eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت دویست و بیست و پنجم سپس سرش را به سمت دریا چرخاند و مثل اینکه
📖 🖋 قسمت دویست و بیست و ششم چشمانم مات صفحه تلویزیون سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخباری بود که از جولان بیش از پیش تروریست‌های تکفیری در عراق خبر می‌داد. انفجار خودروی بمب‌گذاری شده، عملیات‌های انتحاری و کشتار جمعی مسلمان بی‌گناه در عراق، اخبار جدیدی نبود و پس از اشغال این کشور توسط آمریکا، مصیبت هر روزه عراقی‌ها شده بود، ولی ظاهراً شیاطین آمریکایی و تکفیری قصد کرده بودند عراق را هم به خاک مصیبت سوریه بنشانند که این روزها تروریست‌های داعش جان تازه‌ای گرفته و هوای حکومت بر عراق به سرشان زده بود. با این همه، دل خودم لبریز درد بود و نمی توانستم به تماشای نگون‌بختی مسلمان دیگری بنشینم که تکیه‌ام را به صندلی پلاستیکی داروخانه داده و خسته از صف طولانی داروخانه که مدتی می‌شد مجید را معطل کرده بود، چشمانم را بستم و باز هم صدای گوینده اخبار مثل پُتک در سرم می‌کوبید. بلاخره آوار غم و غصه و هجوم اینهمه فشار عصبی کار خودش را کرده و ضعف جسمانی هم به کمکش آمده بود تا کارم به جایی برسد که امروز دکتر پس از معاینه هشدار داد که اگر مراقب نباشم، کودکم پیش از موعد مقرر به دنیا می‌آید و همه کمردردهای شدیدم نشانی از همین زایمان بی‌موقع بود که می‌توانست سلامتی دخترم را به خطر بیندازد. باید کاملاً استراحت می‌کردم و اجازه نمی‌دادم هیچ استرسی بر من غلبه کند و مگر می‌توانستم که انگار از روزی که مادرم به بستر سرطان افتاد، خانه آرامش من هم خراب شد. باز کمردردم شدت گرفته و شاید از بوی مواد آرایشی داروخانه حالت تهوع گرفته بودم که به سختی از جایم بلند شدم، با قدم‌های سنگین و بی رمقم از میان جمعیت گذشتم و از در شیشه‌ای داروخانه بیرون رفتم بلکه هوای اواسط اردیبهشت ماه، نفسم را بالا بیاورد. هر چند هوای این ماه بهاری هم حسابی داغ و پُر حرارت شده و انگار می‌خواست آماده آتش‌بازی تابستان بندر شود که اینچنین با تیغ آفتاب به جان شهر افتاده بود. حاشیه پیاده رو، تکیه به شیشه داروخانه ایستاده بودم که بلاخره مجید با پاکت داروهایم آمد و بی‌معطلی تاکسی گرفت تا زودتر مرا به خانه برساند. او هم ناراحت بود ولی به روی خودش نمی‌آورد که چقدر دلواپس حال من و دخترمان شده و سعی می‌کرد با شیرین زبانی همیشگی‌اش آرامم کند. از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که در خلوت کوچه دلم ترکید و با لحنی لبریز بغض زمزمه کردم: «من خیلی حوریه رو اذیت کردم! خیلی عذابش دادم مجید! بچه‌ام خیلی صدمه خورد!» و تنها خدا می‌داند چقدر پشیمان بودم و دلم می‌لرزید که مبادا دخترم دچار مشکلی شود که اشکم جاری شد و در برابر سکوت غمگینش پرسیدم: «مجید! یعنی بچه‌ام چیزیش شده؟» همانطور که همپای قدم‌های کوتاهم می‌آمد، به سمتم صورت چرخاند و پاسخ دلشوره‌ام را به شیرینی داد: «الهه جان! چیزی نشده که انقدر غصه می‌خوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین! از امروز دیگه به هیچی فکر نمی‌کنی، غصه هیچی رو نمی‌خوری، فقط استراحت می‌کنی تا حالت بهتر شه!» http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
📖 🖋 قسمت دویست و بیست و هفتم ولی آنچنان جراحتی به جانم افتاده بود که به این سادگی قرار نمی‌گرفتم و باز خودم را سرزنش میکردم: «من که نمی‌خواستم اینجوری شه! من که نمی‌خواستم بچه‌ام انقدر غصه بخوره! دست خودم نبود!» و او طاقت نداشت به تماشای این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد: «الانم چیزی نشده عزیزم! فقط حوریه هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصله‌اش سر رفته!» و خندید بلکه صورت پژمرده من هم به خنده‌ای باز شود، ولی قلب مادری‌ام طوری برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم. از چشمان بی‌رنگ و صورت گرفته مجید هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای همسر و دخترش می‌لرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهان می‌کرد. چند قدمی تا سر کوچه خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکی‌اش بازی می‌کرد، به سمت‌مان دوید و با شور و انرژی همیشگی‌اش سلام کرد. صورت تپل و سبزه‌اش زیر تابش آفتاب سرخ شده و از لای موهای کوتاه و مشکی‌اش، عرق پایین می‌رفت. با حالتی مردانه با مجید دست داد و شبیه آدم بزرگ‌ها حال و احوال کرد. سپس به سمت من چرخید و با خوش زبانی مژده داد: «الهه خانم! داداشتون اومده، دمِ در منتظره!» و با بادی که به گلویش انداخته بود، ادامه داد: «من گفتم بیاید خونه ما تا آقا مجید اینا بیان، ولی قبول نکرد!» مجید دستی به سرش کشید و با خوشرویی جواب میهمان‌نوازی‌اش را داد: «دمِت گرم علی جان!» و او با گفتن «چاکریم!» دوباره توپش را به زمین زد و مشغول بازی شد. مجید کیسه داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! غصه نخور! اگه می‌خوای همه چی به خیر بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط بخند!» و من نمی‌خواستم عبدالله اشک‌هایم را ببیند که با گوشه چادرم صورت خیسم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. عبدالله به تیر سیمانی چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد، خندید و به سمت‌مان آمد. هر چند سعی می‌کردم به رویش بخندم، ولی باز هم نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید: «چی شده الهه؟» مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی برادرانه عبدالله خلاصم کند، تعارفمان کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد: «چیزی نیس! یه خورده خسته شده!» وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم که از امروز باید بیشتر استراحت می‌کردم و او هم روی مبل مقابلم نشست که با دلخوری طعنه زدم: «چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو خط کشیدی!» و شاید عقده‌ای که از وضعیت خطرناک بارداری‌ام به دلم مانده بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده نگاهم کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «گرفتار بودم.» و همین جمله کافی بود تا به جای اخم و دلگیری با دلواپسی سؤال کنم: «چیزی شده؟» http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
📖 🖋 قسمت دویست و بیست و هشتم نفس عمیقی کشید و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به اضطراب افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، نگران حالش پرسیدم: «بابا طوریش شده؟» که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و پاسخ داد: «بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون خونه تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و الان داره با عروسش کیف دنیا رو می‌کنه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با کینه‌ای که از نوریه به دلش مانده بود، سؤال کرد: «خبر داری بابا سند خونه رو به اسم نوریه زده؟» از شنیدن این خبر سرم از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و می‌خواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید: «چی کار می‌کنی؟ ما رو نمی‌بینی، خوش میگذره؟» ولی ذهن من از حماقتی که پدرم مرتکب شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف مجید آمدم: «یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم نوریه کرد؟!!!» که مجید به سمتم چرخید و با مهربانی تذکر داد: «الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ دوباره که داری حرص می‌خوری!» و در برابر نگاه بی‌تابم که به خاطر سرمایه خانوادگی‌مان به تپش افتاده بود، با حالتی منطقی ادامه داد: «مگه قبلاً غیر از این بود؟ قبلش هم همه زندگی بابا مال اون دختره بود. حالا فقط رسمی شد.» و عبدالله هم پشتش را گرفت: «راست میگه الهه جان! از روزی که بابا با این جماعت شریک شد، همه زندگی‌اش رو باخت! تو این یکسال در عوض بار خرمای اون همه نخلستون بهش چی دادن؟ فقط یه وعده سر خرمن که مثلاً دارن براش تو دوحه برج می‌سازن! حتی همون ماشینی هم که بهش دادن، هیچ سند و مدرکی نداره که واقعاً به اسم بابا باشه! فقط یه ماشین خفن دادن دستش که دلش خوش باشه!» ولی دل من قرار نمی‌گرفت که انگار وارث همه غمخواری‌های مادرم برای پدر شده بودم که دوباره سؤال کردم: «یعنی شماها هیچ مخالفتی نکردین؟ ابراهیم و محمد هیچ کاری نکردن؟» مجید از اینکه دست بردار نبودم، نگاه ناراحتش را به زمین دوخته و هیچ نمی‌گفت که عبدالله با حالتی عصبی خندید و پاسخ خوش‌خیالی‌ام را به جمله تلخی داد: «دلت خوشه الهه! یه جوری از بابا ترسیدن که جرأت ندارن نفس بکشن! به خصوص بعد از اینکه بابا تو رو از خونه بیرون کرد، شدن غلام حلقه به گوش بابا. چون می‌دونن اگه یک کلمه اعتراض کنن، از کار بیکار میشن. محمد می‌گفت الان فقط از سهم خونه محروم شدیم، ولی اگه حرفی بزنیم، از سهم نخلستون‌ها هم محروم میشیم. آخه بابا تهدید کرده که اگه حرفی بزنن، از ارث محرومشون می‌کنه! ابراهیم فقط دعا می‌کنه که بابا سند نخلستون‌ها رو به اسم نوریه نزنه!» باورم نمی‌شد که خانه بزرگ و قدیمی‌مان به همین سادگی به تاراج این جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که مجید مستقیم نگاهم کرد و با لحنی مردانه توبیخم کرد: «الهه! یادت رفت دکتر بهت چی گفت؟!!! چرا به خودت رحم نمی‌کنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار می‌کنه؟ بذار هر کاری دلش می‌خواد بکنه! تو چرا حرص می‌خوری؟» و نگذاشت جوابی بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد: «اومدی اینجا که اعصاب خواهرت رو خورد کنی؟!!! نمی‌بینی چه وضعیتی داری؟!!! اینهمه از دست بابا عذاب کشیده، بس نیس؟!!! بازم می‌خوای زجرش بدی؟!!!» عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بی‌سابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله می‌کشد که نگاهی به من کرد و می‌خواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: «اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو هم رو همه!» http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت دویست و بیست و هشتم نفس عمیقی کشید و تا خواست جوابی بدهد، بیشت
📖 🖋 قسمت دویست و بیست و نهم عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بی‌سابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله می‌کشد که نگاهی به من کرد و می‌خواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: «اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو هم رو همه!» سپس بلند شد و به دلداری دل بی‌قرارم، کنار کاناپه روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش می‌سوخت که بی‌خبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد: «الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش!» باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدن‌های دخترم را درون بدنم احساس می‌کردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بی‌تاب شده و با بی‌قراری پَر پَر می‌زد. از شدت سر درد چشمانم سیاهی می‌رفت که پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایم‌تر رو به عبدالله کرد: «امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب باشه. می‌گفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. می‌گفت نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی نگو که بیشتر اذیت شه.» نمی‌خواستم برادرم بیش از این چوب دل‌نگرانی‌های همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بی‌رنگ خیال مجید را راحت کردم: «من حالم خوبه! آرومم!» و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروش مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مِهری برادرانه عذر خواست: «ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمی‌گفتم!» و مجید هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد: «از این به بعد هر خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه!» از اینکه اینهمه برادرم سرزنش می‌شد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی‌های مجید، دلش را شاد کنم که با خوش‌زبانی پرسیدم: «چیزی شده که گفتی گرفتاری؟» و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد: «نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم...» و مجید حسابی حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: «ولی فکر کنم مزاحم شدم.» و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و اینبار با مهربانی همیشگی‌اش تعارف کرد: «کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات تنگ شده!» ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته‌اش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد: «ببخشید! نمی‌خواستم باهات اینجوری حرف بزنم.» سپس خندید و در برابر سکوت سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد: «من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی!» و با همین جمله غرق احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس قلبی‌اش را ابراز کرد: «منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!» و خدا می‌داند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
📖 🖋 قسمت دویست و سی ام حالا پس از مدت‌ها در این خانه کوچک میهمان داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای شام پیش‌مان بماند. خجالت می‌کشیدم که من بانوی خانه و مسئول طبخ غذا بودم، ولی تمام مدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و عبدالله نمی‌کردم که مدام برایم میوه و آب میوه هم می‌آوردند. شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و مجید برای شستن ظرف‌ها به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و بی‌وفایی نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت صمیمی با برادرم به قدری لذت‌بخش بود که احساس می‌کردم می‌توانم تمام غم‌هایم را به این شب رؤیایی ببخشم. هر چند هنوز تهِ دلم برای دخترم می‌لرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که عزم کردم از همین امشب با همه غم و غصه‌هایم مبارزه کنم تا فرزندم به سلامت متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیش‌دستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از آشپزخانه بیرون آمد. با عشقی که از سرانگشتانش می‌چکید، پیش دستی را کنارم روی کاناپه گذاشت و با مهربانی سفارش کرد: «ماهی سرده، خرما بخور تنت گرم شه...» و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ موبایلش از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید: «مجید خیلی نگرانته! چی شده؟» با دو انگشتم خرمایی برداشتم و نمی‌خواستم نگرانش کنم که با لبخندی پاسخ دادم: «چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا می‌تونم استراحت کنم و استرس نداشته باشم...» که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث می‌کرد، نگذاشت حرفم را تمام کنم. درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را نشنویم و باز به قدری عصبانی شده بود که فریادهایش تا اتاق پذیرایی می‌رسید: «آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو ماه نیس قرارداد بستیم! وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!» و هر چه طرف مقابلش اصرار می‌کرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ می‌داد: «امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی اصرار نکن، باور کن نمی‌تونم!» و دست آخر با عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. من و عبدالله فقط با چشمانی متحیر نگاهش می‌کردیم که خودش با حالتی عصبی توضیح داد: «من نمی‌دونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف می‌زنن، قرارداد امضا می‌کنن، فردا می‌زنن زیر همه چی!» و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید: «مگه چی شده؟» خودش را روی مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد: «هیچی! یه مسئله کاری بود. می‌خواست دبه کنه، منم گفتم نمیشه!» از لحنش پیدا بود که نمی‌خواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمی‌خواست دل مرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را عوض کند، ولی خیال من به این سادگی راحت نمی‌شد و منتظر فرصتی بودم تا علت اینهمه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه بازجویی‌ام را آغاز کردم. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
📖 🖋 قسمت دویست و سی و یکم گوشه اتاق خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب می‌کرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی موشکافانه پرسیدم: «مجید! چی شده بود که انقدر عصبانی شده بودی؟» سرش را پایین انداخت و نگاهش را میان لایه‌های کیفش گم کرد تا خط ناراحتی‌اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد: «هیچی الهه جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، تموم شد!» دستم را به چهارچوب گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز پرسیدم: «یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد می‌کردی؟» سرش را بالا آورد، خواست چیزی بگوید، ولی پشیمان شد که به شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت: «مرد اگه داد و بیداد نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژی‌اش تخلیه بشه!» و شاید هنوز عقده برخورد تندش با عبدالله به دلم مانده بود که طعنه زدم: «آخه امشب کلاً خیلی بد‌اخلاق بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن داد می‌زدی!» خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمی‌دانست در برابر طعنه تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و من نمی‌خواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانیِ پُر نازی صدایش زدم: «مجید! از حرفم ناراحت نشو! خُب دلم برات می‌سوزه! وقتی می‌بینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!» از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد: «الهه جان! تو نمی‌خواد نگران من باشی! تو فقط نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!» سپس صورت گرفته‌اش به لبخندی ملیح باز شد و اوج نگرانی عاشقانه‌اش را نشانم داد: «همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر خودت بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات می‌لرزه! وقتی می‌بینم عبدالله یه چیزی میگه که ناراحتت می‌کنه، به هم می‌ریزم!» ولی از تارهای سفیدی که دوباره روی شقیقه موهای مشکی‌اش می‌درخشید، می‌توانستم بفهمم که فشار‌های عصبی این مدت، کوه صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم: «آخه تو همیشه خیلی آروم و صبور بودی!» که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت محبت انگشتانش به جانم آرامش می‌دهد و پاسخ گلایه‌ام را با چه طمأنینه شیرینی داد: «الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش داشته باشی! ولی اگه یه زمانی احساس کنم آرامش تو داره به هم می‌خوره، دیگه نمی‌تونم آروم باشم!» و من هنوز کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن مشکوکش را گرفتم: «پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر ناراحت شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟» و او بلافاصله جواب داد: «یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام می‌دادم، باید آرامش تو رو به هم می‌زدم. منم گفتم نه!» ولی من با این جملات مبهم قانع نمی‌شدم و خواستم پاپیچش شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و عاجزانه تمنا کرد: «الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئله‌ای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه فراموشش کن!» که دیگر نتوانستم حرفی بزنم، ولی احساس بدی داشتم که نگران همسرم شده و می‌ترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمی‌آورد و همین دلواپسی زنانه و کابوس حماقت پدرم کافی بود که تا نیمه‌های شب خواب به چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم آرامش می‌دادم که چند بار آیت‌الکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
طلائیـه 😍 تـــ💚ـو باشے و منــ🙋ـ دل خوش💞ڪنار هم تڪیہ بہ شونہ‌هاتـ💑 تو با لباس خادمیتـ😍ـ و مڹ با چادر فاطمیمـ❤️ آخ طلائیه عجب طلائیه #خادمی‌_با_تو_یه_چیز_دیگس😍 @romankademazhabi ❤️
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۵۸ صدایے از گلویم خارج نمیشود تا حرفے بزنم،با شدت آب دهانم را فرو میدهم. حالت چهرہ ے پدرم تغییر میڪند. نفس عمیقے میڪشد،آنقدر عمیق ڪہ گویے ریہ هایش تمام اڪسیژن جهان را نیاز دارند! مطهرہ میخواهد چیزے بگوید ڪہ صداے زنگِ در پیش دستے میڪند. سریع از ڪنار در دور میشوم،همراہ با قدم هایے ڪہ با عجلہ برمیدارم چادرم روے شانہ هایم سُر میخورد. مادرم چون حجاب مناسبے ندارد با عجلہ وارد خانہ میشود،از داخل خانہ میگوید:بیا تو ببینم چے شدہ؟ مُردم از نگرانے دختر! پدرم اخمے میان ابروانش جاے میدهد و در را باز میڪند. سریع بہ خودش مے آید،مثل همیشہ محڪم و جدے! میخواهم وارد خانہ شوم ڪہ با شنیدن صدایش مے ایستم! _سلام آقاے نیازے! پدرم سرفہ اے میڪند و با لحن جدے همیشگے اش جواب میدهد:سلام مهندس! از این طرفا؟! سرم را برمیگردانم،تنها رو بہ روے پدرم ایستادہ؛خبرے از شهاب نیست. آستین هاے پیراهن مشڪے اش را تا روے آرنج بالا زدہ،چهرہ اش جدے و سرد است. نگاهے بہ برگہ ے ڪوچڪے ڪہ در دست دارد مے اندازد و میگوید:راستش... مُردد است،شاید فڪر میڪند بین من و آن پسر چیزے بودہ ڪہ خانوادہ خبر ندارند. با اینڪہ لختہ خون هاے خشڪ شدہ روے لب ها و چانہ ام اذیت میڪنند و از وضعیتم چندشم شدہ میگویم:بابا! ایشون خواستن بهم ڪمڪ ڪنن شاهد همہ چیز بودن! پدرم متعجب نگاهش را میان من و فرزاد میچرخاند،مطهرہ بہ صورتم زل میزند و میگوید:بیا بریم صورتتو بشور! سرم را بہ نشانہ ے "باشه" تڪان میدهم. میخواهیم باهم وارد خانہ بشویم ڪہ میبینم فرزاد برگہ ے در دستش را بہ سمت پدرم میگیرد و میگوید:شمارہ پلاڪ ماشینشو برداشتم! خواستید براے شهادتم میام. پدرم گیج سرش را تڪان میدهد و برگہ را میگیرد سپس بہ سمت من برمیگردد. اخم وحشتناڪے روے صورتش جاے خوش ڪردہ! دوبارہ بہ سمت فرزاد سر برمیگرداند. فرزاد بدون اینڪہ بہ جایے جز صورت پدرم‌ نگاہ ڪند دست راستش را بہ سمت پدرم دراز میڪند. _با اجازہ تون! پدرم دستش را میفشارد و میگوید:یاعلے! دستانشان از هم جدا میشود،یڪ قدم برمیدارد ڪہ انگار چیزے یادش مے افتد. جدے میگوید:راستے بابت اون قضیہ بازم فڪر ڪنید،پدر منتظرہ! پدرم سرش را تڪان میدهد و میگوید:سلام منو بهشون برسون! صداے موسیقے بے ڪلامے از سمت فرزاد مے آید،با عجلہ دستش را داخل جیبش شلوارش میبرد و موبایلش را بیرون میڪشد. همانطور ڪہ بہ صفحہ ے موبایل زل زدہ میگوید:بزرگے تونو میرسونم! یاعلے! انگشت شصتش را روے صفحہ موبایل میڪشد و بہ گوشش مے چسباند:جانم روزبہ! با بستن شدن در دیگر چیزے نمیبینم! همراہ مطهرہ وارد خانہ میشویم،بے رمق چادرم را از روے شانہ هایم پایین میڪشم. حضور ڪسے را پشت سرم احساس میڪنم،همین ڪہ سرم را برمیگردانم با چهرہ ے عصبے پدرم رو بہ رو میشوم. سعے دارد آرام باشد و جلوے مطهرہ چیزے نگوید! با صدایے ڪہ از شدت خشم و نگرانے دو رگہ شدہ میگوید:این چہ سر و وضعیہ؟! محبتش اینطور است! مختص بہ خودش،با همین جدے بودن و مردسالارے! میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ مادرم با نایلونے پر از یخ بہ سمتم مے آید. سریع ڪنارم مے ایستد و مجبورم میڪند روے مبل بنشینم. همانطور ڪہ ڪنارم مینشیند بہ مطهرہ میگوید:مطهرہ جون شرمندہ! آیہ رو اینطور دیدم هول شدم. با لبخند ادامہ میدهد:بشین عزیزم. سپس رو بہ من ادامہ میدهد:گونہ ت ورم ڪردہ! مطهرہ با خجالت بہ پدر و مادرم نگاہ میڪند و معذب رو بہ روے من مینشیند. صداے پدرم ڪمے بالا میرود:جون بہ لب شدیم میگے چے شدہ یا نہ؟! این پسرہ چے میگہ؟!‌ شاهد چے بودہ؟! حالِ صحبت ڪردن ندارم. فریاد میزند:پسرِ تو ڪوچہ باید بدونہ چہ بلایے سر دختر من اومدہ،من نباید بدونم؟! مادرم بہ آرامش دعوتش میڪند:مصطفے آروم باش!دستانش را در هوا تڪان میدهد و میگوید:چطور آروم باشم؟! معلوم نیس چے بہ چیہ! صورتش سرخ شدہ،تا سڪتہ ڪردن فاصلہ اے ندارد. مظلوم بہ چشمان مطهرہ خیرہ میشوم. با زبان لبش را تر میڪند و میگوید:خب... سپس شروع میڪند بہ تعریف ڪردن تمامِ ماجرا! پدر و مادرم در تمام این مدت با دقت و نگرانے بہ لب هاے مطهرہ خیرہ شدہ بودند. با پایان صحبت هاے مطهرہ پدرم نفسِ راحتے میڪشد! فڪرش را میخوانم،ذهنش بہ سمتِ شهاب رفتہ. شهاب ڪیست ڪہ پدرم از او میترسد؟! ڪم ڪم رگ هاے برجستہ ے گردن و پیشانے اش خودنمایے میڪنند. دندان هایش را با حرص روے هم میسابد و میگوید:مرد نیستم پیداش نڪنم و پدرشو درنیارم! ریتم نفس هاے عصبے اش همہ مان را نگران میڪند،مادرم با انگشت شصت آرام گونہ ام را نوازش میڪند:دستش بشڪنہ ایشالا! ببین با صورتت چے ڪار ڪردہ! فردا میام اون مدرسہ رو سر دخترہ خراب میڪنم. ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۵۹ پدرم ڪتش را از روے رخت آویز برمیدارد،مادرم میگوید:ڪجا؟! همانطور ڪہ ڪتش را تن میڪند میگوید:میرم این عوضیو پیدا ڪنم،اسمم مصطفے نیس نڪشمش! سپس وارد حیاط میشود. مادرم با ‌نگرانے دنبالش میرود،من هم پشت سرش. قبل از اینڪہ چیزے بگوید لب باز میڪنم:بابا! صبر ڪن باهم بریم! جلوے در میرسد فریاد میزند:تو ڪجا؟! نگاهش بہ صورتم مے افتد،دستش را مشت میڪند و بہ زور میگوید:میدونم صورتشو چے ڪار ڪنم ڪہ تا آخر عمرش حَض ڪنہ برہ جلو آینہ! سریع میگویم:بابا قانونے میشہ اقدام ڪرد،شما ڪہ شمارہ پلاڪ ماشینشو دارے. بہ زور صدایش را ڪنترل میڪند:یعنے فقط برہ یڪم آب خنڪ بخورہ؟! جبران میشہ؟! انگشت اشارہ اش را با حرص سمت پایین تڪان میدهد:غیرتِ من جبران میشہ؟! حالِ مادرت جبران میشہ؟! صورتِ عین گُلت جبران میشہ؟! هاج و واج میمانم از لفظے ڪہ بہ ڪار برد! "صورتِ عین گلم" با حرص مدام نفسش را بیرون میدهد،مادرم با چشم ابرو اشارہ میڪند بروم. سرم را تڪان میدهم و بے حرف وارد خانہ میشوم،اما صداے پدرم را میشنوم. صداے آرامش قلبم را میلرزاند:یعنے دستِ منم با صورتش اینطور میڪرد پروانہ؟! من چقدر بے شرفم! قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم میچڪد،تازہ فهمیدہ چہ میڪردہ! دیر فهمید... اما فهمید چہ خودش چہ هر مرد دیگرے،نامهربانے و زورش گلبرگ هایم را پر پر میڪند... جسمم‌ ترمیم میشود اما روحم شاید نہ... ڪاش این را درڪ ڪند ڪہ "من ریحانہ ے خدام" _چقدر وحشتناڪ شدے تو! بہ مطهرہ نگاہ میڪنم،میخواهد از یادم ببرد. با خندہ دستم را بہ سوے چشمانم میبرم و اشڪانم را پاڪ میڪنم:دیدنے ام نہ؟! میخندد:خیلے! باید برے جشنِ هالوین! با حرص بہ سمتش میدوم:میخوام بخورمت! جیغ میڪشد و از روے مبل ها خودش را پرت میڪند،با خندہ میگوید:تو رو خدا آیہ! بیاے سمتم خودڪشے میڪنم! با خندہ بہ سمت دستشویے میروم،با لحنِ ناراحت ساختگے میگویم:باهات قهرم! حالا انگار چطورے ام؟! همش خون خشڪ شدہ و خاڪ و اشڪہ دیگہ! با تصور جملہ ے آخر خودم چندشم میشود. در دستشویے را باز میڪنم و وارد میشوم،همین ڪہ رو بہ روے آینہ مے ایستم مطهرہ هم مے آید. بہ چهرہ ے خودم در آینہ زل میزنم،با دیدن چهرہ ام هین بلندے میڪشم و سپس با دست روے سرم میڪوبم! _مطهرہ نگو اینے ڪہ تو آینہ س منم! _چرا عزیزم خودتے! _نگو تو ڪوچہ خیابون همہ اینطورے منو دیدن؟! _دیدن عزیزم دیدن! با بهت بہ صورتم نگاہ میڪنم،با دیدن لختہ خون هاے خشڪ شدہ از بینے تا روے چانہ ام حالت تهوع میگیرم،گونہ ے راستم ڪمے ورم ڪردہ و جاے چهار انگشتِ مردانہ رویش خودنمایے میڪند. سریع مقنعہ ے ڪثیفم را در مے آورم و روے شیر آب مے اندازم. آب را ڪہ باز میڪنم صداے پدرم مے آید،بلند میگویم:بابا جایے نریا الان آمادہ میشم بریم ڪلانترے و پزشڪ قانونے! سپس هر دو دستم را پر از آب میڪنم و روے صورتم مے پاشم. همانطور ڪہ صورتم را میشورم میگویم:فڪ ڪنم شنید بہ مسخرہ گفتم سوپرمن! مطهرہ میخندد:بهت ثابت شد سوپرمنہ؟! ڪمے آب روے صورتش مے پاشم:آرہ! ولے منم زنِ عنڪبوتے ام میندازمش تو تار! مطهرہ از خندہ ریسہ میرود و زیر لب میگوید:آفرین زنِ عنڪبوتے! دوبارہ بہ چهرہ ے خودم در آینہ نگاہ میڪنم،خبرے از آن آشفتگے نیست! صورتم را زیر آب میگیرم،خنڪے آب حالم را خوب میڪند. بے خبرم از اینڪہ تصمیم سادہ ے پدرم براے جواب دادن بہ خواستہ ے آقاے ساجدے چطور سرنوشتم را عوض میڪند... ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ مغز گردویے داخل دهانم میگذارم و بے حوصلہ بہ نوشتہ هاے ڪتاب چشم میدوزم. از زبان انگلیسے متنفرم! روے تخت بہ شڪم دراز ڪشیدہ ام و دو دستم را زیر چانہ ام زدم. مثل خنگ ها بہ تڪ تڪ خطوط نگاہ میڪنم و غر میزنم:مگہ اونا زبان ما رو میخونن ڪہ من زبان اونا رو بخونم؟! با برخورد چند تقہ بہ در ساڪت میشوم. _بفرمایید. دستگیرہ ے در بہ سمت پایین ڪشیدہ میشود،مادرم لیوان شیر ڪاڪائو بہ دست در چهار چوب در مے ایستد. دستانم را از زیر چانہ ام برمیدارم و ڪش و قوسے بہ بدنم میدهم. مادرم همانطور ڪہ بہ سمتم مے آید میگوید:بیا بخور جون بگیرے! خودم را لوس میڪنم:هنوز اینا رو نخوردم! سپس با سر بہ ڪاسہ ے مملو از ڪشمش و گردو اشارہ میڪنم. لیوان شیرڪاڪائو را بہ دستم میدهد و میگوید:دو روزہ چپیدے تو این اتاق ناهار و شامم ڪہ بہ زور میخورے! ازت غافل شم باید راهے بیمارستان شے. بدون حرف نگاهم را بہ صورت مهربان و نگرانش میدوزم. موهاے انارے رنگ شدہ اش را با دو انگشت پشت گوش مے اندازد و با دقت بہ بینے و گونہ ام چشم میدوزد. دو روز از ماجراے سیلے خوردنم گذشتہ،چون روز چهارشنبہ بود هنوز با ویشڪا رو بہ رو نشدہ ام. ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا