📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_شصد_هفتم_رمان 😍 #برای_
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_شصد_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
-:سلام خان داداش ...چه خبرا ؟
علي -: سلام ابجي کوچيکه ...شوما چه خبرا ؟ کوجاي؟ با لهجه اصفي جوابشو دادم -: شومام که اصفاني شدستين ؟ علي -: ديگه اثراتي همنشيني با محمد نصرس ديگه -: اهان ... راست مي گويد... من دانشگاهم ... امري دارين ؟ لهجه اصفي مون تموم شد . علي -: ميخواستم بيام اين تابلو رو تحويل بدم . الان جلو در دانشگاهتونم ...-: من جلو سلفم ... بيام دم در؟ علي -: نه ... من الان ميام ... خنديدم . -: نه توروخدا ... من خودکار ندارما ...بلند خنديد . علي -: عوضش من دوتا دارم ... نويسنده محبوب ... واستا گلديم ...قطع کرد . کلا فارسي و ترکي و اصفيو قاطي کرده بود يه زبون جديد اختراع کرده بود منتظرش ايستادم . ده دیقه طول کشيد تا پيداش بشه . پياده بود . همه ايستاده بودن و هاج و واج به علي چشم دوخته بودن . داشتم کيف ميکردم . علي که برام دست تکون داد چه غروري بهم دست داد. خلم ديگه . رفتم جلوتر رسيديم به هم . واااااي خداکنه هم کلاسيام ببينن . يه بارم که محمد اومده بود دنبالم . حالام علي .دفعه قبل که به خاطر محمد کچلم کردن ازبس سوال پرسيدن . علي بعد احوالپرسي دوباره تابلو رو گرفت روبروم . با چيزي که ديشب ديده بودن خيلي فرق داشت . زدم زير خنده . داشتم ميمردم.انقد خنديدم که حد نداشت . علي هم به خنده من ميخنديد . علي-: نه ... خدا رو شکر معلومه خوشت اومده ... حسابي ؛خنده ام که تموم شد تابلو رو از دستش در اوردم و نگاه کردم . -: خيلي عاليه ... واقعا ممنون ... کجا نصبش کنيم؟ کاريکاتور محمد بود درحال خوندن بود . دهنشم باز بود . داخل اتاق ضبط هم بود هدفون به گوش و ميکروفون جلوي دهنش علي-:ميگم يه جايي تو همون دد روم بزن که خودش ببينه -: باشه مرسي ... تا عصر که فعلا کلاس دارم ... بعدشم بايد کيک بخرم... خدا کنه به موقع برسم نصبش کنم ...علي ميگم... چيزه ... من دارم ميرم پيش محمد ... خودم قايمکي يه جا نصبش ميکنم ...-: اخه زحمت ميشه...علي-: با همه اره با ما هم اره ؟يه ان حس کردم هفت پشت غريبه ام. پس واس چي بمن ميگي داداش؟ -: خب پروو ايه ديگه ... علي-: نه ... ديگه خيلي ناراحت شدم از حرفت ...خنديدم . به شوخي گفتم -: باشه ... اصلا اينو ميبري نصبش ميکني داداش ... سر راهم يه کيک ميگيري داداش ... بعدشم خونه رو اب و جارو و تزيين ميکني داداش ... تا من بيام ...قهقهه زد . علي -: حالا که فکر ميکنم ميبينم همون برادر شوهرت باشم بهتره... خنديديم . تابلو رو از دستم گرفت وخداحافظي کرد و رفت . اومدم راه بيفتم سمت کلاسم که متوجه اطرافم شدم . گروه گروه ايستاده بودن و بهم نگاه ميکردن و پچ پچ ميکردن . بعدشم کم کم متفرق شدن . انگار بدجور زير ذره بين بودم . مطمعنا بعد اين هم خواهم بود . چادرمو صاف کردم و بي توجه به راهم ادامه دادم . خيلي خوابم مي اومد سر کلاس . همشم به اين فکر ميکردم که چي بپوشم و چه طوري خودم رو بزک دوزک کنم . جونم بالا اومد تا اين کلاس تموم شد . بعدي رو کجاي دلم بذارم حالا ؟واقعا حوصله تحمل کلاس بعدي رونداشتم . بعد کلاس رفتم بوفه و نسکافه خوردم تا بلکه خوابم بپره.راهيه کلاس شدم. پنج دیقه گذشت. ده دیقه . يک ربع . نيم ساعت ازکلاس گذشت ولي استاد نيومد تا حالا هم سابقه اينقدر دير اومدن رو نداشت . بچه ها دونه دونه از کلاس ميرفتن بيرون . منم که از خدا خواسته در رفتم از کلاس . گوشيمو در اوردم تا ساعت رو نگاه کنم . برام اس ام اس اومده بود . از علي . نوشته بود . علي -: تابلو با موفقيت نصب گرديد ... در ضمن کيک هم تو يخچاله ... شما فقط برو خونه...از خجالت آب شدم. زنگ زدم بهش و کلي تشکر کردم . گفت ببخشيد که وقت نشد خونه رو آب و جارو کنم... حوصله اتوبوس و تاکسي نداشتم . با آژانس رفتم خونه . جلو در آپارتمان پياده شدم و بدو بدو پله هارو رفتم بالا . داشتم پرواز ميکردم به سمت خونه . ميخواستم بعد از ديشب عکس العمل محمد رو ببينم. اگه عاشقم شده باشه ديشب خودش با خواست خودش لو داد خودشو . پس ديگه ازم قايم نميکنه. کليد رو داخل قفل چرخوندم . خودم رو مرتب کردم و داخل شدم . صداي خنده اومد. خنده يه زن!! کفش هامو کندم و رفتم جلو . رمقم رفت. همه احساسم دود شد . قلبم تيکه تيکه شد . ناهيد و محمد با خنده نشسته بودن روبروي هم . محمد منوکه ديد بلند شد .محمد-: به سلام بانو ...زود اومدي؟ مگه تا ۵:۳۰ کلاس نداشتي؟ به زور صلوات سعي کردم عادي باشم ولي مطمئنا حالم از چهره ام مشخص بود -: نه ... يعني ... تشکيل نشد ...ناهيد بلند شد . اونم يه حالت خاصي داشت . بهم نگاه نميکرد و مثل هميشه با شورو حال سلام نکرد . فقط يه سلام آروم داد . به ميز نگاه کردم. پوست ميوه. فنجون چاي و...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به ک
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_شصد_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بينشون يه چيزي ديدم که همه آرزوهام خاک شد وجلوي چشمم آتيش زده شد . درست مثل روزي که حلقه محمد رو ديدم . از قاب تلوزيون . نميتونستم از برق اون چيزي که ديدم چشم بگيرم . يه حلقه ... خيلي زيبا ... توي يه قاب خيلي خوشگل !!حس کردم ديگه اشکي هم واسه ريختن ندارم . من ديگه مردم ... تموم ... همه زندگيم رو باختم...ناهيد -: با اجازه ... من ديگه برم ...سکوت سنگين رو شکست . جعبه حلقه رو از روي ميز برداشت و انداخت توي کيفش . از محمد کلي تشکر کرد و بدون خداحافظي از من رفت سمت در.از جام تکون نخوردم . خداحافظي نکردم . چشمم خشک شده بود روي همون يه نقطه. گوش هام صداي محمد رو شکار کردن . آروم صحبت ميکرد ولي من شنيدم . محمد -: خب پس من منتظر جوابتون هستم ديگه ... ناهيد -: باشه ... فکر ميکنم ... بازم ممنون .. فقط ... محمد -: چي شده؟ مشکلي هست؟ ناهيد -: مشکل که نه ... فقط جلوي عاطفه خيلي بد شد ...محمد -: نه خيالتون راحت ... اون کوچولو با من ... دويدم تو اتاق سابق خودم و در رو بستم چادرم رو پرت کردم يه گوشه. سرم رو ميکوبيدم رو زانوهام ولي ديگه اشکي هم واسه ريختن نداشتم . من چه خوش خيال بودم؟ شيده ...شيدا ... کيميا ... هممون ... با احساس من بازي کرد ... يعني اونقدر بيشعور بود که نميفهميد ممکنه من از رفتاراش برداشت ديگه اي کنم ؟ يا وابسته اش بشم؟ من فقط به قول خودش يه بچه بودم ... چرا اونکار ها رو کرد ؟چرا اونهمه محبتم کرد؟ نامرد ... بايد ميفهميدم که نسل موجودي به اسم مرد منقرض شد ... با آخرين دايناسور... حالا هم که ناهيد برگشته و دوباره ازش خواستگاري کرده ... دقيقا هم وقتي آوردش خونه که ميدونست من نيستم ... ناراحت هم شده که زود برگشتم ...صداي محمد تو گوش هام پيچيد. محمد -: عاطي خانومم؟ غذات سوخت ...اونقدر عصبي و هيستيريک بودم که فوري از جا پريدم و دويديم بيرون . دمپاييامم يادم رفت بپوشم . فقط جوراب پام بود . دويدم سمت آشپزخونه.محمد جلوي اشپزخونه ايستاده بود .مثل هميشه پام سر خورد و تعادلم رو از دست دادم . خدا رو شکر الان مي افتم ضربه مغزي ميشم راحت ميشم ... به خودم که اومدم ديدم محمد گرفتم. داشتم ديوونه ميشدم. محمد -: اخه کوچولو ... غذا رو گاز بود که بخواد بسوزه ؟ هلش دادم که ولم کنه... چند عقب رفت عقب . انگشت اشاره ام رو به علامت تهديد...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
گرفتم طرفش. اشک هام ريختن . دلم نميخواست ضعيف باشم و خودم رو لو بدم ولي ديگه اب از سرم گذشته بود . ديگه من تموم شده بودم . داد زدم -: لطفا هيجانات ديدن ناهيد خانومتو رو من تخليه نکن ... لطفا ... هاج و واج خيره مونده بود بهم . تکيه دادم به ديوار و سر خوردم . اومد مقابلم نشست و زانو زد .محمد -: ببينمت... داشت دستش رو مي اورد جلو که داد زدم-: دستتو به من نزن ... به من ... دست ... نزن ...دستاشو به علامت تسليم برد بالا .محمد -: باشه ... باشه ...زار ميزدم . فقط نگاهم ميکرد . از اين همه ضعف خودم بدم مي اومد . يکم که اروم شدم پرسيد . محمد -:ناراحتي از اينکه ناهيد اومده بود اينجا ؟ تمسخر؟ داشت مسخره ام ميکرد ؟داشت تيکه بارم مي کرد ؟ با خشم بلند شدم . همراهم بلند شد . کف دستاشو گذاشت رو ديوار . دو طرف سرم و محاصره ام کرد. محمد -: جواب منو بده ...با صداي بلند گفتم -: چي باعث شده فکر کني در حدي هستي که با ديگران بودنت برام مهم باشه ؟ نخير ... نه خودت ... نه حرفات ... نه کارات ... برام ذره اي ارزش نداري ... ازت خسته شدم ... از اين جا بودن خسته شدم ... ازت بدم مياد ... درست فهميده بودي ... ازت متنفرم ... ديگه نميتونم تحمل کنم ... نه خودتو ... نه دوستاتو ... نه خونتو ... اين نمايش مسخره ات رو تمومش کن ...با فريادي که حنجره ام رو سوزوند گفتم مي خوام از اينجا برم ...دوباره سست و بي حال از ديوار سر خوردم و اومدم پايين. مشتم رو کوبيدم به زانو هام و سرم روش . محمد ازم دور شد و تکيه دادم به اپن . ازم نگاه نميگرفت . چشماش گرد شده بود .باور نميکرد . تو عمرم اينهمه دروغ يه جا نگفته بودم. لعنت به من. يکم نگاهم کرد .چنگ زدلای موهاش . ازم چشم نمیگرفت. ميخواستم بگم غلط کردم . دروغ گفتم . غرورخردشده ام اجازه نميداد . رفت بيرون و در رو پشت سرش کوبيد . هه ... منه ساده رو باش ... فکر ميکردم همه چی درست ميشه. درست شده. خنده داره . فشار زيادي روم بود . خيلي زياد .خصوصا از ضايع شدن خودم.از اينکه توهم زده بودم محمد عاشقم شده . بدجور ضايع شده بودم . نميدونم چه مدت نشستم ولي با صداي اذان به خودم اومدم . انقدر گريه کرده بودم که سرم داشت منفجر ميشد . چشمم رو از در گرفتم . از جام بلند شدم . نماز که خوندم يکم اروم شدم . اينم از بخت ما بود خب . کلي با خدا درد دل کردم. خيلي سبک شدم. ولي ديگه جون نداشتم .ميخواستم استراحت کنم. رخت خواب برداشتم و رفتم تو اتاق مطالعه امون. چشمم افتاد به عکس دو نفريمون . محمد قابش کرده بود . با هم توي عالي قاپو انداخته بوديم . احساس خطر کردم . از اينکه ممکنه دوباره گريه ام بگيره . زود خودم رو زدم زمين و پتو رو کشيدم رو سرم . چشمامو محکم رو هم فشار دادم بلکه زودتر خوابم ببره و هم اشکام نريزه . بالاخره خوابم برد. صبح که بلند شدم ديدم رو تختم . تو اتاق محمد. حرصم گرفت . از اينکه دستاش رو به من زده حرصم گرفت . حالم بهم ميخورد . همه حرفاي شب عروسي مازيار رو پس گرفتم . دست پاک و اينا ... خون خونم رو ميخورد . از تصور اين که شب رو باز هم کنارش خوابيدم .آخه ادم پست و عوضي به تو چه که من کجا ميخوابم؟ سريع از رو تخت اومدم پايين و از اتاق زدم بيرون . پامو کاملا بيرون نذاشته بودم که چشمم افتاد به پتو و بالشي که روي مبل جلوي تي وي بود . قلبم تير کشيد . محمد شب رو اونجا خوابيده بود . کنار من نخوابيده بود . زل زده بودم به مبل که در استديو باز شد . با محمد چشم تو چشم شدم .خيلي رنجور به نظر ميرسيد و خيلي شکسته. سرش رو انداخت پايين . زير لب سلامم داد و رفت سمت در. جوابش رو ندادم . همه ثوابش مال خودش . کيفي که براش عيدي خريده بودم دستش بود . کفشاشو پاش کرد و در رو باز کرد . قبل از بيرون رفتن چرخيد طرفم .بهم نگاه نميکرد . زمين رو نگاه ميکرد....
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
ريشه هاي قالي را تا مي کنيم تا سالم بماند... ولي ريشه زندگي يکديگررا با تبر نامهرباني قطع مي کنيم و اسمش را مي گذاريم برخورد منطقي!!!!
دل مي شکنيم واسمش ميشود فهم وشعور!!!!
چشمي رااشکبار مي کنيم واسمش را مي گذاريم حق!!!!
غافل ازاينکه اگر درتمام اين موارد فقط کمي صبوري کنيم ديگر مجبور نيستيم عذرخواهي کنيم ...
ريشه زندگي انسانهارا دريابيم وچون ريشه هاي قالي محترم بشماريم...
گاهي متفاوت باش...
بخشش را ازخورشيد بياموز…
که ترازوئي ندارد…
سبک وسنگين نميکند…
جدا نمي سازد...
و فرقي نميگذارد....
به همه از دم روشنايي مي بخشد...
محبت را بي محاسبه پخش کن...
دروازه هاي قلبت رابه روي همه بگشا ....
و باور داشته باش خدايي که در اين نزديکيست، بهترينها رابرايت رقم زده است.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی از مطالب کانال بدون ذکر منبع مجاز نیست
4_5915600903666140598.mp3
14.59M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیدار شو
بیداریت راجشن بگیر
شروع یک روز عالی
میتواند خیلی چیزها را
تحت تأثیر خود قرار دهد
مثلایک احساس عالی
یک دیدار عالی
یک قرار عالی
و یک زندگی عالی
سلام
صبح اولین روزهفته تون بخیر و شادی🌼😊
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
آرزوهای خوب برای همه.mp3
7.49M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی کلیه مطالب کانال بدون لینک کانال ممنوع🚫
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_هفتاد_رمان 😍 #برای_من
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
محمد -: همونطور که خواستي بهت دست نزدم... با پتوت بلندت کردم ...خيالت راحت . رفت و در بست. اشک هام ريختن. عاشقش بودم . نميتونستم انکار کنم . همه زندگيم بود.واقعا بود. من حق نداشتم اون رو به ناپاکي و عوضي بودن متهم کنم . اون از اول بهم گفت که احساسش برادرانه اس.من نفهميدم چون خودم نميتونم به چشم برادر بهش نگاه کنم. بهتره ديگه اصلا کاري به کارش نداشته باشم تا ناهيد جوابشو بده و من برم . ديگه کاري به کارش ندارم . از اون روز به بعد جهنم واقعي رو با تمام وجودم لمس کردم .ارديبهشت هم تموم شد.من رسما يه مرده متحرک بودم. نه محمد با من حرف ميزد نه من با اون . سرش به کار خودش بود . اهنگ ميساخت. دوستاش مي اومدن . مرتضي و شايان و علي و مازيار . من ديگه واقعا مرده بودم . هيچ حسي نداشتم . نه گرسنه ام ميشد نه تشنم بزور اب و چند قاشق غذا ميخوردم تا نميرم فقط . ولي غذاي محمد رو هميشه اماده ميکردم . هيچ وقت هم نفهميدم ميخورد يا نه . چون اصلا دلم نميخواست به چشمش ديده شم. صبح که پا ميشدم ميزدم بيرون ... ميرفتم دانشگاه . عصر برميگشتم . بقيه رو هم تو اتاق خودم بودم . اتاق سابقم .امتحانات ميانترمم رو يکي بدتر ازاون یکی خراب کرده بودم . غم اونا هم به دلم اضافه شده بود . ولي هيچ دردي بدتراز اين نبود که محمد ديگه کاري به کارم نداشت . درسته که ازش دلخور بودم ولي اگه مي اومد سمتم ازم نه نميشنيد. چون همه چيزم بود . عاشقانه دوستش داشتم . شده بود عادت واسم اينکه شبا تو اتاق مطالعه يا پشت ميز يا روي زمين خوابم ببره و صبح بيدار شم و خودم رو روي تخت ببينم و رخت خواب محمد رو روي مبل . گاهي خواب بود اونجا و گاهيم در حال جمع کردنشون ميديدمش . همه سعيم رو ميکردم که کسايي که زنگ ميزنن متوجه نشن که داغونم. حتي به شيده و شيدا هم هيچي نميگفتم. نميتونستم . و اين پيرترم ميکرد و شکنجه ام رو زيادتر... چون نميتونستم خودم رو خالي کنم فقط پناه برده بودم به قران و نماز و نميتونستم با تنها دوستامم دردو دل کنم و براشون بگم که چقدر خرد شدم. واقعا نمي تونستم بگم چقدر ضايع شدم.برام خيلي گرون تموم شده بود . حتي درست و حسابي درس هم نميخوندم . ميموندم تو دانشگاه به بهونه اين که تو کتابخونه درس ميخونم ولي از دلتنگي تمام مدت زل ميزدم به عکس ها و کليپهاي محمد . تو خونه هم به عکس دونفريمون تو عالي قاپو .غذا هم نميخوردم . روزي چند قاشق . تو همين يه ماه شش کيلو وزن کم کرده بودم و اين کافي بود براي اثبات زجري که ميکشيدم. خودم رو از علي هم قايم ميکردم . اصلا تو اين مدت منو نديده بود. مامان محمد ولي يه بوهايي برده بود.همش ميگفت سرحال نيستي انگار ...مثل هميشه شلوغ و پرانژي نيستي... بيشتر از قبل هم زنگ مي زد . منم فقط مي تونستم درس رو بهونه کنم و خستگي امتحانام. جواب اس ها ي ناهيد رو هم ميدادم که فکر ديگه نکنه . گاهي تو اوج دلتنگي واسه محمدم بودم و هرچي اشک داشتم خرج ميکردم فايده نداشت ،تنگي نفس ميگرفتم. و علاجش فقط و فقط همون صداي نفس هايي بود که ضبط کرده بودم. فقط اونا ارومم ميکرد . ميرفتم يه جاي خلوت مينشستم و بهشون گوش ميدادم و جون ميگرفتم . جهنم واقعي رو حس کردم .حالا که محمد کنارم بود. اگه برميگشتم شهرمون که ديگه واقعا اميدي بهم نبود .خدايا ...به دادم برس ... به دادم برس ...چشمم افتاد به صفحه گوشيم که خاموش و روشن ميشد . نگاهم رو از عکس گرفتم و هندزفريمو ازگوشم بيروم کشيدم .علي بود. يه نگاه به ساعت انداختم . نه شب بود. جواب دادم-: سلام ...علي -: به به ... سلام ابجي کوچيکه... چه عجب... جواب ما رو دادين -: شرمنده ...علي -: دشمنت شرمنده خواهري ؟خوبي ؟ روبه راهي ؟-: الحمدلله ...علي-: خداروشکر ... درسها چطوره ؟ -: سلام ميرسونن ...خنديد. اشکامو پاک کردم .علي -: شما هم سلام ما رو برسونين ...با لهجه اصفهاني گفت . واااي خداي من ... هعي ... علي -: امتحانات کي شروع ميشه؟ پايانترما ؟ -: دوهفته ديگه... چطور؟ علي -: هيچي همين جوري ...علي -: خيلي وقت بود ازت خبر نداشتم ... گفتم زنگ بزنم حالتو بپرسم ...-: خيلي لطف کردي ... ممنون ...يکم سکوت کرد . علي -: ابجيه من ؟-: بله ...علي -: مثل هميشه نيستي ؟ بغض کردم . جوابشو ندادم . حرفايي رو دلم سنگيني ميکردگاهي مينشستم و به ماني فکر ميکردم . از لج. بعضي وقتا هم ميگفتم کاش اونشب باهاش دردل ميکردم . اون که ديگه نميخواست منو ببينه . چون واقعا کسي دور و برم نبود که بتونم باهاش حرف بزنم . اين حرفا داشت خفه ام ميکرد . اين خورده هاي قلب تيکه تيکه شده ام .. نه تنها قلب ... غرور و احساسم ...علي -: ابجيه من؟ بغضم ترکيد . دستمو گرفتم جلو دهنم-: بله ...علي -: چيزي شده؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی ب
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم . صداي هق هق امو ميشنيد.نفس عميق ميکشيد و چيزي نميگفت . به زور گريه امو متوقف کردم و گفتم .-: واقعا شرمنده ... نميخواستم ناراحتت کنم ... علي -: دشمنت شرمنده ... ابجي فردا ساعت ده صبح ميام دنبالت ... بايد باهات صحبت کنم...اينطوري فايده نداره ...-: اخه کلاس دارم... علي -: فردا دانشگاه بي دانشگاه ...ميام دنبالت ... به محمدم چيزي نگو ... -: چشم ...علي -: بي بلا ... ديگه ام گريه نکن ... فردا ميبينمت ...-: باشه خداحافظ ...قطع کردم . چه عجب يکي مارو ديد! باز هم سرمو گذاشتم روي ميز تا بخوابم .مطمئن بودم نميذاره همينجا بخوابم و ميبرتم رو تخت . مثل هميشه .صبح که بيدار شدم بازم روي تخت بودم. يه نگاه به ساعت انداختم.اوووه...علي نيم ساعته مي اومد دنبالم. پريدم بيرون رفتم دستشويي و اماده شدم . الکي يه چيزي خوردم و کيفمو انداختم رو دوشم محمد از استديوش اومد بيرون . چاييمو سر کشيدم . ميخواستم فنجون رو بذارم توي سينک که چشمم افتاد بهش . برگه ها رو گذاشته بود رو اپن و نگاهم ميکرد . چشم تو چشم که شديم نگاهشو گرفت . به کيفم خيره شد . دانشگاه رفتني کوله پشتي بر ميداشتم و از روي چادر عربيم مي انداختم . مطمئن بودم ميدونه امروز کلاس دارم ولي کيف بيرون برداشته بودم . بي توجه بهش فنجون رو اب کشيدم . گوشيم زنگ خورد . جواب دادم .علي -: خواهري پايينم ... بدو -: اومدم ...قطع کردم . محمد خيره شد بهم . دويدم کفشامو پاک کردم و رفتم بيرون . در رو بستني ديدم که چرخيده طرفم و يه حالت خاصي با نگاهش داره دنبالم ميکنه. مطمئن بودم از فضولي داره ميترکه ولي حرفي نزد . دلم ميخواست براش زبون درازي کنم . ميدونم رفتارم بد بود ولي کاري از دستم برنمي اومد. علي جلوي در ايستاده بود . پريدم نشستم . بلافاصله با سرعت نور راه افتاد. تعلل بيجا مساوي بود با ديده شدن توسط محمد و مرگ !! از کوچه که خارج شد. علي -: اوووف ... بخير گذشت ... سلام ... خوبي؟-: سلام ... ممنون ...خنديد. کجا ميريم؟ علي -: امامزاده صالح ... رفتي؟ -: نه ...ديگه حرفي نزد .بقيه راه تو سکوت سپري شد . علي دست برد سمت ضبط . يه اهنگ پلي شد . از پنجره بيرون رو نگاه ميکردم و حرف نميزدم . چند تا اهنگ که گذشت رسيد به صداي محمد .علي سريع ردش کرد-: بذار بخونه ديگه. علي -: اصلا امکاناتش نيست ... شونه بالا انداختم و باز به بيرون نگاه کردم . تموم راه رو ساکت بوديم . حال حرف زدن نداشتم . حتي ذوق نگاه کردن به اطرافم رو هم نداشتم . سرم پايين بود و به قدم برداشتن خودم نگاه ميکردم . ياد اصفهان افتادم . محمد جا به جاي شهر و بهم نشون داد . ميگفت همچين شيرين ذوق ميکني ادم دوست داره همش چيزاي جديد نشونت بده . ميگفت حرف هم که نزني ميشه ذوقت رو از تو چشمات خوند و کيف کرد. اهي کشيدم. علي -: بريم تو زيارت کنيم ...وضو داشتم . هميشه وضو داشتم . چشمم که به ضريح افتاد بغضم ترکيد. پيشونيم رو تکيه دادم به ضريح و گريه کردم . دعا کردم و صلاحمو از خدا خواستم. .درکنارش از دلتنگي واسه محمدم گفتم دلم براش يه ذره شده بود . بعد زيارت اومديم بيرون . علي روي يه سنگ نشست . منم کنارش . زل زده به دور دستها . روبرومون . چي ميشد محمد الان اينجا بود ؟دلم امام رضا ميخواست. اونم با محمد ... ميدونستم اگه محمد بفهمه با علي اومدم بيرون ناراحت ميشه . اونم قايمکي و اين باعث ميشد که حس بدي داشته باشم . صداي علي منواز افکارم کشيد بيرون .علي -: خب بگو ...-: چي بگم ؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay