هدایت شده از ▫
#سلام_آقا_صاحب_الزمان
🌸🍃🌸🍃
چه رمضان دلتنگی است ...
پر از عطر نرگسی یاد شما ...
پر از پرواز در خیال وصالتان ...
پر از جای خالی و پدرانهتان ...
پر از بغض های مکرر ...
شما بگویید پدر ...
شما بگویید با این همه دلتنگی ،
با این شکسته دلی ،
با این همه چشم بهراهی ...
چه کنیم؟
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌸🍃🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_دوازدهم🌻 #پارت_سوم☔️ پهلو به پهلو میشوم که جیغ مامان بل
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_سیزدهم🌻
#پارت_اول☔️
میخندم و باهم وارد میشویم، داخل خانه نامرتب است و هنوز کامل چیده نشده، خانمےوسط حال نشسته و درحال بیرون آوردن وسایل است و هنوز متوجه ما نشده.
مامان مےایستد و با لبخند میگوید
-مهمون نمیخواےزهرا خانم؟!!
با صداےمامان سر بلند میکند و عینکش را عقب میدهد و با دیدن ما بلند میشود
-سلام چرا نخوام.
به سمتمان مےآید و ابتدا مرا در آغوش میکشد
-اےجانم شما راحیلے؟!!
لبخندےمیزنم و میگویم
-سلام بله.
-عزیزم چقدر دل دل میکردم دختر رعنارو ببینم.
به مبل هاےقهوه اےرنگ اشاره میکند
-بفرمایین بشینین.
مامان چادرش را از سر برمیدارد و میگوید
-چےچیو بشینیم کمک کنیم زودتر اینجا جمع و جور بشه.
خاله زهرا به سمت آشپزخانه میرود و میگوید
-نه اومدین دو دقیقه بشینین بگیرمتون به کار؟!!
مامان میخندد و میگوید
-نمیدونستم رفتےتهران تعارفےشدے.
روےمبل مینشینیم و نورا هم به سمت آشپزخانه میرود
کمےبعد خاله زهرا بشقاب به دست مےآید و نورا پشت سرش با ظرف میوه...
-ببخشید سماور رو هنوز به گاز وصل نکردیم نشد چایے بیارم.
مامان نارنگےبرمیدارد و میگوید
-دستت درد نکنه.
به زهرا خانم نگاه میکنم لاغر و ظریف با پوستےسفید و شفاف نورانیت خاصے داشت و قدش نسبت به مامان کوتاه تر بود نورا هم شبیه خاله زهرا بود فقط با این فرق که اجزاےصورتش درشت تر بود
نورا با شوق رو به مادرها میگوید
-میدونستین من و راحیل و محمد با هم رفتیم برا مناطق سیل زده؟!!
خاله میگوید
-عه پس همدیگرو اونجا شناختین.
نورا ابرویےبالا مےاندازد و میگوید
-آره اما کامل نه..
میخواهد ادامه بدهد که صداےمحمد از راه پله بلند میشود
-مامان رستوران پیدا نکردم تو این نزدیکیا از یه فست فودےساندویچ گرفتم اگه نمیتونےبخورے...
وارد میشود و با دیدن من و مامان حرفش نصفه میماند مامان بلند میشود و من هم به تبع بلند میشوم
هول میگوید
-سلام خاله رعنا بلند نشید تروخدا، چخبر حالتون خوبه حاج طاهر خوبن
؟!!
مامان با لبخند محبت آمیزےمیگوید
-سلام خاله جان ممنون پسرم حاجے هم سلام میرسونه.
سرم را پایین مےاندازم و به پایه مبل خیره میشوم
-سلامت باشن.
رو به من میکند
-سلام دخترخاله خوش اومدین.
سرےتکان میدهم
-خیلےممنون.
نورا نمیگذارد بنشینم و دستم را میکشد
-بیا بریم اتاق من رو مرتب کنیم.
صداےخاله زهرا بلند میشود
-نورااااا..
نورا با خنده برمیگردد
-مامان جان مطمئن باش همه کارا رو خودم انجام میدم.
به سمت اتاق نورا میرویم پس از وارد شدن بےتعارف خودم را روےتختش رها میکنم، دست به سینه و با تعجب میگوید
-بیچاره تو که از من خسته ترے.
کش و قوسے به بدنم میدهم
-واقعا خستم انگار یه تریلے از روم رد شده.
چشم غره اےمیرود و میگوید
-خبه خبه، انگار چیکار کرده.
به دراور تکیه میدهد و میگوید
-راحیل خانم گفته باشم من آدم فعالیم هرچے پایگاه هیئت گروه جهادےفرهنگے دارے باید منم ببریا.
به قلم زینب قهرمانے🌻
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
سه نکته مهم که اگر رعایت کنید؛
زندگی آرامی خواهید داشت
وقتی خوشحال هستید (قول) ندهید.
وقتی عصبانی هستید (جواب) ندهید .
وقتی ناراحت هستید (تصمیم) نگیرید.
ماهيان از آشوب دريا به خدا شكايت بردند،
دريا آرام شد و آنها صيد تور صيادان شدند !!
آشوبهاي زندگي حكمت خداست.
ازخداوند دل آرام بخواهيم، نه درياي آرام !!
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سی_نهم پاهایم به سختی تڪان میخو
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_چهلم
-بچه ها خوابن؟
-آره!
-پس پاشو دیگه خانمم! بریم شب جمعه حرم رو نشونت بدم!
همیشه دوست داشتم با او باشم،
فقط خودمان دوتایی! "میثم و بشری" را گذاشتم هتل بمانند؛ مطمئن بودم بیدار نمیشوند.
تا حرم راهی نبود،
پیاده رفتیم. صحن حرم روشن بود، مثل تڪه ای از آسمان. انگار سنگفرش هایش تڪه های ماه بودند ڪه ڪنار هم چیده شده اند. گنبد طلایی مثل خورشید می درخشید.
زیر لب گفتم :
-السلام علیک یا زینب ڪبری﴿س﴾!
سیدمهدی دستم را گرفت،
و گوشه ای از صحن نشاند. بعد به گنبد و بارگاه اشاره کرد:
-ببین چقدر قشنگه!
راست میگفت؛
گنبد از این زاویه زیباتر بود. نسیم خنڪی می وزید، سیدمهدی حرفی داشت. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میڪرد.
نخواستم مجبورش ڪنم،
ڪه حرفش را بزند. به روبرویم خیره شدم.
الان ۵سال از ازدواجمان می گذرد،
میثم ۴ساله و بشری ۳ساله است. هروقت سیدمهدی میرفت، بچه ها تب میڪردند و تا با سید حرف نمیزدند تبشان پایین نمیامد.
خودم هم از اینکه توانسته ام،
پنج سال با نبودن هایش ڪنار بیایم تعجب میڪنم!! نه اینکه از انتخابم ناراضی باشم، اتفاقا خودم را در منتهای خوشبختی میدیدم.
در همین فڪرها بودم ڪه سید به حرف آمد :
-منو حلال میڪنی؟
-چرا؟
-من هیچوقت وقتی ڪه باید نبودم. خیلی اذیت شدی!
لبخند زدم :
-یهو یادت افتاده؟! چرا الان حلالیت میخوای؟
به تسبیحش خیره شد:
-همینجوری!
-دوباره خواب دیدی ڪه منو نصفه شب آوردی حرم؟
-نه…!
-ولی من دیدم!
-میدونستم!
-از ڪجا؟
-وسط شب بیدار شدی آیت الڪرسی خوندی! چی دیدی مگه؟
-همینجا رو! ولی تنها اومده بودم!
-پس حلالم ڪن!
-میدونم…
با بغض ادامه دادم:
-اگه نکنم چی؟
-جواب سیده زینب ( علیها السلام ) رو چی میدی؟
-میگم… میگم راضی نیستم ازش!
تصویر روبرویم تار شد.
چند بار پلڪ زدم تا واضح شود. خط اشڪ روی چهره ام کشیده شد. گفت:
-چڪار ڪنم ڪه حلال ڪنی؟
-رفتی بهشت اسم حوری نمیاری! میشینی تو قصرت تا من بیام!
خندید:
-چشم.
-اصلا به بقیه شھدا میگم دست وپامو ببندن! حالا حلال میڪنی؟
-نه! باید قول بدی هروقت خواستم بیای ڪمڪم ڪه جبران نبودنات بشه!
-چشم! حالا حلال میکنی؟
-آره…
نماز صبح،
آخرین نمازی بود ڪه به سیدمهدی اقتدا کردم. چه صفایی دارد ڪه عشقت مقتدایت باشد…
هواپیما ڪه از زمین بلند شد،
احساس ڪردم چیزی را در دمشق جا گذاشته ام….
#ای_ساربان_آهسته_ران_کارام_جانم_میرود
#آن_دل_که_باخود_داشتم_با_دلستانم_میرود…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#پند
خورشیدی و
ما چو ذره ناپیداییم
سر، بر درِ
آستان تو می ساییم
خورشید دگری
دمید، برمیخیزیم
تا دفتر دل
به نام تو بگشایی
🌷الهی به امید تو🌷
.°🌱
#حرف_حساب🖐🏼
یادمہاسټادشجاعۍمیگفټن :
دعاۍِسلامټۍِامامزَمان
کھ میخۅنیمبراینہکہامامِزمانهممثلِما
زندگۍمیڪننۅممڪنہدچارِمریضۍبشَن :)🍃
#أینبقیةالله؟😔💔
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_
🔻رنگِ خدا🔻
❤️ حکایتِ دل، حکایتِ یک دیوارِ خالی و سفیده!
👈 و بستگی به این داره که من بخوام دیوارِ دلم رو به دست کدوم نقّاشی بسپارم، تا بر روی اون نقش و نگار بزنه!
💗 بعضیها دلشون رو به دستِ هر کس و ناکسی میسپارند.
❌ هر کس میرسه روی دلشون یه نقشی میکشه و میره...
به قول معروف دلشون دل نیست، دلستره..
برای همه کف میکنه.
❤️ امّا بعضیها دلشون رو فقط دست #خدا میسپارند،
فقط #رنگ_خدا رو میگیرند... بهترین رنگِ عالم...😌
🕋 صِبْغَةَ اللهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللهِ صِبْغَةً (بقره/۱۳۸)
💢 رنگ خدایی بپذیرید، و چه رنگی از رنگ خدایی بهتر است؟!
دلی که رنگِ #خدا بگیره، از هیچکس و هیچ چیز دیگهای رنگ نمیگیره.
⚠☝️ مراقب دلهامون باشیم...
#رنگ_خدا... یعنی:
رنگ اهلبیت...
رنگ امام حسین...
رنگ امام زمان...
*اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج*
دلانہ🌸
عادتماآدماښتاکارۍبراموننفعنداشتهباشهقدمازقدمبرنمیداریم،رفاقتنمیکنیم،کرامتنمیکنیم.
اماتو...
رفیقمیبااینکهنهرفاقتبلدمنهاداشو😕💔
حالااگهمنمباهاترفیقبشمچے؟!🙃 غرقدرخوشبختے🌿✨
وَالحَمدُلِِلهالَّذۍتَحَبَّبَاِلَیَّوَهُوَغَنِّیعَنّۍ
#دلانه
#دعاۍابوحمزهثمالے
✨﷽✨
#حکایت_بهلول_عاقل
✍روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد.
باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیازبخر و هندوانه.
سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز وهندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟
تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_چهلم -بچه ها خوابن؟ -آره! -پس
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_چهل_یکم (قسمت اخر)
تابوت مثل قایقی روان،
روی امواج حرڪت میڪند.
سیدمهدی وقتی میرفت،
فقط مال من بود؛ اما حالا مال یک شهر است.
حالا،
ڪه از بین دود اسفند و پرچم های
“لبیڪ یا زینب(علیها السلام)” به طرف قطعه مدافعان حرم میرود،
خیالم راحت است،
ڪه تا ابد ڪنارم می ماند.
خاطرات قشنگمان،
از جلوی چشمهایم رد میشود.
با همین فڪرهاست،
ڪه گریه و خنده ام درهم می آمیزد.
انگشتر عقیقش،
حالا در دستان من است، البته چون گشاد است مدام دور انگشتم می چرخد.
زیر لب با تسبیحش ذڪر میگویم،
تا آرام بمانم.
میثم لباس نظامی پوشیده،
(البته آستین هایش ڪمی بلند است) و با بشری بازی میڪند.
به بچه ها گفته ام،
بابا انقدر بزرگ شده ڪه رفته پیش خدا، و ما دیگر نمیتوانیم ببینیمش، اما او ما را می بیند و ڪنارمان هست.
گفته ام انقدر بزرگ شده،
ڪه بدنش به دردش نمیخورد!
گفته ام چون بابا شهید شده،
همه ما را می برد بهشت.
گفته ام بابا قهرمان شده،
و حالا همه او را می شناسند و دوست دارند…
این حرفها را روزی صدبار،
برایشان می گویم تا بلڪه خودم ڪمی آرام شوم.
بچه ها هم با حرف های من،
خوشحال می شوند، حتی بشری دوست دارد اندازه بابا بشود تا خدا را ببیند. میثم هم از الان شغلش را انتخاب ڪرده؛ میخواهد #دوستحاجقاسم شود،
منظورش #پاسدار است.
از وقتی سیدمهدی را،
در قطعه مدافعان حرم به خاڪ سپرده اند، هربار ڪه آنجا میروم احساس روز اول را دارم،
حس میڪنم سیدمهدی صدایم میزند.
از آن روز به بعد،
همیشه اول میروم از آقا محمدرضا بخاطر این نسخه ڪه برایم پیچیده #تشڪر میڪنم.
حالا سهم من از دنیای عاشقانه مان، بشری و میثم و خاطرات گذشته است
و سهم ام از جهاد در دفاع از حرم، #تنهایی و #گریه های نیمه شب.
هر وقت بتوانم میروم گلستان شھدا،
به یاد وقت هایی ڪه خودمان دوتایی بودیم…
هنوز هم کنار مزار شهدای فاطمیون،
می نشینم و سیدمهدی از آن طرف قطعه با لبخند نگاهم میڪند
(ببخشید باهاتون نسبتی دارن…؟؟).
هنوز هم جانماز سیدمهدی را،
وقت نماز جلوی خودم پھن میڪنم و پشت سرش نماز میخوانم،
به یاد وقت هایی ڪه #مقتدایم بود…
ݐــایان💞🍃💞
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay