eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی می‌کرد. از خطوطِ در هم رفته چهره‌ام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیده‌ام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را می‌کشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: «چی شد؟ پسندیدی؟» از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم: «نه!» از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: «مگه چِش بود؟» چادرم را بی‌حوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز می‌خندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: «چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!» به خیال اینکه پدر صدایم را نمی‌شنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پُر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: «یعنی اینم مثل بقیه؟» ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش می‌دوید، همچنان مؤاخذه‌ام می‌کرد: «خُب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟» من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمی‌کرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: «عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه...» که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مِهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد: «تا کِی می‌خواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!» حرف نیش‌دار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشه‌ای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند: «یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!» حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بی‌آنکه بخواهم روی گونه‌ام غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید: «چند ساله هر کی میاد یه عیبی می‌گیری! تو که عُرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!» بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سُستم، پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشه‌ای اشکم می‌گذشت، به مادر التماس می‌کردم که از چنگ زخم زبان‌های پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: «عبدالرحمن! شما آقای این خونه‌اید! حرف، حرفِ شماس! اختیار من و این بچه‌هام دستِ شماس.» سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: «خُب اینم دختره! دوست داره یخورده ناز کنه! من به شما قول می‌دم ایندفعه درست تصمیم بگیره!» و پدر می‌خواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانه‌اش مانع شد: «شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت می‌کنی؟» و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید: «مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟» و لعیا دنبالش را گرفت: «مامان! دیشب ساجده می‌گفت ماهی کباب می‌خوام. بهش گفتم برات درست می‌کنم، میگفت نمی‌خوام! ماهی کباب مامان سمانه رو می‌خوام.» مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت: «قربونت برم! چَشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست می‌کنم!» سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد: «عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!» از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن دایی... مادرم رو کشید کنار بردیمش دکتر آزمایش داد جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست نمونه برداری هم کردن ... منتظر جوابیم من، توی اتاق بودم ... اونها پشت در نمی دونستن کسی توی اتاقه همون جا موندم حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توی تاریکی یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم نتیجه نمونه برداری هم اومد دکتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن سرعت رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد مادرم توی حال خودش نبود همه بچه ها رو بردن خونه خاله تا اونجا ساکت باشه و بزرگ ترها دور هم جمع بشن تصمیم گیری کنن برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از بچه ها با من بود ... - تو دقیقی مسئولیت پذیری حواست پی بازیگوشی و ... نیست اما این بار هیچ کدوم از این حرف ها من رو به رفتن راضی نمی کرد تیرماه تموم شده بود و بحث خونه مادربزرگ خیلی داغ تر از هوا بود خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه باردار و بقیه هم عین ما هر کدوم یه شهر دیگه بودن و مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت دکتر نهایتا 6 ماه رو پیش بینی کرده بود هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت کنن هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد حرف هاشون که تموم شد هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف زودتر از همه دایی محسن که همسرش توی خونه تنها بود و خدا بعد از 9 سال داشت بهشون بچه می داد مادرم رو کشیدم کنار - مامان ... من می مونم من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد مهران ... می فهمی چی میگی؟ تو 14 سالته یکی هنوز باید مراقب خودت باشه بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ... دو ماه دیگه مدارس شروع میشه یه چی بگو عاقلانه باشه خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم اما حرف من کاملا جدی بود و دلم قرص و محکم مطمئن بودم تصمیمم درسته پدرم، اون چند روز مدام از بیرون غذا گرفته بود این جزء خصلت های خوبش بود توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد و دست از غر زدن هم برمی داشت بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم الهام و سعید و بچه های دایی ابراهیم و دایی مجید هر کدوم یه نظر دادن اما توی خیابون اون حس الهام ... یا خدا با هر اسمی که خطابش کنی ... چیز دیگه ای گفت وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن و پدرم کلی دعوام کرد و خودش رفت بیرون غذا بخره بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه و ایستادم به غذا درست کردن دایی ابراهیم دنبالم اومد ... - اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت آشپزی و خونه داری هم بلد بودن تو که دیگه پسر هم هستی تا یه بلایی سر خودت نیاوردی بیا بیرون - بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم می تونید از مامان بپرسید من یه پای کمک خونه ام حتی توی آشپزی - کمک ... نه آشپز فرقش از زمین تا آسمونه ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم... بالاخره دایی رفت اما رفت دنبال مادرم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... ‌eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍انگار دیرتر از بقیه می رسم . دور هم ایستاده اند ، هنگامه با دیدنم از دور دست تکان می دهد . اولین کسی که هدف چشمم می شود پارساست که کنار دختری با موهای بلوند ایستاده و فرت و فرت سیگار می کشدانگار حواسش جایی جز اینجاست نریمان سوتی می کشد و دست دراز می کند .برای دومین بار من را در چنین موقعیتی قرار می دهد! کیان می گوید : _مرض داری اذیتش می کنی ؟ +بابا می خوام غریبی نکنه هنگامه دستم را می گیرد و گونه ام را می بوسد _چه خوب شد اومدی نریمان به شوخی می گوید : +نیست خیلی پر شوری ، حضورت لازمه هنگامه پشت چشمی نازک می کند ، روی شانه ی نریمان می زند و می گوید : _ولش کن آقا، رویا نیست گیر دادی به دوست خوشگل من ؟ آذر و رویا نیستند .پارسا با سر سلام می دهد و دختر همراهش انگار نه انگار که مرا دیده ! +بچه ها بریم تو دیگه تموم شد دنبال کیان راه افتاده و وارد می شویم .هنگامه کنار گوشم پچ پچ می کند : _می بینی دختره رو ؟ به دماغ عملی و بوتاکس صورتش نگاه نکنا ، یجوریه ! گمونم جفت شیش می زنه .آذر هر وقت می بینش میگه باید کفاره بدم ! +عجب ، کی هست ؟ _فدات شم ! یعنی معلوم نیست ؟ طوری به پارسا چسبیده که انگار هر لحظه احتمال ربوده شدنش را می دهد! پس درست حدس زده بودم احتمالا آذر درگیر مثلث عشقی شده که راس اصلی آن پارساست . +البته پانی جون بگما ، پارسا خیلی هم با روشنک جور نیست ، ولی خب دیگه ! _پس آذر امشب بخاطر روشنک نیومده می ایستد و می گوید : +داستانش مفصل تر از این چیزاست ، ناز شدیا توی دلم اغرار می کنم که تو خوشگل تری ! حتی روشنک با آن مانتوی جلو باز و شالی که روی سرش انداخته و بیشتر شبیه به یک نوار مشکی نازک است که موهای از فرق باز شده اش را به خوبی نمایش می دهد ؛ از من خوش تیپ تر است . تازه روی صندلی ها نشسته ایم که به هنگامه می گویم : _دهنش یجوری نیست ؟ +سه بار تزریق کرده عزیزم با اعتراض کیان ساکت می شویم ، ولی من تمام فکرم بجای صحنه ،مشغول حرف هایی ست که می شنوم . _این دختره کیه ؟ ندیده بودمش +اونم تو رو ندیده _چه ربطی داره ؟ +بیخیال ، سیگار ؟ _الان نه بیشتر از اینکه بخاطر تعارف به سیگار کشیدنش متعجب باشم ،از این تعجب می کنم که چرا در مورد من می پرسد و چرا پارسا چنین جوابی به او می دهد بجز چند جمله ی اول دیگر هیچ کلامی بینشان رد و بدل نمی شود . از نمایش سر در نمی آورم و واقعا حوصله ی نقدهای ریز ریز کیان را بیخ گوشم ندارم .انگار بین این جمع فقط هنگامه را پسندیده ام بعد از شام و موقع خداحافظی هنگامه دعوتم می کند به دور همی هفته ی بعدشان بهت می زنگم ، خیلی خوش می گذره بچه ها همه نایسن بیا یکم دلت وا شه و دوستای عجقولی پیدا کنی نمی خوام مزاحمت بشم +چه مزاحمی ! هرچی بیشتر باشیم خوبتره ،ازین فکرا نکنی که از دستت ناراحت میشما _آخه ... +آخه نداره ، فقط حواست باشه که اینجوری سایلنت نباشی همه جا ، نمی صرفه ! _یعنی چی ؟ +وای خدا ! کیان یکم برا دوستت وقت بذار خب _چشه مگه ؟ +خیلی بی حاشیه ست ! می خندند و پارسا می گوید : _کیان خودش کلا تو حاشیه ست ،یعنی تجربه ثابت کرده ! یادتونه که و نیشخندی به صورت منقبض شده ی کیان می پاشد .چقدر مرموز می کنند خودشان را ! من اما فارغ از بحث و جدل های ریزی که دارند خوشحالم که خودم را در کنار آن ها می بینم . هنوز دو روز از آشناییمان نگذشته که اینطور با مهربانی وارد دنیای خودشان می کنندم . 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید: _نه خوبه، انگار زبونت باز شده! ببینم نکنه با بی پول شدنش هوا برداشتت که اینطوری جواب منم میدی؟ _من بخاطر پول ازدواج نکردم که حالا با کم و زیاد شدن اسکناس های ارشیا دست و دلم بلرزه. _آفرین، پس بالاخره سختی های زندگی باعث شد اون روی‌ دیگه ت رو نشون بدی! انقدرهام مظلوم نیستی فقط آب ندیده بودی!با همین زبون که ما ندیده بودیم ارشیا رو شیفته کردی؟نه؟ _کاش شما هم یه روی قابل تحمل تر داشتید که پسرتون جذبتون میشد،نه اینکه فراری...! _اشتباه کردم که از اول بچه ام رو به امید خدا رها کردم،بخاطر نجات ارشیا از دست تو و بد شگونیتم که شده میام تهران _بفرمایید که برای جنگ با من!وگرنه اگه بخاطر ارشیا دلسوزی می کردید که حالا تهران بودید تا ببینید به چه وضع و اوضاعی گرفتار شده. _احترام به بزرگتر تو فرهنگ نداشته ی خانوادت نبوده نه؟ _اگر بی حرمتی کردم معذرت می خوام ‌‌اما جوابِ های همیشه هوی بوده نه سکوت ممتد.خدانگهدار هنوز مه لقا خط و نشان می کشید که گوشی را با دست های لرزانش قطع کرد. از عکس العمل ارشیا واهمه داشت. موبایلش زنگ خورد،مشخص بود که مه لقاست! زیرچشمی ارشیا را نگاه کرد،در کمال ناباوری اخمش باز شده بود.. شاید هم فقط خودش توهمی شده بود...زبانش‌ را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت: _متاسفم،نمی خواستم بی احترامی بکنم اما ... _آبمیوه تلخ شد اما اگر جواب ندم بیچارم می کنه. و موبایل‌ را برداشت .ریحانه نمی دانست خوشحال باشد یا نه‌؟عجیب بود یعنی ناراحت نشد از مکالمه ای که با مادرش داشته؟شاید چون همیشه به او گوشزد می کرد که خودت گلیمت را از آب بیرون بکش‌،پس این بود منظورش حتما! اولین باری که منزل پدری ارشیا دعوت شد مراسم عروسی اردلان بود.وقتی دید که ارشیا برای رفتن بی میل نیست،با همه استرسی که داشت و با وجود کنجکاوی ای که مزید بر علت شده بود، خودش را متقاعد کرد برای رفتن و بالاخره کابوس شب هایش حقیقت پیدا کرد! باورش نمی شد آن همه تجمل و فخرفروشی برای یک شب باشد! متمول بودن از ریزه کاری های زندگی شان هم پیدا بود ...و حتی در برخوردها هم همه چیز رعایت می شد! هر لحظه منتظر مواجهه شدن با مادر شوهر هنوز ندیده اش بود و بخاطر همین ترسی که سرتا پایش را گرفته بود ترجیح می داد از کنار همسرش تکان نخورد. اردلان خوش خنده و کمی شبیه به برادرش بود،اما ابهتی که ارشیا داشت را در او ندید. از خوشحالی و رفتار متکبرانه ی عروس هم مشخص بود که پسند خود مه لقاست و انگار فقط او بود که خیلی غریبه وارد این خانواده شد. یعنی ارشیا این همه تفاوت فکری داشت با کسانی که خانواده اش بودند؟! آنقدر در فکر فرو رفته بود که حتی نفهمید ارشیا با چند مرد آن سوی سالن در حال خوش و بش کردن است. خوشحال بود که حداقل پدرش محترمانه و با روی باز تحویلش گرفته... اما حس خوبش به سرعت خراب شد! _پس ریحانه تویی ؟ نیم ساعت از ورودش نگذشته بود و هنوز مه لقا را ندیده بود.حالا خیلی سخت نبود حدس زدن اینکه زنی که رو به رویش ایستاده و با نفرت نگاهش می کرد همان مه لقاست. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍نفس و زبانش بند آمده بود یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید و به سمت منبر حمله کردم یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند رفتم سمت منبر چند لحظه چشم هام رو بستم دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله های منبر بالا رفتم بسم الله الرحمن الرحیم سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان و اما بعد سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید برگشتم خونه هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ بعد هم رو به آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم این نتیجه غرور منه در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل چند لحظه صبر کردم رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود همون طور که سرم پایین بود گفتم: دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم اون عالم نبود آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم با خنده گفتم: خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا اینو که گفتم با عصبانیت گفت:می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن فکر کردی از پسشون برمیای؟ یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن ولو شدم روی تخت می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام چشم هام رو بستم و گفتم: خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم راضیم به رضای تو ... خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍀🍁🍀🍁🍀🍁🍀🍁🍀 حورا حرص مے خورد و لبانش را مے گزید. دلش مے خواست از این شرایط رهایے یابد. آقا رضا پرسید:حورا چیزے نمیگی؟ _چی..چی بگم؟ حورا با خودش گفت:تو ڪه این جورے نبودے حورا. تو ڪه انقدر ساڪت نبودے. حرفتو بزن.. تصمیمت رو بگو. _من..من میخواستم بگم ڪه امشب فقط به خاطر داییم قبول ڪردم ڪه بیام و با شما حرف بزنم. اقا رضا گفت:برےن تو اتاق حورا جان. حورا هنوز به صورت خاستگارش نگاه نڪرده بود و دلش نمے خواست نگاه ڪند. با خجالت از جا برخواست و همراه سعیدے وارد اتاق شدند. سعیدی روے صندلے نشست و حورا روے تخت. _میشه سرتو یڪم بالا بگیرے ببینمت؟ چقدر صمیمے شده بود و حورا از این صمیمیت بیزار بود. آرام سرش را بالا گرفت اما باز هم به او نگاه نڪرد. _گفتی به اصرار داییت قبول ڪردے باهام حرف بزنی‌. _بله. _چرا؟ _چون من دارم درس میخونم و... میان حرفش پرید و گفت:درستو بخون من ڪه مخالفتے ندارم. _میزارےن من حرفمو بزنم؟ هنوز حرفمو نزده بودم. _تو اصلا منو نگاه نڪردے ببینے چه شڪلیم. _برام مهم نیست چون جوابم به شما تغییرے نمیڪنه. من میخوام درس بخونم و به این زودیا قصد ازدواج ندارم. اگرم یک روز بخوام عروس بشم، پول و مال و منال طرف برام مهم نیست فقط مهم دین و ایمان و اخلاقشه. _ببےن حورا.. _ببخشےد من با شما نسبتے ندارم ڪه انقدر راحت منو صدا مے ڪنید. _با این گستاخیات و جواب رد دادنات نه تنها پشیمون نمیشم بلڪه مُسِر تر هم میشم. لطفا رو حرفام فڪر ڪن. من میتونم زندگے مرفهے برات درست ڪنم و بزارم درستو تا آخر بخونے و مایه افتخارم بشے. فقط بهش فڪر ڪن. _من فڪرام... _گفتم فڪر ڪن. موقعیت خوبیه از دستش نده. سپس برخواست و گفت:خداحافظ. 🍀🍁🍀🍁🍀🍁🍀🍁🍀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
کسی که پشت خط بود و هنوز نفهمیده بودم کیه بلنددد گفت : + دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیش و بدین بهش بعد تموم شدن جملش تماس قطع شد با چشایی که از جاشون در اومده بودن به صفحه گوشیم نگاه کردم و بلندزدم زیر خنده که ریحانه زد رو بازوم و گفت : +هییییس بابا بیدار شد صدام و پایین تر اوردم ولی نمیتونستم کنترل کنم خندمو از تو اینه ب ریحانه نگاه کردم و گفتم : _واییی تو چجوریی کنار این دوستای خلت دووم میاری ریحانه : +چیشدد کییی بوووود چی گفتتتت !؟ _اوووو یواااش نمیرییی از فضولی زنگ بزن بش میگم بهت بعدش + حداقل بگو کی بود _فک کنم این دوست جیغ جیغوت بود ک دم مدرستون ازش خداحافظی کردی از اینکه دوسش و جیغ جیغو خطاب کردم خندش گرفت و گفت: +نه بابا فاطمه خیلی خانوم و آرومه _بعله کاملاا مشهوده چقدر آروم و خانومه داشت شماره میگرفت ک گفت : +عه داداش من گوشیم شارژ نداره گوشیم و دادم بهش و گفتم : _ بیا با گوشی من بزن ریحانه از تعجب چشاش چهارتا شد و گفت +چییییییی؟؟؟ با گوشییییییییی تو زنگ بزنممم ب دوستم ؟؟؟؟؟؟دختره ها!! خندیدم و گفتم : _اره بزن.اینی که من دیدمم باید بره با عروسکاش بازی کنه خطرناک نیس ! ریحانه هنوزم ترید داشت بلاخره شماره دوسش و گرفت تو فکر بودم . اصلا متوجه حرفاشون نشدم . با خداحافظی ریحانه از دوستش به خودم اومدم . یادِ اون شب دوباره عصبیم کرده بود. از تو آینه به ریحانه نگاه کردم . _ریحانه جان +جانم داداش؟ _این دوستتو چقد میشناسیش؟ +هیچی تقریبا در حد یه همکلاسی .با اینکه چند ساله باهمیم زیادم صمیمی نیستیم راستش دخترِ خیلی آرومیه . دوس نداره زیاد با کسی دم خور شه . برا همین با هیچکس گرم نمیگیره . _اها پس مغروره ‌ +نه اتفاقا‌. فاطمه دختر خیلی خوبیه _تو که میگی نمیشناسیش بعد چطور دختره خوبیه ؟ +عه خب کامل نمیشناسمش و از جزئیات زندگیش خبر ندارم ولی میدونم دختر خوبیه _که اینطور . داداش داره ؟ +تک بچه اس _ازدواج کرده ؟ زد زیر خنده +اوه اوه تو چیکار به اونش داری اقا دادا؟ _عهههه پروشدیااا اخه یه جا با یه نفر دیدمش ... لا اله الا الله لبشو گزیدو محکم زد رو دستش . +ای وایِ من . محمد!!!!داداشم تو که اینطوری نبودی !!. از کی تا حالا مردمو دید میزنی ؟ از کی تا حالا داداشم آبرویِ یه مومن و میبره ؟؟ وای محمددد!! باورم نمیشههه این حرف از دهن تو در اومده باشه . محمد خودتی اصن ؟ ببینمت !! چجوری قضاوت میکنی اخه ! چی میگی توووو !؟ از یه ریز حرف زدنش خندم گرفته بود. راسم میگف بچه ! خودمم دلیل تغییر یهوییمو نفهمیده بودم. نمیدونم چرا انقد رو مخم بود . دوباره از آینه نگاش کردم _خلاصه زیاد باهاش گرم نشو . ب نظر دختر خوبی نمیاد . +محمد خدایی از تو توقع این حرفا رو ندارم . از کی تا حالا انقد مغرور و از خود مطمئن شدی که تو یه نگاه تعیین میکنی کی بده کی خوب ؟ مگه من دست پرورده ی خودت نیسم !؟ عه عه عه . ببین دوستات چقدر روت تاثیر منفی گذاشتن. بهتره تو روابطتو با اونا قطع کنی ن من . اینو گفت و از پنجره محو تماشای جاده شد . یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه برگشت سمتم. +نگفتی واس چی ریسه رفتی از خنده؟! _وای دوباره یادم اوردی . اینو گفتمو زدم زیر خنده . _این دوستت پزشکیَم میخاد قبول شه لابد ؟ +خب اره چشه مگه ؟ _هیچی خواهرم هیچی زنگ میزنه به گوشیت میگه الو بفرمایین!دختره ی خل و چل ! ریحانه چن ثانیه مکث کرد وبعدش زد زیر خنده انقدر باهم خندیدیم و بیچاره رو سوژه کردیم ،دل درد گرفتیم ___ نزدیکای تهران بودیم زدم کنار که یه کش و قوسی به بدنم بدم . به ریحانه نگاه کردم که مظلومانه زیر چادر خوابیده بود . عادتش بود تو ماشین اینجوری میخوابید. چادرشو دادم کنار تا بیدارش کنم از منظره لذت ببره. وقتی دیدم چجوری خابیده دلم رفت براش. صورتشو نوازش کردم و بیخیال بیدار کردنش شدم . ریحانه ی بیچاره . تنها تکیه گاهش من بودم . من باید جای تمام نداشته هاشو پر میکردم . واسه همین خیلی تو رفتارم باهاش دقت میکردم و میکنم همیشه سعی میکنم جوری باشم که همه خواسته هاشو به خودم بگه نه به غریبه ‌! تو همین افکار بودم که صداش بلند شد . کلافه گفت +رسیدیم ؟ _نه خواهری . خسته شدم نگه داشتم. دوس داری بیا قدم بزنیم . اینو گفتمو نگام برگشت سمت بابا که از اول راه خواب بود و جیکَم نزد . بیچاره . به خاطر دردی که داشت چقدر زجر میکشید... همیشه به خاطر این قضیه ناراحت بودم تا فهمیدم خودمم به دردش دچار شدم ... ولی ارثیه ی فراموش نشدنیمو با تمومِ تراژدی هاش دوس داشتم اما من فقط یک هزارم دردشو داشتم ... و اون هر روز با هزار تا درد دیگه هم دست و پنجه نرم میکرد ... :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 دسترسی
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_نوزدهم خیلی ضعیف شده بود، یک شب با لباس خواب رفت توی حیاط و تا صبح اون
میشکستت، فقط یک سجده کن، سجده صبر.. * فاطمه با خودش فکر کرد چقدر توی زندگیش این راه کار پدر کمکش کرده بود، سخت ترین لحظه ها کافی بود یک سجده به درگاه خدا کنه و از خدای خودش صبر بخواد... روز ازدواجش، روز زایمان کردنش، روز شنیدن خبرهای بد، همیشه و همه جا این سجده کار خودش رو میکرد، ... با خودش فکر کرد این دفعه هم باید همین کار رو میکردم؟ یا اینکه ... صدای بوق ممتد ماشین از فکر آوردتش بیرون، پیرمرد و پیرزنی رو دید که آهسته و لنگان لنگان دارند از روی عابر پیاده دست در دست هم رد میشن، راننده هم از اینکه مجبوره برای رد شدن اونها توقف کنه شاکی بود، فاطمه نگاهی به اون دو تا انداخت، یکهو دلش به شدت گرفت، هر آدمی تشنه عشقه، تشنه عشقی شبیه به عشق این پیرزن و پیرمرد، موندگار در هر شرایطی... با خودش گفت: اصلا سهیل اونجوری که ادعا میکنه عاشق من هست؟ نمیدونم، اما میدونم، عشق نه گفتنیه و نه نوشتنی، عشق ثابت کردنیه... اگر سهیل عاشق منه، باید بهم ثابت کنه... * اون یک هفته به سختی گذشت، سهیل و فاطمه هر کدومشون هرچقدر بیشتر فکر میکردند کمتر به نتیجه میرسیدند، سهیل در فکر این که چطور فاطمه رو راضی به موندن کنه و فاطمه در فکر این که چطور این مشکل بزرگ رو حل کنه، صورت مسئله رو پاک کنه یا ..... دوشنبه بود که موبایل فاطمه زنگ زد، به گوشی که نگاه کرد نوشته بود، پاندای کونگ فو کار. سهیل بود یک هفته ای بود که بهش زنگ نزده بود، بدون احساس دکمه پاسخ گوشی رو زد و خیلی جدی گفت: -بفرمایید -سلام خانــوم -سلام -بایدبگی سلام اقا، چطوری؟ -ممنون -بچها چطورن دلم براشون یه ذره شده دارد... 📝نویسنده:مشکات . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
. . ❤❤ . 🔮 . -سلام -😐..باز هم شما؟! شما دست بردار نیستین،؟ -ببخشید...اصلا من قصد مزاحمت ندارم...ولی حرفم رو باید بزنم... -چه حرفی آخه؟!من حرفی ندارم... -اما من دارم 😕 اجازه بدین بگم 🙏 -گرچه مایل نیستم بشنوم ولی بفرمایین... -راستیتش من به شما... -نمیخواد ادامش رو بگین...پس حدسم درست بود😑این همه نقش بازی کردن ها همه با هدف بود -چه نقش بازی کردنی؟!😯 -انتظار ندارین باور کنم یه شبه به راه راست هدایت شدین و... -نمیدونم شما چرا اینقدر بدبین هستین ولی من تغییرم اصلا به خاطر شما نبود...به خدا شهدا بود... -بیچاره شهدا...چه کسایی ازشون دم میزنن 😁...آقای به اصطلاح مذهبی...توی طلاییه شما و دوستاتون پشت سر ما بودین و من همه حرفاتون رو شنیدم...شاید خواست خدا بود که بشنوم و گولتون رو نخورم -میدونم چی میگید😔ولی من اون روز هنوز عوض نشده بودم -شما دقیقا فرداش اومدین جلوم رو گرفتین... -میدونم...چجوری بگم...من درست هنون شب خواب دیده بودم. -خواب؟؟؟؟چه خوابی؟!😐 -خواب شهدا رو😕 -یعنی انتظار دارین من این حرفها رو باور کنم؟! ببینید شهدا خیلی احترام دارن و بهتره مسخره دست ما نشن...چطور بگم...ولی بین شما و شهدا هیچ وجه اشتراکی نیست...پس سعی نکنید خودتونو به دروغ بهشون بچسبونید 😐 -اما... -من دیگه حرفی ندارم باهاتون... نزاشت حرفم رو ادامه بدم و سریع به سمت در دانشگاه حرکت کرد 😕 بغضم گرفته بود... میخواست اشکم دربیاد ولی به زور جلوی خودم رو گرفتم... از خودم...از دنیا...از همه چیز داشت حالم بهم میخورد 😕 شاید راست میگفت...بین من و شهدا هیچ وجه اشتراکی نیست . 🔮از زبان مریم بعد از صحبت با اون پسر سریع به سمت در خروجی حرکت کردم... منتظر تاکسی بودم که دیدم یه ماشین از اونور بوق میزنه... اول بی اعتنا بودم که دیدم در عقب باز شد و معصومه اومد بیرون -مریم جوون...مریم جوون بیا اینور... نگاه کردم دیدم آقا میلاد هم تو ماشین نشسته... -رفتم عقب ماشین پیش معصومه نشستم و آقا میلاد هم گفت: -سلام بر خانم آینده 😊خسته نباشید... -سلام...لطف دارین...شما ها چرا اومدین اینجا؟! معصومه: راستش اومدبم جلو در خونتون دنبالت که بریم بیرون مامانت گفت دانشگاهی...آدرس دانشگاه رو گرفتیم و اومدیم... -ای بابا...چرا زحمت افتادین آخه؟! -چه زحمتی...حالا حالاها مونده ما و آقا میلاد بیایم دنبال شما راستی میلاد این همون دانشگاه که خاله اکرم میگفت آقا سهیلم اینجا درس میخونه. پرسیدم کدوم سهیل؟😯 -همون سهیل که بچگی ها باهامون بازی میکرد دیگه.. . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_نوزدهم اون شب مامـان از سـر درد تـا صـبح نخوابید و مـدام بـه دایـی بـد و بی
پـدرم روي میــز کــارش مشــغول حسـاب و کتـاب بـود و ایـن جـور کـه مـیگفـت بـا فـروش خانـه مـی توانـد بقیـه بـدهکاري هـایش را صـاف کنـد و بـا فـروش ویـلا و گـرفتن قـرض از عمـو فـرخ و فـرزین، تـا حـدي دوبـاره سـر و سـامان گیرد. میان صحبتهایمان زنگ آیفون به صدا در آمد. - سهیلا ببین کیه. - بله؟... بفرمایین داخل... الان بهشون میگم. روبه پدرم که منتظر به من نگاه می کرد گفتم: - از بنگاه معاملات ملکی شریف اومدن. پدر ابروهاش رو بالا داد و با تعجب گفت: - من که هنوز براي فروش خونه به اونها چیزي نگفتم! - حتماً نادر بهشون گفته. - شاید! من می رم بیرون ببینم چی می گن! آمـدن پـدرم تقریبـاً یـک سـاعت طـول کشـید خیلـی نگـران بـودم در وجـودم غوغـایی غریـب، خبـر از اتفـاقی بـد مـی داد. بـالاخره انتظـار تمـام شـد و پـدرم بـا رنگـی پریـده و حـالی نـزار کـه بیشـتر شـبیه مرده ها بود وارد خانه شد. نگاهی درمانده به من که وحشتزده نگاهش می کردم کرد و زارید: - سهیلا بدبخت شدیم. دســتش رو روي قلــبش گذاشــت و افتــاد. از تــرس جیغــی کشــیدم و بــا ســرعت بـه طــرفش رفــتم بــا گریــه صــدایش مــیکــردم. تمرکــزم را از دســت داده بــودم و توانــایی انجــام هــیچ کــاري را نداشــتم. اول بــه بهــزاد زنــگ زدم امــا گوشــیش مثــل یــک هفتــه پــیش خــاموش بــود. یــک هفتــه ازش خبــر نداشتم. اما فعـلاً جـاش نبـود بـه کـاراي بهـزاد و بـی محلـی هـاش فکـر کـنم . از بهـزاد کـه ناامید شـدم به عمو زنگ زدم و پدر را به بیمارستان بردیم. تــوي بیمارســتان دکتــر نیــازي شــوهرعمه ام خیلــی سرزنشــم کــرد کــه چــرا آنقــدر پــدرم را د یــر بــه بیمارسـتان آوردم. معمـولاً تـو ایـن مواقـع کـاملاً هـول مـی کـردم و قـدرت تصـمیم گیـریم را از دسـت می دادم و مثل همیشه منتظر کمک دیگران می ماندم. یـک مـاهی کـه پـدر بسـتري بـود همـه از سـقوط کامـل مـالی بابـا و فـرار نـادر مطلـع شـدن و کـم کـم دورمــون خــالی شــد. شــانس آوردیــم آقــاي نیــازي حتــی یــک ریــال هــم بابــت خــرج و مخــارج بیمارسـتان نگرفـت. حـال عمـومی پـدر رو بـه بهبـود بـود کـه بـا فهمیـدن بهـم خـوردن نـامزدي مـن و بهزاد و پناهنـدگی سیاسـی نـادر بـه آمریکـا بـراي گـرفتن اقامـت دائم ، دومـین شـوك بهـش وارد شـد و با سکته دوم تموم کرد! هنوزم نمـی دانـم خبـر بهـم خـوردن نـامزد ي را چـه کسـی بهـش داد . شـایدم خـودش فهمیـد. بـالاخره بچه که نبود چند بـار مـی توانسـتم دربـاره نیامـدن بهـزاد بهـش دروغ بگـم؟ ! تـوي ایـن یـک مـاه حتـی یــک بــار هــم نــه بهــزاد و نــه خونــواده اش بــه دیــدنش نیامــده بودنــد، ناســلامتی قــرار بــود دامــادش شود! بدبختی این جـا بـود کـه خـودم هـم خبـر ي از بهـزاد و علـت نیامـدنش نداشـتم . بهـزاد ي کـه اگـه یـه روز مـن رو نمـی دیـد روزش شـب نمـی شـد، بـه زمـین و زمـان مـی زد تـا مـن رو ببینـه، حـالا چـی شـده بــود کــه تقریبــاً چهـل روز مــن رو ندیـده بــود و حتــی زنــگ هــم نــزده بــود؟ هــر چنـد جــواب سـؤالم را خیلـی زود گـرفتم! * ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
دو هفته ای آنجا ماندم و بعد تصمیم گرفتم به اهواز برگردم. همچنان مخالفت های خانواده مغزم را اره میکر
روز ها یکی پس از دیگری میگذشت... روز شماری میکردم برای امدنش، امدن کسی که بی شک میتوانست شبیه به محمدحسین باشد. کسی که شاید کنی از دلتنگی هایم میکاست... پسرم مثل پدرش حتما مرد شجاعی میشد، همانقدر دوست داشتنی، همانقدر دلسوز و مهربان، همانقدر با غیرت، و همانقدر عاشق... این روز ها حرف محمدحسین مدام برایم یاداوری میشد: _پسر باشه که اگه یه روز من نبودم بشه مرد خونه و مامانش. انگار از عاقبتش خبر داشت... یک ماه، دوماه، سه ماه، چهار ماه و بلاخره نه ماه گذشت و خبری از محمد حسین نشد... در این مدت چه سختی ها که نکشیده بودم... از درد های عجیبی که هر شب به جانم می افتاد گرفته تاااا دزدی از خانه... گاهی تحملم به سر میرسید و دلم می خواست هم خودم و هم این بچه را از بین ببرم و بعد کلی با خودم دعوا میکردم که این چه فکری بود از سرم رد شد؟ من بودم و خاطراتی که در هر گوشه و کنار خانه شاهد ان ها بودم... کاش محمد کنارم بود... کاش کنارم بود و لحظه به لحظه باهم بزرگ شدن پسرمان را میدیدیم... انقدر دلتنگش شده بودم که گاهی لباسش را در بغل میگرفتم و میبوییدم و اشک میریختم. انقدر دلتنگش شده بودم که گهگداری در خیالم اورا میدیدم... با همان جذبه... با همان لبخند همیشگی... کارم شده بود دعا کردن و نماز خواندن... ذکر امن یجیب خود به خود در زبانم میچرخید، از بس که گفته بودمش! من میدانستم، چه فردا چه یک هفته چه چند سال دیگر، زمانش مهم نبود، مطمئن بودم که او می اید. یا خودش، یا شاید‌.. _لیلی، فدات بشم من اخه همین روزاس که زایمان کنی، پاشو بیا تهران. اینجا پیش خودم خیالم راحت باشه. انقدر لج نکن! _مامانم چه لج کردنی؟ چشم هنوز سه هفته مونده، هفته ی اخر میام تهران. خوبه؟ _چی بگم مادر. اینجا همه ی فکرم پیش توعه. _دیگه نگران من نباش مامان جان. اینجا نرگس و اقا مصطفی حسابی هوامو دارن‌. _باشه عزیزم. کاری نداری؟ تلفن را کنار گذاشتم و مشغول خوردن میوه شدم. خودم را که میدیدم خنده ام میگرفت. حسابی گرد و قلمبه شده بودم. سنگین شده بودم. انگار پسرم حسابی تپل بود. عکس محمدحسین را جلویم گذاشته بودم. میوه میخوردم و با او حرف میزدم: _پسرت هم زیادی شکموعه هم خیلی قوی! بعضی وقتا از سیر کردنش خسته میشم. مثل خودت بزن بهادریه! انقدر لگد میزنه ک نگو و نپرس! باز بغضی در دلم نشست. به چشم های طوسیش خیره شدم و اشک هایم ناخواسته سرازیر شدند. هنوز هم این چشم ها همه ی ارامش من بودند. با صدای لرزان و ارامی گفتم: _پس کی برمیگردی پیشمون عزیز دلم؟ خسته شدم... بخدا خسته شدم... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay