📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_شصتم "هالین" باصد
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_شصت_یکم
وای لامصب نزدیکم ایستاده بودهول کرده بودم، تازه بوی عطر مردونه ش رو حس کردم. با صدای ریزی لب زدم خب گمشواونوردیگه. عه..
نه تنهانرفت اونوربلکه نزدیک ترم شدوگفت:
امیر:اجازه بدیدمن روشنش کنم.این فندکه گیر داره یکم.
باصدای ازته چاه در اومده گفتم:
+لازم نیست کارهرروزمه خودمانجامش میدم.
شونه ای بالاانداخت وبرگشت سمت سینک و مشغول اب کشی لیوان کف زده ش شد.
توی اون لحظات همه ی توانم وجمعکردم که مانع لرزشدستام بشم.بعدازکلی تلاش بالاخرهموفق شدم زیرکتریوروشن کنم.
مهتاب:بیاداداش کتتواتوکردم.
برگشتم سمت مهتاب،بادیدنم لبخندی زدوگفت:
مهتاب:اِبیدارشدی؟
لبخندی زدم وگفتم:
+آره ببخشیددیر بیدارشدم.
مهتاب:نه بابااین چهحرفیه؟
بعدروکردبه امیرعلی وبااخم گفت:
مهتاب:بیااینم کتت(کت وبه سمت امیرگرفت)
محض رضای خدااتوزدن ویادبگیر،چی بود آخه این کت؟ازدهن گرازدراومده بود، ده ساعت طول کشیدتااتوکنم.باتعجب گفتم:
+تواتوکردی؟
مهتاب:آره.
باخودم گفتم لابد داره میره ملاقات عشقش که اومده کت اتو میزنه و تو همین فکر فندک رو باناراحتی گذاشتم کنار گاز و سرمو اوردم بالا امیرکت وازدستمهتاب گرفت.آمپرچسبوندم وبا طعنه گفتم:
+آخه آدم به یک آدمی که تازه ازبیمارستان مرخص شده دستوراتوی لباس میده؟
مهتاب دستش وزدبه کمرش وگفت:
مهتاب:همینوبگو.
امیرخندیدوگفت:
امیر:باشه بابا،چشم میرم یه زن میگیرم که تو جهازش اتو پرس داشته باشه. خوبه؟ بااجازتون الان من برم به کارم برسم.
من هنوزحواسم پرت خندش بود که رفت،تا حالادقت نکرده بودم،خیلی قشنگ میخنده!چقدر جذابترشده،چقدر من دلم نمیخواد این بره.. حالا که میدونم دلش جایی گیره.حالا باید خندشو ببینم. راستی این چی گفت؟ جمله ش مثل پتک خورد توی سرم، زن بگیرم..
باصدای مهتاب به خودم اومدم:
مهتاب:خوب میپیچونی، بروبه سلامت.
زیرلب باکلافگی گفتم:
+خدایامن چِم شده؟ ای بابا
امیردوباره خندیدو گفت:
امیر:پس خدانگهدار.
مهتاب:خداحافظ.
صدام درنمیومد،هیچی نگفتم اونم ازآشپزخونه رفت بیرون.مهتاب انگاریادچیزی افتاده باشه با صدای بلندی گفت:
مهتاب:داداش یه لحظه صبرکن.
سریع ازآشپزخونه رفت بیرون.همینکه پاشو از آشپزخونه گذاشت بیرون نفس حبس شدم وآزاد کردم.به سمت سینک برگشتم وتند تند به صورتم اب میزدم زیرلب هی باخودم تکرارمی کردم:
+چه مرگته؟! ادم باش هالین! عاقل باش دختر؟!
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_شصت_دوم
صدای سوت کتری باعث شدبه خودم بیام.وقتی زیرش وخاموشکردم،همون لحظه مهتابم خندون وارد آشپزخونه شد. پشت میزنشست و گفت:
مهتاب:داداش داشتنم چیزخوبیه ها.
باتعجب گفت:
مهتاب:چی شدبه این نتیجه رسیدی؟
خندیدوگفت:
مهتاب:خیلی وقته به این نتیجه رسیدم یهودلم خواست بگم.
خندیدم وگفتم:
+خوش بحالت داداش داری.
لبخندی زدوگفت:
مهتاب:توتکی دیگه؟
آره؟
فازغرورگرفتم وگفتم:
+من کلاتکم عزیزم.
خندیدوگفت:
مهتاب:بسه باباسقفریخت!منظورم تکفرزنده.
دوتافنجون چای ریختم وپشت میزنشستم.
لبخندی زدم وگفتم:
+آره،ولی همیشه دلم میخواست یه خواهر یا برادرداشته باشمکه ازتنهایی دربیام،من تو خونمون تنهاخوشیم خانم جون بود،هم برام مادربزرگ بودهم خواهروبرادرو مامان وبابا ورفیق، البته وقتی گیر بنی اسرائیلی میداد حرصم می گرفتا ولی خب ازعلاقم کم نمی شد.
مهتاب چایش وفوت کردوگفت:
مهتاب:خیلی حیفه، علاوه برآسیبی که بچه ی تنهامیبینه جمعیتم کاهش پیدا می کنه حتی "امام خامنه ای"هم به این موضوع اشاره کردند که فرزند آوری درایران بایدبه یک فرهنگ دربیادو خانواده ها بچه زیادبیارن چون اگه تعدادبچه کم بشه جامعه پیرمیشه.
زیرلب زمزمه کردم:
+امام خامنه ای!
کمی فکرکردم ولبخند محوی زدم وگفتم:
+من سخنرانی گوشنمیدم ولی این حرفرهبر رو اون روز شنیدم خیلی به دلم نشستخیلی خوب گفته بخدا من که تک فرزندم درک می کنم، آدم بدون خواهروبرادر خیلی تنهاست وبه نظرم یکی ازدلایل اینکه دختروپسرا مخصوصادخترارو به ارتباط با جنس مخالف پناه میارن همین تک فرزندیه.
مهتاب سری تکون دادوگفت:
مهتاب:ممکنه ولی تک فرزندی وتنهایی ارتباط باجنس مخالف وتوجیه نمیکنه. هرکدوم راهکارخودشو داره.
طبق معمول با حوصله برام توضیح می داد ومن سری تکون دادم و چیزی نگفتم. مهتاب یه قلوپ از چاییش خوردوگفت:
مهتاب:میگم هالین میای بعدازناهاربریم گلزار شهدا؟
گلزارشهدا؟خیلی وقت بودنرفته بودم درحدی که روم نشد به مهتاب بگم من توعمرم چهارپنج بار رفتم گلزارشهدااونم به زور.دلم میخواست برم بیرون اینم بهترین موقعیت بودپس گفتم:
+آره موافقم،ولی توحالت خوبه؟
خندیدوگفت:
مهتاب:آره باباخوبم.
خیلی خوب بود که حداقل به ظاهرم که شده روحیش و حفظ می کنه چون یکی ازدرمان سرطان حفظ روحیس.
لبخندی زدم وگفتم:
+خداروشکر.
باخودم فکرکردم تازگیاچقدرزیاد یادخدا میوفتم وازش تشکرمی کنم.
صدای زنگ گوشیم باعث شدازفکربیام بیرون،به شماره نگاه کردم،دنیابود، جواب دادم...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_شصت_سوم
دنیابود،جواب دادم:
+سلام دوستم.
باجیغ گفت:
دنیا:سلام وکوفت؛ سلام ومرض،سلام و... واسه چی گوشی وروم قطع کردی؟
به مهتاب نگاه کردم، چشماش گردشده بود،انقدر صدای جیغدنیابلندبودکه مهتابمصداش وشنید.
باخنده گفتم:
+ببخشیدعزیزم،بخدا وقتی ساعت وگفتی هول کردم.
دنیا:من نمیدونم باید ازدلم دربیاری.
خندیدم وگفتم:
+سواستفاده گر.
هیچی نگفت این یعنی اینکه زده به برق و قهره مثلا.
خندیدم وگفتم:
+خب بگوچیکارکنم برات؟
باجدیت گفت:
دنیا:میتونی من رو به یک ساعت تفریح درشهر بازی وپرداخت هزینه بلیت وبستنی مهمون کنی.
باصدای بلندی گفتم:
+امری باشه؟
دنیا:فعلاهمین!
یهویادگلزارشهداافتادم، سریع گفتم:
+ولی دنیاامروزنمیشه.
باناراحتی گفت:
دنیا:اوممم،چرا؟
نچی کردم وگفتم:
+قراره بامهتاب برم گلزارشهدا.
باتعجب گفت:
دنیا:کجاااا؟
پوکرفیس گفتم:
+گلزارشهدا.
باتمسخرگفت:
دنیا:بین قبرابهت خوش بگذره.
ازلحن تمسخرآمیزشاصلاخوشم نیومد، اخمام وکشیدم توهم وچیزی نگفتم. بعدازمکثی گفت:
دنیا:باشه من برم،اگه باکس دیگه ای قراربیرون رفتن نذاشتی فردابریم.
خواستم جوابش وبدم که دیدم مهتاب جلوم داره پرپرمیزنه. سریع به دنیاگفتم:
+دنیایه لحظه صبرکن ببینم مهتاب چی میگه.
منتظرجواب دنیانموندم،گوشیم وآوردم پایین وگفتم:
+بله؟
مهتاب:خب بهش بگو اونم بیادازاونور بریم شهربازی البته اگه من مزاحمتون نیستم.
لبخندی زدم وگفتم:
+توهم عقل داریا، درضمن مزاحم بدون نقطه ای.
خندیدم وازجاش بلند شدوبه سمت سینک رفت ومشغول شستن فنجونامون شد.
گوشی ودوباره دم گوشم گذاشتم وگفتم:
+دنیا،مهتاب میگه تو هم بیابریم گلزارشهداازاونوربریم شهربازی.
بااکراه گفت:
دنیا:آخه گلزارشهدا...
اجازه ندادم حرفش و کامل کنه سریع گفتم:
+نه نیاردیگه،یبارتو عمرمون یه جای مذهبی هم بریم.
دنیا:باشه،ساعت چند؟
+اوممم نمیدونم صبرکن ازمهتاب بپرسم.
دنیا:باشه.
روکردم به مهتاب وگفتم:
+مهتاب ساعت چند؟
کمی فکرکردوگفت:
مهتاب:بگویکی دوساعت دیگه اینجاباشه.
سرم وتکون دادم وهمین حرف وبه دنیاگفتم.
دنیا:باشه عزیزم،کاری نداری؟
+نچ،منتظریم،بای.
دنیا:باش،بای.
مهتاب متفکرگفت:
مهتاب:حالاناهارچی بخوریم؟
باشرمندگی گفتم:
+خاک توسرم انگارنه انگاراینجاخدمتکارم بعدبه هیچکدوم ازکاراهم نمیرسم.
مهتاب دستش ورو شونم گذاشت وبا مهربونی گفت:
مهتاب:ماتوروخدمتکارمون نمیدونیم هالین،ماتورو جزئی ازخانوادمون میدونیم.
لبخندی زدم وگفتم:
+لطف داری.
به سمت سالن رفت وگفت:
مهتاب:میخوام زنگ بزنم غذابیارن،چی میخوری؟
پشت سرش رفتم و گفتم:
+کوبیده.
مهتاب:پس منم همینومیخورم.
گوشی وبرداشت ومشغول زنگ زدن شد.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_ششم
با بهت و تحیر به فرد مقابلش نگاه کرد ، چند بار پلک زد تا از آنچه می دید مطمئن شود .
سجاد ، دوست دوران کودکی ، حامی نوجوانی و عاشق جوانی اسلحه اش را مقابل مهدا گرفته بود و اشاره میکرد بی سر و صدا وارد اتاق شود .
باور نمی کرد او را در این حالت ببیند ، سجاد او را از بهت در آورد و آرام گفت :
مثل دختر خوب برو تو
ـ ت...تو ... با من چیکار داری ؟
خواست مهدا را به داخل اتاق بفرستد که صدای یاس مانع شد :
کارت تموم شد ؟ بیا بیرون دختر چرا اونجا وایسادی
رو به سجاد ادامه داد ؛ ببخشید جناب ، سهل انگاری مستخدمین ما رو عفو کنید . دستور دادم پیگیری کنن چرا چنین قصوری رخ داده
مهدا نگاهی به یاس کرد ، مانتو گران قیمتی پوشیده بود و بی سیمی زینتی که مختص مسئولین خدمه ها بود در دست داشت ظاهرش تغییری داشت که تشخیصش برای یک مامور امنیتی مثل مهدا هم سخت بود .
سجاد که نتوانسته بود به هدفش برسد با خشم و نفرت به مهدا نگاه کرد و گفت :
خواهش میکنم موردی نیست
مهدا سریعا بسمت یاس رفت که سجاد آرام گفت :
منتظرم بمون
مهدا رو به یاس گفت : خانم تمام کار های لازم رو انجام دادم
یاس : خیلی خب ، با من بیا
ببخشید آقای ؟
سجاد : فتاح هستم
ـ آقای فتاح امیدوارم اوقات خوشی رو در هتل سپری کنید ، روز خوش
ـ ممنون ، روز خوش
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_هفتم
بسمت آسانسور رفت و مهدا به دنبالش وارد آسانسور که شدند مهدا را در آغوش گرفت و گفت :
داشتم سر ثمینو گرم میکردم که بچه ها گفتن یکی داره میاد سمت اتاق و مسلحه ، خیلی نگرانت شدم
ـ ممنون یاس ، اگه نمی اومدی معلوم نبود چه بلایی سر من یا سجاد می افتاد .
ـ میشناسیش ؟
همان طور که قطره اشکی مهمان گونه اش میشد ، گفت :
یه زمانی ... مهم نیست الان دیگه هیچ نسبتی باهاش ندارم .
ـ ما میدونستیم که جاسوسه ولی نمی دونستیم ممکنه بلایی سرت بیاره
ـ فقط میخواست منو بترسونه تا بفهمه چیزی فهمیدم یا نه ! و قطع ارتباطاتشون عمدی بوده یا اتفاقی
ـ خیلی خوش بینانه س...
ـ میخوام خوش بین باشم یاس
ـ آروم باش عزیزم درکت میکنم ، باید سریع لباساتو عوض کنی ، بریم بین خدمه یه نفر توی اتاق ۲۸ طبقه ۲ منتظرمونه تا جاتونو عوض کنین
ـ باشه
آسانسور که به طبقه ۲ رسید هر دو بسمت خدمه رفتند مهدا وارد اتاق ۲۸ شد و با دیدن دختری هم قد و قواره خودش لبخند زد و گفت :
سلام ، ببخشید شما هم به خطر می افتین
احترامی به مهدا گذاشت و گفت : سلام ، وظیفمه خانم
مهدا به لباس هایی که بسمتش گرفته بود نگاه کرد و گفت : اینا لباسای خودمه
ـ بله قربان ، اینجا هم اتاق شماست .
به دقت و تیز هوشی یاس احسنت گفت و بعد از تعویض لباس و بازگرداندن تغییرات جزئی که برای مینا شدن در چهرش بکار رفته بود ، از اتاق خارج شد .
یاس همان طور که در حال دستور دادن به خدمه بود با دیدن مهدا گفت :
از اتاق راضی هستید خانم رضوانی ؟
مهدا همکاری کرد و ادامه داد :
بله خوبه ، فقط لطفا حواستون به خدمه ای که داخل اتاقمه باشه
ـ ما امین شما هستیم
ـ متشکرم
به سمت لابی رفت تا امیر را ببیند . از آسانسور که خارج شد امیر بسمتش آمد و گفت :
وای من که مردم و زنده شدم ، حالتون خوبه ؟
صادقانه گفت : زیاد نه
ـ چی شده ؟
ـ بریم بیرون میگم براتون
بسمت خروجی هتل راه افتادند که امیر گفت : میریم به مغازه ای که گفتین ؟
ـ نه میریم باغ ارم
ـ باغ ارم ؟ چرا اونجا ؟
ـ چون باید یه نفرو ببینیم
ـ با تاکسی میریم ؟
ـ نه با خط اتوبوس
ـ خیلی واردینا
ـ اگه وارد بودم میفهمیدم پسر عموم داره چیکار میکنه !!
ـ مگه سجاد چیکار میکنه ؟
با رسیدن اتوبوس سوار شدند ، کنار هم نشستند و مهدا بصورت مختصر توضیحی به امیر داد .
به باغ ارم که رسیدند ، امیر گفت :
قراره عقربو ببینیم ؟
ـ عقرب قراره ما رو به مروارید برسونه !
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
سلام دوستان✋
شبتون بخیر💐
میگم کیا سورپرایز=شگفتانه دوس دارن⁉️
😍😍👇👇
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_هشتم
به باغ ارم که رسیدند ، امیر گفت :
قراره عقربو ببینیم ؟
ـ عقرب قراره ما رو به مروارید برسونه !
مهدا رو به امیر ادامه داد :
ما الان برای بازدید و گردش اینجا هستیم ، باید حواستونو خیلی جمع کنید
همقدم شدند که امیر انگار چیزی به یادش آمده باشد با نگرانی گفت :
ناهار نخوردید که شما ، چقدر وقت داریم ؟
مهدا لبخندی زد و گفت : کار های مهم تری پیش اومد که ...
ـ هیچی مهم تر از سلامتیتون نیست ، فک کنم هنوز وقتش نرسیده
به رستوران اشاره کرد و ادامه داد ؛ بیاین بریم یه چیزی بخورین اینجا
ـ نه ممکنه زمان از دستم در بره
ـ من حواسم هست ، خواهشا لجبازی نکنید
ـ ما الان در ماموریتیم آق....
با دیدن سجاد و ثمین آستین امیر را گرفت و به گوشه ای کشاند .
امیر متعجب از رفتار مهدا به نقطه ای که خیره بود نگاه کرد و گفت : سجاد دیگه چرا اومده ؟
ـ میفهمیم
تماسی به یاسینی که در گروه سرگرد ... دیده و از حضورش متعجب شده بود گرفت . بعد از اتصال تماس گفت :
سلام ، کجایید ؟
باشه منو اقا مهرداد داریم می بینمشون
حواسم هست
موافقم
فعلا
یاعلی
امیر : کی بود ؟
ـ جریان داره میگم براتون
ـ مهدا خا...
ـ مینا
ـ ببخشید حواسم نبود ... اینا دارن میرن لازم نیست ما هم پشتشون بریم ؟
ـ نه الان ، قطعا کسانی منتظرن که ما بریم دنبالشون
ـ خب پس الان باید چیکار کنیم ؟
ـ میریم من ناهار بخورم !!!!!!
وقتی تعجب امیر را دید گفت : خودتون گفتین !!
کسایی داخل رستوارن انتظار ما رو میکشن که مهم ترن
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📣📣 مژده!مژده!
نویسنده محترم
🥀 #رمان_محافظ_عاشق_من🥀
به مناسبت آغاز امامت رهبر عزیزمون❣یک پارت اضافه مهمونمون کردن.
گوارای وجود تک تک شما عزیزان☺️
که الان تقدیمتون شد✨
💐سلامتی 🌟مقام معظم رهبری🌟 صلوات💐
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆