eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا،❤️🌱 برای تمام داشته ها و نعمت هایی که در غفلتیم و نمی‌بینیم شکرت ... 💙 | @romankademazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_نود_سوم قطره وقتی از دریا دور می افتد چه حالی پیدا میکند؟ این بار که پدر رفته این
و می روم سمت اتاقم. ظرف شستن و آب بازی حتمأ کمی آرام ترش می کند. تا جواب دوتا از دوستانم را می دهم، به دراتاقم چند ضربه ای می خورد و صدایم می کند. محل نمی گذارم ولی در باز می شود. نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم. على اختیاردار تمام دفترها و اتاق و رفت و آمد و آینده و مردن من است. پای درازم را جمع می کنم و می گویم: د نه خدا وکیلی اگه دلم نخواد بیای توی اتاقم باید چیکار کنم؟ با همان ابروهای گره خورده می گوید: - دیوار اتاقت رو خراب کن بشه جزو سالن. جرئت می کنم و میپرسم: - طوری شده؟ جوابی نمی دهد. می نشیند روی زمین و تکیه می دهد. - نه تواهل جرو بحثي، نه ريحانه. چرا خودتونواذیت می کنید؟ گناه داره طفلي. سرش را به دیوار تکیه می دهد و می گوید: - شما زن ها آدمو ویران میکنین. دفاع از حقوق خودم که گناه نیست. - شما مردها هم آدموحیران می کنین. با چشمان ریزشده نگاهم می کند. ادامه می دهم: - با تمام عشق شروع میکنید و بعد هم عشقتون رو تحمیل می کنین. کلی ضربه به روح و روان زن وارد می کنید. بی حوصله می پرسد: - منظور؟ - دلتون می خواد زن تمام داشته هاشو درجا بذاره کنار و رنگ شما رو بگیره ، در حالی که با فرصت دادن و محبت، خود زن چنان شیفته مردش میشه که با جون و دل رنگشو با مردش یکی می کنه. علی چشمهایش را می بندد و می گوید: - شمازن ها که اینطوری نیستين؟ خواسته ها و نیازها و نازتون رویه جا سر مرد خراب نمی کنین که؟ - چرا چرا. ما زن ها هم از این اشتباها داریم. چشمانش را بسته نگه می دارد و می گوید: - همین آوار میشه روی سر مردی که همه زندگیش زنشه، می مونه که چه کنه؟ - هیچی، به جای اخم و تخم، توی یه فرصت مناسب به گفت وگوی اقناعی داشته باشید. اخم و چشمش را باز نمی کند. - علي! من خونه مادرجون اینا که بودم خیلی می شد زن و شوهرای فامیل که دعواشون می شد می اومدن اونجا. من توی اتاق می موندم، اما از بس داد و قال می کردن همه حرفاشونو می شنیدم. باز هم عکس العملی نشان نمی دهد. خیلی به ريحانه وابسته است و همین دلخوری و دوری دارد اذیتش می کند. - به خاطر خودت نه، به خاطر خدا می گم اول رفتار و حرف های خودت روتجزیه و تحلیل منصفانه کن، بعد هم نوع برخورد ریحانه رو. اون وقت دور از تعصب مردانه و زنانه می بینی که یه راه حل قشنگ پیدا میکنی. ریحانه رو ببر بیرون از فضای خونه. فکرش رو به کار بگیرو خیلی راحت مشکل رو ریشه ای حل کنید. سرم را خم می کنم روی شانه ام و می گویم: - يادته همیشه پدر جون خدا بیامرز یه جمله رو به بزرگای فامیل میگفت؟ آرام زمزمه می کند: - مرنج و مرنجان. - علی، «نرنج» برای خودمونه ! یعنی ان قدر بزرگ باشیم که نفسمون زیر پا باشه ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هر حرف واتفاق ریزی ویرانمون نکنه. «مرنجان» هم که از آدم بزرگوار ساخته است. اگر قدرت پیدا کردی، مظلوم گیر آوردی جلوی خودتو بگیر. نفسش را بیرون می دهد و چشمانش را می بندد: - این دومی مهم تراز اوليه! قبل از رفتنش می گویم: - آهای آقا دوماد! به من ربطی نداره اگه قوه تفکر و تعقل شما درست کار نمی کنه، ولی به هر حال هزینه بدین، مشاوره دقیق تری به تون می دم. چپ چپی نگاهم می کند و در را محکم می بندد و می رود. میدانم که فردا آش وسط سفره است. علی و ریحانه عاقل و عاشق اند. عشق و عقل دوتایشان شد چلوکباب وسط سفره امشب ما. قرار است مطب بزنم . درآمدش حتما خوب خواهد شد. دشت اولش که خوشمزه است. ریحانه سرحال است و علی هم آرام تر از قبل. مامان برای علی و ریحانه توی یک بشقاب غذا می کشد و من یک قاشق می گذارم کنار بشقابشان. شانه ای بالا می اندازم و مشغول خوردن می شوم. بلند می شود و قاشق می آورد. - دارم برات. - آی آی. بعدها که مشاورلازم می شی... وچشمکی برایش می زنم. مامان سبزی را می گذارد کنار دستم. - دوستات امروز زنگ زدن. خبريه؟ لقمه ام را نصفه و نیمه جويده قورت می دهم. -اِ، کیا زنگ زدن ؟ سه نفر زنگ زدن، پیام هم برات دادن. نوشتم روی کاغذ تلفن. مگه شماره همراهتو ندارن؟ - خاموش بود. من هم جا گذاشتم رفتم. خانم مقیمی رو بردم دکتر. -چیزی شده؟ - دو سه روز پیش افتاده بوده، بندۂ خدا به کسی نگفته، امروز دیگه اون تن دردش شدید شده بود که زنگ زد شما نبودی من بردمش دکتر. جا انداخت و بست. لقمه ای میخورم: - من اصلا دل و جرئت درست وحسابی ندارم. بنده خدا ناله میکرد. منکز کرده بودم پشت در و گوش هامو گرفته بودم. علی میخندد: - مثلا همراه مریض بودی. - پرستاره دید رنگم پریده . خودش گفت برو بیرون. صدات ميزَ... که صدای در می آید. بی اختیار همه ساکت می شویم حتی قاشق هایمان بین راه دهان و بشقاب می ماند. نگاهها می رود سمت در. نمی دانم که درفکرهمه این بود یا فقط من که در باز می شود، قامت پدر، رشید ترین قامتی است که حتی سرو هم در مقابلش قد خم می کند. می دوم سمتش و نمی دانم چگونه بغلش می کنم. به خودم که می آیم سفت در آغوشم گرفته و موهایم را نوازش میکند. عکس العملم پدر را شوکه و دیگران را از آغوشش محروم کرده است. کمی که آرام می شوم، سر مادر و ریحانه را جلو می آورد و میبوسد و بعد علی را در آغوش میگیرد و چند دقیقه ای دو مرد می مانند. سفره را که می بیند می گوید: - به به. چه ضیافتی هم برپاست. مادر زنم دوستم داره.. اعصابم تحریک شده و حال خوش و ناخوشم را نمی فهمم. اشتها هم ندارم. همه چشمان پر آب دارند، حتی علی. مثل همیشه دیرآمدن های بیخبری اش. دوباره دستی دور شانه ام می اندازد و می گوید: محبوب خونه چه طور؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
تعبیرش برایم شیرینی خاصی دارد. قاشقم را برمی دارد و مشغول خوردن میشود. بعد از جمع شدن سفره، دور هم مینشینیم. تازه سرم را بالا می آورم و نگاهی به صورتش میکنم. سبزه شده و لاغر.سفیدی موهایش هم انگار بیشتر توی چشم می آید. کمی که از اوضاع و احوال میگوید، انگار غم وغصه اش فوران می کند. میگوید: آنچه در اخبار می آید، یک صدم واقعیت است. شهید هم زیاد داریم از مجاهدان لبنانی و عراقی و افغانستانی تا همین بچه های داوطلب خودمان. غریب می جنگند و غریب شهید میشوند. و بعد ادامه میدهد که: ما داریم توی عراق و سوریه، از خودمان دفاع میکنیم. اگر صبر کنیم دشمن بیاید پشت مرز ما و آن وقت دفاع کنیم، هم عراق و سوریه از دست رفته است و هم تمام ایران و مردمش درگیر می شوند، مثل جنگ ایران و عراق. سرخوش از آمدن پدر هستم که سال ها دوست داشتم، سایه اش بالای سرم باشد ونبود. موقع خواب در اتاقم را نمیبندم. دارم دنبال همراهم می گردم که در چهارچوب در می ایستد. - ليلی جان! سربرمی گردانم و لبخندش را نوش می کنم. - فردا صبح هستی که؟ - بله هستم بابا. - پس تا فردا. ملاصدرا و خانمش زیر پنجره اتاق من نشسته اند و دارند صحبت می کنند. پنجره بسته است و نمیشنوم چه میگویند. برایش پیام میزنم: به وقت فکر نکنی ملاصدرا زن داشته و بساط میکرده زیر پنجرة من و با خانمش بغ بغومی کرده. صدای خنده ای که بلند میشود و بعد سنگ ریزه ای به شیشه می خورد. شیشه هم که بشکند، حاضر نیستم از زیرپتوبیرون بیایم. جواب پیامک را نمی دهد، اما از قطع شدن صداهای گنگ میفهمم تغییر موضع داده اند. به سعید پیام میزنم که: - دوتا داداش بودن یکی شون کور بوده، یکی شون کچل. اگه گفتی توکدومشونی ؟ جواب میدهد: - گزینه سه. تازه اشتباه هم نوشتی یه آبجی و داداش بودند، داداشه کور بود اسمشم مسعود بوده، آبجیه کچل بوده، اسمشم ليلا؛ امامن گزینه سوم هستم. از دست این مسعود، دیوونه دیوونه ام. - حالا که این طور شد، من هم نمیگویم از بابا چه خبری دارم. گوشی توی دستم زنگ میخورد و عکس مسعود با آن خنده قشنگش می افتد روی صفحه، آهسته می گویم: - سلام - ليلا! چه خبر؟ بابا زنگ زد؟ بچه داد نزن. اینجا خانواده زندگی می کنه و خوابیده. بعدم سلامت کو؟ - سلام. جون من لیلا بابا زنگ زد؟ دلم میسوزد و میگویم: - بابا امشب اومد. کمی مکث و بعد صدای: - ای خدا! جدی لیلا! بابا الآن خونه س؟ بی اختیار و با بغض می گویم: - آره دو ساعت پیش اومد. الآن هم خوابیده. سعید گوشی را می گیرد: - ليلا!راست و حسینی؟ بغضم باران می شود. مینشینم سرجایم: - راست و حسینی. - پس چرا گریه میکنی؟ - آخه اونایی که جنازه باباشون رو براشون بردن، الآن چه حالی دارن ؟ آخه چرا از اون طرف دنیا اسلحه و آدم میفرستند تا یک کشور ساکت و آروم رو این طور خراب و خونین کنن؟ سكوت دوطرفه... و گوشی را قطع میکنم و خاموش... هق هقم را خفه میکنم. مردم ایران و اطراف آن، همه مسلمان هایی که در آسایش میخوابند، یادی از آنها میکنند؟ یا تنها به این فکر هستند که اعتراض کنند چرا ما داریم آن جا هزینه میکنیم و فقیران خودمان چه؟ یاد جمله افسر اسرائیلی آمریکایی میافتم که در جواب این سؤال که شما تا کجا در ایران دخالت میکنید؟ گفته بود: «تا هرجایی که بتوانیم چکمه هایمان را در آن جا بگذاريم.» دنیا دار غفلت و فراموشی است. دوست ندارم خود خواه فراموشکارباشم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
•امیدواریَت نسبت به چیزی که به آن امید نداری بیشتر باشد،از آنچه که به آن امید داری... امیرالمومنین علی(ع)💙 گاهی ی روزَنه تو اوج ناامیدی باز میشه... 🌵| @romankademazhabi
من خدا را در قلب كسانی دیدم كه بی هیچ توقعی، مهربانند...♡ 📚 | @romankademazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_هجدهم هیچكس جوابي نداد .ایزدي دستانش رابه هم مالی
📚 📝 نویسنده ♥️ سهیل با حرص گفت : براي اینكه به من نگاه نمي كنه … كم مونده بابا بزنه زیر گوشش. برای اینكه اتفاقي نیافتد به بهانه درس خواندن به اتاقم رفتم و تا وقت شام همان جا ماندم. بعد از شام هم براي فرار از نگاههاي پرهام دوباره به اتاقم پناه بردم. آخر شب بعد از اینكه دایي اینها رفتند ، صداي پدرم را مي شنیدم كه عصبي به مادرم مي گفت : - نزدیك بود یه چیزي به این پرهام بگم ها ! این پسر چرا اینطوري شده ؟ بعد صداي اهسته مادرم را شنیدم كه گفت : خوب بچه ها بزرگ شدن و تازه متوجه همدیگه مي شن. بعد خوابم برد و دیگه نفهمیدم چه گفتند . صبح وقتي لیلا رسید جلوي در منتظر ایستاده بودم. هوا خیلي سرد شده بود و همه منتظر بارش برف سنگین بودند. هوا ابري و تاریك بود و ادم بي اختیار دلش مي گرفت . وقتي سوار شدم لیلا گفت : یخ زدم چقدر هوا سرد شده . سرم را تكان دادم و گفتم : باز خدارو شكر ما ماشین داریم پس اون بیچاره ها كه كلي باید منتظر ماشین تو خیابون یخ بزنند چه حالي دارن ؟ لیلا خندید وگفت : از كي تا حال عضو سازمان حقوق بشر شدي ؟ با خنده جواب دادم : از وقتي رییس سازمان استعفا داده ! كلاس ادبیات هفته پیش تمام شده بود و آن روز فقط ریاضي داشتیم . چند دقیقه اي سر كلاس منتظر ماندیم . بعد همه مشغول صحبت وخنده شدیم ، چند نفري هم با هم درس مي خواندند و اشكالهایشان را مي پرسیدند. وقتي نیم ساعت گذشت یكي از بچه ها گفت : باز كه آقاي نازك نارنجي نیامده ! پسري از ته كلاس گفت : دوباره چي كار كردید بهش برخورده ؟ آیدا هم با صداي بلند گفت : پاشید برید خونه هاتون آنقدر سمج سر كلاس مي شینید تا بالاخره یكي سر برسه ! هر كس حرفي مي زد كه در باز شد و آقاي ایزدي لنگ لنگان وارد شد. زیر چشمانش گود رفته بود و به كبودي مي زد. لبهایش هم بد جوري كبود شده بود. انگار مریض بود. بي حال سلام كرد و براي دیر آمدنش عذرخواهي كرد. بعد پرسید : - خوب این جلسه رفع اشكاله ، هركس سوالي داره بپرسه . بعد از اون همه چیز سریع اتفاق افتاد . هركس سوالي داشت مي پرسید و اقاي ایزدي از سوال كننده مي خواست پاي تخته بیاید و انقدر راهنمایي اش مي كرد تا اشكالش رفع شود. نوبت به من كه رسید اواخر ساعت بود . وقتي پاي تخته رفتم ماژیك را در دست گرفتم و صورت مسئله را نوشتم آقاي ایزدي با ملایمت راهنماي ام مي كرد. منهم با دقت گوش مي كردم . اشكالم را متوجه و كاملا بر قضیه مسلط شده بودم كه ناگهان یكي از پسرها بلند شد و گفت : - به افتخار اقاي ایزدي…. و همه دست زدند. لبخند كم رنگي روي لبهاي كبودش نقش بست . بعد همان پسر كه اسمش سعید احمدي بود یك اسپري برف شادي دراورد و همانطور كه در كلاس به هر سویي مي پاشید گفت : به افتخار پایان كلاسها ! ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ در میان دانه هاي مصنوعي برف متوجه اقاي ایزدي شدم كه با سرعت دست در جیب كاپشن سبز سربازي اش كرد و ماسكش را درآورد. همانطور كه ماسك را مي زد به طرف در كلاس مي رفت گفت : خواهش مي كنم اقاي احمدي دیگه این اسپري رو نزنید . همانطور كه پاي تخته ایستاده بودم و به صورت ایزدي خیره شدم كه نفس نفس مي زد. سرو صداي بچه ها بلند شده بود و هركس حرفي مي زد. - آقاي ایزدي مگه شما مخالف شادي هستین ؟ - حتما آقاي ایزدي رادیكال هستن . بعد یكي با خنده گفت : نه خیر جناب ایزدي جذر هستن. صداي دختري از ردیف جلو آمد : بس كنید منهم از بوي این اسپري حالم بهم خورد. بعد دوباره سروصداها قاطي شد و ناگهان آقاي ایزدي كه رنگ صورتش تیره و كبود شده بود روي زمین افتاد. اولش هیچ كس كاري نكرد انگار همه فلج شده بودند سكوت سنگیني بر كلاس حكم فرما شد. بعد ناگهان همه پسرها با هم به طرف اقاي ایزدي هجوم آوردند و اورا كه انگار از هوش رفته بود روي دست از كلاس بیرون بردند. فصل پنجم تا شب ناراحت ونگران بودم . لحظه اي صورت معصوم و مظلوم آقاي ایزدي از پیش چشمم دور نمي شد. بعد از آنكه آمبولانسي جلوي در دانشگاه آمد و آقاي ایزدي را بردند حال همه حسابي گرفته شد. همه در حیاط جمع شده بودند و با وجود هواي سرد و سوز بدي كه مي آمد با هم درباره این موضوع صحبت مي كردند. همه داشتند به سعید احمدي غر مي زدند و حادثه را تقصیر او مي انداختند كه البته بي تقصیر هم نبود. بیچاره آقاي احمدي گوشه اي كز كرده بود و چیزي به گریستنش نمانده بود . دخترها دور هم جمع شده بودند و هر كس چیزي مي گفت. فرانك ناراحت گفت : بیچاره ایزدي دلم خیلي برایش سوخت . آخه یكدفعه چي شد؟ لیلا جوابش را داد : منكه گفتم حساسیت داره گوش نكردید. آیدا در حالیكه دماغش را پاك مي كرد گفت : بنده خدا چقدر غیبتش رو كردم. نگو كه طفلك مریضه . سر انجام مثل اغلب جریانات زندگي این حادثه هم كم كم رنگ باخت و بچه ها دانشگاه را ترك كردند. در بین راه لیلا رو به من كرد و گفت : كاش مي دونستیم كجا بردنش ، حداقل مي رفتیم ببینیم چي شده ؟ شاید چیزي احتیاج داشته باشه . سرم را تكان دادم و گفتم : خیلي دلم سوخت ولي تا حالا حتما پدر و مادرش شاید هم زنش خبردار شدن ورفتن بالاي سرش. لیلا دنده را عوض كرد و گفت : آره حتما دانشگاه با خانواده اش تماس گرفتن. خدا كنه طوریش نشه . بعد در آینه به پشت سرش خیره شد و با نفرت گفت : - اه دوباره این كنه ها پشت سرمون میان . نگاهي كردم وگفتم : كي ؟ لیلا آهسته گفت : همون پاتروله دیگه ، دار و دسته شروین اینها، چقدر مسخره اند. ! شروین یكي از پسرهاي كلاس بود كه فكر میكرد همه خاطر خواهش هستند . چشمهاي رنگي و موهاي مجعد مشكي داشت. پوستش همیشه برنزه بود و قد بلند و هیكل وریزیده اش نشان مي داد كه اهل ورزش است. از سر و وضعش هم معلوم بود كه پولدار است . چند نفر مثل خودش هم دورش را گرفته بودند و اكثر اوقات با هم بودند. بي حوصله به لیلا گفتم :محل نگذار حوصله ندارم. لیلا سرعتش را كم كرد تا بلكه پاترول از ما جلو بزند اما پاترول هم سرعتش را كم كرد. لیلا در آیینه نگاهشان مي كرد آهسته گفت: ول كن نیستند. با حرص گفتم : به جهنم بذار بیان دنبالمون برو طرف خونه وقتي مي بینن مي ریم خونه دماغشون میسوزه . لیلا مرا جلوي در خانه پیاده كرد وقتي پیاده شدم. پاترول شروین را دیدم كه به دنبال لیلا وارد كوچه مان شد. در كیفم دنبال كلید مي گشتم كه صداي شروین را شنیدم : - مي خواي بگي این قصر مال شماست ؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ بعد همه شان خندیدند . دوباره گفت : براي ما فیلم نیا ما همین جا هستیم تا تو كلید خیالي ات را پیدا كني احتمالا تا شب هم اینجا منتظر بشیم كلیدت پیدا نمیشه! بي اعتنا كلیدم را بیرون آوردم و در را باز كردم. صداي هو كردن دوستان شروین كه مسخره اش مي كردند بلند شد. از اینكه حالش را گرفته بودم راضي و خوشحال بودم ولي وقتي مادرم درباره كلاس رفع اشكال پرسید دوباره به یاد ایزدي افتادم و ناراخت شدم. مادرم كه دید ناراحت شدم ، پرسید : چي شده ؟ اشكالت زیاد بود ؟ سرم را تكان دادم و جریان را برایش تعریف كردم. وقتي حرفهایم تمام شد مادرم هم ناراحت و نگران شده بود و با بغض گفت : طفلك خدا كنه طوریش نشده باشه. آن روز گذشت من و دیگر دوستانم از حال آقاي ایزدي بي خبر بودیم . سومین امتحان، ریاضي بود. شب قبلش با لیلا حسابي خوانده بودیم . تقریبا تمام مسئله ها را آنقدر حل كرده بودیم كه حفظ شده بودیم. صبح زود وقتي براي امتحان رفتیم همه در حیاط جمع شده بودند و هر گروه كاري مي كرد اكثرا براي آخرین بار فرمول ها و مسایل را مرور مي كردند. آیدا با دیدن من و لیلا جلو آمد و گفت : به به خر خوان ها آمدند. لیلا با اضطراب گفت : نیست تو خر نزدي ! آیدا با خنده گفت : خوب معلومه خوندم . نمي خوام ترم اول بیفتم. راستي بچه ها مي دونید آقاي ایزدي چي شد؟ هردو نگران گفتیم : مرخص شده ؟ سري تكان داد و گفت : مي گن هنوز بیمارستان بستري است اینطور كه بچه ها مي گن تو جنگ مجروح شده براي همینه كه مي لنگه . با حیرت گفتم : توي جنگ ؟ لیلا با حرص گفت : اره دیگه ، پس كجا ؟ دوباره گفتم : تو از كجا مي دوني ؟ آیدا گفت : بچه ها مي گن . انگار هیچ كس رو هم نداره … همان لحظه درها باز شد و دوباره ترس از امتحان همه چیز را تحت الشعاع قرار داد . وقتي ورقه ها را پخش كردند. در میان بهت و تعجب همه آقاي ایزدي را دیدیم كه بین بچه ها قدم مي زد. لاغر تر شده بود ولي تا حدي گودي و كبودي زیر چشمش از بین رفته بود. بلوز سفید و گشادي به تن داشت با یك شلوار جین خیلي آهسته راه مي رفت ولي مشخصا پایش را روي زمین مي كشید. آنقدر نگاهش كردم تا متوجه شدم بیشتر وقتم را از دست دادم. سوالها برایم ساده و آسان بود. با اطمینان و سرعت جوابها را نوشتم و ورقه ام را تحویل دادم. موقع بیرون رفتن به آقاي ایزدي كه كنار نرده ها ایستاده بود سلام كردم . سرش را پایین انداخت و آهسته جوابم را داد. نگران پرسیدم : آقاي ایزدي حالتون چطوره ؟ اون روز ما خیلي نگران شدیم… بعد در دل به خود نا سزا دادم كه چرا این حرفها را به او زدم. آن هم من ، دختر مغروري كه جواب سلام هیچكس را نمي داد و به همه عالم و آدم فخر مي فروخت و بي اعتنایي میكرد. صداي آهسته ایزدي به گوشم رسید : الحمدالله خوبم خیلي ممنون از توجه تون، چیزي نیست گاهي این حالت بهم دست مي ده. بعد پرسید : امتحانتون چطور شد ؟ با خنده گفتم : عالي شد دست شما هم درد نكنه . با خجالت گفت : خواهش مي كنم . خدا نگهدارتون. حرصم گرفت . پسره لاغر مردني از من خداحافظي مي كرد. یعني برو پي كارت. اصلا چرا من باهاش حرف زدم. تا یك كمي بهش رو دادم اینطوري حالم را گرفت. بدون اینكه جوابش را بدهم راه افتادم . از عصبانیت منتظر لیلا نماندم و با تاكسي به خانه برگشتم. در راه هم مدام خودم را سرزنش مي كردم كه چرا مثل دختر بجه ها با ایزدي حرف زدم. وقتي در خانه را باز كردم هیچ كس خانه نبود. یادداشت مادرم روي در یخچال انتظارم را مي كشید. › مهتاب جون غذایت در یخچال است. من با فرشته رفتم استخر ‹ . بي حوصله غذایم را گرم كردم و خوردم و بعد به رختخواب رفتم . بعد از پایان امتحانات چند روزي تعطیل بودیم و تا آغاز ترم دوم فرصت داشتیم كه استراحتي بكنیم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay