eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
+ وای زهرا جان😍😍 چقدر با این چادر خانوم شدی، از کجا گرفتی خیلی بهت میاد🙃 - مرسی عزیزم، از مزون حجاب بنی فاطمی گرفتم، تازه افتتاح شده☺️ چون تولیدیه قیمتاش عالیه، تازه کلی هم هدیه و تخفیف داره🤩 + چه عالی دوخت و طرحشم خیلی قشنگ و حرفه ایه، لینکش رو به منم بده لطفا😘 - چشم گلم، تازه کلی طرح های جذاب دیگم داره با قیمتای مختلف مناسب جیب خریدار😌 اینم لینک خدمت شما👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3382051020C63faa7b7cb 🇮🇷ارسال رایگان به سراسر ایـــــران🇮🇷
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
😍 بانک‌ جامع ایتا 😍 شما هم به 65k عضو این کانال ملحق شوید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3388408012C671c2952a6 https://eitaa.com/joinchat/3388408012C671c2952a6 از دوستات جا نمونی؟ پر استیکر باش 😁👆👆👆
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸 ♥️ با چشم های بسته سرم و به صندلی تکیه دادم... در عالم خودم نبودم این قضیه تا کی باید مخفی میماند تا کی؟؟ کاشکی که هیچ وقت اتفاقی نمی افتاد که نگران فهمیدن زهرا نبودیم با صدای گریه ی زهرا به خودم اومدم زهرا داشت گریه میکرد؟؟ اما چرا؟؟ صداش به گوشم رسید: _داداش غلط کردم...محمد‌‌‌... جان من بیدار شو...اصلا شوخی خوبی نیست تا جانش و قسم خورد چشم هام را باز کردم و نگاه تیزی بهش کردم تا چشم های بازم‌ را دید زیر لب خداراشکری‌ زمزمه کرد تهدید وار گفتم: _زهرا چند بار بهت گفتم جونت و قسم نخور....جونت برای خیلیا‌ عزیزه‌ و بعد بدون حرفی دیگری به سمت رستورانی برای زهرا ماشین رو روشن کردم و‌ راه افتادم‌..... هر چقدر هم که امروز زهرا من و عصبی و ناراحت کرده بود و تنبیه اش کرده بودم ولی خواهرم بود و بیشتر از جونم دوستش‌ داشتم‌ زهرا و مادر نماد یه زن پاک و با ایمان در زندگیم‌ بودند هیچ وقت یادم نمیاد که زهرا گناه کبیره ای انجام داده باشه نمیگم‌ اصلا گناه انجام نداده باشه بالاخره همه ی آدم ها به جز پیامبران گناهی حداقل کوچک انجام میدن حتی خود من ولی زهرا خیلی احتیاط میکرد سعی میکرد نمازاشو‌ اول وقت بخونه‌ تا یه موقع یادش نره و قضا بشه حتی یادمه وقتی دبیرستان هم بود....یکی دوبار‌ امر به معروف و نهی از منکر انجام داد و همکلاسی هاش را نجات داد مثل مائده و سارا خانم لبخند محوی گوشه لبم نشست زهرا تونسته بود دوستاش را از منجلاب شیطان نجات بده و حالا مائده و سارا خانم از بهترین دوستاش‌ بودن همیشه دوست داشتم اگه بخوام ازدواج کنم.... همسر آینده ام شبیه زهرا باشه.... پاک و خالص از گوشه چشم نگاهش کردم سرش و به شیشه تکیه داده بود و خوابش برده بود توی خواب عجیب مظلوم بود چهره اش خیلی شبیه باباعه البته همه توب فامیل میگن که من و زهرا خیلی شبیه همیم شاید یکی از دلایلی‌ که خیلی دوست دارم همینه....شباهت بین من و او اما حیف که این شباهت ماندگار نیست و زهرا..... ..... بعد از مسافت طولانی و خسته کننده بالاخره به تجریش رسیدم برای اینکه آروم بشم تصمیم گرفته بودم بیام امام زاده صالح کناری نگه داشتم تا خستگی از تنم در بره اما زهرا همچنان خواب بود بمیرم براش حتما گرسنه خوابش برده به مامان زنگ زدم تا اطلاع بدم که اومدیم تجریش: _الو سلام مامان _سلام عزیزم خوبی کجایبن؟ _ما اومدیم تجریش.... _چه بی خبر؟! منتظرتون بودم _قربونتون برم... یهویی شد حالم خوب نبود اومدیم امام زاده صالح _باشه عزیزم.... زهرا کجاست؟ حالش خوبه؟ _زهرا خوابه... از موقعی که راه افتادم خوابش برده... حالشم خوبه _خب الهی شکر.... فقط رفتی اونجا برای ماهم دعا کن _چشم مامان... میخواستم زهرا را ببرم یه رستورانی که به غذایی بخوره... دیدم خوابش برده مامان خندید و جواب داد: _محمد جان... یادم رفت بهت بگم... زهرا خونه نفیسه خانم یکم آش خورده... بهش زنگ زده بودم خودش بهم گفته پس نهار خورده و رنگ پریدگیش بخاطر ترس از من بوده کلافه نفسم را بیرون دادم و گفتم: _باشه مامان... حالا اگه گشنه اش بود باز یه چیزی براش میخرم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
👨‍👨‍👧‍👦⁩ آدمایی که بوی خوش میدن ⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩ 💜 همیشه یک عطر خوب و با کیفیت انتخاب میکنن 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💛 عطرشون رو درست و به موقع استفاده میکنن 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💙 و اسم عطرشونو به هیچ کس نمیگن 😆 🧡 بخرید و استفاده کنید ولی اسمش را فاش نکنید 😉🍀🍀🍀🍀🍀🍀 💚 انواع عطر های گلی و اسپورت در کیفیت های مختلف 👑 پرفیوم آنلاین 👑👌 http://eitaa.com/joinchat/569638943C3581e70271
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🚨🕋 اذانی بهشتی به صدای ملکوتی اگه این اذان رو بذاری برای زنگ هشدار گوشیت مطمئنم نه تنها نماز صبحت قضا نمیشه بلکه نمازت رو هم شهدایی می‌خونی چقدر این صدا دلنشین و آرام‌بخش است 😭 📥اینجا سنجاق شده👇 http://eitaa.com/joinchat/3870687243Cb7696c0270
...⚠️ پـــسر جوانی بــا تمسخر از پدر بزرگش پرسـیـد : پـدر بزرگ آخـر شـمـا چـطـورے زنـدگے مـی‌ڪردید ؟! *نـه تـڪنولوژے ، نـہ هـواپـیمـایـے ✈️، نـہ ایـنـتـرنـتـے ،نـہ ڪامـپـیـوترے💻 ، نـہ مـوبـایـلے📱 و نـہ مـاشـیـنـے🚗 .... پـدر بـزرگ گـفـت : هـمـانـطـور ڪہ الان زنـدگـے مـیـڪنـیـد ! *نـہ نمازے ، نـہ عبـادتـے ، نـہ تـربـیـتـے ، نه اخلاقی ، نه آدابی ، نه ادبے و نہ احترامے...😔
+ بهار جان هنوز چادر نخریدی؟ - نه😔 رفتم بازار اینقدر گرون بود که نتونستم بخرم😭 + آخی غصه نخور گلم، پرسیدم که کمکت کنم😍 - چطور؟ جایی میشناسی قیمتش خوب باشه🙄 + بعله گلم، من تازه در فروشگاه چادر مشکی تو ایتا عضو شدم، عالیه قیمتهاش، تازه علاوه بر ارسال رایگان چادرت، کلی هدیه از مشهد مقدس برات میفرستن😍 هدایایی که فکرشم قشنگه😌 - چه عالییییی لینکش رو بهم بده🤩 + بفرمایید گلم👇بزرگترین و معتبرترین👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
ای‌زن به‌تو ازفاطمه این‌گونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است فرقی نداره چادری هستی یا نه بزن روی چادر ببین تورو کجا می‌بره👇 ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️ ♦️♦ ♦️ سری در این دعوته حتماً ببین چیه🎁👆
✨﷽✨ *کاش الان نمیرم* یکی از آرزوهایی که در نهاد اکثر ما هست اینه که ای کاش میشد که نمیریم! ولی تا حالا به این فکر کردیم که چرا این آرزو در ما هست؟ یک علت آن در این روایت روشن شده است: امام‌ حسن‌ علیه السلام دوستی داشتند كه‌ اهل شوخی‌ و مزاح‌ بود. روزی به‌ محضر آن‌ حضرت‌ مشرّف‌ شد. حضرت‌ فرمودند: حالت‌ چطور است‌؟ عرض‌ كرد: يابن‌ رسول‌ الله‌! روزگار خود را میگذرانم‌ به‌ خلاف‌ آنچه‌ خودم‌ میخواهم‌ و‌ آنچه‌ خدا میخواهد و آنچه‌ شيطان‌ میخواهد! حضرت‌ امام‌ حسن‌ علیه السلام خنديدند و فرمودند: چگونه‌ است‌؟ عرض‌ كرد: به‌ جهت‌ آن‌ كه‌ خداوند دوست‌ دارد كه‌ اطاعتش‌ بنمايم‌ و ابداً معصيت نکنم و من‌ اينطور نيستم‌. و شيطان‌ دوست‌ دارد كه‌ معصيت‌ کنم و ابداً اطاعت خدا‌ نكنم‌ و من‌ اينطور نيستم‌. و من‌ خودم‌ دوست‌ دارم‌ كه‌ هرگز نميرم‌ و اينطور نيستم‌. ◀️در اين‌ حال‌ مردی برخاست‌ و عرض‌ كرد: يابن‌ رسول‌ الله‌! مَا بَالُنَا نَكْرَهُ الْمَوْتَ وَ لَا نُحِبُّهُ؟ ⁉️چرا مرگ‌ برای ما ناخوشايند است‌ و ما آن‌ را دوست‌ نداريم‌؟ ◀️حضرت‌ امام‌ حسن‌ عليه‌ السّلام‌ فرمودند: لاِنَّكُمْ أَخْرَبْتُمْ ءَاخِرَتَكُمْ وَ عَمَّرْتُمْ دُنْيَاكُمْ، وَ أَنْتُمْ تَكْرَهُونَ النَّقْلَةَ مِنَ الْعُمْرَانِ إلَی‌ الْخَرَابِ. 💢به‌ علّت‌ آنكه‌ شما آخرت‌ خود را خراب‌ و دنيای خود را آباد كرديد، بنابراين‌ دوست ندارید كه‌ از عمران‌ و آبادی به‌ خرابی منتقل‌ شويد. منبع📚 :معانی الاخبار ص 389 روایت 29
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ _باشه...دستت درد نکنه پسرم‌ _خواهش میکنم....بابا اومده خونه؟ _نه هنوز سرکاره‌...علی هم رفته پیشش‌ _باشه مامان جان...کاری نداری؟ _نه عزیزم‌...فقط مواظب خودتون‌ باشید _چشم خداحافظ _خداحافظ تماس را که قطع کردم....نگاهم به زهرا‌ افتاد همچنان خواب بود از ترس من رنگش پریده بود نه از ضعف‌ وقتی بعد از اینکه دوباره مامان اون قضیه را بیان کرد و منم کلافه و از سردرد چشمام‌ را بستم....زهرا ترسیده بود و نگران من بود..... زهرا در بدترین شرایط هم که شاید به ضرر خودش تموم میشد...نگران من بود باز هم دلم نرم شد‌... اما دلم سوخت برای بی کسی زهرا....برای غربتش‌ برای رازی که بالاخره باید معلوم میشد اشکام سرازیر شد. ناخودآگاه بوسه ای روی گونه اش زدم و کنار کشیدم نگاهی به ساعتم کردم یکساعت تا اذان مونده بود باید قبل از اذان یه چیزی میخورد که بعد بتونه سر پا وایسه‌ و نماز بخونه‌ آروم صداش زدم: _زهرا جان عزیزم بیدار شو بیدار نشد که دستم را رو روی بازوش گذاشتم و آروم‌ تکونش‌ دادم: _زهرا جان....آبجی...بلند شو قربونت برم آروم لای چشماش‌ را باز کرد و با تعجب بهم خیره شد شاید از من بعید بود که بعد از قهری که ظهر کردیم‌....اینطوری صداش کنم و قربون صدقه اش برم لبخندی بهش زدم و گونه اش و بوسیدم _بلند شو دیگه...چرا اینطوری نگام‌ میکنی اخم محوی کردم و ادامه دادم: _فکر نکن از قضیه ظهر میگذرما‌ سرش را پایین انداخت سر به زیر جوابم و داد: _شرمنده‌ داداش‌...اصلا یادم رفته‌ بود که چه قولی بهت دادم حال سارا خوب نبود هول کرده بود نفسی کشیدم و پرسیدم: _الان حالشون‌ چطوره؟ بغض کرد و جواب داد: _وقتی باباش‌ یه سری حرفا‌ی بد و نامربوط راجب‌ خودش و مامانش میگه...بنظرت باید حالش چطور باشه؟ اشکاش‌ روی گونه ی چکید و ادامه داد: حال روحیش‌ بدتر‌ از حال جسمیشه‌ دست و سرش‌ شکسته بود ولی قلبش بیشتر شکسته بود این درد‌ ها برای یه دختر ۱۹ ساله واقعا زیاده غم و غصه هایی که کشیده را هیچکی‌ نمیتونه‌ تحمل کنه طاقت‌ گریه اش را نداشتم چونه اش را گرفتم و سرش را بالا آوردم و با دستام گونه های خیسش‌ را پاک کردم با مهربونی‌ گفتم: _باید کمکمش‌ کنی که غم و غصه اش کمتر بشه....باید تو و مائده خانم کمکمش‌ کنی تا از این روحیه‌ افسرده‌ و غمگین بیاد بیرون سارا خانم الان کسی رو نداره مادرش که از دست پدرش رفته یه شهر غریب و پدرش هم که.... دستاش را گرفتم و به چشم های عسلی ش چشم دوختم: _فقط شما میتونید‌ کمکش‌ کنید 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ لبخند محوی زد که یه نگاهی به ساعت انداختم‌ و رو بهش گفتم: _بدو بریم‌ یه چیزی بخوریم یه ساعت دیگه اذانه چون گشنش‌ بود باشه‌ ای گفت _پیاده شو پیاده شدم که چشمی‌‌ گفت و چادرش‌ و درست کرد و پیاده شد... وارد رستوران شدیم که خلوت ترین و مناسب ترین و جا رو پیدا کردم و رو به زهرا گفتم: _بریم اونجا‌... با سر‌ تایید کرد و رفتیم نشستیم‌ منو را جلوش‌ گذاشتم و گفتم: _انتخاب کن.. سر‌ به زیر لب زد: _برای خودت انتخاب‌ کن.... منم یه سالاد میخورم...من نهار خوردم خونه مائده پس گشنش‌ نبوده بخاطر من اومده _این الان شامه‌ دیگه...کی ساعت۷ نهار میخوره...ما الان میخوایم‌ شام بخوریم... لبخندی زدم‌ و ادامه دادم: _من که خیلی گشنمه....ساعت ۱ نهار خوردم.... ۶ ساعت میگذره تو هم که یکم‌ آش خوردی فکر کنم دیگه تا الان گشنت‌ شده با تعجب پرسید: _ داداش از کجا فهمیدی‌ آش خوردم؟ _نابغه....مامان بهم گفته...‌علم غیب که نداشتم آروم خندید...که گفتم: _الان چی انتخاب کنم؟؟ _خودت چی میخوای؟ _به من باشه که ۴ پرس کباب میخورم خندید و گفت _برای منم همینو‌ انتخاب کن...ولی نه ۴ پرس...یک پرس باشه ای گفتم و رو به گارسون گفتم: _دو تا پرس کباب....با یه ماست و یه سالاد گارسون نوشت.... تعظیمی‌ کرد و رفت اخمی‌ کردم....آدم‌ فقط برای خدا باید تعظیم‌ کنه...نه برای بنده خدا _داداش چیشد؟ بخاطر زهرا لبخند محوی‌ زدم و گفتم: _هیچی رو به من گفت: _داداش _جانم سرش را پایین انداخت و گفت: _ببخشید امروز نگرانت‌ کردم...یادم رفته بود که بهت خبر بدم _دیگه ولش کن این قضیه رو....ولی زهرا نمیدونی امروز چه استرسی بهم وارد شد.. همش میگفتم نکنه خدایی نکرده تصادف کرده باشی....نکنه گرمازده‌ شده باشی....نکنه کسی مزاحمت شده باشه و.... ببین.‌.چون یه اطلاع به من ندادی‌...اینهمه‌ فکر کردم... سرم داشت میترکید‌...از ترس اینکه نکنه بلایی‌ سرت اومده باشه با چشمان‌ اشکی گفت: _ببخشید داداش...نمیدونستم‌ اینطوری نگران شدی...قول میدم از این به بعد به خودت‌ زنگ بزنم اخمی کردم و گفتم: _باشه بخشیدمت....‌ گریه نکن ....در ضمن منم ازت معذرت میخوام‌....نمیدونستم‌ تو چه وضعی هستی.... _نه داداش...تقصیر من بود....میدونستم‌ که چه قولی بهت دادم...ولی باز فراموش کردم....ولی داداش خوب تنبیه ام کردی ها _بله دیگه....تنبیه های آقا محمد اینطوریه....یجوری‌ آدم و شگفت زده میکنه‌ که باورش نمیشه... _اینطوری که تو داداش تنبیهم‌ کردی....من خیلی غافلگیر شدم لبخندی‌ زدم که‌ گارسون غذا هارا‌ آورد و گفت: _چیز دیگه ای لازم ندارید؟ _نه...فقط چند لحظه رو به زهرا لبخندی زدم و بلند شدم و گارسون را گوشه ای کشوندم‌ رنگش‌ پریده‌ بود....فکر کرده بود اومدم‌ خفتش‌ کنم زیر گوشش گفتم: _آدم فقط باید برای خدا خودشو خم کنه....نه برای بنده ی خدا ترسیده سرش را زیر انداخت‌...که روی شونه اش زدم و گفتم: _روی حرفم فکر کن و بعد از گفتن این جمله رفتم زهرا منتظرم‌ نشسته بود لبخندی‌ زدم و گفتم: _ببخشید منتظر موندی‌....شروع کن باشه ای‌ گفت و شروع به خوردن کرد ...... با دستمال دور دهنش‌ را پاک کرد و گفت: _دستت درد نکنه داداش خیلی خوشمزه بود _خواهش میکنم.... من میرم حساب کنم سری تکون داد بعد از اینکه‌ حساب کردم..... 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❥✺﷽ ✺❥ 🎥 حاج احمد متوسلیان: خودم رو شکستم! 🌸شهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay