📚 #زنان_عنکبوتی
❤️#قسمت_چهل_چهارم
سید ابرو در هم کشید و گفت:
- نکنه این برنامه گروه موسیقی زیرزمینی که تازه راه انداختند، یه مشغولیت باشه برای ما، تا ابن بحث رو به نتیجه برسونن!
امیر بی حرف سر تکان داد. سکوتش اما چند دقیقه بیشتر طول نکشید:
- تا فردا جواب ت.م دوتا موسسه دیگه به اضافه جواب تمام شهرستان ها به اضافه اسامی تمام زنانی که مسئول این شهرستان ها هستن رو می خوام.
بی اختیار نگاه همه روی آرش زوم شد و صدای امیر بلند تر:
- آرش تا فردا! تا فردا!
کسی آن شب خانه نرفت حتی سید که از درد یکی دو بار دم کرده گل پر را لیوانی بالا کشید و تا خود صبح با رنگ پریده کنار صدرا نشست تا رمزگشایی کند. صدرا مغز ریاضی مجموعه بود و کنار همه گروه ها می بود که امشب سید او را نشانده بود تا بتواند از فرو ریختن جوانان ایران جلوگیری کند. حاجی هم با امیر آنچه که باید و نباید داشت را طبق فرمول همیشگی بستند و منتظر بررسی های بچه بودند تا جاهای خالی را پر کنند.
صدرا با آرامش خودش روی کلمات رمز کار می کرد و سید با قیافه درهم اطلاعات او را در جاهای خالی جا می داد. سینا هم یک اسم داد که ایمیلش را کترل کنند، مثل این که با فروغ ارتباط بالایی داشت صاحب این اسم! یک ساعتی زمان گذاشتند روی بررسی ایمیل المیرا. وقتی صدرا صدایش را بلند کرد و بچه ها را فراخواند یک نقطه روشن پیدا کرده بود:
- ایمیلی که به نام المیرا بود در حقیقت برای فتانس.یعنی من فتانه رو حک کردم!
حالا غیر از چشمان صدرا و سید، چشمان سینا و آرش و هوش شهاب جمع حرف های صدرا شده بود:
- هشت تا اسم دیگه که خودمون تو این مدت ردشون رو زدیم.
- با هشت تا شهر!
- هشت نفری که رابط شهر های مورد نظر هستند.
مطالب داشت طوری روشن می شد که خواب و خستگی دیگر برای بچه ها معنا نداشت.
آرش سینا را کنار خودش در اتاق نگه داشت و تا ایمیل فتانه را با اسامی که از صحبت های فروغ درآورده بودند تطبیق نداد و ارتباط ها را تکمیل نکرد؛ و تا از میان اطلاعات مرد داخل موسسه، حساب های مالی و ارتباطشان با شبکه..... نگذاشت سینا کنار سید نماز شبش را بخواند. سید که قامت بست یه ربع به اذان بود سینا کاسه پسته را گذاشت کنار سجاده سید و رو به شهاب کرد و گفت:
- بی رحم
شهاب آستین لباسش را پایین داد و کنار سید ایستاد:
- می میرم براش!
بعد از نماز صبح سید نگذاشت بچه ها بلند شوند. طنین آرام زیارت عاشورا سید بقیه کادر را هم از پشت سیستم کشید کنار و تا توسلش رنگ و بوی گریه نگرفت، رنگ به صورت و توان به جان ها برنگشت!
کار بچه ها روی کلمات رمز، ارتباط شبکه داخلی را با خارج دقیق مشخص کرد! سینا در جا پرسید:
- دوباره سفارتخانه ها؟
شهاب روی تخته خطوط موازی کشید و با خط های عمودی قطع کرد. خطوطی که دایره وار گرد هم چرخیدند و پایانش شد طرح خانه عنکبوت:
- ما با یک بافته در هم تنیده طرف هستیم که صدر و ذیلش حساب شده و تحت کنترلشونه. شروع خوبی داشتن و جامعه شناسانه وارد شدن. الان هم تیم بندیشون رو دارن تکمیل می کنن تا شروع ضربه!
امیر بلند شد ماژیک را برداشت و کنار طرح عنکبوت نوشت....
( و سست ترین خانه ها، خانه عنکبوت است.)
در ماژیک را بست و رو به سینا گفت:
- بسم الله
سینا با اشاره به پوشه مقابلش گفت:
- اطلاعات کامل افردی که کارمند دو تا موسسه بعدی هستند و شرکت ها و موسساتی که با فروغ همکاری می کنند و مسیر آمد بودجه و مسیر خروج بودجه توسط افراد و موسسات و احتمالا مزون ها و آتلیه ها و آرایشگاه ها رو داریم. البته روی بعضی از پادو های استخر ها و باشگاه ها هم داریم کار می کنیم!
فروغ اشرفی 55 ساله. صاحب امتیاز و مسئول موسسه که تحت عنوان موسسه ترویج فرهنگ مد ایرانیان داره مجوز می گیره. بیست نفر کادر زن داره و چهار نیروی مرد. توی تهران سه تا موسسه رو پول فراوان ریخته و کادر چیده تا کار کنه. تا حالا چند دوره فشن و آموزشگاه مدلینگ مخفیانه داشته و اساتید مرد، عکاسا مرد و مدلا زن هستند. اساس نامه دارن و آیین نامه آموزشی که نکته جالب آیین نامش اینه که مدلا باید در فضای آموزشی به دور از هرگونه پوشش اداری حضور داشته باشند!
سینا سرش را بالا آورده و لب برچید. با کمی مکث ادامه داد:
- با استاد مرد! داره جنایی میشه و البته باتلاقی!
شهاب لب زد:
- حرفت هم راسته هم درست. البته اگه افکار عمومی بفهمه که این کار جنایته! الآن توی دنیا به کسی که آدم میکشه میگن جنایت کار، اما اون کسی که می زنه روح و روان و اندیشه آدما رو له می کنه و پر از شبهه، زندگیا رو لجن مال می کنه رو نمی گن جانی! این فروغ و فتانه یه خائنن آقا! خائن!
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
1️⃣ _ با رمان زیبا و جذاب امنیتی (واقعی) #زنان_عنکبوتی در بخش ظهر گاهی و
2️⃣ _ رمان عاشقانه و زیبای #مهر_و_مهتاب در پارت عصر گاهی ،
3️⃣ _و با رمان #تنها_میان_داعش در پارت شامگاهی درخدمتتون خواهیم بود
🕋 و ان شا ءالله هر روز حدود ساعت 14 با
سلسله مباحث روان شناسی ، تربیتی و مذهبی :
از خانه تا خدا ✨🦋💝
با ارائه استاد فرجام پور همراهتان خواهیم بود
📚 لینک قسمت اول تمام رمان های کانال سنجاق شده
و در کانال رپلای هم رمان ها و pdf های مختلفی قرار گرفته 🗄
لطفا نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻
@serfanjahateettla
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_سی_هشتم فصل چهل و یکم به سفره هفت سین کوچکمان
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_سی_نهم
وقتی هردو آماده شدیم حسین با تلفن تاکسی خواست تا مار ا به خانه دوستش ببرد. در میان راه حسین ساکت یود . می دانستم با دیدن آن کوچه ها به یاد خاطراتش افتاده است. و نخواستم با حرف زدن او را از افکارش بیرون آورم. سرانجام حسین به راننده تاکسی گفت نگه دارد و کرایه اش را پرداخت. با نگرانی پیاده شدم و به خانه قدیمی و دو طبقه ای که جلویش ایستاده بودیم خیره شدم. جلوی در قهوه ای که باز بود ریسه ای از چراغهای رنگی کشیده بودند. حیاط کوچک پر از صندلی های کنار هم میزهای کوچک جلویشان بود. خانه دو طبقه ای بود که از هم مجزا نشده بود . حسین اشاره ی به من کرد و گفت :
- خانمها بالا هستند
بعد به سمت پدر علی که در هنگام عقد خودمان در محضر دیده بودمش گام برداشت. دو دل و هراسان از پله ها بالا رفتم . دو اتاق تو در تو و بزرگ از جمعیت موج می زد. زن به نسبت جوانی جلوی در ایستاده بود. قد بلند و صورت کشیده ای داشت موهایش درست کرده و صورتش آرایش غلیظی داشت. با لبخند به من نگاه کرد و گفت : خوش امدید.
به زور لبخند زدم : تبریک می گم من مهتاب هستم زن حسین آقا !
نگاه زن رنگی از مهربانی گرفت جلو آمد و دو طرف صورت مرا بوسید :
- وای هزار الله اکبر به حسین آقا نمی آمد انقدر خوش سلیقه باشن. من مرجان هستم خواهر علی ...
بعد سرش را داخل برد و داد زد : حاج خانوم حاج خانوم ... بیایید خانم حسین آقا آمدن.
بعد رو به من گفت : قدم بر چشم گذاشتید بفرمایید.
داخل شدم و به زنان مهمان نگاه انداختم همه لباسهایی کوتاه و یقه باز پوشیده بودند. از تعجب خشکم زد طلا و جواهر زیادی به گوش و دست و گردن داشتند. صورتها همه به دقت آرایش شده و موهای رنگ و مش شده درست کرده و مرتب بود. چیزی که می دیدم با تصوراتم دنیایی فرق می کرد. به دنبال مرجان داخل یک اتاق کوچک شدم و مانتو و روسری ام را گوشه ای گذاشتم. در آینه نگاهی به خودم انداختم تا مطمئن شوم مرتب هستم. وقتی از اتاق خارج شدم خانم قد بلندی که پیراهن مشکی و پر از پولکی به تن داشت جلو آمد و بی مقدمه مرا در آغوش پر گوشتش فشرد. یک ریز قربان و صدقه ام می رفت : ماشا الله ماشا الله قربون قدمات برم عروس خانوم مجلس ما رو نور افشان کردی ... زری اسفند رو بیار دور سر این عروس خانوم خوشگل بگردون .
وقتی دید من مات و متعجب نگاهش می کنم خنده ای کرد و گفت :
- حق هم داری ما رو نشناسی ما عذر تقصیر داریم باید می آمدیم خدمتتون من مادر علی هستم.
به صورت پر از چین و چروک و موهای قرمز از حنایش نگاه کردم چقدر به نظرم مهربان می آمد . بعد زن کوتاه قدی با چشمانی غمگین و صورتی تکیده و موهایی سفید جلو آمد . لباس ساده و مرتبی از پارچه سبز به تن داشت. مرا بدون هیچ حرفی در آغوش گرفت و گفت :
- دخترم الهی به حق علی خوشبخت بشید . چقدر خوشحالم هم برای تو و هم برای حسین جانم.
چند لحظه ای نگاهش کردم با بغض گفت : من مادر رضا هستم دوست صمیمی حسین آقا و علی آقا ...
بعد بی توجه به من اشک هایش را که روی گونه هایش سرازیر شده بودند را پاک کرد . هنوز چند دقیقه ای از نشستنم نگذشته بود که صدای کل و هلهله فضا را پر کرد . بلند شدم و سرپا ایستادم تا عروس وارد شد. اسکناس های هزار تومنی و پانصد تومانی در هوا روی سر عروس پر شده بود. بچه های کوچک با شوق پولها را از زیر دست و پا جمع می کردند. به چهره عروس خیره شدم. چند لحظه بعد دستش را برای دست دادن به من دراز کرده بود و با لبخند نگاهم می کرد. دستش را فشردم و گفتم :
- مبارک باشه خوشبخت باشید.
با لبخندی نمکین گفت : شما هم خوشبخت باشید شنیدم تازه عروس هستید.
سرم را تکان دادم و سرجایم نشستم. دوساعت بعد شاهد خوشحالی ساده و از ته دل کسانی بودم که سالها درباره شان فکر دیگری داشتم. بعد از شام مهمانان کم کم آماده رفتن می شدند. من هم منتظر فرمان حسین بوم تا بلند شوم. عاقبت زنی با چادر مشکی که رویش را محکم گرفته بود و از صورتش فقط دو چشم درشتش پیدا بود از لای در صدایم زد :
- مهتاب خانوم آقاتون صداتون کردن !
با عجله لباس پوشیدم و از مادر رضا و علی و عروس و چند خانم دیگر که باهاشان آشنا شده بودم خداحافظی کردم. بعد جلوی پله ها رفتم. زن چادری با خنده گفت : باز هم تشریف بیاورید زحمت کشیدید.
تازه متوجه شدم که مرجان خواهر علی است. خداحافظی کردم و ناخودآگاه گره روسری ام را محکم تر کردم.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_چهلم
حسین جلوی در ایستاده بود. کنارش علی در کت و شلوار مشکی و موهای اصلاح شده و ریش و سبیل مرتب ایستاده بود. با دیدن من چند قدمی از حسین فاصله گرفت و سر به زیر انداخت.
- سلام علیکم مهتاب خانم قدم رنجه فرمودید .
با صدایی که می لرزید جواب دادم: سلام از ماست . انشاءالله به پای هم پیر شید . خوشبخت باشید.
حسین دستی به پشت دوستش زد و گفت : خوب علی جان خیلی خوش گذشت. با سحر خانوم خونه ما تشریف بیارید. خداحافظ.
علی سری تکان داد و گفت : زحمت کشیدی حسین آقا خانم دستتون درد نکنه چشم مزاحم می شیم. یا علی .
تقریبا یک ساعت بعد در خانه خودمان بودیم. حسین بعد از عوض کردن لباسهایش روی تخت ولو شد و پرسید : خوب بهت خوش گذشت.؟
همانطور که با برس محکم موهایم را شانه می زدم گفتم : ای بد نبود به نظرم این سحر دختر مهربونیه دانشجوست؟
حسین روی تخت نشست : نه تازه درسش تموم شده همکلاسی خود علی بوده البته یکسال از علی عقب تر بوده و سه سال هم ازش کوچکتره .
پرسیدم : چی خونده ؟
- مثل علی الکترونیک .
کنارش نشستم : چه رشته سختی ولی خوب دیگه تموم شده منو بگو که هنوز یکسال کار دارم.
حسین دستش را دور گردنم انداخت و گفت : چشم رو هم بذاری تموم می شه .
با تردید پرسیدم : مادر رضا چرا انقدر غمگین بودد بچه ای دیگه ای جز رضا نداشته ؟
حسین ناراحت گفت : خوب طفلک حق داره اگه رضا شهید نشده بود اون هم الان مثل وقت دامادی اش بود... ولی مادر رضا دو دختر و یک پسر دیگه هم داره که همه ازدواج کردن و سر زندگی شون هستن. رضا ته تغاری بود.
دوباره چشمان درشت و سیاه حسین پر از اشک شد. هر وقت یاد رضا یا خانواده اش می افتاد چشمانش ابری می شد. ترجیح دادم تنهایش بگذارم تا آسوده با خاطراتش خوش باشد. جلوی تلویزیون نشستم و به فیلم سینمایی آخر شب خیره شدم. وقتی تلویزیون را خاموش کردم و به اتاق خواب برگشتم. حسین خواب بود. پتویی نازک به رویش کشیدم و خودم هم کنارش دراز کشیدم. در تاریکی به همسرم خیره شدم. طرح صورتش در تاریکی مثل یک سایه بود سایه ای با ابرو درهم کشیده و انگار خواب بدی می دید.
زیر لب گفتم : خدایا شکرت که مرا به آرزویم رساندی .
واقعا از اینکه زن حسین شده بوم جدا از همه دردسرها و قهر والدینم خوشحال و راضی بودم. حسین از همه جهات مرد ایده آلی بود. خوش اخلاق و مهربان دست و دلباز غیرتمند همه چیز تمام بود. انقدر در فکر غرق شدم تا خواب چشمانم را پر کرد . نمی دانم چند ساعت از نیمه شب گذشته بود که با صدای حسین بیدار شدم. و در رختخواب نشستم. سر و صور حسین غرق عرق بود. موهایش آشفته و صورش درهم بود. به خود می پیچید و زیر لب چیزهایی می گفت. سرم را جلو بردم با خودم فکر کردم شاید بیدار است و چیزی می خواهد. در میان کلماتی که برایم بی معنا بود چند بار اسم مرضیه و مامان را تشخیص دادم. حسین داشت خواب می دید با ملایمت دستم را روی صورتش کشیدم ولی وقتی بیدارنشد چند بار آهسته تکانش دادم عاقبت چشم گشود. صورتش نگران و ترسیده بود . دلجویانه گفتم : عزیزم خواب می دیدی ...
بلند شد و در جایش نشست. صدایش می لرزید : آره ... خواب می دیدم و چه خواب عجیبی بود.
پرسیدم : چه خوابی ؟
حسین نفس عمیقی کشید : توی جبهه و در حال جنگ بودم. یکهو اطرافم خالی شد ولی هنوز در جبهه بودم. بعد پدر و مادرم و مرضیه و زهرا به دیدنم آمدند . رضا و امیر هم بودند. مامانم می گفت : دلش برایم تنگ شده و مرضیه می پرسید چرا به دیدنشان نمی روم ؟ ... در حال صحبت بودم که تیر اندازی شروع شد. دستپاچه سعی می کردم خانواده ام را از گزند گلوله ها دور کنم اما بی فایده بود. همه شان تیر خوردند و کنارم به زمین افتادند رضا و امیر هم ناپدید شدند. ...
به حسین که اشک از چشمانش سرازیر بود نگاه کردم . وای چقدر این پسر زجر کشیده و مصیبت دیده بود. بلند شدم تا لیوانی آب از آشپزخانه برایش بیاورم. در فکر این بودم که خواب حسین چه معنی داشت؟
وقتی لیوان آب را به دستش دادم گفتم :
- حسین فکر کنم معنی خوابت این باشه که باید برای رفتگانت خیرات کنی یا بری بهشت زهرا فاتحه ای برایشان بخوانی هان ؟
حسین سری تکان داد و گفت : نمی دونم شاید...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_چهل_یکم
آن روز صبح بعد از اینکه حسین رفت به لیلا زنگ زدم و ازش خواستم پیشم بیاید . می خواستم حلوا درست کنم و بلد نبودم. وقتی لیلا رسید فوری موضوع را برایش گفتم . سری تکان داد و گفت :
- من بلدم درست کنم. ولی آرد می خواهد داری ؟
با خنده گفتم : خدا پدرتو بیامرزه آردم کجا بود ؟
وقتی لیلا رفت شروع به خواندن طرز تهیه حلوا کردم. گلاب و شکر و زعفران داشتم. روغن هم بود. برای تزیین رویش پودر نارگیل نداشتم اما مهم نبود. وقتی لیلا برگشت هردو مشغول شدیم .
تقریبا دو کیلو آرد خریده بود و خودش با قیافه ای گرفته داشت سرخش می کرد. ازدیدنش خنده ام گرفت. درست مثل خانم بزرگها شده بود. لیلا با دیدن لبخند من گفت : زهر مار باید صلوات و فاتحه بفرستی زودباش .
وقتی حسین به خانه برگشت لیلا رفته بود. و من در میان بشقابهای حلوا ایستاده بودم. تا صدای حسین بلند شد گفتم : سلام حسین جون لباساتو درنیار بیا اینارو پخش کن بین در و همسایه ...
حسین جلوی پیشخوان آشپرخانه آمد و با شادی پرسید :
- تو چی کار کردی ؟
با خنده گفتم : هیچی با لیلا حلوا درست کردیم برای آرامش روح رفتگان تو و من !
حسین جلو آمد و پیشانی ام را بوسید : تو چقدر مهربونی عروسک ؟
بعد از بشقاب جلویش قاشقی حلوا به دهان گذاشت. منتظر نگاهش کردم. چشمانش را درشت کرد و گفت : هوووم خیلی خوشمزه شده ....
آن شب وقتی می خوابیدم از خدا خواستم تعبیر خواب حسین را از جانب من قبول کند و خواب حسین معنای دیگری نداشته باشد.
پایان فصل 41
فصل چهل و دوم
دو ماه از شروع كلاسها در سال جديد مى گذشت و من با جديت درس مى خواندم. تقريبا زندگى ام نظم پيدا كرده بود و كارهاى خانه و درس خواندنم در كنار هم و به طور مرتب انجام مى شد. كم كم به نديدن پدر و مادرم هم عادت كرده بودم و اخبار فاميل و خانواده ام را از طريق گلرخ پيگيرى مى كردم. ديگر عادت كرده بودم كه حسين در طول شبانه روز، كلى قرص و شربت و اسپرى و آمپول مصرف كند و من هميشه نگران، بدون اينكه كارى از دستم برآيد، نظاره گرش باشم. بعدازظهر بود و من هيجان زده بين آشپزخانه و سالن در رفت و آمد بودم. پاكت هاى ميوه كنار هم روى زمين منتظر توجه من بودند. بستۀ شيرينى روى پيشخوان نگاهم مى كرد. ديگهاى در حال جوشيدن، محتواى آب و خورشت قرمه سبزى، مرا به مبارزه مى طلبيدند. انگار همه با هم مى گفتند: تو مى توانى؟
حسين براى شام، على و سحر را دعوت كرده بود. بعد از سهيل و گلرخ اين اولين مهمانهاى رسمى اين خانه به حساب مى آمدند. با عجله گردگيرى كردم، مشغول شستن ميوه ها بودم كه حسين آمد. وقتى وارد خانه مى شد احساس آرامش و امنيت مى كردم. فورى لباسهايش را عوض كرد و داخل آشپزخانه شد:
- مهتاب، من ميوه ها رو مى شورم. ديگه چه كار دارى؟
عصبى گفتم: بگو چه كار ندارى! هنوز برنج ام آماده نيست، خورشت مثل آش شده... خودمم مثل كولى هام!
حسين با مهربانى نگاهم كرد: به نظر من كه اصلا شبيه كولى ها نيستى! تو برو آماده شو، منهم بقيه كارها رو مى كنم.
از خدا خواسته از آشپزخانه بيرون آمدم. وارد اتاق خواب شدم
(کمی بعد ) زنگ زدند. لحظه اى بعد، حسين وارد اتاق شد: مهتاب دارن مى آن بالا، آماده شدى؟
برگشتم به طرفش، هراسان پرسيدم: ميوه ها رو چيدى؟
حسين خنديد: آره، ميوه و شيرينى روى ميزه، برنج رو هم دم كردم.
آخرين نگاه را در آينه انداختم و به طرف در آپارتمان رفتم تا با مهمانها سلام و تعارف بكنم. همانطور كه حدس مى زدم سحر با چادر و روسرى وارد شد. چند دقيقه اى در سكوت نشستيم، حسين چاى تعارف كرد و نشست كنار على، كم كم صحبت گل انداخت و من متوجه نشدم چطور یک ساعتى از آمدن مهمانان سپرى شده، نگاهم لحظه اى به ساعت افتاد، شتابان به آشپزخانه رفتم و بساط شام را آماده كردم. وقتى همه مشغول كشيدن غذا بودند، ديگر حسابى با هم آشنا و دوست شده بوديم. سحر دختر فهميده و مهربانى بود. تقريبا یک سال از من بزرگتر بود و مى توانست دوست خوب و مناسبى - با توجه به اخلاق حسين - براى من باشد. آن شب، فهميدم درس سحر تازه تموم شده و قرار است به زودى در همان شركتى كه على كار مى كند، مشغول شود. برايم تعريف كرد كه قرار شده چند وقتى در طبقه بالاى خانه پدرى على، زندگى كنند تا بتوانند پولى پس انداز كنند و خانه بخرند. آن شب فهميدم موقعيت ساده اى كه از نظر خودم در زندگى دارم براى بسيارى از زوج هاى جوان، یک روياى دست نيافتنى بود.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📣 میخوای بدونی چرا 👌حاج قاسم سلیمانی محبوب دل همه بود⁉️
چرا سردار دلها ♥️نام گرفت⁉️
👇👇👇
📖 رمان "تنها درمیان داعش"
داستانی💞عاشقانه ، سرشار ازهیجان وتبلورایمان وشجاعت
🔰 برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال 93 شهر آمِرلی عراق ،
که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاومو رزمندگان دلاور🇮🇶 این شهر نوشته شده...
به ویژه فرماندهی بی نظیر 😍👈سپهبد شهید قاسم سلیمانی❤️
┄┅┅✿🌸🍃💕🌹💕🍃🌸✿┅┅┄
✍نویسنده : 🌹 #خانم_فاطمه_ولی_نژاد
✨قسمت اول1⃣ این رمان جذاب و خواندنی رو اینجا بخونید👇
💎eitaa.com/romankademazhabi/19215
📚💠کانال رمانکده مذهبی 💠📚
❤️ @ROMANKADEMAZHABI
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📣 میخوای بدونی چرا 👌حاج قاسم سلیمانی محبوب دل همه بود⁉️ چرا سردار دلها ♥️نام گرفت⁉️
برای ارسال و تبلیغ این رمان و کانال ما به دوستانتون 🌸🌺💐