eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
برای شب‌های آدم های این روزگار آرزوهای مدرن تری باید... مثلا: شبتان بی حسرت! "پریسا زابلی پور" 🌀 | @romankademazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_سی_سوم فصل هشتم همه چیز باهم قاطي شده بود. وقتي
📚 📝 نویسنده ♥️ لحظه اي سینه به سینه آقاي ایزدي در آمدم . از هولم كلاسور و كیفم رها شد و تمام كاغذ ها از بالاي راه پله ها پخش زمین شد. جواب شروین را متوجه نشدم اما از لحن صدایش معلوم بود كه حسابي عصباني شده است. آن لحظه فقط و فقط صداي آقاي ایزدي را مي شنیدم كه گفت : خانم مجد كسي مزاحمتان شده ؟ هر چه فكر میكنم نمي فهمم چرا آن لحظه گریه ام گرفت. نشستم روي پله ها و زدم زیر گریه . شروین با سرعت از كنارم گذشت و نگاه آقاي ایزدي به دنبالش كشیده شد دوباره گفت : - حرفي بهتون زد؟ حركتي كرد كه … اگه چیزي شده به من بگید من خدمتش مي رسم. سرم را تكان دادم . اشك هایم بي اختیار سرازیر شده بود و دیگر مهار هم نمي شد. آقاي ایزدي خم شد و كلاسور و كیفم را از روي زمین برداشت، كلاسورم خاكي شده بود. آن را به سینه اش مالید تا خاكهایش پاك شود وقتي كلاسور را به طرفم گرفت : بي اختیار خندیدم . آقاي ایزدي با خجالت پرسید : چیزي شده ؟ بریده بریده گفتم : لباستون خاكي شد. دستش را روي لباسش كشید و گفت : عیبي نداره . بعد شروع به جمع كردن كاغذها از روي پله ها كرد. من هم از روي پله ها بلند شدم . در دل به خودم ناسزا مي گفتم كه چرا آبغوره گرفته ام. آنهم جلوي آقاي ایزدي ! چند لحظه بعد آقاي ایزدي نفس زنان كاغذ ها را به طرفم دراز كرد و گفت : - خودتون را ناراحت نكنید. اگر باز هم حرفي زد حتما به حراست دانشگاه بگید. مطمئن باشید جلوشو مي گیرن. كاغذ ها را گرفتم و تشكر كردم. در راه برگشت به خانه لیلا و شادي سوال پیچم كرده بودند . منهم بي حوصله جوابهي كوتاه مي دادم. بالاخره شادي با عصبانیت گفت : - زهرمار آره و نه . اینهم شد جواب دادن ؟ درست و حسابي تعریف كن! ماشین را كنار كشیدم و پارك كردم. آهسته و شمرده همه چیز را تعریف كردم وقتي حرفهایم تمام شد چند دقیقه اي چیزي نگفتند. بعد شادي گفت : - چقدر بد شد … لیلا پرسید : چرا؟ شادي سري تكان داد و گفت : به نظرم این ایزدي از اون حزب الهي هاست . حالا برات تو دانشگاه مي زنه. لیلا دستپاچه گفت : راست مي گه نكنه برات پرونده درست كنه . نگاهشان كردم . چقدر تفكرمان راجع به یك نفر فرق مي كرد. آهسته گفتم : - آقاي ایزدي اصلا اهل این كار ها نیست. فقط مي خواست كمكم كنه . شادي شانه اي بالا انداخت و گفت : خدا كنه . بعد لیلا عصبي گفت : چقدر این شروین پررو و از خودراضي است. تا دم خانه صحبت راجع به شروین و رفتار و اخلاق بدش بود. اما من فقط در فكر آقاي ایزدي بودم. دو هفته اي از آن جریان گذشت كه دوباه شروین شروع به اذیت كرد. آن روز كلاس فیزیك داشتیم و تا تاریكي هوا در دانشگاه بودیم وقتي كلاس تعطیل شد خسته و هلاك به طرف ماشین رفتیم. لیلا با خستگي گفت : مهتاب امروز چقدر ماشین رو بدجا پارك كردي . با خنده گفتم : ببخشید حضرت علیه ! وقتي به محل پارك ماشین رسیدیم آه از نهاد هر سه مان در آمد . چهار چرخ ماشین پنچر بود . ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ گریه ام گرفته بود. مستاصل به اطراف نگاه كردم . آیدا با دیدنمان جلو آمد و گفت : - مهتاب چرا هنوز نرفتي ؟ به ماشین اشاره كردم و گفتم : مگه كوري ؟ نگاهي به ماشین كرد و با تعجب گفت : این ماشین توست ؟ ….من فكر كردم مال شروین است . یك ساعت پیش وقتي من آمدم بیرون كه برم اون ساختمان روبرویي دیدم كه نشسته بود روي زمین و به چرخاش ور مي رفت. پس ماشین توست؟ با عصبانیت گفتم : تو مطمئني ؟ سري تكان داد و گفت : آره حال مي فهمم چرا از دیدن من جا خورد. آن روز با هر بدبختي بود به خانه رفتم و پدرم ماشین را درست كرد و به خانه برگرداند. اما من كینه شدیدي از شروین به دل گرفته بودم. اینطور كه پیدا بود او هم از دست من حسابي ناراحت بود و منتظر فرصت بود تا تلافي كند. مي دانستم كه مي خواهد غرورم را خرد كند و من نباید اجازه میدادم . آن شب بعد از شام سهیل وارد اتاقم شد. چند دقیقه عصبي اتاق را بالا و پایین رفت سرانجام ایستاد و گفت : مهتاب به خدا اگه نگي كي این كارو كرده پدرتو در مي آرم. با ترس گفتم : چه كار كرده ؟ سهیل كلافه گفت : خودتو به اون راه نزن من هم دانشجو بودم مي دونم این كارا چیه ! كي ماشین رو پنچر كرده بود؟ سري تكان دادم و گفتم : نمي دونم. سهیل محكم روي میز كوبید و گفت : پس نمي خواي بگي … خیلي خوب خودم مي آم دانشگاه ته و توي ققضیه رو در مي آرم. بلند شدم و فوري گفتم : این كارو نكن سهیل ، راستش مي دونم كي این كارو كرده ولي صلاح نیست سر و صدا راه بندازي تو دانشگاه آبرو ریزي مي شه . با هزار زحمت راضي اش كردم كه به دانشگاه نیاید و فعلا اقدامي نكند. بعد نوبت پدر و مادرم بود كه شروع به بازجویي من كردند . مادرم با ناراحتي مي گفت : - اگه به خودت صدمه اي بزنن چي ؟ آخه كي این كارو كرده . پدرم عصبي تهدید مي كرد و حرص مي خورد. . لیلا و شادي هم نگران بودند و مدام زیر گوشم مي خواندند كه به دانشگاه شكایت كنم. من اما منتظر فرصت مناسب بودم و این فرصت خیلي زود به دستم افتاد . تقریبا اواخر ترم بود و همه نگران امتحانها بودیم. هر سه بیست واحد داشتیم كه باید با موفقیت مي گذراندیم. اواخر هفته بود بعد از اتمام كلاس مباني چند لحظه اي در كلاس ماندم ، آن روز نه لیلا آمده بود و نه شادي به من هم اصرار كرده بودند كه بمانم ولي من قبول نكرده بودم. چند اشكال داشتم كه باید مي پرسیدم. وقتي اشكالهایم را پرسیدم و استاد پاسخم را داد. دیگر كسي در كلاس نمانده بود. وسایلم را برداشتم و آهسته از كلاس بیرون آمدم. راهروها خلوت بود و معلوم مي شد كه همه براي امتحانها خانه مانده اند. كسي به نام كوچك صدایم كرد. برگشتم شروین بود. پوزخند مبهمي روي لبهایش بود . آهسته گفت : چقدر عجله داري … كارت دارم. سرد گفتم : من اما كاري با تو ندارم. شروین با لحن مسخره اي گفت : پس اون تنبیه كوچولو برات كافي نبوده . متعجب نگاهش كردم . ادامه داد : ببین من اصلا عادت ندارم دخترا به من جواب رد بدن. اگه هم كسي این كارو بكنه بد مي بینه. بعد با خنده پرسید : ماشینت درست شد ؟ باغیظ نگاهش كردم ، صدایم به سختي مي لرزید گفتم : ببین تهدید كردن خیلي آسونه من هم بلدم. اگه یك بار دیگه مزاحم من بشي مي رم به حراست دانشگاه شكایت مي كنم. مي دوني كه بد جوري هم حالتو مي گیرن. شروین قهقه اي زد و با خنده گفت : ا ؟ ترسیدم ! بعد همانطور كه مي خندید ادامه داد: ببین من حوصله شوخي ندارم . فكر نكن خیلي آش دهنسوزي هستي ولي من با دوستام شرط بسته ام اصلا دوست ندارم ضد حال بخورم. فهمیدي ؟ تو یك مدت با من دوست مي شي بعد هم هري ! با پوزخند گفتم : وقتي آبرو برام باقي نموند نه ؟ شروین سري تكان داد و گفت : در هر حال خود داني این بار چرخ ماشین بود دفعه دیگه خودت ! ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ عصباني داد زدم : برو گمشو عوضي ! همانطور كه مي خندید كلاسورم را از زیر بغلم كشید و گفت : شنیدم جزوه هاي مرتبي داري … كلاسور افتاد و باز ورقه ها پخش و پلا شد داد زدم : - دستتو بكش بي شعور . باصداي داد و بیداد من چند نفر از دانشجوها از كلاسهاي خالي بیرون آمدند. لحظه اي بعد آقاي ایزدي همانطور كه ماسك روي صورتش و ماژیك در دستانش بود از كلاسي بیرون آمد. با دیدن من و شروین كه مي خندید با عجله جلو آمد ماسك را از صورتش پایین كشید و گفت : چي شده خانم مجد ؟ شروین صورتش را در هم كشید و گفت : به تو چه بچه حزبي ؟ ایزدي با آرامش گفت : تو محیط دانشگاه این كارا را نكنید به خدا براتون خیلي زشته . با بغض گفتم : من كه كاري نكردم این پسره عوضي دست از سرم بر نمي داره ، كلاسورم را گرفت و انداخت زمین مدام تهدیدم مي كنه … ایزدي نگاهي به شروین انداخت و گفت : آره آقاي پناهي ؟ شروین دوباره با پررویي گفت : آخه به تو چه ؟ ایزدي آرام گفت : به من ربطي نداره ولي من گزارش مي كنم به جایي كه بهشون مربوطه آن وقت برات بد میشه . شروین با دست آقاي ایزدي را هل داد و گفت : برو ببینم مردني منو تهدید مي كنه ! لحظه اي بعد همه چیز در هم ریخت . آقاي ایزدي با شروین گلاویز شد . بچه ها ي دانشگاه ریختند تا جدایشان كنند . من هم بي اختیار گریه مي كردم. بي توجه به جزوه هایم به طرف در حراست دانشگاه رفتم . مرد میانسال و جا افتاده اي با ریش و سبیل اندوه پشت میزي نشسته بود. با گریه گفتم : عجله كنید طبقه بالا دارند همدیگرو مي كشن. مرد لحظه اي خیره نگاهم كرد و بعد فوري بلند شد و به طرف پله ها دوید. چند دقیقه بعد همه چیز تمام شده بود و من و آقاي ایزدي و شروین در دفتر كمیته انضباطي دانشگاه ایستاده بودیم. مسئول دفتر یك روحاني بود با قیافه اي جدي و خشك با دیدن ما سه نفر سري تكان داد و با لحني خشك گفت : از شما دیگه بعیده آقاي ایزدي … وقتي كسي حرفي نزد رو به من كرد و گفت : شما بیرون باشید صداتون مي كنم. قبل از رفتن نگاهم به آقاي ایزدي و شروین افتاد بر خلاف تصور من این شروین بود كه صورتش پر از كبودي شده بود. آقا ي ایزدي سالم وسرحال ایستاده بود و فقط آستین لباسش كمي پاره شده بود. تقریبا نیم ساعتي بیرون اتاق منتظر ماندم تا سرانجام در باز شد و ایزدي و شروین بیرون آمدند . آقای ایزدي آهسته گفت : شما را صدا كردند. با ترس و لرز مقنعه ام را درست كردم و وارد شدم. سر به زیر جلوي میز ایستادم . صداي خشك و جدي مسئول دفتر را شنیدم : خانم مجد اینطور كه از شواهد و قرائن پیداست شما بي تقصير هستید. ماجرا چي بوده ؟ شمرده و آهسته همه چیز را تعریف كردم ، وقتي حرفم تمام شد ، مرد آهسته و ملایم گفت : - ناراحت نباشید ما براي همین اینجا هستیم فعلا یك اخطار به این پناهي مي دهیم و برایش پرونده درست میكنیم ، بار دوم باز هم تذكر شفاهي بهش مي دیم و بار سوم اگر دست از پا خطا كرد ، اخراج از دانشگاه. بعد وقتي دید من حرفي نمي زنم گفت : بفرمایید نگران نباشید اگر باز هم این آدم مزاحم شد فوري به من اطلاع بدید. وقتي از اتاق خارج شدم ، آقاي ایزدي را دیدم كه منتظر ایستاده است با دیدنم دسته اي كاغذ به طرفم گرفت : بفرمایید جزوه هاتون. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
و چه احساس قشنگی ست که در اول صبح یادِ یک "خوب"، تو را غرقِ تمنّا سازد ...💟🍃 🙂🌸 💙 | @romankademazhabi
هيهات اگر یار بخواهی و نباشم ای وای به من گر تو مرا یار ندانی🍃 ❣ 💐 | @romankademazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_یازدهم به احترام همه سر سفره مي نشينم. كنار مادر پناه گرفته ام. راه گلويم بسته
می گوید: باید رو قبول ندارم. اول رو هم نمی دونم. آخرین هم یا زن می زنه یا مرد. این هم شد جواب؟ -خب اگه توافقی در کار نبود و همسرتون سماجت کرد سر حرفش که به نظر شما درست نیست چی؟ گلویش را صاف می کند، اما حرفی نمی زند. صبر می کنم. جوابی نمی آید. سرم را بالا می آورم، لحظه ای نگاهش می کنم. چشمانش را بسته و سرش رو به آسمان گرفته. پاهایش را هم جمع کرده و دستانش را دورش حلقه کرده است. آرام می گوید: -صبر کنید چند جمله بگم شاید جواب تمام سوال هاتون باشه. من زندگی رو یه گرو کشی نمی دونم. اصلا من من، تو تو رو قبول ندارم. زندگی مشترک یعنی این قدر یکی بشیم که حتی عیب هم رو بپوشونیم. نه این که مدام بحث و جدل داشته باشیم. قرار نیست مایه ی زحمت هم بشیم و رقیب باشیم. خیالتون راحت، من اهل دعوا نیستم. همین الان پرچم سفیدم رو بالا می برم. راستش زندگی مشترک برا من تعریف نوری دارد، نه درگیر تاریکی شدن. حرف زدنش از صبح تا حالا عوض شده. تغییر موضع داده انگار. چه محکم از من و خودش حرف می زند. دلم آشوب می شود. نمی توانم یا شاید هم نمی خواهم حرفش را باور کنم. با تردید می گویم: -من می ترسم از آینده ای که پر از سردرگمی و درگیری و اما و ای کاش باشه! حرفاتون قشنگه، اما... امایم را درک می کند که از سر تردید است. لیوان آبی می ریزد و بی تعارف می خورد: -زندگی یک فرشته. فرقی نداره. چه قبل از ازدواج چه بعد از ازدواج. از اول بودنش تا آخرین که تموم می شه خیلی کوتاهه. خیلی حماقته که به هوسی یا تقلیدی یا جلوگیری و لجبازی و فشار دیگران تموم بشه و نهایتش هیچ باشه. به هر حال شاید انسان توی زندگی شوخی بکنه و گاهی به بازی و سرگرمی بگذرونه و دچار اشتباه هم بشه. من اين رو نفي نمي کنم، نمي گم آدم خوبي ام و بدي ندارم. نه اتفاقا بدي هاي من فاجعه است، اما با زندگي شوخي كردن و باري به هرجهت و لذت طلبانه جلو رفتن، جهالت محضه. توي اين يكي دو سه باري هم كه با هم گفت و گو كرديم ، حرف هوس و خواهش نبوده، نه از جانب شما نه از جانب من. شايد با حرف آخري كه مي خوام الان بگم شما فكر كنيد كه من چه قدر... صبر مي كند و مكث...حس مي كنم حالتش از سكوت گذشته است. انگار دارد حرفش را مزمزه مي كند و كمي تأمل... -شما شايد فكر كنيد كه من عجول هستم، اماواقعيت اينه كه من نظرم مثبت و خواهانم... چنان ذهن و دلم به هم مي ريزد كه ناخودآگاه سرم را بالا مي آورم و نگاهش مي كنم. از تكان خوردن ناگهاني من سكوت مي كند و او هم نگاهش را بالا مي آورد. لحظه اي نگاهم مي كند. سيستم عصبي ام يادش مي رود كه عكس العمل نشان دهد. چشمم را مي بندم و سرم را برمي گردانم. دنبال كسي مي گردم تا به او پناه ببرم. نمي دانم چرا حس مي كنم كه بهترين كس پدر است و حالا من عطش حضورش را دارم از دور دارند مي آيند. مصطفي ليوان آبي مقابلم مي گذارد. حالم دگرگون شده، ليوان را برمي دارم با دستي كه مي لرزد، آب را مي خورم. عطشم برطرف نمي شود. هنوز نگاهم به آمدن پدر و مادر است كه ميان راه مي نشينند. نا امید مي شوم و سرم را پايين مي اندازم. مصطفي ضرباتش را پياپي مي زند و حالا كه بايد سكوت كند، سكوت نمي كند. -البته من نظر خودم رو گفتم و براي اين كه شما نظرتون رو بگيد عجله اي نيست. هر چه قدر هم كه بخواهيد صبر مي كنم و اگر سؤالي هم باشه درخدمتم. سرم را به علامت منفي تكان مي دهم. خودش مي داند كه چه كار كرده است؛ و مطمئنم كه به عمد، نه به بي تدبيري اين ضربه ي كاري را زده است. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
دوست دارم که برود. همين الان هم برود. حتي نمي توانم لحظه اي حضورش را تحمل كنم. درونم غوغا شده. بغض بي صدا آمده پشت گلويم خانه كرده است. دستانم را در هم فشار مي دهم. خيلي زيركانه بحث را از مجراي اصلي اش خارج مي كند: -با چند تا از اساتيد بحثي داشتيم سر اين كه الان نقش زن و مرد در زندگي دچار انحراف شده . خيلي بحث خوبي بود. همين بحث هم شد سر منشاء اين كه چند تا از دانشجوها كه توي اين بحث همراه بودند، سر انتخاب همسر تغيير ايده دادند و كلا متفاوت انتخاب كردند. حالم بهتر نمي شود و نمي فهمم چه مي گويد. كلماتش برايم گنگ است. كوتاه نمي آيد. -بحث سر اين بود كه الان نقش زن ها و مردها تغيير كرده و همين هم باعث شده كه آرامش و شيريني زندگي براي هر دو قشر از بين بره. از روحيات مرد و چيزهايي كه اين روحيات رو زنده نگه مي داره يا از بين مي بره ، طبق تجربه و علمي صحبت شد. مطمئن باشيد كه اين ملاك ها بي پشتوانه و لذت طلبانه نيست. فقط اميدوارم كه خودم خرابش نكنم. اين مصطفي لنگه پدر و علي است. دارم فكر مي كنم تنها درخواستي که از خدا كردم چه بود : يكي مثل علي. در تنهایی قبل از خوابم سراغ مبينا می روم که برایم عکس هایی از فروشگاه های آن جا انداخته و فرستاده است. لباس هایی ساده و بی طرح وشكل ونوشته ی آن جا. هرقدر لباس های ما پراز تصاویر کارتن های خارجی و شلوغ و اعصاب به هم ریزو حروف انگلیسی است، این جا طبق قوانین روان شناسی، ساده و خوش رنگ است. مختصر برایش مینویسم: - آخر آنها مورد تهاجم اسلام قرار نگرفته اند و این ما هستیم که مورد هجوم فرهنگ غلط نوشته و اختصاصی آمریکایی برای خراب و فاسد شدن قرار داریم. ما باید خراب شویم، چون اگر سالم بمانیم همه دنیا را آبادی مسلمانی می بخشيم. مبينا با سؤال هایش درباره مصطفی، کلافه ام می کند و می نویسد: - من که ندیدم، ولی فکر میکنم مصطفی فرستاده شده از بهشت برای توی جهنميه... و یک شکلک خنده و زبان در آوردن... که گوشی من موقع جواب دادن خاموش میشود. نگاه های سعید و مسعود با نگاه های على تناسبی ندارد. سکوت خانه هم زیبا نیست. مادر مصطفی که زنگ می زند و طلب جواب می کند. لبخند پدر و مادر وعلى باسكوت سعید و مسعود ومن حالتی متناقض به خانه داده است. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay