📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_بیست_یکم
بعد همه شان خندیدند . دوباره گفت : براي ما فیلم نیا ما همین جا هستیم تا تو كلید خیالي ات را پیدا كني احتمالا تا شب هم اینجا منتظر بشیم كلیدت پیدا نمیشه!
بي اعتنا كلیدم را بیرون آوردم و در را باز كردم. صداي هو كردن دوستان شروین كه مسخره اش مي كردند بلند شد. از اینكه حالش را گرفته بودم راضي و خوشحال بودم ولي وقتي مادرم درباره كلاس رفع اشكال پرسید دوباره به یاد ایزدي افتادم و ناراخت شدم. مادرم كه دید ناراحت شدم ، پرسید : چي شده ؟ اشكالت زیاد بود ؟
سرم را تكان دادم و جریان را برایش تعریف كردم. وقتي حرفهایم تمام شد مادرم هم ناراحت و نگران شده بود و با بغض گفت : طفلك خدا كنه طوریش نشده باشه.
آن روز گذشت من و دیگر دوستانم از حال آقاي ایزدي بي خبر بودیم . سومین امتحان، ریاضي بود. شب قبلش با لیلا حسابي خوانده بودیم . تقریبا تمام مسئله ها را آنقدر حل كرده بودیم كه حفظ شده بودیم. صبح زود وقتي براي امتحان رفتیم همه در حیاط جمع شده بودند و هر گروه كاري مي كرد اكثرا براي آخرین بار فرمول ها و مسایل را مرور مي كردند. آیدا با دیدن من و لیلا جلو آمد و گفت : به به خر خوان ها آمدند.
لیلا با اضطراب گفت : نیست تو خر نزدي !
آیدا با خنده گفت : خوب معلومه خوندم . نمي خوام ترم اول بیفتم. راستي بچه ها مي دونید آقاي ایزدي چي شد؟
هردو نگران گفتیم : مرخص شده ؟
سري تكان داد و گفت : مي گن هنوز بیمارستان بستري است اینطور كه بچه ها مي گن تو جنگ مجروح شده براي همینه كه مي لنگه .
با حیرت گفتم : توي جنگ ؟
لیلا با حرص گفت : اره دیگه ، پس كجا ؟
دوباره گفتم : تو از كجا مي دوني ؟
آیدا گفت : بچه ها مي گن . انگار هیچ كس رو هم نداره …
همان لحظه درها باز شد و دوباره ترس از امتحان همه چیز را تحت الشعاع قرار داد . وقتي ورقه ها را پخش كردند. در میان بهت و تعجب همه آقاي ایزدي را دیدیم كه بین بچه ها قدم مي زد. لاغر تر شده بود ولي تا حدي گودي و كبودي زیر چشمش از بین رفته بود. بلوز سفید و گشادي به تن داشت با یك شلوار جین خیلي آهسته راه مي رفت ولي مشخصا پایش را روي زمین مي كشید. آنقدر نگاهش كردم تا متوجه شدم بیشتر وقتم را از دست دادم. سوالها برایم ساده و آسان بود. با اطمینان و سرعت جوابها را نوشتم و ورقه ام را تحویل دادم. موقع بیرون رفتن به آقاي ایزدي كه كنار نرده ها ایستاده بود سلام كردم . سرش را پایین انداخت و آهسته جوابم را داد. نگران پرسیدم : آقاي ایزدي حالتون چطوره ؟ اون روز ما خیلي نگران شدیم…
بعد در دل به خود نا سزا دادم كه چرا این حرفها را به او زدم. آن هم من ، دختر مغروري كه جواب سلام هیچكس را نمي داد و به همه عالم و آدم فخر مي فروخت و بي اعتنایي میكرد. صداي آهسته ایزدي به گوشم رسید : الحمدالله خوبم خیلي ممنون از توجه تون، چیزي نیست گاهي این حالت بهم دست مي ده.
بعد پرسید : امتحانتون چطور شد ؟
با خنده گفتم : عالي شد دست شما هم درد نكنه .
با خجالت گفت : خواهش مي كنم . خدا نگهدارتون.
حرصم گرفت . پسره لاغر مردني از من خداحافظي مي كرد. یعني برو پي كارت. اصلا چرا من باهاش حرف زدم. تا یك كمي بهش رو دادم اینطوري حالم را گرفت. بدون اینكه جوابش را بدهم راه افتادم . از عصبانیت منتظر لیلا نماندم و با تاكسي به خانه برگشتم. در راه هم مدام خودم را سرزنش مي كردم كه چرا مثل دختر بجه ها با ایزدي حرف زدم. وقتي در خانه را باز كردم هیچ كس خانه نبود. یادداشت مادرم روي در یخچال انتظارم را مي كشید. › مهتاب جون غذایت در یخچال است. من با فرشته رفتم استخر ‹ .
بي حوصله غذایم را گرم كردم و خوردم و بعد به رختخواب رفتم . بعد از پایان امتحانات چند روزي تعطیل بودیم و تا آغاز ترم دوم فرصت داشتیم كه استراحتي بكنیم.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
《وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِی النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّی أُحِبُّکَ》
خدایا اگر مرا به آتش دوزخ بیندازی به دوزخیان خواهم گفت که من تو را دوست میداشتم...❤️
🐝| @romankademazhabi
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_نود_ششم تعبیرش برایم شیرینی خاصی دارد. قاشقم را برمی دارد و مشغول خوردن میشود. بع
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_هفتم
فراموش میکنم به بچه ها زنگ بزنم؛ چون در حصار مامان و بابا گیر افتاده ام. صورت قرمزم را خودم می بینم. کلید کرده اند روی این که این بنده خدا بیاید برای خواستگاری. بدون آنکه حرفی بزنم دارم توصیفات پدر را گوش می دهم و با انگشتانم بازی میکنم. انگشترم صد باری بیرون و توشده و از فشاردست من کج وكوله. مادر می گوید:
- شما نبودی اینها چندبار زنگ زدند که بیان، اما من گفتم صبر کنن تا شما بیایی.
- ليلاجان! اجازه بده بیان، بعد هرچی توبگی. باور کن اگر خودم باهاش زندگی نکرده بودم، اصرار نمی کردم.
پدر سکوتم را که میبیند به مادر میگوید:
- این سکوت نشانه رضايته. اگه زنگ زدن بگوبیان؛ اما بگودخترمون خودش با پسرتون حرفهاشو می گه وهرچی خودش تصمیم گرفت.
سرم را بالا می آورم و میگویم:
-بابا!
نگاهم می کند. دوباره سرم را پایین می اندازم و این بار به ناخن هایم زل می زنم .
- جانم؟ چه عجب حرف زدی!
- من اصلا برام مدرک و پول و کارش مهم نیست.
مکث می کنم و می گویم:
۔ اخلاقشه که خیلی مهمه. آدم عصبی مزاج و بدخلق و حساس که زندگی رو سخت می کنه نمی خوام. دوست ندارم همش بترسم و بلرزم که الآن چی میگه، چی بگم؟ میدونید منظورم چیه؟
پدر آرام می گوید:
- آره بابا جون! من دسته گلم رودست هرکسی نمیدم. با این جوون چند هفته ای زندگی کردم. خانوادش رو میشناسم؛ اما باز هم خوبه که خودت نظر بدی. سکوت میکنم. حالم اصلا خوب نیست. تمام صبحانه دارد توی معده ام قل قل میکند. بلند میشوم و در سکوت آنها به اتاقم پناه میبرم. پنجره را باز میکنم تاحالم کمی بهتر شود. ذهنم درگیر تمام زندگی هایی است که دیده ام. حرف ها ودعواها، امیدها، دروغها، محبت ها و از اینکه مثل بچه ها ذوق مرگ بشوم که میخواهم حلقه و سرویس ولباس عروس و تالار و آرایشگاه و بعد از دو سه سال دنبال یک ذره محبت طرفم باشم و خودم حوصله حرف زدن با او را نداشته باشم، متنفرم. دنبال کسی می گردم که محبت بينمان مثل چشمه ای باشد که هیچ وقت خشک هم نشود مثل مادر و پدر.
یاد گلبهار میافتم. زنگ میزنم به عطیه که پیامش از بقیه عجیب تر است:
- «تا دیر نشده با گلبهار صحبت کن ...»
بحث طلاق گلبهار است. توی ذهنم که جست وجو می کنم. یک سال هم از عقدش نگذشته است.
- طلاق، طلاق...
من خودم هنوز ازدواج نکرده ام چه برسد که بخواهم مشاوره طلاق بدهم؛ اما مادرم را پیشنهاد میدهم و قرار می گذارم برای فردا عصر.
برای مامان تعریف می کنم. متأسف می شود و خیلی راحت می گوید:
-فردا عصر با خاله قرار دارم. نمی تونم کنسل هم بکنم.
می مانم در گِل...عطیه با گلبهار می آیند و مقابل هم می نشینیم.دیشب تا حالا تمام سعی خودم را کرده ام تا مشاوره های پدر بزرگ و مادربزرگ خدا بیامرز را به یاد بیاورم.
گلبهار به تنها کسی که نمی خورد، دختر عقد بسته ی در حال طلاق است.
پیش خودم فکر می کنم که نکند بچه ها بزرگ نمایی کرده اند والا که ظاهرا همه چیز مرتب است. آرایش کرده و موهایش را هم رنگ جدید زده است. لباسش با کیف و کفش یک دست است.
-لیلا جون! مردها خیلی نامردند. وقتی به هوسشون رسیدن هر غلط دیگه ای می کنن و می گن زن ها گیر می دن...
فکر می کنم الان دقیقا چه کسی اشتباه کرده است. مرد گلبهار یا خود گلبهار؟
-مگه تحقیق نکرده بودی؟
نه می خواستم همراهی کنم و نه می توانستم با لحن غصه دارش همدلی نکنم.
-چرا بابا یه سال با هم دوست بودیم. اصلا توی یه اداره هم مشغولیم. می دیدم که خیلی هم راست و درست نیست، اما خاک بر سرم. خر شدم. عاشقش شدم.
فرق بین عشق و هوس را نمی داند. خیلی بی خیال می گوید:
-طلاق را گذاشته اند برای همین موقع ها دیگه.
-گلبهار جون، مگه تلویزیونه که قدیمی شو بذاری کنار یه ال ای دی بخری؟
-راحت که نیست لیلا!اما واقعا زندگی با همچین مردایی سخته.
باید اساسی تر حرف بزنم. این عطیه هم که فقط دارد پوست سیب و پرتقال می کند و سلیقه چیدمانی اش را نشان می دهد.
-حالا عیبش چیه؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_هشتم
-اوه نگو که شعور زندگی نداره.
-یعنی هیچی خوبی نداره؟! اصلا چهارتا خوبی هاشو بگو.
-چی بگم؟! دروغ که نمیشه بگی. خوبی داره. چه میدونم. مهربونه. خیلی محبت میکنه؛ اما مثل گداها میمونه. همه اش هم میگه فقط به من محبت کن. شب خسته و کوفته برمیگردم خونه انقد شعور نداره که خسته ام.
توی دلم می خندم. قبلا مردها میگفتند شب خسته و کوفته میروم خانه. حالا این دقیقا شده ادبیات زن ها. با چه حالتی هم میگویند!
دستم را میکشم روی سرم ببینم شاخ درآورده ام یا نه؟ واقعا این توقع بی شعورانه ای است که مردی بخواهد همسرش به اومحبت کند؟
- گلبهار تو به پول احتیاج داری؟ یعنی منظورم اینه که اگه نری سرکار زندگیت فَشَل میشه؟
کمی مکث می کند. عطیه انگار با این سوالم عصبی شده است. با حرص خاصی پوست میوه هارا تکه تکه میکند.
- نه. بابام همیشه بهم پول میده. کارو محض بیکار نبودن دوست دارم. راستش حقوقی رو که میگیرم همش باهاش خرت و پرت میخرم. نباشه نمیمیرم، ولی این همه درس نخوندم که بشینم توی خونه.
این استدلال های دوستانم مرا کشته است؛ یعنی یک نفرشان نبود که یک بار بگوید که کار کردنش ضرورتی برای آینده کشور دارد. کارهایی که یک مرد هم میتواند انجام بدهد و آن وقت نیازی نیست هرسال آمار بیکاران جامعه را بدهند. از صداقت گلبهار خوشم می آید. حداقل اقرار میکند که بی هدف سرکار میرود... این ویژگی خوب است که اگر بتوانم درست از آن استفاده کنم، می شود از خر شیطان پیاده اش کرد:
- خب چه فرقی میکنه. کار کاره دیگه. چه کار خونه، چهکار کامپیوتری. هردوتاش باید زحمت بکشی.
- وا! لیلا! اون حقوق داره.
- تو که میگی پولش فقط خرج اضافه میشه! یعنی نیاز نداری. تازه وقتی پول می آد دستت، ذهنت درگیر میشه که کجا خرجش کنی؟ حیف نیست به خاطرش یه آینده رو خراب کنی؟
- خب چه کار کنم الان جامعه این رو می پسنده؟!
- شاید جامعه داره اشتباه میکنه. آرامش مهم تره یا حرف مردم؟
- آره به خدا! یه روز که سرکار نمیرم توی خونه انقدر آرومم که دوست ندارم اون روز تموم بشه. هردوتاش یه جوریه. رفتنش یه جوریه، نرفتنش هم میشه بی کاری. حوصله آدم سر میره.
- کی گفته بیکار باش. این همه کار که میشه توخونه انجام داد. هم آرامش داری، هم مشغولی، هم زندگیت رو از دست نمیدی.
- آخه دوستام چیز دیگه میگن.
من و گلبهار از صدای کوبیده شدن چاقو به ظرف از جا میپریم. منفجر شد. عطیه را میگویم.
- دوستات کیان؟ همونایی که دارند طلاق میگیرند؟ به نظرت اونا دلسوزن یا میخوان یکی مثل خودشون پیدا کنند تا بشینن ساعت ها حرف مفت بزنند. خودشون رو به نفهمی و حق جلوه بدن؟ برای چی زندگی که با محبت شروع کردی به خاطر چهار تا عوضی دیگه که معلوم نیست دلسوزتن داری می پاشونی؟ خسرو که بد نمیگه. نمیخواد بری سرکار. به هردلیلی. همکارای مردت، خستگی های زیادش. بیشعور دوستت داره.
ادبیات دهکده جهانی من را کشته است. گلبهار هم عصبی جواب میدهد.
- خودشم با چنتا خانوم همکاره. دیدم که بدش هم نمی آد.
کار از بیخ خراب است. باید اساسی خراب کرد و از نو ساخت. هر چند زندگی را که نمی شود خراب کرد، عقیده خراب را می شود ساخت. بد جور همه چی. را مدرنیته و درهم کرده اند.
-به چی فکر می کنی؟مگه بد می گم لیلا جان.واقعیته دیگه!
-نه می دونی گلی جون!بد نمی گی. بد فکر می کنی. راستش من هنوز ازدواج نکردم؛اما فکر می کنم ازدواج گروکشی نیست؛ یعنی چون تو گفتی، پس من هم می گم. چون تو رفتی پس من هم می رم. من اون چیزی که توی خانواده خودم می بینم محبته. حالا کاهی از سر محبت مادرم ندید می گیره، گاهی پدرم کوتاه می آپ که بالاخره زندگیشو جلو رفته دیگه.
-مردا رو اگه محبت زیادی کنی پررو می شن!
عطیه فقط مشت نمی زند؛ که آن هم فکر کنم جایی اگر گلی را تنها گیر بیاورد، دریغ نمی کند:
-یعنی الان تو می خواب از شوهرت جدا بشب، اون روش کم می شه. نه خیر خانم
اصلا می دونی چیه؟همون جور که تو آزادی سر کارت هر طور که می خواب بپوشی و با هر کی می خواب راحت باشی، اون هم حق داره. فقط مطمئن باش این وسط تو ضرر می کنی.
گلی از همه حرف فقط قسمت منفی اش را گرفت. ناراحت شد:
-من به خاطر دل خودم تیپ می زنم نه برای کشتن -مردا که الهی همه شون یه جا بمیرن!
-دخترای همکار خسرو هم به خاطر خودشون تیپ می زنن. اونام یه جا بمیرند دیگه؟
خنده ام می گیرد. بشر به خاطر آن که نمی خواهد دست از خودخواهی اش بردارد حاضر است همه چیزهای سر راهش را قلع و قمع کند. بحث کج شده را باید صاف کرد:
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_نهم
-گلی جان تو فکر می کنی اگه جدا بشی چی می شه؟
-هیچی!می شم مطلقه!راحت می شم. البته دروغ چرا، هنوزم دوستش دارم. داغون هم می شم.
بغض می کند و درجا اشکش که تا حالا با غرورش نگه داشته بود جاری می شود. سعی می کند با دستمال اشک ها را بگیرد تا آرایش خراب نشود.
-گلی همین قدر که مواظبی آرایشت خراب نشه، مواظب هم هستی که یه اشتباه کوچیک زندگیت رو خراب نکنه؟
-به خدا من دلم نمی خواهد خراب بشه. اون داره حرف زور می زنه.
عطیه با چاقو تپه ای را که از پوست میوه ها درست کرده به هم می ریزد و با تأسف می گوید:
-تو به خاطر لذتی که از خانم مهندس خانم مهندس شنیدن می بری داری آتش می زنی به آینده ت. گور بابای هرچی مدرک مهندسی و پزشکی و لیسانس زپرتیه!الان سرکار، با بداخلاقی هر چه دستور بدن،غر بزنن،ماها سرمونو بالا نمی آوریم و همش هم بله قربان گو هستیم. خب فکر کن شوهرت رییسته، بهش بگو چشم. نمی میری که!تازه این زندگیته. دو روز دیگه هم اون بهت می گه چشم و نازتو می خره. بی شعور بازیت منو کشته!
منتظرم که کلی جواب عطیه را بدهد و هر چه از دهانش در می آید بارش کند، اما آن قدر خموده شده که سکوت می کند. همه ساکت شده آیم. یکی به تاسف. یکی به تحیر. یکی هم مثل من به... حاام از همه جهت خراب است. نمی دانم چرا؛اما فکر می کنم اگر به گلی کمی امید بدهم بد نباشد؛
-وای گلی جون!فکر کن یکی دو ماه دیگه می ری سر زندگیت. بعد هم سه چهار تا بچه ی تپل مپل می آری. آن قدر سرت شلوغ می شه که به این روزها می خندی.
-چه دل خوشي داري ليلا!
اميد فايده نداشت! نا اميدانه حرف بزنم ببينم مي گيرد. اين بچه ها انگار غصه را بيشتر از شادي و خنده دوست دارند!
-اگه جدا بشي، چند سال ديگه فقط كاراي شركت رو انجام دادي، يه حساب پر پول هم داري، اما همش دنبال آرامشي. كسب كه لحظه هاي تنهاييت رو با شادي پر كنه. يه كسي كه حرف تو رو بفهمه و خوشبختت كنه. چه مي دونم بالاخره هر زني نياز به يه مرد داره، هر مردي هم نياز به يه زن تا زندگيشون كامل بشه.
عطيه هم مي پرد وسط حرفم:
-الكي هم شعار نده كه اين همه دختر كه ازدواج نكردن و مشكلي ندارن. چون همش دروغه. همين دوستاي مزخرف ما با قرص اعصاب مي چرخن. منتهي مثل الان تواند كه اگه كسي قيافه تو ببينه فكر مي كنه خوش بخت تر از تو كسي نيست.
بلند مي شوم تا چاي بياورم. كمي ازاين فضا دوربشوم بد نيست. انرژي منفي اش خيلي زياد است. دارم فكر مي كنم كه قيد ازدواج را بزنم. به سختي اش نمي ارزد.
چاي را كه تعارف مي كنم شوهر گلي زنگ ميزند.
-خسروس. ببين شده بپاي من. كجا مي رم؟كي مي رم؟با كي مي رم؟
خيلي سرد و تخاصمي صحبت مي كند. قطع كه مي كند به اين نتيجه مي رسم بايد مركز مشاوره ام را جمع كنم. تازه مي فهمم انسان موجود عجيب الخلقه اي است. پيچيده و حيران.همان بهتر كه طرف حسابش نشوم.
-يه چيزي نمي گي ليلا جون!
-چي بگم؟
-حداقل بگو چه كار كنم؟
به خدا من اگر مسئول مملكتي مي شدم به جاي راه انداختن مراكز مشاوره،
اول يك مركز چگونه تفكر كنيم تا خوش بخت زندگي كنيم راه مي انداختم. آدم ها بايد ياد بگيرند فكر كنند. تا بتوانند براي زندگي خودشان، در شرايط خودشان، با امكانات و توانمندي هاي خودشان راه حل پيدا كنند. ولي حالا من اين جا نشسته ام. نه مسئولم، نه هيچ. مستأصل شده ام مقابل گلبهار.
-راستش اين زندگي خودته! اگر من راه حل بدن. همون قدر اشتباهه كه دوستات راه حل طلاق دادند. اگه بگم برو يا نرو سركار، همون قدر دخالت در عقل تو كرده ام كه جامعه تو رو بي عقلِ مقلد دوست داره؛كه مي گه اگه نري سر كار عقب مونده اي. ولي خودت بشين فكر كن، اول زندگيت رو بسنج، ببين توي اين چند سال راهي كه رفتي با طبع و اهدافت همسان بوده؟اصلا هدفت درست بوده؟يا نه فقط براي كم نياوردن مقابل ديگران اين مسير رو رفتي؟من حتي فكر مي كنم اين تيپ و آرايشت براي اينه كه به خسرو نشون بدي كه خيلي راحتي!
سرش را به نشانه ي تأييد تكان مي دهد:
-تو بودي چه كار مي كردي؟
-نظر من مهم نيست. ولي فكر مي كنم همديگه رو دوست داريد. پس بي خيال! موقع خداحافظي مي گويد:
-تو رو خدا دعام كن!
گلبهار مي رود. به مزاح مي گويم:
-عطيه تو چرا شوهر نكردي بياد دنبالت؟بايد پياده بكشي به جاده.
-خريت عزيزم! اما الان يكي خواهانمه. بگو خب!
نده ام مي گيرد و مي گويم:
-خب.
-هيچي من نمي خوامش.
دهانم جمع مي شود:
-وا چرا خب؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
پدر و مادر و جدم
به فدای پسری
که جهان نوکرِ
جد و پدر و مادر اوست...♡
❤️ #حسینجانم
🍃| @romankademazhabi
وبعضی از مردم همتایانی را به جای خدا می گیرند
آنان را دوست می دارند مانند
دوستی خدا
اما کسانی که ایمان آورده اند به خدا محبت بیشتری دارند...
#بقره |165
❤️ | @romankademazhabi
بانو
چادر بپوش
برای موهایت
این شعرها!
جای امنی نیست ...🍃
💙 | #چادرم
🌱 | @romankademazhabi
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_بیست_یکم بعد همه شان خندیدند . دوباره گفت : براي
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_بیست_دوم
پدر و مادرم تصمیم گرفته بودند این چند روز را مسافرت برویم تا به قول خودشان خستگي از تن همه در آید. چون هوا خیلي سرد شده بود قرار بر این شد كه برویم دوبي .
صبح پنج شنبه وقتي سر میز صبحانه آمدم . مادر وپدر و سهیل داشتند در مورد مسافرتمان صحبت مي كردند. سلام كردم و پشت میز نشستم. براي ساعت هفت بعد از ظهر بلیط هواپیما داشتیم. ناگهان سهیل گفت :
- راستي قراره زري جون و پرهام هم بیان دوبي.
واكنش پدرم آني بود. با حرص گفت : كي بهشون گفته بود ما داریم مي ریم دوبي ؟
همه به سهیل خیره شدیم كه سرش را پایین انداخته بود. با خنده گفتم : مارمولكه خبر داده…
سهیل چشم غره اي به من رفت و گفت : خوب حال بیان چه بهتر من هم حوصله ام سر نمي ره.
مادرم با خنده گفت : راست مي گه بچه ام انقدر مي ره اسكیت و جت و كنسرت و خرید … حوصله اش سر مي ره.
دلم شور میزد و دعا مي كردم اتفاقي نیفتد تا پدر از دست پرهام عصباني شود. چون پدرم اصولا زیاد از دایي علي خوشش نمي آمد اعتقاد داشت كه زیادي خودش را مي گیرد و خیلي از خود راضي است . براي سه روز وسایل زیادي همراه نداشتیم و فقط با یك چمدان كوچك به طرف فرودگاه حركت كردیم . در صف بازررسي ها بودیم كه پرهام وزري جون هم رسیدند. همه با هم احوالپرسي مي كردند دوباره نگاه پرهام را متوجه خودم دیدم.
آهسته جلو رفتم و سلام كردم . بعد با صدایي اهسته گفتم : پرهام یه خواهشي ازت دارم .
مشتاق نگاهم كرد ادامه دادم : ببین دفعه پیش تو انقدر زل زدي به من كه همه فهمیدند اتفاقي افتاده پدرم هم خیلي از دستت ناراحت شد حتي سهیل هم ناراحت شده بود. براي همین ازت خواهش میكنم این چند روز كه قراره با هم باشیم رعایت بكني تا خداي ناكرده كدورت و اوقات تلخي پیش نیاد.
پرهام سرش را تكان داد و گفت : با اینكه خیلي سخته ولي سعي میكنم.
با حرص گفتم : سخته ؟ یعني چي ؟ مگه تو بار اوله كه منو مي بیني ؟
پرهام در حالیكه از شرم سرخ شده بود گفت : نه بار اول نیست ولي بار اوله كه عاشق شده ام.
بي تفاوت سر تكان دادم و گفتم : در هر حال از من گفتن بود بدون كه همه روي تو حساس شدن. حالا خود داني .
وقتي رسیدیم تقریبا شب شده بود. ولي هزاران چراغ روشن نوید باز بودن مراكز خرید را مي داد. در یك هتل دو اتاق گرفتیم و خانمها و اقایان در اتاق مجزا جا به جا شدند. من ومامان و زري جون در یك اتاق پرهام و سهیل و بابم هم در اتاق بغلي. شام در هواپیما خورده بودیم تا وسایل را جا به جا كردیم. گفتم : مامان بدو بریم بیرون . زري جون با خنده گفت : چه قدر عجله داري؟
همانطور كه لباس مي پوشیدم گفتم: خوب قراره شنبه برگردیم فقط دو روز اینجا هستیم باید استفاده كنیم.
خوشبختانه هتل به مراكز خرید نزدیك بود. مردها نیامدند و ما قدم زنان راه افتادیم. هوا ملایم و لطیف بود. اصلا سرد نبود.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_بیست_سوم
صبح روز بعد اقایان رفتند سراغ جت اسكي و شنا و باز ما روانه بازارهاي خرید شدیم. قرار بود ساعت دو بعد از ظهر همه براي ناهار به هتل برگردیم. مثل بچه ها هر چه مي دیدم دلم مي خواست. سرانجام مادرم كه از دستم خسته شده بود مقداري پول به دستم داد و گفت : این تو این هم بودجه ات هر چي میخواي بخر تاتموم شه .
سر ناهار احساس كردم پرهام ناراحت است سر به زیر انداخته بود و با غذایش بازي مي كرد. پدر و مادرها بعد از ناهار رفتند استراحت كنند. من وسهیل و پرهام هم در لابي هتل نشستیم . چند دقیقه اي كه گذشت سهیل گفت: بچه ها بریم دریا ؟
فوري گفتم : ول كن بابا آب سرده.
پرهام هم با صدایي گرفته گفت : من هم اصلا حوصله ندارم.
سهیل از جا بلند شد و گفت : گور باباي جفت تون خودم مي رم.
وقتي سهیل رفت پرهام چند لحظه اي ساكت ماند سرانجام گفت :
- خوش میگذره ؟
با خنده گفتم : آره خیلي ولي انگار به تو خوش نگذشته … چرا ناراحتي ؟
سري تكان داد و گفت : بابات یك تیكه هایي انداخت حالم رو گرفت .
با تعجب پرسیدم : بابام ؟ چي گفت؟
پرهام نگاهم كرد بعد با صدایي خفه گفت : چه مي دونم یك چیزایي درباره اینكه اگر آدم كسي رو مي خواد باید مرد باشه و بیاد جلو نه اینكه بترسه و بچه بازي در بیاره و از این حرفها .
با خنده گفتم : خوب تو چي گفتي ؟
پرهام با حرص گفت: تو مثل اینكه پاك دیوونه شدي ها! اصلا مي دوني موضوع صحبت سر چیه ؟
سرم را به علامت منفي تكان دادم ، گفت : یك سر این قضیه توهستي به بابات چي بگم ؟ بگم چشم حتما میام خواستگاري دخترتون تا جواب رد بهم بده.
بعد انگار با خودش حرف بزند گفت : تو كه جواب درستي بهم ندادي تا من تصمیمي بگیرم.
با لحني جدي گفتم : ما اصلا حرف نزدیم كه جوابي بدم، تو این ترم فارغ التحصیل شدي ؟
پرهام سرش را تكان داد ادامه دادم : خوب تازه فارغ التحصیل شدي سربازي كه نرفتي . هنوز كار نداري حالا بقیه چیزها بماند. من هم تازه سال اول هستم هنوز چهار سال دیگه باید درس بخونم نمي تونم بیام خونه داري كنم. درس دارم امتحان دارم.
پرهام ناراحت پرسید: یعني مشكل ما فقط همینه ؟
با تعجب پرسیدم: یعني چي ؟
- یعني تو با ازدواج با من موافقي و فقط مشكل این مواردي بود كه شمردي ؟
گیج شدم .خوب راست مي گفت یعني من با ازدواج موافق بودم ؟ چند لحظه ساكت ماندم . پرهام آهسته گفت: اگه مشكل اینهایي بود كه تو گفتي ، من میام خواستگاري عقد مي كنیم .
عروسي میمونه بعد از سربازي منو فارغ التحصیلي تو این طوري هم من خیالم راحته هم تو مشكلي نداري هان ؟
مات و مبهوت نگاهش كردم. پرهام از جایش بلند شد و گفت : رو پیشنهادم فكر كن زودتر هم تكلیف منو روشن كن. دوست ندارم كسي پشت سرم حرف بزنه . وقتي پرهام رفت حسابي رفتم تو فكر . پرهام پسر خوب و سالمي بود. مي دانستم كه حتي اهل سیگار كشیدن هم نیست. قیافه زیبا و هیكل مردانه اي داشت اخلاقش هم بد نبود. البته كمي مغرور بود ولي همه پسرها در این سن وسال مغرور بودند. مثل سهیل برادر خودم. خانواده شان را هم كه مي شناختیم. پرهام تحصیلكرده بود و با توجه به اینكه دایي ام كارخانه داشت. احتمالا در همان كارخانه دستش را بند مي كرد.ثروت زیادي هم داشتند كه تهیه خانه و ماشین و خرج عروسي را برایش آسان مي كرد. پس به قول پرهام فقط مي ماند نظر من اینكه موافقم یا نه.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay