eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍به وضوح حس که چهره ی ارشیا با هر جمله ای که می شنود پر از تعجب می شود. _تو حتی زنگ نزدی حال منو بپرسی با اینکه دوستت گفته بود توی راه پله حالم بد شده و بردنم درمانگاه و خبر داشتی! یعنی همین قدر برات ارزش دارم؟ تمام سال هایی که گذشت خوب به همه و حداقل خانوادم نشون داده بودی که چجور تکیه گاهی هستی برام، از پچ پچ هایی که این و اون بعد از دیدن رفتارات توی جمع بیخ گوش هم می کردن می فهمیدم و دم نمی زدم چون همیشه خودم شک داشتم که همه ی دوست داشتنت رو شده باشه! از نشست و برخاست با فامیل و دوستام منعم کردی، خودت حتی یه بار درست و حسابی پات به خونه ی خواهر و مادرم نرسید و با رفتن منم مشکل داشتی، نخواستی درسم رو ادامه بدم یا لااقل بخاطر اینکه بیکار نباشم برم سرکار... نه یه مسافرت و نه تفریحی، نه رفتی و نه آمدی... فقطم خواسته های خودت بوده که اولویت داشته و اونی که همه جا باید کوتاه می اومده من بودم! بعد جالبه که همه ی اینها رو یادت میره و وسط دعوا و جلوی دونفر به زنت میگی برو تو همون آشپزخونه ای که تا حالا بودی، اگرم دیدم اوضاع بر وفق مرادت نیست برمی گردونمت خونه ی بابات! آخه داریم توهین از این بالاتر؟! چرا ارشیا؟ چرا انقدر بی انصافی؟! یعنی بود و نبود همسرت بی اهمیته؟ ببینم مگه من کار بدی کردم یا حق نداشتم به عنوان شریک زندگیت سهیم باشم توی دردت؟ یعنی من... هنوز با اشک پشت سر هم جمله ها را ردیف می کرد که ارشیا آرام گفت: _بس کن ریحانه... بس کن! دستی به صورتش کشید ، سرش را به پشتی مبل تکیه داد و بعد از چند ثانیه مثل کسی که به دنیای دیگری پرت شده گفت: _همون بار اولی که دیدمت فهمیدم مهربونی و صبور، درست برعکس نیکا! اصلا همون موقع فهمیدم که مقایسه کردن شما دوتا باهم اشتباهه، ظلمه، نا حقیه... اون کجا و تو کجا. میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است! تو با اون چادر و تیپ ساده و نگاهی که فقط میخ زمین بود و صدایی که از استرس می لرزید کجا و نیکا با اون پررویی و خودمختار بودن کجا! تمام دغدغه ی زندگیم این شده بود که بدونم کجاست، با کی رفت و آمد می کنه، کدوم مهمونی با کدوم دوست تازه از فرنگ اومدش داره می پره یا حتی توی شرکت با کیا سلام و علیک داره! ساده لوح بود برعکس چیزی که نشون می داد، اگه نبود با وسوسه ی دوتا دوستش پشت پا نمی زد به شوهر و زندگی و آیندش! از طرفی هم مه لقا و خواهر و مادرش خوب بهش خط می دادن واسه اینکه چجوری منو بچاپه و چطوری گولم بزنه که اجازه بدم مدام تو سفرای خارجی همراهشون باشه و با دست و دلبازی و سادگیش شرایط خوش گذرونی اونا رو هم فراهم کنه! چیزی که خودش متوجه نمی شد... من همینجوریم همیشه دلم از دست مامانم پر بود! اصلا شبیه تنها چیزی که نبود مادر بود... حالا دور زندگی خودمم افتاده بود دستش. چقدر تا قبل ازدواج خودشو به آب و آتیش زد و سعی کرد تا نیکا رو جلوی چشم من بزرگ کنه ولی همین که دید از یه جایی به بعد اوضاع خرابه و کلاه خوشبختیمون پس معرکه ست، خیلی نامحسوس پا پس کشید! هه... می دونی؟ حالم بهم می خورد از جمع های زنونه ی مثلا باکلاسشون، جایی که هیچ رد و نشونی از ذات پاک یه موجود ظریف یعنی زن نبود. خنده های بلندی که گوش فلک رو کر می کرد... آرایش و گریم هایی که بیشتر محافلشون رو شبیه بالماسکه می کرد، لباس های گرون قیمتی که فقط برای دو سه ساعت برازنده بود و چشم نواز و بعد نصیب کاورهای خالی ته کمد می شد چون تکراری بودن! تجمل و اسراف و حسادت و چشم و هم چشمی و خیانت! تنها ثمره ی باهم بونشون بود... اما خب، آدمای محدودی هم نبودن. پارتی و عروسی و مهمونی های مختلطشون هم همیشه پابرجا بود. ما اصلا توی همین فرهنگ مسخره بزرگ شدیم... نیکا وقیح بود، یه چیزی فراتر از مادرم! جمله ی معروفی که هزاران بار توی دعواهای مامان و بابا زمان کودکیم شنیدم می دونی چی بود؟ بابا با انگشت اشاره ای که به تهدید بلند می شد می گفت: _"مه لقا، اگه سال اول ازدواج ارشیا رو حامله نبودی، همون موقع سه طلاقه ت کرده بودم تا هم خودت آزاد باشی و هم من انقدر بدبختی نکشم!" بابا شبیه من بود، یا نه... من شبیهشم. با مه لقا و رفتار زنش مشکل داشت. منتها لقمه ای بود که خودش سر جهالت و ذوق جوانی گرفته بود تا از سرمایه ی پدری همسرش استفاده کنه! همیشه می گفت بوی پول مادرت که به مشامم خورد چشمم کور شد و علقم زایل! نفهم بودم که وارد این خانواده شدم. همیشه هم خوشحال بود که دختری نداره تا شبیه مه لقا بشه... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
: معامله دوباره نشستم روي صندلي ... آدرنالين خونم بالا رفته بود ... اما نه به اندازه اي که بتونم بيشتر از اين بايستم و وزنم رو توي اون حالت نيم خيز ... روي دست هام نگه دارم ... - من ... نمي خواستم ... زبانش با لکنت باز شده بود ... - نمي خواستي يه مامور پليس رو بکشي ... همين طوري چاقو .. يهو و بي دليل رفت توي پهلوي من ... اونم دو بار ... نظرت چيه منم يهو و بي دليل يه گوله وسط مغزت خالي کنم؟ ... صورتش مي پريد ... دست هاش مي لرزيد ... ديگه نمي تونست کنترل شون کنه ... - اما يه چيزي رو مي دوني؟ ... من حاضرم باهات معامله کنم ... تو هر چي مي دوني در مورد لالا ميگي ... عضو کدوم گنگه ... پاتوق شون کجاست ... و اينکه چطور مي تونيم پيداش کنيم ... منم از توي پرونده ات ... يه جمله رو حذف مي کنم ... و فراموش مي کنم که خيلي بلند و واضح گفتم ... من يه کارآگاه پليسم ... نظرت چيه؟ ... به نظر من که معامله خوبيه ... ديرتر از دوست هات آزاد ميشي ... اما حداقل زمانيه که غذاي سگ نشدي ... اون وقت حکمت فقط يه اقدام به قتل ساده ميشه ... به علاوه در رفتن مچم از لگدي که بهش زدي ... ترسش چند برابر شد ... - اون يکي کار من نبود ... من با لگد نزدم توي دستت ... از چهره اش مشخص بود من پيروز شدم ... - اما من مي خوام اينم توي پرونده تو بنويسم ... اقدام به قتل پليس ... و ضرب و جرح در کمال خونسردي ... نظرت چيه؟ ... عنوانش رو دوست داري؟ ... مطمئنم دادستان که با ديدنش خيلي کيف مي کنه ... دستش رو آورد بالا توي صورتش ... و چند لحظه سکوت کرد... - باشه مرد ... هر چي مي دونم بهت ميگم ... کيم خيلي وقته توي نخ اون دختره است ... اسمش سلناست ... اما همه لالا صداش مي کنن ... يه دختر بي کس و کاره و توي کوچه ها وله ... بيشتر هم اطرافِ ... اون رو که بردن بازداشتگاه ... منم از روي صندلي اتاق بازجويي بلند شدم ... تمام وجودم از عرق خيس شده بود ... چند قدم که رفتم ديگه نتونستم راه برم ... روي نيمکت چوبي کنار سالن دراز کشيدم ... واقعا به چند تا دوز مورفين ديگه نياز داشتم ... اوبران نيم خيز کنارم روي زمين نشست ... - تو اينجا چي کار مي کني؟ ... فکر کردي تنهايي از پسش برنميام؟ ... لبخند تلخي صورتم رو پر کرد ... نمي تونستم بهش بگم واقعا براي چي اونجا اومدم ... - نميري دنبال لالا؟ ... - يه گروه رو می فرستم دنبالش ... پيداش مي کنیم ... تو بهتره برگردي بيمارستان ... پاشو من مي رسونمت ... حس عجيبي وجودم رو پر کرده بود ... - لويد ... تا حالا فقط جنازه ها رو مي ديدم و سعي مي کردم پرونده شون رو حل کنم ... اما اين بار فرق داشت ... من اون حس رو درک کردم ... حس اون بچه رو قبل از مرگ ... وحشت ... درد ... تنهايي ... اگه برگردم ديگه سر بازجويي خبرم نمي کنيد ... جايي نميرم ... همين جا مي مونم ... بايد همين جا بمونم ... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
. . . بعد نماز هر کاری کردم دیگه خوابم نبرد شروع کردم کتاب خوندن ساعت نزدیک ۹ بود رفتم پایین مامان تو آشپزخونه بود حلما_صبح بخیر😏 مامان_صبحت بخیر عزیزم چه زود پاشدی حلما_اوهوم خوابم نبرد دیگه مامان_حلما صبحونتو بخور برو دنبال کارات حلما_چه کاری😕😕😕 مامان_بابات اجازه داد توام بری صبحم گفت بگم بری دنبال پاسپورتت ان شاالله که آماده شه زود حلما_چیییییییی بابا راضی شد شوخی میکنی مامان🙁🙁 مامان_نه عزیزم جدی میگم نمیدونم چی شد صبح بابات نظرش عوض شد گفت بری حلما_وای وای😭😭😭 قربونت برم منننننننن چه خبر خوووووبی من برم آماده بشم برم دنبال پاسپورتم مامان_عزیزم بیا اول یچیزی بخور ضعف نکنی بعد میری عجله نکن حلما_😍☺️باشه.دیر نشه یه وقت مامان_نمیشه نگران نباش اگه قسمتت باشه همه چیز جور میشه😊 حلما_اوهوم😘 صبحونمو خوردم سری آماده شدم چادرمم سر کردم رفتم مدارکمو برداشتم و راه افتادم مامان گفت حسین گفته اگه اونجا مشکلی پیش اومد بهش زنگ بزنم پلیس +10تقریبا دوتا چهارراه بالاتر از خونمون بود تاکسی گرفتم ۵دقیقه بعد رسیدم حدوده نیم ساعت کارام طول کشید فکر میکردم مدارکم کامل نباشه ولی اینطور نبود اقاهه گفت تا48ساعت دیگه براتون میفرستیم ازاونجا اومدم بیرون گوشیم زنگ خورد حسین بود _جووونم داداشی حسین_سلام خواهر گلم خوبیی کجای _خوبمم اومده بودم دنبال کارای پاسپورتم حسین_خب درست شد؟چیکار کردی _اره گفت تا 48ساعت دیگه میفرستیم براتون حسین_جدیی؟؟😳 _اوهوم😐انقدر تعجب داشت؟ حسین_نمیدونم اخه دوست مامان جون قرار بود بیاد رفت دنبال پاسپورتش گفتن تا 15روز دیگه شاید آماده بشه اون بنده خدام نرسید ثبت نام کنه کلا کنسل شد رفتنش.. یه جا خالی شد فکر کنم قسمت خودته حلما_وای خدا مگه مییشه😢 حسین من دیشب یه خوابی دیدم که چند وقت پیشم دیده بودم یادم بنداز اومدی خونه برات تعریف کنم حسین_باشه خواهری خیره ان شاالله... _میری خونه الان؟ حلما_اوهوم 😊 حسین_باشه مراقب خودت باش. کاری نداری؟ _نه داداشم خدافظییی حسین_یاعلی تو مسیر خونه به حرفای حسین ،به خوابی که دوباردیدم فکر میکردم به حسی که یه مدته اومده سراغم باورنکردنیه . . _مامان من اومدمممم سلام مامان_سلام دخترم چیشد کارات درست شد؟ حلما_اوهوم خیلس راحت همه چی جور شد مامان_طلبیده شدی مادر . . . امشب شبه دهمِ محرم بود امشب با یه حس و حال جدیدی دارم میرم هیت حسی که با همه این شبا فرق داره انگار تازه دارم امام حسین رو میشناسم منو با تمام بدیام دعوت کرده اونم زمانی که اصلا فکرشو نمیکردم بخاطر این لطف تصمیم دارم یه تغییراتی تو زندگیم ایجاد کنم... . ‌. ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_چهل_چهارم - خوبه که این قدر ایده آل گرا هستند. حالا به نتیجه هم رسیدید؟ پرتقال
همراهم می آید تا کنار قبر فرید. می نشینم و می نشیند. بـا انگشـترش چنـد ضربـه روی سـنگ قبـر می زند و بعد انگشتانش را می گذارد و زمزمه می کند. با گل های پرپر روی قبر، خودم را مشغول می کنم. کاش میشد فرید چند ساعتی برمی گشت و کمی از فضا و حالات آن جا برایم حرف می زد. اصلا مجهول بودن، خودش ترس و دلهره می آورد. سـرم را بالا می آورم. سرش پایین است. می گویم: - یه چیزی می خوام بگم که گفتنش خیلی سخته! ولی خب... تمام گلبرگ هایی را که چیده ام به هم می ریزم. زندگی هم همین است. فضایی که برای من چیده شده بود تا به قول آقا معلم، بیشترین لذت را از آن ببرم، یک چیدمان قشنگ و حساب شده، من با دستانم به هم ریختمش. ساکت مانده است. ادامه می دهم: - ما حرف هایی رو که می زنی می فهمیم؛ اما تغییر خیلی سخته. مشکل بزرگ همینه که پای کار و انجام که می رسه، کمی سخت می شه. اینو قبول داری که؟ حرف نمی زند. دستش را که روی قبر دارد می نویسد، نگاه می کنم. به سختی می خوانم: - قبول دارم. سخت است. راحت می شوم. نمی خواستم بشنوم حرف های شعاری و نصیحتی را. دلم می خواست که حرف بزنم: - گاهی فکر می کنم که خدا اصلا چرا آفرید که بخواد این طور بد قلقی از مخلوقاتش ببینه. دلم برای خدا می سوزه. به یکی محبت کنی و برگرده دوتا دهن کجی بهت بکنه و بره، ولی تو باز هم ادامه بدی. گاهی هم دلم برای خودم می سوزه. همش درگیری و ناراحتی، باید تحمل کنم. سه روز اگه خوش باشم، روز چهارم، یکی از همونایی که دل خوشیم بوده، حالمو می گیره. یه دور اگه با یکی شراکت کنم، آخرش یه کلاه گشاد رو سرم می بینم که تا چشمام پایین اومده. وقتی یکی رو حال گیری می کنم، بعدش از تو خودم منفجر می شم. دلم برای خودم می سوزه. می فهمی؟ حتما می فهمد که سکوت کرده است. هر چند که مطمئنم چون مثل ما نیست، خیلی هم نمی تواند درست درک کند که چه می گویم. سرم را رو به آسمان بلند می کنم. این جا که ساختمان ها نیستند چه آسمان پهنی دارد. - اما مامان و بابامو می بینم که چقدر تلاش می کنند تا پول بیشتری جمع کنند و برای زندگی بهتر این پول رو زیادی خرج می کنند. وقتی اسم مرگ می آد، دست و پا می زنند که سالم بمونند، چون از هر چیزی که بوی نیسـتی بده ترس دارند. مهدی من نیومدم که بمیرم. باور می کنی که کنار همه ی چیزهایی که قبول نداریم، وقتی اسم مرگ می آد صدقه می دیم؛ صدقه ای که خدا گفته... من رو می فهمی مهدی؟ من ابدیت رو دوست دارم! نگاه پر اشکش را بالا می آورد و دستانش را دور پاهایش حلقه می کند و لب می گزد. صورتش در روشنایی روز، مهربانتر است. چرا این قدر آرامش دارد! نگاه که می کند انگار این حالش را ذره ذره تزریق می کند به من. - قبول داری که نمی تونم از خوشی ها بگذرم. تو خودت اصلا خوشی کردی؟ بالاخره با جمع دوستات یه سری برنامه ها، یه سری کارها... انگار خجالت می کشم. تعارف چه می کنم؟ - منظورم اینه که حداقل یه تیماری، سیگاری، روابطی، نوشی، نیشی... لب هایش را از هم باز می کند که حرفی بزند، اما دوباره می بندد. خوب است که می گذارد فقط من حرف بزنم. - این بیست سی روزه، خیلی فکر کردم. همه ی لحظه هام خالی از خودم بوده. خیلی اذیت شدم. اما به یه چیزی رسیدم؛ اینکه دوست ندارم زندگیم بی لذت باشه، لذتی که بعدش غم و ناراحتی خودم یا طرفم نباشه. خدا رو نمی شناسم، اما نمی خوام نمک به حروم باشم؛ حداقل به خاطر خودم که زندگی بی عقل رو قبول ندارم. می خوام... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1