eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
○•🌱 بھترین‌شیعیان‌آخرالزمان؟! + چھ کسانے هستنـد .💌 مشاهده شــــود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 چالش برانگیز 📌 آقا پسر! دختر خانم! حاضری در این چالش شرکت کنی؟! 💢 امام زمان حاضر و ناظرن، حواست هست؟! 🍀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَ الفرج🍀 👌👌👌
✨﷽✨ 🌼سَر درِ خانه ات بنویس... ✍درخبرها آمده است که فرعون پیش از آن که ادعای خدایی کند امر کرده بود که بالای درب قصرش کلمه شریفه «بسم الله الرحمن الرحیم» را بنویسند و چون ادعای خدایی کرد حضرت موسی علیه السلام از ایمان آوردن او ناامید شد، از وی به خداوند شکایت نمود، از طرف پروردگار متعال خطاب رسید: «ای موسی! تو در کفر او نظر داری و هلاکت او را از من می خواهی اما نظر من در آن کلمه عظیمه ای است که بالای قصر او نوشته شده است. قسم به عزت و جلالم تا وقتی که آن نام در آن جا نوشته شده من او را عذاب نمی کنم.» وضویی دست و پا کن، قلم و کاغذی بردار و این ذکر مبارک را بنویس و بالای درب ورود به منزلت نصب کن،در این روزهای بیماری ایمن می شود انشاءالله خانه ات از عذاب الهی و برکت و نور جاری می شود در فضای آن، تا رنگ و بوی امام زمان هم بگیرد این ذکر آسمانی انتهای آن بنویس: « وَ بِذکْرِ وَلیّه، یعنی، و به یاد ولی او حضرت صاحب الزمان» بالای سَرَم نام تو را نقش نمودم یعنی که سَرِ من به فدایِ قدم تو 📚 نفایس الاخبار صفحه ی چهارصد
✨﷽✨ 🔴تک تک لحظات عمر خود را غنیمت بشمارید... ✍یک دونده اُلمپیک: می‌داند یک ‌ثانیه ‌چقدر ارزش ‌دارد ویک‌ شخصی ‌که‌ در قبر خوابیده: می داند یک سجده برای الله در این دنیا چه ارزشی دارد“ رسول الله (ص)فرمودند: «دو نعمت است که بیشتر مردم از آن غافل هستند، سلامتی و فراغت» (صحیح‌ بخاری) پس بنابراین: قدر تک تک لحظات عمر خود را بدانید، قبل از آنکه در آخرت پشیمان شوید و آن موقع بسیار دیر می باشد. 👌الله متعال می فرماید: آنها در دوزخ فریاد می‌زنند: پروردگارا! ما را خارج کن تا عمل صالحی انجام دهیم غیر از آنچه انجام می ‌دادیم!“ (در پاسخ به آنان گفته می ‌شود:) آیا شما را به اندازه‌ ای که هر کس اهل تذکّر است در آن متذکّر می ‌شود عمر ندادیم، و انذار کننده (الهی) به سراغ شما نیامد؟! اکنون بچشید که برای ظالمان هیچ یاوری نیست!» (فاطر/37) 🗣و در کلام آخر بگویم: «شاید در زیر هر خاکی گنج یافت نشود، اما هر ثانیه ای گنج است اگر با یاد و ذکر الله متعال سپری شود» •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
عقربه های ساعت هم ... بی قرار آمدنت هستند❗️... اگر ساعت آمدنت را می دانستند ... لحظه های بی تـ❤️ـو بودن را ... نمی شمردند❗ ... مهـ❤️ـربانم ... اللهم العجل لولیک الفرج الساعه ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 #قلب_ناآرام_من #قسمت_هفتم #پارت_دوم داخل می‌شوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است،
💕 🌻 ☔️ داخل می‌شوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است، به سمتش می‌روم مرا که می‌بیند برمیخیزد و در آغوشم می‌کشد -واےکجایےتو دختر دلم برات تنگ شده بود.. لبخندےمی‌زنم و گونه اش را میبوسم -من بیشتر مادمازل.. کنارش جاےمی‌گیرم چشمکے میزند و میگوید -چخبر؟!!باپسرعموجان چه کردے؟ چشم غره اےمیروم و می‌گویم -هیچےقرار شد ماه دیگه که اولین عید محسن میگذره بیان بله برون. ابروان الناز بالا میپرد -یعنے تو هیچ مخالفتےنکردے؟! لبانم را جمع می‌کنم و به گوشه کلاس خیره می‌شوم -نمیدونم به این زبونم انگار قفل زده بودن، هیچےنگفتم فقط آرزو می‌کنم همه چےخوب بشه. لبانش را روے هم می‌فشارد و سر تکان میدهد -ان شاالله همه چے درست میشه. استاد نصر وارد کلاس می‌شود همه به احترامش برمیخیزیم پس از سلامےکوتاه حضور غیاب می‌کند وقتے به نام من میرسد سر بلند میکند و رو به بچه ها می‌گوید -خانم سنایےهم نیومدن نه؟!! پس از شهادت محسن بخاطر وضع روحےبدم دوماهے از دانشگاه مرخصےگرفته بودم، برمی‌خیزم و می‌گویم -سلام استاد. عینکش را با انگشت اشاره اش عقب میدهد و مشتاقانه می‌گوید -سلام خانم سنایے خوش اومدین مشتاق دیدار.. سر پایین مےاندازم و می‌گویم -ممنون مکثےمیکند و میگوید -اوم بابت شهادت برادرتون هم تسلیت عرض میکنم. لبخند تلخےمیزنم و آرام میگویم -خیلےممنون. -بفرمایین. مینشینم و تا آخر کلاس خاطراتم را مرور میکنم دلم کمےخالےکردن بغض می‌خواهد.. کلاس تمام میشود دو کلاس دیگر داشتم کلاس بعدی با شریفے و کلاس آخر با شمس.. ساعت مچےام را نگاه میکنم نیم ساعت تا کلاس بعدےمانده و تا کلاس شمس سه ساعت مانده است رو به الناز می‌کنم -الناز من میرم گلزار شهدا تا کلاس شمس خودمو میرسونم.. نگاه نگرانش را به چشمانم میدوزد و آرام می‌گوید -زیاد خودتو اذیت نکن مراقب خودت باش. سرےتکان میدهم و بلند می‌شوم. ❄️ رو به استاد می‌کند و می‌گوید -استاد خداحافظ شمس سرےتکان می‌دهد، بعداز خروج الناز دیگر کسےداخل کلاس نبود بجز من و شمس. -خانم سنایےصحبتم یکم طول می‌کشه اینجا هم یه ربع دیگه کلاس هست حیاط هم نمیشه این نزدیکےها یه کافےشاپ هست اگه موافق باشین بریم اونجا. سرےتکان میدهم و میگویم -مشکلی نداره. به قلم زینب قهرمانے🖊 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_شانزدهم درست یڪ هفته بعد، ڪه رف
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 چندماه پایانی سال، بیشتر در بسیج فعالیت میڪردیم. مدیریت ڪمیته های مختلف را برعهده داشتیم، و با همڪاری بچه ها جلسه برگزار میڪردیم. این میان آقاسید بیشترین ڪمڪ را به ما ڪرد. با این وجود، چیزی مرا آزار میداد. بین بچه های بسیج، توجه آقاسید به من حالت خاصی داشت. انگار سعی میڪرد چیزی را در درونش سرکوب کند، سعی میڪرد مرا اصلا نگاه نکند و با من روبرو نشود. تازه ۱۵ ساله بودم، و میدانستم افرادی در لباس دین و مذهب افراد ساده و ڪم سن و سالی مثل من را به بازی میگیرند. از این سوءظن متنفر بودم. میترسیدم همه اینها خیال باشد و احساساتم ضرر ببیند. اما خیال نبود. حتی چندنفر از دوستانم این را فهمیده بودند. تلاش ڪردم مثل آقاسید ڪمتر با او روبرو شوم. اما هرچه باهم برخورد میڪردیم، بیشتر باهم روبرو میشدیم… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 وقتی ڪنارم نشست، و به گرمی سلام و علیڪ ڪرد، فڪر ڪردم مادر یکی از بچه هاست. با اینکه مسن به نظر میرسید، بسیار سرزنده و شیرین بود. نماز ڪه تمام شد و تسبیحاتش را گفت، دستش را به طرفم دراز ڪرد و گفت: -قبول باشه دخترم! -قبول حق! -شما ڪلاس چندمی عزیزم؟ -نھم! -پس امسال باید رشته تو انتخاب ڪنی! انتخاب رشته ڪردی؟ -بله! – چه رشته ای؟ – معارف اسلامی. -‌ آفرین. موفق باشی… ولی اصلا بھت نمیاد ڪلاس نھم باشی. بھت میاد ۱۹-۲۰ سالت باشه! -لطف دارین! -شما جوونا دلتون پاڪه! مخصوصا خانمی مثل شما! دختر خوب مثل شما این روزا خیلی ڪمه! خلاصه ده دقیقه ای، از محاسن من و مشڪلات جامعه و این مسائل صحبت ڪرد و بعد التماس دعایی گفت و رفت. تافردا به این فکر میڪردم، ڪه با من چڪار داشت و چرا انقدر قربان صدقه ام میرفت؟ حدود یکی دو هفته بعد، جوابم را گرفتم. اواخر اسفند بود. چون بعد از عید ساعت اذان ظهر بعد از تعطیلی مدرسه بود بعد از عید بساط نماز جماعت هم برچیده میشد و طبعا آقاسید هم داشت از صحبتهایش درطول سال به یڪ جمع بندی میرسید. یڪی از همان روزها،‌ مڪبر پشت میڪروفون صدایم زد… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
°🌼🍃 🌕سَـــــــلامٌـ عَلیٰــ آلِـــ یـٰاسیــــــــنْــ... 🍃🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ مـن را شـمـعـدانـی بـدان در گـلـدانـی کـوچـک کـه بـیـشـتـر از آب و آفتـاب بـه تـو نیـاز دارد 🍃🌼
🌸🍃🌸🍃 می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت . چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد . همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!! و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید. دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد. این حکایت اغلب ما مردم است: هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•