eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📩 ◄ 🍁شهـــــید چمـــــران: من دنیا را دادم خدای بزرگ مرا در آتش عشق سوزاند و مقـیاسها و معیارهای‌جدید بر دلـم گــذاشـــت و خواسته‌ های عادی‌و مادی‌و شخصی درنظرم حذف شد. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
+ بهار به سمانه و ستاره و فرانک هم گفتی راستی مریم و زهره هم یادت نره یه وقت😱 - آره عزیزم به همه گفتم😁 روسری های فروشگاه حجاب الزهرا (س) مفته نمیزارم از دستمون بره😅 به همه گفتم برن بخرن + آره واقعا مفته قیمت بازار ۱۵۰ هزار، تو فروشگاه میده ۷۹ هزار فقط😳 قیمت پارساله 😍 - بله به همه باید خبر بدیم برن بخرن حیفه، تو این گرونی یه منصف ارزون فروش پیدا شده بی بهره نمونیم☺️ +آره لینک کانالشو میدم به همه بدید استفاده کنن دمه عیدی 👇👇 جانمونه کسی👏 https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
خانومای شیک پوش😍 ست کیف و روسری برای عید براتون آوردم👏 بزنید روی 👇ست کیف و روسری👇که بهترین ها منتظرتونن با بهترین قیمت🤩👏👇 ـ🔴 ـ 🔴 ـ 🔴 ـ 🔴 🔵 ـ 🔴 ـ 🔴 🔴🔴 ـ 🔴 🔴 🔴 🔴 ســـتـــــ 🔴 ـ 🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴 ـ و روســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرے ـ 🔵🔵
حکایت 🔹گویند:ملا مهر علی خویی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا می‌کنند. به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد. یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند. ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد. پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟ گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا می‌کردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت. دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه می‌رویم.
📝 ماجرای نماز بدون وضوی امام جماعت بزرگی میگفت حدود 20 سال پیش منزل ما خیابان 17 شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم پیش نماز مسجد حاج آقایی بود بنام شیخ هادی که امور مسجد را انجام میداد و معتمد محل بود یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در این حين، در یکی از دستشویی‌ها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد دستشویی را ترک کرد. من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو می‌گیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند من که کاملا گیج شده بودم سریعا به حاج علی که سالهای زیادی با هم همسایه بودیم گفتم حاجی شیخ هادی وضو ندارد خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت. حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب فرادا می خوانم. این ماجرا بین متدینین پیچید ، من و دوستانم برای رضای خدا، همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و مامومین کم کم از دور شیخ متفرّق شدند تا جائیکه بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند. زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت ، بچه های شیخ هم برای این آبروریزی ، پدر را ترک کردند . دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود آیا اصلا مسلمان است ؟ آیا جاسوس است ؟ و آیا ... شیخ بعد از مدتی محله ی ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود بعد از دوسال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم در مکه بخاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم. بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد . روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم ،پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم. درحال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به یاد شیخ هادی افتادم چشمانم سیاهی می رفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد .! نکند ؟! ؟! نکند ؟! دیگر نفهمیدم چه شد. به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر میکردم که چگونه من نادان و دوستان و متدینین نادان تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم .. خانواده اش را نابود کردیم از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم. به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی میگردم او گفت : شیخ دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود. پس از خداحافظی با حاج احمد یکراست به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم. خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم بعد چند دقیقه جستجو پیر مردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن می خواند سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد و گفتم ببخشید من دنبال شیخ هادی میگردم ظاهرا از دوستان شماست ، شما او را می شناسید ؟ پیرمرد سری تکان داد و گفت دو سال پیش شیخ هادی در حالیکه بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد ، من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم. بسیار تعجب کردم وعلتش را ازپرسیدم او در جواب گفت: من برای آب کشیدن جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده ام ،خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند ، خانواده ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند ودیگر نمی توانم در این شهر بمانم ، فقط شما شاهد باش که با من چه کردند. بعد از این جملات گفت : قصد دارد این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند که در جوار حرم امیرالمومنین (ع) مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم ... ناگهان بغضم سرباز کرد و اشکهایم جاری شد که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم الان حدود 20 سال است که از این ماجرا می گذرد و هر کس به نجف مشرف میشود من سراغ شیخ هادی را از او میگیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست. دوستان ، ما هر روز چقدر آبروی دیگران را می بریم؟ ! چقدر زندگی ها را نابود می کنیم؟
خدایا گناه ڪردیم بعدش توبه ڪردیم دوباره گناه ڪردیم دوباره توبه ڪردیم هی گناه...هی توبه ولے خدا♥️...؟! خودت گفتی؛ [ اگرتوبه‌شڪستۍبازآ... ]
تهوع آوره با افرادے مواجہ بشی که صداے تکبیــر گوشتو پاره میکنه.. تا صداے اذان و میشنون میدوان سمت مسـجد ولے یہ بار از همسایه نپرسیدن چرا چند ساله همین یہ دست لباس و می پوشی؟ کسے که صد مدل لباس می پوشہ و آرایش میکنه بعد یه پارچہ به اسم چـــادر میندازه رو سرش.. فکر میکنه چادریہ..!این پارچه بیشتر شبیہ شنله.. به این خانوم نمیگن میگن !! ‌پس لطفا چادری های واقعی رو نبرید.. از بعضی آدمای باید ترسید.. اونا به درجہ ای رسیدن ڪه مطمئنن هرکاری انجام بدن اشکالی نداره..!! چون فڪر میکنن با کردن جبرانش میکنن.. مذهبی نما 💔 از نظر خدا سعی کنیمـ بهترین 👌✨ ✿
بعد از استقبال بی‌نظیر شما از طرح تخفیفی ، طرح در فروشگاه‌های زنجیره‌ای آغاز شد. همین الان به شهرتون با رعایت پروتکل های بهداشتی، سری بزنید و تا شانزدهم اسفندماه از ویژه بهرمند شوید! خرید مجازی از طریق سایت پاتوق کتاب 👇👇 https://patoghketab.com/product-tag/%D8%B2%D9%85%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%D9%87-99/
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_سی_ام #بخش
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 امیدوارم جواب همه ی سوال هایت را گرفته باشی . اما ........ سجاد پسر بسیار خوب و پاکیست ، به خوبی و پاکی تو . برایتان زندگی زیبا و خوش را از حضرت مهدی میخواهم . داخل جعبه ۲ انگشتر است ، روزی عروسیتان من نیستم ، این هدیه من به شماست . انگشتر ها متبرک به ضریح امام رضا هستند و از مشهد برایتان خریدم . انگشتر کوچک از جنس طلاست و برای تو ، انگشتر بزرگ هم برای سجاد و از جنس نقره است . و اما در آخر تو یکی از مهم ترین شخصیت های زندگی من بودی . از این که داشتمت خوشحالم و امیدوارم بهترین ها نصیبت شود . یا علی دوست داردت : شهریار 》 نامه را میبندم و میزنم زیر گریه . صدای هق هقم در کل اتاق میپیچد . نگاه اشک آلودم را به داخل جعبه میدوزم . ۲ انگشتر زیبای فیروزه داخل جعبه خود نمایی میکنند . انگشتر کوچک را بر میدارم ، انگشتری با رکابی نازک و نگینی فیروزه و بسیار زیبا که دور تا دورش نگین زده شده است . انگشتر را میبوسم و به سینه ام میفشارم . شهریار از قبل میدانسته که شهید میشود ، چون خودش گفته عروسیمان نیست . یاد روزی می افتم که اولین بار نماز خواندن شهریار را دیدم ، چقدر دلش میخواست مثل شهدا باشد ، حالا خودش هم در جمع شهداست و در جایگاه و مرتبه آنها . با باز شدن در سر بلند میکنم . قبل از اینکه شخصی که وارد اتاق شده را ببینم صدای مادرم در گوشم میپیچد _چی شد مادر ؟ انگشتر ها را بلند میکنم و نشانش میدهم . به سختی میان گریه ام میگویم +شهریار برای من و سجاد ....... کادوی عروسی داده و بعد گریه ام شدت میگیرد . مادرم با قدم هایی بلند جلو می آید و انگشتر ها را از دستم میگیرد . مدام قطره های اشکش را از گوشه چشمش پاک میکند و تمام سعی اش را میکند که خودش را کنترل کند نشیند کنار من زار زار گریه کند زیر لب میگویم +متبرک به ضریح امام رضاست . با شنیدن حرفم مادرم هر دو انشگتر را محکم میبوسد . کنارم مینشیند و آرام در آغوش میکشدم . با صدایی بغض آلود میگوید +برا من و باباتم یه جعبه داده . هنوز بازش نکردم . میترسم نتونم طاقت بیارم و از حال برم &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 🗞️
❣ 🔅جمالت را کجا باید زیارت نماییم ای گل زیبای نرگس...🌞🌱 🔅که ما در کوچه های ظلمت شب فقط در انتظار آفتابیم...🌞🌱 🍄🌱اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🌺🍃
💞💞💞 ""پیوند خورده چادر من با ظهورتان..." چادر یه پارچه ی و و نیست. چادر یه فرهنگ میاره.. فرهنگ قیام.. چادر یه سبک زندگی میاره.. شجاعانه مثل زینب (س) 💟 چادرانه