📕#داستان_کوتاه_پندآموز
📙این داستان:"افشای راز پادشاه"
پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت...
همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت:
جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟
جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند.
در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری!!
جاهد گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.!
پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند.
از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی.
جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من.
دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد...
برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست...
جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد.
اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد.!
جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم.!
پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کردهای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند، نمیتوانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می کنی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍂🍂🍂🍂🍂
هــــر لحظه این را به یــــاد داشته باشید🌷
که انـــدازه ی مشــــکلاتت🌷
از قــــدرت خداونـــــد🌷
خیلــــی کوچکـــــترند🌷
پس با خودت زمزمه کن🌷
🌷لاحول ولا قوه الا بالله🌷
#عطرخدا
🔔 #تفکـــر_در_آیات_قــــرآن
🔹 جز نوح و أصحاب سفینه اش، هرکه هست و نیست، محکوم به هلاکت و غرق شدن است؛
👌 هر امتی را سفینه ی نجاتی است و سفینه ی نجات امّت آخرالزمانی، حسین است و قرآن؛
🔹 با جان و مالت حاضر نباشی بر عرشه ی این سفینه، یزیدی هستی و کلاهت پس معرکه؛ خود دانی!
👇👇👇👇
🌴 آیه 15 سوره عنکبوت 🌴
🕋 فَأَنجَيْنَاهُ وَأَصْحَابَ السَّفِينَةِ وَ جَعَلْناها آيَةً لِلْعالَمِينَ
⚡️ترجمه:
پس او و سرنشينان كشتى را نجات داديم و آن ماجرا را براى جهانيان، نشانهى عبرت قرار داديم.
☀️ #حدیث_روز
🔹️ مشغول مناجات با خدا بود؛
شنید:
«بنده های فراری ام را برگردان.
بنده های گمراه و دور افتاده ام را به راه بیاور.
این کار، از صد سال روزه داری و شب زنده داری بهتر است!»
موسی پرسید: بنده دور افتاده کیست؟
خدا به کلیمش فرمود:
کسی است که امام زمانش را نمی شناسد...
یا کسیکه امام زمانش را بشناسد،
ولی امامش از او غایب باشد و راه و رسم دینش را نداند...
📙 بحارالانوار ج2 ص4
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_سوم🌻
#پارت_دوم☔
همراه الناز بہ سمت نزدیڪ ترین فست فودے راه می افتیم.
طبق معمول الناز پیتزا مخلوط و من ساندویچ فلافل سفارش میدهم.
بہ تیپ الناز نگاه میڪنم مانتو بلند و گشاد بہ رنگ فیلے با مقنعہ مشڪے،چشمهایم را ریز میڪنم و با دقت بیشتر نگاهش میڪنم یڪ تار مو از موهایش هم بیرون نبود و دیگر از آرایش ملایمش نیز خبرے نبود.
با تعجب رو بہ الناز میگویم
-الے تو ڪے انقدر تغییر ڪردے؟
با دستمال دور دهانش را تمیز میڪند و بیخیال میگوید
-چہ تغییری؟
گاز دیگرے از ساندویچم میزنم
-همین پوششت.
جرعہ اے از نوشابہ مشڪے رنگش مینوشد
-خب، یادتہ ازت پرسیدم چرا خودتو اذیت میڪنے چادر میپوشے، بعد تو گفتے ڪہ من ریحانہ خلقت خدا هستم و خدا بہ اسم ما خانوما یہ سوره نازل ڪرده پس یعنے ارزش ما خانوما خیلے بالاتر از اینہ ڪہ بزاریم هرڪسے زیبایی هامون رو ببینه، این حرفت خیلے روم اثر گذاشت.
خنده اے ڪردم و گفتم
-اگہ میدونستم حرفام انقدر تاثیر داره، انقدر حرف میزدم تا چادریت ڪنم.
خنده اے ڪرد و مشغول خوردن تڪہ اے دیگر از پیتزایش شد.
ڪلافہ بہ ساعت مچے اسپرت سفید رنگم نگاه میڪنم، این ساعت با استاد نصر ڪلاس داریم، استادے دقیق ڪہ آبش با دانشجوے حواس پرت و سرڪش در یڪ جوب نمیرفت ترجیح میدهم این ساعت را در ڪلاس حضور نداشتہ باشم، بهتر از درست شدن جنجال دیگر با نصر بود.
ڪلافہ وسایلم را درون ڪولہ ام میچپانم و رو بہ الناز میگویم
-الے من حوصلہ ندارم، بمونم یہ چے نصر میگہ یہ چے من.
پلڪے زد و گفت
-باشہ رسیدے پیام بده.
سرے تڪان میدهم و از ڪلاس خارج میشوم.
هوای گرم و طاقت فرساے اوایل شهریور آن هم در قشم، آه از نهاد هر آدمے در میاورد.
سوار اتوبوس میشوم، جایے براے نشستن پیدا نمیڪنم پس ترجیح میدهم ڪنار پنجره بایستم.
با توقف اتوبوس از فڪر محسن بیرون می آیم و پیاده میشوم، بہ چهارراه سر خیابانمان میرسم، چشمانم بہ گل فروشے آنور چهارراه می افتد، بہ سمت گلفروشے راه می افتم و از بین رز های سفید و قرمز، رز قرمزے بیرون میڪشم، با یادآورے اینڪہ محسن گل نرگس را بیشتر میپسندد، رز قرمز را میان رز هاے دیگر برمیگردانم و بہ سمت سبد نرگس ها میروم از بین نرگس هاے تازه، دو شاخہ را جدا میڪنم و سمت فروشنده میروم پس از پرداخت از مغازه زیباے گل فروشے خارج میشوم.
به قلم زینب قهرمانے🌻
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_اول 🥀مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزی
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_دوم
وقتی وارد بنیاد شدم،
با خودم گفتم این ها را چطور تحمل ڪنم. با وجود احساس بیگانگی که با محیط داشتم برایم #جذاب بود.
همه جا پر بود از پوسترها و بنرهای مذهبی و عڪس امامخمینی﴿ره﴾ و امام خامنهای.﴿حفظہﷲ﴾
با خودم گفتم عیبی ندارد،
بخاطر گرفتن جواب سوالاتت هم ڪه شده باید چندوقتی با این ها سروڪله بزنی!
در این فڪرها بودم ڪه برخوردم به یڪ پسر جوان، از آن بسیجی ها!
در دلم گفتم
عجب شانسی!
پرسیدم:
_ببخشید برای ثبت نام توی دوره ها ڪجا باید برم؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
_بفرمایید واحدخواهران، اونجا راهنمایی تون میڪنن.
زیر لب گفتم “مرسی” و رفتم واحد خواهران.
با جسارت وارد شدم،
و دیدم چند خانم محجبه و چادری آنجا نشسته اند و مشغول صحبت اند.مرا ڪه دیدند ڪمی جا خوردند.
ظاهرم برایشان غیرعادی بود.
شالم را ڪمی جلو ڪشیدم و گفتم: _میخواستم توی ڪتابخونه عضو بشم. توی دوره هام شرڪت ڪنم.
یکی از آنھا با برخورد گرمی آمد،
و اسمم را نوشت و نحوه برگزاری دوره ها را برایم توضیح داد.
بعد از آن، شب و روز مشغول مطالعه بودم.
همانجا فهمیدم،
یکی از همڪلاسی هایم هم در ڪتابخانه عضو است.
اسمش زهرا بود.
عصر اواخر خرداد ماه بود ڪه گوشیام زنگ خورد. زهرا بود.
-میای بریم جایی؟
-ڪجا؟
-اونش بماند! مطمئن باش خوشت میاد.
-نڪنه میخوای منو بدزدی؟!
-میای یا نه؟ یه ڪلاسه طرفای دروازه شیراز.
(دروازه شیراز منطقهای در جنوب اصفهان است)
– باشه.
-نیم ساعت دیگه دم در خونتونم!
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#سلام_مولا_جانم ✋ ❤🕊
🍃🌼 در تمنای نگاهت
بی قرارم تا بیایی 🦋🌹
🍃🌼 من ظهور لحظه ها
را میشمارم تا بیایی 🦋🌹
🍃🌼 خاک لایق نیست تا
به رویش پا گذاری 🦋🌹
🍃🌼 در مسیرت جانفشانم
گل بکارم تا بیایی 🦋🌹
🕊🌸 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج 🌸🕊
#روزتــون_مهدوی 🌤🌼🍃
#التماس_دعای_فـرج 🤲💚
🌺🌹🌺
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷
لبیک یامهدی (عج
🔴 وقتی جان به دهان میرسد!!
📍كَلَّا إِذَا بَلَغَتِ التَّرَاقِيَ
وَقِيلَ مَنْ رَاقٍ
وَظَنَّ أَنَّهُ الْفِرَاقُ
وَالْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ
إِلَىٰ رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمَسَاقُ
(سوره قیامت آیات ۲۶ تا ۳۰)
📍ﺍﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ [ ﻛﻪ ﻣﻰ ﭘﻨﺪﺍﺭﺩ ] ، ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻠﻮﮔﺎﻩ ﺭﺳﺪ ،
ﻭ [ ﻛﺴﺎﻥ ﺑﻴﻤﺎﺭ ] ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺍﻳﻦ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﻛﻴﺴﺖ ؟
ﻭ [ ﺑﻴﻤﺎﺭ ]ﻳﻘﻴﻦ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ [ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻠﻮﮔﺎﻩ ] ﺯﻣﺎﻥ ﺟﺪﺍﻳﻲ [ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ، ﺛﺮﻭﺕ ، ﺯﻥ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ] ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭ [ ﺍﺯ ﺳﺨﺘﻲ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪﻥ ] ﺳﺎﻕ ﺑﻪ ﺳﺎﻕ ﺑﻪ ﻫﻢ ﭘﻴﭽﺪ ;
ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ، ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻕ ﻭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺗﻮﺳﺖ . ✳✳✳
📍ﺍﻳﻦ ﺳﺨﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﻋﺠﺰ ﻭ ﻳﺎﺱ ﻭ ﺑﻴﭽﺎﺭﮔﻰ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﻛﺎﺭ ﺍﺯ ﻛﺎﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻃﺒﻴﺐ ﻧﻴﺰ ﻛﺎﺭﻯ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﻴﺴﺖ.
" ﺭﺍﻕ" ﺍﺯ ﻣﺎﺩﻩ" ﺭﻗﻰ" (ﺑﺮ ﻭﺯﻥ ﻧﻬﻰ) ﻭ" ﺭﻗﻴﻪ" (ﺑﺮ ﻭﺯﻥ ﺧﻔﻴﻪ) ﺑﻪ ﻣﻌﻨﻰ" ﺑﺎﻟﺎ ﺭﻓﺘﻦ" ﺍﺳﺖ، ﺍﻳﻦ ﻭﺍژﻩ (ﺭﻗﻴﻪ) ﺑﻪ ﺍﻭﺭﺍﺩ ﻭ ﺩﻋﺎﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﺮﻳﺾ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﺍﻃﻠﺎﻕ ﮔﺮﺩﻳﺪﻩ، ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻃﺒﻴﺐ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺭﺍ ﺭﻫﺎﻳﻰ ﻣﻰ ﺑﺨﺸﺪ ﻭ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ ﻧﻴﺰ" ﺭﺍﻗﻰ" ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ.✴✴✴
#کلام_وحی
✓ پزشکی که با وجود داشتن پنج_فرزند دو دکترا گرفته است.
دکتر مریم اردبیلی عروس آیت الله حائری شیرازی بوده و ایشان را مشوق خود در این راه معرفی می کند.
بانویی که هجده سالگی #ازدواج کرده و در بیست سالگی طعم مادری را می چشد.
این بانوی ۴۶ ساله، ثمره نگاه رهبری ست که بارها تاکید کرده اند که کارِ خانه و مادری با پیشرفت زنان در میادین علمی، ورزشی، اجتماعی و سیاسی منافات ندارد.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_چهارم☔️
#پارت_اول🌻
لیلا با بستہ قرص و لیوان آبے وارد اتاق میشود، همانطور کہ سعےدارد گریہ نڪند، قرصے را از ورقھ آلومینیومی بستھ بیرون مےآورد و بہ طرفم میگیرد
_یڪم دیگہ اینجا پر مهمون میشہ، بخوابے بهتره.
ترجیح میدهم در خوابے عمیق فرو بروم و چشمانم را بر واقعیت تلخ زندگے ام ببندم.
با چشمانے بارانے،دراز میکشم و پلڪ هایم را روے هم فشار میدهم، لیلا با خیال اینڪہ بہ خواب رفتہ ام اتاق را ترک میڪند.
صورتم را روی بالشت فشار میدهم، فشار میدهم و باز هم فشار میدهم، نبود محسن را باور نمیکنم.
بلند میشوم، باید غرق شوم از بوے محسن ،در اتاق را باز میڪنم و خارج میشوم رو بہ روے اتاقم، اتاقے با ترڪیب سفید و سرمہ اے براے محسن بود....
بود؟!!
چرا افعال انقدر زود، از است بہ بود تبدیل میشوند؟!!
در اتاق را باز میڪنم، حریصانہ بو میکشم و اشڪ میریزم، باورم نمیشود دیگر محسنم نیست.
مگر میشود دیگر صداے خنده هایش را نشنوم.
خودم را به تختش میرسانم سرم را روی بالشت سرمه ای رنگش میگذارم و صدایم را رها میڪنم، آوای خفہ محسن، محسن گفتن هایم اتاق را پر میکند.
بہ آغوش میڪشم بالشت را و با بالشت بی جان درد و دل میڪنم
_بگو ڪہ دروغہ، بگو محسن دوباره میاد، بگو میاد بازم سر بہ سرم میزاره میاد خودشو براےمامان رعنا لوس میڪنہ.
از شدت گریہ بہ سرفہ میافتم، اما دلم از تک و تا نمے افتد و ادامہ میدهد...
_ اصلاً بدون محسن مگہ میشہ زندگے ڪرد...
در اتاق باز میشود و مصطفے با چشمانے قرمز وارد اتاق میشود.
چشمانش قرمز است؟
مگر دلش براے محسن تنگ میشود؟ مگر همیشہ با محسن عزیزم بحث نداشت...؟
با تمام اختلاف عقاید ها همبازے ڪودڪے یکدیگر بودند هرچقدر او با محسن الڪے خوب بود، محسن او را از تہ دل دوست داشت.
با صدایے لرزان میگوید
_مگھ نخوابیده بودے.
بھ سردےعصریخبندان کودکےهایمان نگاهش میکنم انگار میخواهم همه دق و دلیم را سر مصطفےخالے کنم.
نزدیکم میشود
_ راحیل آروم باش بےقراریت دیوونم میکنھ.
تمام نیرویم را جمع میکنم تا فریادم را سرش خالےکنم اما تنها جملھ تلخ و آرامےاز زبانم جاری میشود
_میشھ ولم کنے..؟
مردمک هاےلرزانش را روے صورتم میگرداند
بھ همان تلخے ادامھ میدهم
_برو ممنون از محبتت، فقط برو..
لبخند آرام و غمگینےمیزند
_باشھ.
در باز میشود، الناز را کھ اشکهایش صورتش را شستھ در چهارچوب در میبینم، مانند پرنده اے بھ سویم پر میکشد، سرم را روی شانھ اش میگزارم و اشک هاے داغم شانھ هایش را سنگین میکند...
❄️❄️❄️❄
پلک هایم را از هم باز میکنم، با چشمان ریز شده دور و اطرافم را میپایم، در اتاق محسن چھ میکنم؟
الناز را کھ خواب است پایین تخت مےیابم..الناز اینجا چھ میکند؟
اخم هایم در هم میشود کمے بھ مغزم فشار مےآورم...
بحث با شمس...حاضرنشدن سرکلاس نصر...نرگس هاےتازه...ماشین هاےجلوےخانھ....
اخم هایم درهم میشود و زیرلب زمزمھ میکنم -محسن شهید شده؟
لرزےبھ جانم مےافتد، موبایل الناز را از روے میز برمیدارم زیرلب زمزمھ میکنم
-نھ بابا خواب دیدم بزار ببینم...
رمز موبایل را وارد میکنم،شماره محسن را میگیرم
_مشترک مورد نظر شما خاموش میباشد....
دلهره میگیرم، اگر شهیدےباشد در فضاےمجازےمعلوم میشود...
اینترنت را روشن میکنم، وارد اینستاگرام کھ میشوم فقط عکس محسن و دوستش رسول است کھ بھ چشم میخورد لقب شهید روےعکس ها برایم دهن کجےمیکند، تند عکس هارا رد میکنم اطمینان ندارم بھ این عکس ها، فیلمے برایم لود میشود تپش قلبم روے هزار میرود، محسن غرق خون با چشمانے باز درون آمبولانس است و صداے مرد لجنے پوش درون گوشهایم میپیچد
_محسن داداش،دووم بیار الان میرسیم،دووم بیار...
دستگاه اکسیژن را مدام فشار میدهد، آمبولانس متوقف میشود محسن را با عجلھ وارد یک اتاق میکنند، پس از معاینھ، مرد دستانش را روے چشمان باز محسن میکشد و چشمانش را براےهمیشھ میبندد و پارچھ سفید را رویش میکشد...
موبایل از دستانم سر میخورد و روے زمین مےافتد دستانم را حصار دهانم میکنم تا مبادا صداے هق هقم را کسے بشنود.
باورم نمیشود یعنےشهادتش دروغ نبود؟
گوشھ تخت کز میکنم و خاطراتم را مرور میکنم، محسنےکھ از کودکےجانم بھ جانش بستھ بود حال تنهایم گذاشتھ، اشک هایم پشت سر هم جارےمیشوند.
صداے اذان از بلندگوهاےمسجدمحل بلند میشود
_اللہ اڪبر اللہ اڪبر
این بانگ مأمن آرامش من است.
بھ قلم زینب قهرمانے🌻
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
جیب شیطان
دو پسر بچه ی 13 و 14 ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که یکی از آن مردان شرور که بزرگ و کوچک حالیشان نمی شود، ابتدا به پسر بچه ی 13 ساله که خیلی هفت خط بود گفت: من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم. پسر بچه ی 13 ساله ی زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد.
مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی 14 ساله رفت و گفت: "تو چی پسرم. آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟
پسر بچه ی 14 ساه که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده دل بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی 50 سنتی در آورد و آن را به شیطان داد.
مرد شرور اما پس از گرفتن سکه ی 50 سنتی از پسرک ساده دل، به سراغ پسرک 13 ساله رفت و خشمش را با یک لگد و مشت که به او کوبید، سر پسرک خالی کرد و بعد رفت.
چند دقیقه بعد پسرک زرنگ به سراغ پسر ساده دل آمد و وقتی دید او اشک می ریزد، علت را پرسید که پسرک گفت: با آن 50 سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم.
پسرک 13 ساله خندید و گفت: غصه نخور، من سه تا سکه ی50 سنتی دارم که 2 تا را می دهم به تو.
پسرک ساده دل گفت: تو که پول نداشتی.
پسرک زرنگ خندید و گفت: گاهی می شود جیب شیطان را هم زد.
#داستان
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️