eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
علیرضا دارد می میرد اما باز هم دست از جفنگیاتش برنمی دارد: - نیاز اصلی ما با تو فرق داره. مشکل اینه که شما ما رو درک نمی کنید. نیاز من چشم مست و ... دلار هم که باشه من نوکر رسانه های اجنبی هستم. شما مشکلی داری مصطفی جان؟ مصطفی گچ را می گذارد کنار و دست هایش را در جیب شلوارش فرو می کند. این ژست آرام تهاجمی، فقط مخصوص خودش است. چندقدم می کشد جلو و دقیقا مقابل علیرضا می ایستد. لب هم می کشد و سر تکان می دهد. سه بار به چپ، سه بار به راست و بالاخره نگاه عاقل اندر خیلی را برمی دارد از صورت علیرضا و می گوید: - تو که پنجاه تا بخیه خوردی، یه دور رفتی تو گور، غسل خون کردی، علیل ذلیل این پت و پیاله ها و خراب مراب لب و لپ آویزون داری نصفه نیمه نفس می کشی، لطف کن حرف نزن که من این دو هفته هرچی از آقای مهدوی می کشم، بابت لذت های دو دقیقه ای توی نیازمندم. قدم عقب می گذارد در حالیکه همه متعجبیم از این لحن مصطفی و یک "ایجان" جواد هم بیشتر از آنکه تشویقی باشد، تعجبی است، را می شنویم. مصطفی کنار تخته که می رسد دوباره برمی گردد سمت علیرضا و انگشت اشاره اش را بالا می آورد و با همان آرامش خراب کننده می گوید: - درضمن سعی کن قشنگ خوب بشی که وقتی تلافی زجرای این مدت رو درمیارم بخیه هات نیاز به تجدید نداشته باشه. اینا همه، مسیر اون بیابون رو بلدن. خودم خبر میدم بیان جمعت کنن. حتی مهدوی هم مات مصطفی مانده که برمی گردد سمت تخته و می نویسد: - رسانه = مدیریت خلاقانه، مزورانه، مهاجمانه، مرعوبانه و محصورانه! و بعد توضیح می دهد هرکلمه را. - مدیریت از این جهت که ادارۀ فکر، قلب، گفتار، رفتار انسان رو دست می گیره. اصل یک جامعه رو هم عوام تشکیل میدن که اگر فضای مجازی، بین مردم به صورت یک فرد خانواده جا بیفته، یعنی بشه ستون زندگی، اونها اولین کاری که می کنن اینه که فکر شما رو عوض می کنن و شبیه افکار خودشون می کنن. یعنی کاری می کنن که شما دیگه مثل اونا اندیشه کنی. بعد دیگه کار راحت میشه. با یه کم تلقین. تاکید می کنم، تلقین. مدیریت همه چیز؛ حتی خورد و خوراک مردم هم دست رسانه میفته. یعنی شما می بینی سبک پوشش، خوراکی، مدل کلامی افراد، بالا و پایین میشه با کمک همین فضا. دیگه نخبه های عقلی هرچی بدوند بازم جا می مونند. چون باید رسانه اونا رو به مردم معرفی کنه که نمی کنه و بدتر به عنوان دشمن لذت های مردم معرفی می کنه. خلاقانه هم که فضاهای مجازی موجود، قشنگ این رو نشون دادن و نیاز به توضیح نداره. مزورانه یعنی همون شیره مالی و روباه بازی. روباهه بود رفت پای درخت برای پنیر گفت: چه سری چه دمی عجب پایی. رسانه همین روباه بازی رو ادامه داده تا الان. خیلی ظریف و نامحسوس میاد تو فکر آدما و همه پایه ها و اساس ها رو جابه جا می کنه. فقط یه مثال معمولی؛ میاد میگه ما چرا باید زبان عربی یاد بگیریم. عرب ها به زور دین رو وارد ایران کردند، ایرانی ایرانی بمان، چرا باید ارز از کشور خارج بشه بره سمت کشورای عربی برای دفاع برون مرزی، ایران کوروش و داریوش داره، تمدن عظیم داره، ایران جوان بیکار داره و هزار تا فیلم و عکس و... چاشنی می کنه... علیرضا می گوید: - مصطفی حرف حق رو می شنوی قبول کن وجدانا! - تو پستونکتو بخور! مصطفی بی خیال یکی بدوی علیرضا و جواد ادامه می دهد: - بعد هیچ کس نمیگه اگر قراره ایرانی بمونیم چرا کل کشور پر شده از آموزشگاه های زبان انگلیسی در حالیکه بچه های خودمون مثل همین آرشام دو تا حکایت سعدی و یه بیت شعر مولوی بلد نیست بخونه. اصلت آرشام تو بلدی فارسی حرف بزنی؟ آرشام سر تکان می دهد و می گوید: - بتازون مصی بتازون. من و تو حالا حالا ها با هم کار داریم. - الان چرا هیچ کس نمیگه چرا از کودکی انگلیسی یاد بچه میدن؟ بعد ادامه داره تا پیرزن هفتاد ساله که میاد تو صف شیر یه ورقه دستشه داره کلمه حفظ می کنه و میگه ننه پلیز یه شیر پاکتی اوکی تنکیو. اگه قراره فرهنگ ایرونی حفظ بشه پس این همه نوشتۀ انگلیسی روی تابلو و لباس و شورت و جوراب چیه. اگه عربا قاتلن که مال هزار و چهارصد سال پیشه، اما اینکه نُه میلیون ایرانی، همین صد سال پیش، به دست انگلیسی ها کشته شدند رو چرا هیچ کی رو نمی کنه. اینکه نقد تره. جواد متعجب می پرسد: - یعنی چی؟ کی کشته؟ - نُه میلیون؟ - یاخدا! راسته آقا؟ مصطفی نمی گذارد مهدوی جواب بدهد و بی حوصله می گوید: - راسته بابا. منتهی من و شما سرمون گرم کلیپای مسخره و به درد نخور تل و اینستاست. یعنی سرمون گرم دیدن هرچیه که اونا می خوان نه دیدن حقیقت! - پدرسوخته ها! تو کدوم کتاب تاریخی به ما گفتن که بدونیم بی شرفا! . --💌 💌 -- 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
تا صبح بیدارم. حالا که طرح اولیه مان پذیرفته شده باید طرح را دقیقتر و با جزئیات بیشتر ارائه دهیم. شهاب تا نماز کنارم می ماند و وحید و علی رضا تا سه. روی همان موکت میخوابند. حوصله نمیکنم برایشان پتو و متکا بیاورم. فقط مانده که کیس را بگذارند زیرسرشان. محاسباتم به نتیجه نمیرسند. زنگ در را که میزنند تازه نگاهم به ساعت می افتد. هفت است به حاج علی قول داده بودیم برای رفتن. پدر در خانه را باز میکند. نگاهم مات روی بچه ها میماند. حالا چطور این جنازه ها را زنده کنم؟ موبایل را وصل میکنم به کامپیوتر و ضرب زورخانه را میگذارم و صدای اسپیکر را تا ته زیاد میکنم. اگر بمانم پیکر مطهرم تا بهشت زهرا قطعه دانشمندان پرت میشود. ترک محل میکنم دیوار ها هم ضرب گرفته اند . شهاب چنان از جا میپرد و گیج است که خودم دلم میسوزد. از مقابل پنجره کنار میروم. لبش تکان میخورد اما نمیشنوم چه نا مربوطی بارم میکند. علیرضا و وحید هم مثل مجسمه های ابوالهول نشسته اند. لباسم را که میپوشم میروم که بچه ها را صدا بزنم. پله ها را پایین میروم. پایم را روی موکت نگذاشته ام که چیزی با سرعت به سمتم می آید. مینشینم و از بالای سرم میگذرد. اما دومی محکم میخورد به کتفم. فرصت دفاع نمیدهند بی مروت ها. کتاب و جزوه و خودکار پرت میکنند. عقب وانت حاج علی کز میکنیم. چشمانم خوابشان می آید اما مغزم درگیر حل مسئله است و نمیگذارد روح از بدنم چندصد متری فاصله بگیرد. این حال بدی است؛که تا به نتیجه نرسم همینطور روحم در بدنم میماند و خوابم نمیبرد. وحید تکیه میدهد به شانه ام و میخوابد. علیرضا لحظه ای بعد همین کار را میکند. شهاب که میبیند بچه ها خوابیده اند میگوید:پرواز نادر هفته دیگه است. حرفش پرواز نادر نیست. نگاهش میکنم تا اصلش را بگوید:سوسن خیلی اصرار داره باهات صحبت کنه. چرا جوابشو نمیدی؟ چشم از صورتش میگیرم و به بیابان میدوزم. دو روز پیش نادر آمده بود آزمایشگاه. کاری نداشت و فقط آمده بود من را ببیند و حرف داشت. این روزها نادر را که میبینم نمیدانم چرا بی اختیار دنبال سوسن شفیعی میگردم. تیشرت جذب قرمزش توی چشمم مینشیند،صورت خوشحالی ندارد،دستم را که دراز میکنم همراهم میشود؛آدم نفس تنگی میگیره تو آزمایشگاه. میخواهم بگویم دلیل نفس تنگی ات عارضه سیگاریسم است که ترجیح میدهم دهان بسته بمانم. انس با سیگار گاهی از سر بیچارگی است و گاهی از سر کلاس گذاشتن. که هر دو هم برای بچه ها نتیجه ای ندارد. _مثل گیاهان باید فتوسنتز سلولی داشته باشی و الا کلا تمام راه های تنفسیت مسدوده! حس خوبی نمیگیرم از این بودنش. اما چاره ای هم ندارم. بحث را خودم مدیریت میکنم. _چی شد؟تونستی استادت رو راضی کنی؟ _هیچی بی پدر!همه حس و حال ما رو گرفته،تمومش نمیکنه بریم راحت شیم!مال تو چی پروفسور؟ _به قول استاد علوی هنوز نور دفاع توی پیشونیم نیست! استاد علوی مستدل ترین دلیلش برای اجازه دفاع،نور پیشانی بود. فقط یک کلام بدون توضیح!میگفت میوه که برسد خودش از درخت می افتد. آن روز نه من راه دادم حرف بزند و نه او اعصابش کشید. نادر رفت اما پیامهای سوسن تا شب قبل عروسیش ادامه داشت. برای تمام حرفهای سوسن نوشتم:نه من برای تو خوبم و نه میتوانم بگویم نادر مناسب یک عمر زندگی با توست. اگر به خاطر اقامت گرفتن میخواهی بله بدهی،اشتباه بزرگ زندگیت که نه،اما اشتباه بزرگی است. به خودت فرصت بیشتری بده! _کسی که باید دلش برایم بسوزد سکوت کرده است. داری زندگیم را به باد میدهی میثم!بگذار برای آخرین بار باهم صحبت کنیم! سوسن دلبستگی اشتباهی من نبود،من دلبستگی اشتباهی او بودم. زمان برد تا این را بپذیرد و با اصرار من رابطه قطع شد. احساسش آشوب به پا کرده بود و هرچه عقل من برایش نوشت نمیفهمید. هنیشه در غوغای احساس است که عقل زیر دست و پا میماند و چشمانش اینطور وق زده میشود. تا برسیم از کت و کول افتادم. خرس ها را بیدار میکنم. آفتاب تیز افتاده و من دل به ابرهای ته آسمان میدهم که تا یکی دو ساعت دیگر بیایند و کمی مقابل این خورشید رژه بروند تا آرام بگیرد. نمیشود که فقط بخوریم و بخندیم. برای خود جاکُنی پیش حاج علی میگوییم کاری اگر هست ماهم هستیم و حالا مشغول همان کارهای خودشیرین کن هستیم. بیل را فرو میکنم،پایم را روی لبه اش میگذارم و فشار میدهم. خاک که جابه جا میشود پیازهای ریز و درشت سفید،پیدا میشوند. صبر نمیکنم و تندوتند جلو میروم. علیرضا و وحید عرق میریزند. دستهایشان میچرخد بین خاک و پیازها را جدا میکنند و توی گونی میریزند. شهاب دست و صورت شسته می آید. اصلا حواسم به کارم نیست. شهاب بیل را میگیرد. _بابا رحم کن،تو عادت داری،پدرمون دراومد. کلاه حصیری را بالا میزنم و نگاهش میکنم. _بریم یه چای بخوریم. حاج علی دلش برامون سوخت. اما توی سنگدل نه. اصلا اینجایی؟میثم،خودتی یا روحت؟ 💌 💌 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
چشمانم را از حرص می بندم و به سمت علی بر می گردم : - شد من یه مطلبی بنویسم و تو نخونی . نگاه حق به جانبی می کند : - اشتباه نکن لیلا جان ! دفترت باز بود من نگاهم افتاد . اصلا نوشتنی رو برای چی می نویسند. برای اینکه خونده بشه دیگه . چند بار اینو بگم. اینجا همیشه من متهمم و این برادر محق . تکیه به چهار چوب در می دهم . کمی صدایش را جدی می کند و ادامه می دهد : - نه جدی پرسیدم ، به کسی هم رسیدی ؟ نگاهش می کنم فقط . این را از نگاهم می فهمد که هنوز همراهی اش را قبول ندارم . بی خیال می شود و می گوید: - نه برو صورتت رو بشور ، مسواک بزن ، موهات رو شونه کن ، آب بخور حالت عوض بشه . بیدار موندم چند کلمه حرف بزنیم . تازه از این که تلفن رو قطع کردی هنوز دلخورم. جای ایستادن من نیست . می روم بیرون . آب خنک را که به صورتم می زنم جریان پیدا کردن آرام خون را زیر پوستم حس می کنم . آرام تر از همیشه وضوی خوابم را می گیرم و مسواک می زنم . مزه‌ی شور نمکی که به جای خمیر دندان روی دندان ها و لثه ام می کشم ، تلخی افکارم را به هم می ریزد. علی همچنان در اتاقم است و این بار دارد با گوشی‌اش ور می رود . می‌خواهم کتابم را بردارم و بخوانم که می‌گوید: - برام خیلی جالب بود که شک و تردیدها و حیرت‌های طول زندگی در دنیا رو به فضای مه آلود تشبیه کرده بودی. شاید چون خودم قبلا تجربه اش کردم و ضربه فنی هم شدم . تکیه می دهد به دیوار و باهر دو دست ، صورتش را ماساژ می دهد موهایش به هم ریخته است . برای اینکه بتواند زودتر بخوابد می‌گویم : - من سال ها به این فضا فکر کردم . مخصوصا وقتی که پانزده شانزده ساله بودم و انواع و اقسام سوال ها سراغم می اومد . صبح مسلمون بودم، عصر پر از شبهه، شب گرفته و افسرده، نمی دونم تو اصلا این طوری بودی یانه؟ سرش را به تایید حرفم تکان می دهد : - سوال هایی که آن قدر کلاف زندگیت رو به هم می پیچوند که می شدی عین کلاف سردرگم. حس می کنم که سختی این حالت برای من و علی مشترک نبوده است . من تنها و دور از خانواده بوده ام. با مشکلات اختلاف سنی زیادم با پدربزرگ و مادر بزرگ مواجه بودم ، آینده ام مبهم بود، مریضی و کارهای زیاد و سختی درس ها و دوری راه و مرخصی های اجباری تحصیلی ام ... نه ، علی مرا نمی فهمد.... انگار ذهنم را می خواند که می گوید: - مخصوصا که هیچ کس هم حال و روز تو رو درک نمی کنه. اصلا نمی فهمه که داری توی دریای پر سوال و شکی دست و پا می زنی. اگه جرئت کنی و بپرسی، می گن وای این بچه خراب شد . اگه نپرسی هم که ... دستش را بین موهایش می کشد . - من ساعت ها با خودم فکر می کردم . یه سوال رو سبک سنگین می کردم می چرخوندم که راحتش کنم، بلکه به جواب برسم، اما پنج تا سوال دیگه هم از کنارش در می اومد. پیچیده می شد . خراب می شدم . ولی یه خوبی هم داشت ، اگر اون فضا رو درک نمی کردیم ، این مسیر رو هم انتخاب نمی کردیم .... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ چشمانش دلم را به لرزه در آورد. حالتي در نگاهش بود كه تا به حال در هيچ كس نديده بودم. دلم لرزيد حس ميكردم هر لحظه روي زمين ولو مي شوم. ضربان قلبم آنقدر تند شده بود كه اگر از كلاس بيرون نمي رفتم. صدايش مرا لو مي داد. با عجله بيرون رفتم و گيج از نگاهش خودم را به خانه كشاندم. خدايا از سر تقصيرم بگذر. شنبه 20/7/70 نمي دانم چه كسي جريان هفته قبل را به استاد سر حديان خبر داده بود. امروز بعد از كلاس خود استاد آمد دفتر فرهنگي و با من صحبت كرد. از من خواست از دست بچه ها ناراحت نباشم و اينكه دانشجو هاي ترم اول هنوز بچه مدرسه اي محسوب مي شوند من نبايد برنجم.در آخر باقاطعيت گفت : حتما فرد خطاكار براي عذرخواهي پيش من خواهد آمد و باز هم خودم بايد تصميم بگيرم . دلم مي خواست مي توانستم بگويم من اصلا نرنجيدم فقط به خاطر خودم از كلاس بيرون آمدم . نه براي قهر كردن . ولي چه كنم كه نمي توانم حرف دلم را به كسي بزنم. فقط تو ميداني و من كه چه در دلم ميگذرد. از تو مي خواهم كه مرا در مسير مستقيم نگه داري. شنبه 27/7/70 نمي دانم چه انسي با اين روز هفته گرفته ام. تمام روزهاي هفته ام انگار يك طرف است و روز شنبه طرف ديگر . روز هاي ديگر برايم عادي و ملال آور است . كار و زندگي يكنواخت كلاس درس و بازگشت به خانه اي كه در ان كسي منتظرت نيست. در حال كار روي پروژه ام بودم كه آمد. تازه فهميدم كه فاميلش مجد است . دعا ميكردم آقاي موسوي پي به حال من نبرد. به محض ورودش دستانم به لرزه افتاد. احساس مي كردم صداي طپش قلبم تمام اتاق راپر كرده . سر به زير انداختم تا كسي متوجه بر افروختگي ام نشود. ولي وقتي اسمم را از دهانش شنيدم اجبارا سر بلند كردم و لحظه اي نگاهمان در هم گره خورد. تبارك الله از اين همه حسن و جمال ! خدايا چه افريده اي ؟ چطور مي توان نگاه نكرد؟چطور مي آفريني و مي خواهي نگاه نكنم؟ چشمهايي درشت و مخمور كه انگار با مخمل بنفش فرش شده است. نگاهي كه تو را وادار به تماشا ميكند. به سختي نگاهم را برگرفتم . نفسم بالا نمي امد. مي دانستم كه گونه هايم سرخ شده و از اينكه ريش داشتم خدارا صدهزاربار شكر كردم. از من روسياه عذرخواهي كرد وخواست سر كلاس برگردم. دلم مي خواست فرياد بزنم مگر مي شود به چشمان تو نگاه كرد و حرفت را قبول نكرد؟اصلا مگر مي شود تو در كلاس باشي و من نخواهم به كلاس بيايم؟ ... خدايا اين حرفها چيست كه بر زبان مي اورم؟ تابه حال چنين كلماتي در ذهنم حتي جا نداشت چه رسد در قلب و برزبانم. پروردگارا التماس مي كنم قلب مرا سرد نگاه دار، ميدانم كه فاصله ما زياد است. چند روز پيش درست زماني كه من جلوي در دانشگاه رسيدم با ماشين جديد و مدل بالايش رسيد. مي دانم كه اگر تمام عمر كار كنم نمي توانم حتي يك چرخ ان ماشين را بخرم. لباسهاي گرانقيمت و كفش و كيف شيكش با صد برج حقوق ناچيز من برابري مي كند . من كجا و او كجا ؟مي دانم كه چندين چشم به دنبال يك قدم او تا كجاها كشيده مي شوند حس مي كنم در كلاس همه برايش چشم هستند. پيش آن پادشاهان غني آيا به من فقير نيازمند نگاهي مي اندازد؟ مي دانم كه نه ، پس از تو اي رب العالمين مي خواهم كه قلبمرا سرد كني . آمين. دوشنبه 29/7/70 انگار تمام مغزم به هم ريخته هر چه مي خواهم درس بخوانم دو چشم درشتش را مي بينم كه كنجكاو به من خيره شده اند. قبلا تمام هدفم درس خواندن بود اما حالا ديگر نمي دانم هدفم چيست. خانه ام سرد است و حوصله ندارم بخاري روشن كنم.ديشب علي پيشم آمده بود. بر خلاف هميشه اصلا حوصله اش را نداشتم. خودش فهميد و زود رفت. حالا عذاب وجدان راحتم نمي گذارد نكند از من رنجيده باشد. علي بهترين دوستي است كه من دارم. تنها چيزي كه در زندگي مرا به گذشته ام پيوند مي زند علي است. گذشته اي كه گاهي فكر مي كنم يك كابوس زشت است. گاهگاهي مهتاب را بادوستانش در محوطه ميبينم. حالا ميدانم اسمش مهتاب است. آن روز وقتي دوستش صدايش زد متوجه شدم. چشمانش پر از شيطنت است اما خودش ديگر آرام گرفته متين وسنگين شده است.يعني خودش مي داندكه چه بر سرم آورده؟ گمان نكنم او كجا و من كجا ! ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️#قسمت_چهل_چهارم سید ابرو در هم کشید و گفت: - نکنه این برنامه گروه موسیقی زیرز
📚 ❤️ امیر سری تکان داد و گفت: - این فروغ چند تا هم اعزام مدلینگ به کشور دبی داشته. دخترا رو به اسم فشن شو می برده و بعد هم فضا رو طوری براشون فراهم می کرده که سراغ کار هی دیگه برن بی دغدغه! سکوت اتاق از روی استیصال نبود، تاسف مشترک وقتی به درد می رسد که تو بیداری و بینایی؛ اما کسانی هستند که خودشان را در سیلاب می اندازند و به روی غرق نجاتشان چنگ می کشند. می روند تا غرق شوند. الآن در جامعه این افراد و کارهایشان برای زن ها نماد تمدن هستند و امیر و یارانش نماد......؟ فضای مجازی که پر شده از بدگویی به همین پاسداران امنیت! امیر رو به سید گفت: - این آقای وزارت خونه ای منصبش چیه؟ سید نگاهی به جمع کرد و گفت: - .......وزیر! - چی؟......وزیر؟ - قلابی یا رسمی؟ - .... یا .....سید؟ سید دست گذاشت زیر چانه اش و گفت: - متاسفانه ...... وزارت خونه ی ...... امیر همانگونه که نگاهش مات بود لب زد: - یه گذشته ای داره و یک دلیل برای ارتباط حالاش با دار و دسته ی فروغ. هر دو تاش و البته میزان ارتباط با فروغ! رو کرد سمت آرش: - ارتباط ماهواره ای اینا رو ردگیری کن و ذره ای از کارشون دیگه ازت پنهون نمونه! بلیط هم بگیر باری من. برای ساعت چهار فردا؛ شیراز! بلند شد تا برود و دوباره برگشت سمت آرش: - نقشه کامل از محل رفت و آمد این نه زن، نقشه محل مسکونی و محل کارشون، میزان ارتباط کاری هر شهرستان در خود اون شهر با موسسات همسوشون رو می خوام! حامد رو توجیه کن تا کمکت کنه! قبل از این که در را باز کند سید گفت: - مشکل من رو حل کنید. امیر تمام صورت برگشت سمت سید: - به ما سخت اجازه میدن که روی این مسئول سوار باشیم. امیر سری به تاسف تکان داد و گفت: - تا میرم گزارش تیم خانم سعیدی رو بگیرم برات بیارم، نامه رو تنظیم کن خودم پیگیر میشم.... برای تو دو روز هم کافیه! به طول زمان فکر نکن به داده ها و دریافت ها و توان خودت فکر کن. نمیشه کاری کرد! ایمیل هاشو هم با دقت بررسی کن. ایمیل های فروغ را هم همین طور. شبکه ای کنترل کنی اتصالات رو پیدا می کنی. همه اینا تا فردا! برو سمت سفارت خونه ها! کمک شهاب کن! هنوز اسم شهاب کامل از دهان امیر بیرون نیامده بود که صدرا سراسیمه رسید: - آقا سید این برای یک ساعت دیگه مچ شده! سر همه خم شد روی برگه ای که صدرا آورده بود. اول از همه شهاب واکنش نشون داد و بدون اینکه توضیحی بدهد از اتاق بیرون رفت. سید در نگاه امیر خیره شد و گفت: - قرار تمام عوامل با فروغ! مکان رو نگفته اما! شهاب که رفت امیر برگشت و نشست پشت صفحه مانیتور. نگاه همه خیره به صفحه بود و مسیر شهاب را دنبال می کردند. برای امیر مهم بود قبل از آن که عملیاتی در کشور رخ بدهد، شناسایی و پیشگیری کند. اما این هم مهم بود که به دشمن حالی کند هر جایی باشند، نیروهایش مثل عقاب بالای سرشان هستند. این چند پرونده که در سال های اخیر کار کرده بودند همه اش مقابله با افرادی بود که در همین آب و خاک بزرگ شده بودند؛ اما به خاطر پول و شهرت و شهوت، خیانت های وحشتناکی در حق مردم ایران کرده بودند. سینا همیشه می گفت «نگویید خیانت بگویید جنایت.» امیر مردم کشورش را دوست داشت. ایران را می پرستید؛ آن قدری که با وجود رتبه دو رقمی کنکور و بورسیه شدن در کانادا و دعوت نامه داشتن از چند دانشگاه برتر دنیا، باز هم دلش خواسته بود که همین جا بماند و از دیدن همین آب و هوا و مردمش در کوچه و خیابان لذت ببرد. این فقط حال خودش نبود، شهاب هم برگزیده جشواره خوارزمی بود و تیم آرش که برگزیده ریاضی بودند و برترین هکرها و رمز شکن های دنیا! زیر لب برای سلامتی شهاب دعا خواند و چشم دوخت به صفحه ها که مسیر حرکت شهاب و آن ها را نشان می داد. شهاب با موتور خودش را رساند به آخرین محلی که فروغ مستقر بود. تا رسید، فروغ در ماشینی شاستی بلند کنار مردی سوار شد که راننده اش اولین برا دیده می شد. شهاب گزارش حرکت را به آرش داد. بچه ها پشت سیستم مستقر بودندو مسیر وقتی برایشان پر سوال شد که حرکت شد به سمت پیست آب علی. سینا متاسف گفت: - شهاب لباس مناسب اونجا تنش نیست! امیر صلاح نمی دید تیم ارسال کند. باید موقعیت را در نظر می گرفتند. شهاب از تیررس دوربین های شهری دور شده بود و تنها راه ارتباطی خودش بود: - تمام دوستان شاسی بلند اون خونه این جان و من! آقا اگه سوار شدن برن پشت کوه منم میرم ارتباط قطع شد نگران نشید! صدای شهاب کمی می لرزید و سینا دوباره غر زد: - لباسش کمه. سرده اونجا!و مشت کوبید روی میز. شهاب تماس گرفت و گفت: - آقا من شارژ موبایلم رو نیاز دارم. شاید نتونم مدام تماس بگیرم. اما تصویر رو می فرستم. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 خودم وروی تخت پرت کردم وصورتم توبالشم فروکردم وبلندهق زدم.یعنی چی آخه؟یعنی در این حدبراشون بی ارزشم که وقتی چندنفر مزاحمم میشن میگن مهم نیست؟تف تواین زندگی که هرروزسخت ترازدیروزه.بلندترزدم زیر گریه، بلندجیغ می کشیدم وبه زمین وزمان فحش می دادم. دربازشدوخانم جون باعجله اومدسمتم ومحکم بغلم کردوگفت: خانم جون:توروخداآروم باش مادر،خواهش می کنم بس کن اصلااشتباه کردم به تو گفتم تو رو خدا گریه نکن منم گریم میگیره ها. ازجام بلندشدم وروبه بهش باگریه گفتم: +چراانقدرمن بدبختم؟چرامامان وبابام انقدرنسبت به من بی اهمیتن خانم جون؟ خانم جون لیوان آبی روکه باخودش آورده بودبه دستم دادوگفت: خانم جون:بخورمادر،بخور آروم شی. باجیغ گفتم: +خانم جون من ونپیچون بهم بگوکه چراانقدربامن بدرفتاری می کنن؟ بگوکه چراانقدربراشون بی ارزشم که انقدرراحت میخوان من وبفروشن؟بگودیگه. خانم جون باناله گفت: خانم جون:نمیدونم مادر،نمیدونم. لیوان آب ومحکم زدم تو دیواروباعصبانیت ازجام بلندشدم وروبه روی خانم جون قرارگرفتم وبا گریه وجیغ گفتم: +دروغ میگی،تومیدونی و داری من ومیپیچونی، من میدونم که بچه ی ناخواستم وبه خاطر همین بامن بدبرخورد می کنن،خانم جون فقط بهم‌بگو چرا؟بگوچرامن بچه ی ناخواستم؟ اصلاناخواسته یعنی چی؟خانم جون دهن بازکن و بگوکه جریان چیه؟ دیگه نفس کم آورده بودم،محکم بازانوخوردم زمین،خانم جون‌بانگرانی دستم وگرفت وتابلندم کنه ولی اجازه ندادم وگفتم: +ولم کن،فقط بگوجریان چیه؟ خانم جون دستی روی صورتش کشیدوباکلافگی گفت: خانم جون:باشه،توگریه نکن منم میگم. سریع اشکام وپاک کردم و سعی کردم آروم باشم وگفتم: +باشه باشه آرومم حالابگو. خانم جون نفس عمیقی کشیدو‌شروع کردبه حرف زدن: خانم جون:خونه ی من وآقاجونت عمارتی تویه شهربودکه خودت‌میدونی کجاست ،زمان جنگ احمدبابات وعموت وفرستاد‌خارج پیش داداشش ،شهرزاد‌اون موقع به دنیانیومده بود، عمارت ماخیلی بزرگ بود، احمدم که عاشق من بودکلی خدمتکارآورد تو خونه،یکی ازاون خدمتکار اما مانت بود. جنگ تموم شدولی بابات وعموت برنگشتن وگفتن دوست دارن بیشتربمونن ماهم اجازه دادیم البته بگماماهرسال چندبار بهشون سرمی زدیم. خلاصه بعدازچندین سال بابات وعموت برگشتن، بابات یک جوان بیست ونه ساله شده بود،عموت همین که پاش به ایران رسید آقاجونت براش زن گرفت ولی بابای توزیربارازدواج نمی رفت‌انقدر باهاش حرف زدیم تا‌فهمیدیم که دلش پیش یک دخترایرانی که توخارج زندگی میکردگیر کرده ،آقاجونت زیادراضی به این وصلت نبودولی من زیادمشکلی نداشتم. خانم جون نفس عمیقی کشید وسکوت کرد، باکنجکاوی گفتم: +خب ادامش؟من ومامان چه نقشی داریم این وسط؟ خانم جون دستی به صورتش کشیدوادامه داد... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا دارو ها ، سرم و ... را خرید و به محمدحسین داد . خودش پشت در منتظر نشست . امیر روی تخت دراز کشیده و به سرم در دستش خیره شده بود که با حرف محمدحسین متعجب به او زل زد . ـ خوشت میاد ازش ؟ ـ از کی ؟ ـ خانم فاتح امیر پوزخندی زد و گفت : کسی هست که بتونه از این خانوم بدش بیاد ؟! ـ جدی پرسیدم امیر رسولی ـ بازجویی میکنید آقای حسینی ؟ ـ نه فقط سوال پرسیدم ولی به جوابم رسید... ـ شما چیزی نمی دونین ـ بخوای بگی گوش میکنم . ـ من ... من خیلی بهش مدیونم ، به اندازه آخرتم به اندازه ی یه عمر جهنمی شدن ، به اندازه ی نجات از جهالت بنظرتون همچین آدمی ... ـ پس ... ـ برا نتیجه گیری زوده دکتر کِی سنگ خارا لایق دُر و جواهر بوده که من لایق اون باشم ؟! ـ از دلت پرسیدم ! ـ به دلم فهموندم که برای من نمیشه ، به دلم اجاره نمیدم بر عقلی که با سختی بدستش آوردم پیروز بشه برای من فقط یه دختر استثنایی و یه انسان واقعی باقی میمونه محمدحسین از این همه معرفت و درکی که فرد مقابلش داشت حسرت خورد ، حسرت خورد که نمی تواند مثل او باشد و بگذرد .... امیر راز دلش گفت : ـ پدر و مادرم ۲۳ سال پیش صاحب دو فرزند دو قلو شدن یه دختر به شکل مهتاب و یه پسر شیطون . اسم دختر رو ارام و اسم پسر رو امیر گذاشتن ، زندگی اونا روتین بود تا اینکه پدر امیر در یه سرمایه گذاری بشدت ضرر کرد بچه ها فقط ۴ سالشون بود که به این وضع دچار شدن روز ها سخت میگذشت تا اینکه یه روز یه نفر که خودشو دوست پدر امیر معرفی کرده بود وقتی امیر و آرام مهد کودک بودن آرامو دزدید برای اینکه امیر رو راضی کنه براش بستنی و شکلات خرید یه چک داد بهشو گفت بده به پدرش و بگه معامله خوبی بوده و جای آرام خوبه ، لازم نیست نگرانش باشن . امیر همان طور که اشک میریخت ادامه داد : امیر خواهرشو به بستنی و شکلات فروخت و پدر دخترشو به یه چک... اما اون چک به امیر و پدر و مادرش وفا نکرد نه تنها جای آرامو نگرفت بلکه همون پول بدبختشون کرد ، پدرش از غصه و ... به قمار روی آورد و مرتب باخت اینقدر باخت که جز یه خونه هیچی براشون باقی نموند میخواست همونم بفروشه مثل دخترش ، اما مادر امیر نذاشت ... به قدر در منجلاب فرو رفته بود که هیچی براش مهم نبود و مادر امیر رو اینقدر زد که از حال رفت امیر وقتی از مدرسه برگشت با مادری غرق در خون مواجه شد وقتی مادر توی بیمارستان بهش گفت چه اتفاقی افتاده امیر نوجوان افتاد دنبال پدرش اونو پیدا کرد سند خونه رو پس گرفت و برای جبران کتک هایی که مادرش خورده بود اونو زد و انتقام یک عمر بدبختی رو ازش گرفت و تو همون حال ولش کرد دو سال از این پدر بی خبر بودن که آخرش فهمیدن همون طلبکار اونو کشته ... مادر امیر افسرده شده بود و هر روز بدتر از دیروز از پدر امیر هم جز قرض و بدهی هیچی نمونده بود امیر خونه رو فروخت و با مادرش فرار کردن و اومدن اصفحان .... مادرش اصلا حال خوبی نداشت امیر همه جا هر جا و هر کاری رو کرد اما مادرش بی تاب دخترش بود ، امیرم هم افتاد دنبال خواهرش ... تنها بود خیلی تنها خیلی بی کس با خدا قهر بود بخاطر هر چی بدبختی کشیده بود ... از عالم و آدم شاکی بود حتی خودش تو بد مخمصه ای گیر افتاده بود مادرش هر روز حالش بد تر و هزینه های درمانش بیشتر میشد ، امیر بیچاره تر از اونی بود که تصورش رو بکنی ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 خانواده ی عباس مخالف بودن که مدت نامزدی زیاد باشه برای ما هم فرقی نداشت و به نظرشون احترام گذاشتیم مدت نامزدی نهایتش ٤ماه قرار شد و ماهم تو این مدت مشغول خرید جهیزیه شدیم هردو خانواده بهم سخت نگرفتیم خوب همدیگرو درک میکردیم مثلا خانواده عباس از ما خواستن که تو خرید جهیزیه خیلی خودمون رو تو زحمت نندازیم و فقط گرفتن لوازم ضروری کافی بود ماهم در مقابل از تجملات خرید عروسی خود داری کردیم همه چیز خوب پیش میرفت هدف دو طرف خوشبختی من و عباس بود خدارو شکر از نظر خونه هم مشکلی نداشتیم به کمک دوستان بنگاهی عمو تونستیم یه خونه پیدا کنیم خونه یه خرده نیاز به تعمیر داشت اما در عوض خیلی بزرگ بود یه حیاط بزرگ با گل و درخت .... یه روز همگی دست به دست هم دادیمو رفتیم برای تمیز کاریه خونه ..ـ خانواده ما و عباس اینا و عمو اینا بودیم محسن و عباس دیوارارو رنگ میکردن من و زینبم پنجره هارو مامان و زن عمو و معصومه خانمم تو اشپزخونه مشغول تمیز کاری بودن ، عمو و احمد اقا بابای عباس هم کار حیاط و جاهایی که نیاز به تعمیر داشتن و به دست گرفته بودن ، مثل یه خانواده ی خوشبخت و بزرگ شده بودیم همه با هم همکاری میکردیم بالاخره کارا تموم شد واقعا هم خدا قوت داشت چون از یه خونه قدیمی یه خونه رویایی ساخته بودیم مامان به کمک عمو و زن عمو در عرض یک هفته تمام جهیزیه رو خریدن کارهای عروسیم انجام شد👍👍👍👍 این چهار ماه مثله برق و باد گذشت 💨💨💨💨⚡️⚡️ چون خانواده زینب مذهبی بودن قرار شد مراسم عروسی کاملا مختصرو ساده همراه با مولودی بر گزار بشه انقدر از رسیدن به عباس خوشحال بودم که برام تجملات اصلا مهم نبود لباس عروسم در عین پوشیدگی خیلی شیک و خوشگل بود عباس بادیدن من گفت : چقدر خوشگل شدی خانمیی ممنون عزیزم تو هم عالی شدی 👌👌👌👌 پیشونیمو بوسید دوتا دستامو گرفت و روبروم ایستاد با لبخندی که رو لباش بود و عشقی که تو نگاهش بود بهم اروم گفت فرزانه قول میدم خوشبختت کنم عزیز دلم تو زیباترین هدیه الهی من هستی😍😘😍😘😍 منم در جواب گفتم زیباترین مجنون من خوشبختی لیلی در کنار تو معنی میگیره 😍😘 مراسم عالی پیش رفت برای ماه عسلمون هم یه سفره ۵روزه به مشهد ترتیب دادیم شونه به شونه هم قدم به قدم هم هر روز چند بار برای پابوسی به حرم میرفتیم چقدر عشق واقعی لذت بخش بود به شیرینی عسل . ما خیلی هم دیگرو درک میکردیم و عباس هم تو زمینه های مختلف مذهبی کمکم میکرد بعد از برگشت از مشهدو گذشت چند روز همش دچاره دلشوره میشدم ... یه دفعه دلم میگرفت .. احساس خفگی میکردم استرس میگرفتم می ترسیدم که نکنه همه چیز تموم بشه و یه رویا باشه ... تا اینکه یه روز عباس ازم خواست که مامان و مامانش اینا رو برای شام دعوت کنم قبول کردم و تدارکات مهمونی رو دیدم.... هم جمع بودیم شام و خوردیم و مشغول حرف زدن شدیم زینب کمکم کرد تا برای مهمونا میوه و چایی بیارم عباس گفت امشب میخوام یه چیزی بهتون بگم که حتی فرزانه هم بی خبره.. 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 بعد از سلام و احوالپرسی مینشینیم و غرق صحبت میشویم . با شیطنت رو به عمو محمود میگویم +عمو چه تیپی به هم زدی بلند میخندد و در جواب میگوید _خواستم یکم مثل جوونا لباس بپوشم ابرو بالا می اندازم +شما که خودتون هنوز جوونید _نه دیگه عمو جان از ما گذشته صدای خنده ی جمع بلند میشود . بعد از کمی سر به سر گزاشتن و شوخی و خنده ، سوگل از من میخواهد که به آن طرف باغ برویم تا خاطراتمان را زنده کنیم . بعد از مرور خاطرات در گوشه دنجی دور از بقیه مینشینیم . رو به سوگل میگویم +چرا عمو محسن اینا هنوز نیومدن ؟ _یه کاری برای عمو محسن پیش اومد دیرتر میان . فکر کنم تا یک ساعت دیگه برسن . چطور مگه ؟ دلم میگویم : برای اینکه بفهمم چقدر دیگه میتوانم از نبود شهروز لذت ببرم . اما برای حفظ ظاهر میگویم +دلم برای شهریار تنگ شده میخوام زودتر ببینمش . البته دروغ هم نگفتم واقعا دلتنگ شهریارم اما میزان تنفری که از شهروز دارم بر دلتنگی ام غلبه کرده است . سوگل دنگاه پر حسرتی به صورتم می تندازد و بعد سرش را پایین می اندازد . دلیل نگاهش را نمی فهمم ولی چیزی نمیگویم . انگار میخواهد چیزی بگوید ولی دو دل است . برا گفتن حرفش کمکش میکنم +سوگل چیزی میخوای بگی ؟ دوباره نگاه کوتاهی به من میکند و بعد سریع نگاهش را میدزدد . حس کنجکاوی ام دارد اذیتم میکند . بلاخره لب به سخن باز میکند _نورا یه چیزی میخوام بهت بگم ولی قول بده به کسی نگی . من این چیزی که میخوام بهت بگمو به هیچکس نگفتم . سری به نشانه ی تایید تکان میدهم . بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد _راستشو بخوای من ،،،،،،،،عاشق شدم . بی اختیار میزنم زیر خنده . سریع خنده ام را جمع میکنم . سوگل که انگار از این رفتارم ناراحت شده با دلخوری میگوید _چرا میخندی ؟ با حالت پشیمانی میگویم +ببخشید . آخه همین چند وقت پیش یکی از دوستام عاشق شده بود داشت قصهی عاشقیشو برام تعریف میکرد یه لحظه یاد اون افتادم خندم گرفت . سوگل انگار هنوز قانع نشده است اما چیزی نمیگوید . نگاهش را به چشم هایم میدوزد _نمیخوای بدونی عاشق کی شدم ؟ +آشناس ؟ _آره 🌿🌸🌿 《دلتنگم و دیدار تو درمان من است بی رنگ رخت زمان زندان من است》 مولانا &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_چهل_چه
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _الهی فدات بشم جوجه‌ام.من قربون این اشکات بشم. من قول دادم کنارت بمونم مگر اینکه دیگه جون تو بدنم نباشه! پس لطفا الکی خودتو آزار نده با بغض گفتم _من نمیخوام تو رو هم ازدست بدم.خسته شدم، بریدم حمید _منو ببین خانومم همانطور که سرم روی ران پایش بود ،نگاهم را بالا آوردم. نگاهش میخ چشمانم بود. با دستانش اشکهایم را پاک کرد _به خدا اعتماد داری؟ _اوهوم _قبول داری تا خدا نخواد برگی از درخت نمیفته؟ _اوهوم _پس نگران هیچی نباش ،تا وقتی خدا تو تقدیرمون نوشته باشه من و تو کتار دوازده تا بچه‌امون زندگی میکنیم با چشمانی از حدقه بیرون زد به او توپیدم _دوازده تاااااا بچه.امری دیگه نداری؟ با شیطنت نگاهم کرد _اوم ،خوب که فکر میکنم یک امر دیگه هم دارم.لطفا همه کپی عشقم باشن ،به خوشگلی و مهربونی خانوم خونم به زور خودم را کنترل کردم تا در جواب شیرین زبانی هایش نیشم تا بناگوشم باز نشود. گوشه لپم را به دندان گرفتم تا جلوی لبخندم را بگیرم _بچه پررو یی دیگه ، کاری نمیشه کرد.حیف نمیشه پسِت بدم برایم ابرو بالا انداخت _جنس فروخته شده پس گرفته نمی شود.شما هم واسه فکر به پس دادن من همین الان تنبیه میشی. تا به خودم بیایم آنقدر غلغلکم داد. که از خنده زیاد دل درد گرفتم و از روی مبل پخش زمین شدم و با گل قالی یکسان شدم. درحالی که میخندیدم اشک از گوشه های چشمم جاری شد _واااای مردم حمید ،ببخشید عزیزم .از قدیم گفتن مال بد بیخ ریش صاحابشه.تو تا ابد وردل خودمی. _بابایی مامانمو چرا میزنی؟ سر هرجفتمان به پشت سر چرخید نجلا با چشمانی خواب آلود به ما نگاه میکرد. _سلام عشق بابا ،مامانی شما عزیزدل منه کی جرات داره بزنش فدات شم. بدو بیا بغلم عزیزم. نجلا به سمت حمید پاتند کرد و در آغوشش فرو رفت. ان لحظه هرسه میخندیدیم و چه میدانستیم سرنوشت چقدر تلخ برایمان رقم میخورد و روزی کسی جرات میکند که گلم را پرپر کند و مرا زیر لگد هایش غرق دنیای بی خبری کند. کسی چه میداند آخر زندگی‌اش چه می شود. سرنوشت آدمها تلخ و شیرین است و من امیددداشتم که روزی شیرینی آن را میچشم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_چهل_چهارم امی
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 امیرحسین : آجی سارا پاشو بیا شام بخوریم منم لبخندی زدمو گفتم : تو برو من میام بلند شدم موهامو مرتب کردم و رفتم پایین رفتم تو آشپز خونه سلام کردم بابا رضا: سلام ساراجان مریم: سلام عزیزم بیا بشین داشتم غذا میخوردم که یادم اومد باید ساعت کلاسامو به بابا بگم - بابا جون بابا رضا: جانم - من ساعتای دانشگاهمو عوض کردم بابا رضا: چرا - ) یه کم من من کردم( : یه کم ساعتاش سخت بود برام بابا رضا: حالا چه روزایی رو برداشتی - سشنبه، پنجشنبه ، جمعه مریم : سارا جان آخر هفته چرا برداشتی ،یه موقع تفریح یا مهمونی میرفتیم )نمیدونستم چی بگم،آخه به تو چه ربطی داره دخالت میکنی( بابا رضا: اشکال نداره ،فقط بابا جمعه ها خیابونا خلوته مواظب خودت باش -چشم مریم چیزی نگفت شامو که خوردیم میزو جمع کردم و میخواستم ظرفارو بشورم که مریم نزاشت مریم: نمیخواد سارا جان من خودم میشورم - چرا ،من که کاری ندارم بزارین کمکتون کنم مریم: نه گلم خودم میشورم تو برو استراحت کن داشتم میرفتم که مریم گفت: سارا جان من منظوری نداشتم فقط دلم میخواست آخر هفته همه کنار هم باشیم لبخندی زدمو گفتم : واقعن نمیتونم تغییرش بدم مریم : اشکالی نداره رفتم تو اتاقمو دراز کشیدم ،داشتم فکر میکردم به اینکه چه جوری با امیر طاها صحبت کنم ،چه فکری درمورد من میکنه که صدای پیام گوشیمو شنیدم شماره ناشناس بود، بعد خوندن پیام فهمیدم ساحره است ساحره: سلام خانم گل خوبی؟ ساحره م - منم نوشتم : سلام ساحره جان مرسی شما خوبین؟ ساحره : میخواستم بگم فردا بعد کلاست بیا کافه - باشه چشم ) بهترین فرصت بود با امیر طاها صحبت کنم( صبح زود بیدار شدم .مانتوی سرمه ای با مقنعه سرمع ای سرم کردم یه کم ارایش ملایم کرده بودم موهامو هوایی بستم از پله ها رفتم پایین که مریم صدا زد: سلام صبحانه نمیخوری ؟ - نه دیرم شده ) داشتم کفشامو میپوشیدم که مریم اومد ( مریم: بیا این لقمه رو تو راه بخور ،ضعف میکنی - دستتون درد نکنه سوار ماشین شدم و به سمت دانشگاه رفتم کلاسم یه ساعت دیگه شروع میشد ، رفتم سمت کافه دانشگاه اونجا منتظر ساحره باشم ،درو باز کردم دیدم امیر طاها یه گوشه نشسته وداخل دستش یه کتاب ریزی هست داره میخونه ،نزدیک تر شدم فهمیدم قرآنه همون قرآنی بود که اون روز سر مزار شهید گمنام داشت میخوند - سلام ) امیر طاها تا منو دید از جاش بلند شد( امیر طاها: سلام خانم رضوی - اجازه هست بشینم امیر طاها : بفرمایید ،منم داشتم کم کم میرفتم - میشه باهاتون صحبت کنم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 گوشیمو خاموش کردم تا علیرضا دیگه نتونه بهم زنگ بزنه . برگشتم خونه مامان و بابا هنوز تو هال نشسته بودن ، با دیدنم با شک و تعجب بهم نگاه کردن . - سلام ☺️ دیدم ناراحت میشید نرفتم ... - چه عجب !! ماهم برات مهمیم !! 😒 - بله آقای سمیعی 😉 برام مهمید ... مهمتر از دوستام - کاملا مشخصه !! شامتو بخور و بیا اینجا ، کارت دارم ! وای اصلا حوصله جلسه بازجویی و محاکمه نداشتم 😒 فکرمم درگیر عرشیا بود . به روی خودم نمیاوردم اما دلم آشوب بود ... یه لحظه به خودم میگفتم خیلی دلسنگی که نرفتی پیشش ... یه لحظه میگفتم اون هیچیش نمیشه ... به قول مرجان ، عرشیا نقطه ضعفمو فهمیده بود و داشت از احساساتم سوءاستفاده میکرد 😏 با بی میلی تمام ، یکم از غذامو خوردم 🍝 میدونستم امشب دیگه نمیتونم بابا رو بپیچونم ... مثل یه مجرم که داره میره برای اعتراف ، رفتم پیش مامان اینا - خب غذامو خوردم .... بفرمایید .. مامان به بابا نگاه کرد و بابا به من ... - خودت میدونی چیکارت دارم ترنم ... اخه چرا اینجوری میکنی دختر من ؟؟ چت شده تو ؟ یکی دو دقیقه سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم نفسمو دادم بیرون و تو چشمای بابا نگاه کردم ! - چون من دیگه اون ترنم قبل نیستم ! 😒 من دیگه اون آدمی که مثل شما فکر میکرد و مثل شما زندگی میکرد نیستم ! چون من این زندگی رو نمیخوام ! چون نمیخوام مثل شما بشم ... - چی؟؟ چی داری میگی؟؟ مگه ما چمونه؟؟ 😠 - سرکارید بابا جون ! سرکارید !! اینهمه دویدین به کجا رسیدین؟ - چرا مزخرف میگی ترنم؟؟ چشماتو باز کن تا خودت جواب خودتو بفهمی ! میدونی چقدر آدم تو حسرت زندگی تو هستن صدامو بردم بالا ... - ولی من این زندگی رو نمیخوام !! میخواید به کجا برسید؟؟ مگه چند سال دیگه زنده اید؟؟ آخرش که چی؟ - ترنم حرف دهنتو بفهم 😠 چته تو ؟؟ از بس لی لی به لالات گذاشتیم پررو شدی ! - هه 😒 لی لی به لالای من گذاشتید؟؟ شما ؟؟ شما کجا بودید که بخواید لی لی به لالام بذارید؟؟ - من و مادرت از صبح داریم میدویم که تو توی آسایش باشی 😡 - میدونم میدونم میدونننننمممم ولی آخرش که چی؟؟ 😠 اصلا کدوم آسایش؟؟ کدوم آرامش؟ من دیگه این زندگیو نمیخوام 😡 بعد حدود یه ساعت بحث بی نتیجه در حالیکه چشم دیدن همو نداشتیم هرکدوم رفتیم اتاق خودمون ... دیگه حتی حوصله مامان و بابا رو هم نداشتم 😒 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay