📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پنجاه_و_چه
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پنجاه_و_پنجم
که ناگهان پام به سنگی خورد و محکم به زمین خاکی خوردم...
آخ بلندی گفتم و با دستی که سالم بود پامو گرفتم...
دستی که گچ گرفته بود محکم به زمین خورده بود و خیلی درد داشت...
نمیتونستم بلند بشم ، درد زیادی داشتم...
چشمام پر از اشک شدن...
اما اجازه باریدن بهشون ندادم
بغض بدی گلوموگرفت...
آخه چقدر سوتی !!!!
اونم جلوی این حجتی !
از بس حواسم پیش چشماش بود...
اَخ...لعنت بهت حجتی ، لعنت...
آقای حجتی سریع به سمتم اومد
با صدایی که ترس توش موج میزد
و همونطوری که سرش پایین بود گفت:
+حالتون خوبه خواهر؟
با صدایی آلوده به بغض گفتم.
_ن...ن...نه ، کم...کمک ...ک...کنید...ب...بلند...
ب...ش...م ...بشم
وقتی سکوت شو دیدم ، سرمو با درد بلند کردم
دیدم داره به زمین نگاه میکنه!
این بشر منو میکشه آخر ...
با صدای بلندی داد زدم
_مگه با شما نیستم !؟؟؟
میگم کمکم کنید بلند بشم ، نمیتونم تکون بخورم !!
باز هم زمین رو نگاه کرد و سکوت کرد...
به شدت برای حرکاتی که از خودش نشون میداد عصبی شده بودم...
فعل های جمع رو گزاشتم کنار و باز هم فریاد زدم
_مگه با تو نیستم !!
چرا داری زمینو نگاه میکنی ؟؟
چیزی گم کردی ؟!
آخه خاک دیدن داره اَخوی؟؟؟
نه بگو خاک دیدن داره؟؟؟
میگم نمی تونم حرکت کنم کمک کن بلند بشم...
همون جور که سرش پایین بود و فاصلشو با من حفظ کرده بود گفت
+خواهر من نمیتونم به شما دست بزنم.
پوزخندی زدم...
_چند بار گفتم به من نگو خواهرم ؟
ها ؟!
مگه نمیگی خواهرتم خب محرمیم دیگه
پس بیا کمک کن...
بعدشم مگه من جذامیم که بهم دست نمیزنی؟؟؟
نفسشو با حرص بیرون داد...
گوشیشو از جیبش در آورد و یکم باهام فاصله
گرفت ...
سرمو انداختم پایین و از شدت درد خودمو جمع کردم...
و با صدایی بلند شروع کردم به حرف زدن با خودم
آخه منو با این وضعم کجا میزاری میری ؟
انسانیت نداری آخه؟
نه بابا تو میدونی انسان چیه ...
اَخ پسره ریشو ...
سیب زمینی ...
پسره پیاز...
برای من خودشم میگیره با اون چشای زشتش آخه قیافه داره اون ؟!
با اون پراید درب و داغونش ...
اوففف ...
نمیدونم کجا رفت این ریشو ...
سرمو بلند کردم که دیدم درست بالای سرم ایستاده و داره با بُهت نگاهم میکنه ...
ابروهاش به هم گره خورده بود و قرمزی چشماشو به وضوح میدیدم...
ای خاک تو سرت مروا
باز سوتی!!
چند دقیقه چشم تو چشم شدیم که این بار من نگاهمو ازش گرفتم ...
از شدت خجالت چیزی نگفتم و دوباره
سرمو انداختم پایین...
چند دقیقه گذشت ، سرمو بلند کردم دیدم همونجوری ایستاده !
با صدایی نسبتا بلند گفتم
_اَخوی ، برادر ، حاجی ...
داری به چی نگاه میکنی ؟ خوشگل ندیدی ؟
خودت کمک نمیکنی حداقل به یکی زنگ بزن بگو بیاد کمک...
نگاهشو به سمت دیگه ای تغییر داد ...
دستشو کرد تو جیبش و با صدایی که انگار فقط مختص خودش بود گفت
+استغفرالله...
_نگاه میکنی
بعد میگی استغفرالله !
عجب آدمایی هستین شماها ...
با قاطعیت تمام میتونم بگم متفاوت ترین
فرد روی کره زمین بود...
برای یک لحظه احساس کردم چشمام تار میبینه
چند دقیقه چشمامو بستم بلکه خوب بشم...
دوباره باز کردم ...
ای بابا ...
خواستم دستم رو به سمت چشمام ببرم
که متوجه خونی شدم که از دماغم میچکید...
ضربان قلبم بالا رفت و سرمو با درد به سمت آقای حجتی برگردوندم...
با صدایی لرزون گفتم
_خ...و...ن
حجتی که چند قدم اون ور طرف ایستاده بود
سرشو به سمتم چرخوند که همزمان با این کارش موهای لختش افتادن روی پیشونیش...
به سمتم دوید
اضطراب توی صورتش موج میزد...
+خانم فرهمند حالتون خوبه؟
_خ...و...ن
+صحبت نکنید لطفا
بینی تون رو بالا بگیرید تا بیشتر خون نیاد
احتمالا خون دماغ شدید بر اثر گرما
بوی خون رو استشمام میکردم
گرمای اونجا هر لحظه بیشتر میشد
معده منم که خالی بود ...
حالت تهوع بهم دست داد...
به زور جلوی دهنم رو گرفتم که جلوی حجتی بالا نیارم...
اگر بالا میاوردم دیگه هیچ...
با درد گفتم
_آ...ر...ا...دددد
و سیاهی مطلق...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
بسم الله الرحمن الرحیم
به عنوان یه فرد که آینده کشورش براش مهمه و به این انقلاب مدیونه از همه دعوت میکنم در #انتخابات شرکت کنن ✌️
با توجه به تمام شاخص های اعلام شده از نظر مقام معظم رهبری به آیت الله سید ابراهیم #رئیسی رای خواهم داد ✅
ان شاءالله همینطور که در قوه قضائیه امیدهارو زنده کرد ، باز هم با کار جهادی و استفاده از افراد لایق و متخصص برنامه های مدوّن رو عادلانه به اجرا بزاره و مایه سربلندی ایران عزیز بشه
برای پایمال نشدن خون حاج قاسم سلیمانی عزیز
رای میدهیم 🌀
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پنجاه_و_پن
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پنجاه_و_ششم
از روی خاک ها بلند شدم...
دستم خونریزی شدیدی داشت ...
بدون توجه به خونریزی دستم شروع کردم به قدم زدن توی اون زمین های خاکی ...
بوی خون همه جا پیچیده بود ...
با صدایی لرزون داد زدم
_کسی اینجاااا نیستتتت؟؟؟
صدایی جزصدای باد نمی اومد ...
دور تا دورم فقط خاک بود
دیگه گریم گرفت
بغض بدی تو گلوم بود
به اشکام اجازه باریدن دادم...
همینجوری که داشتم گریه می کردم
از دور یه مرد رو دیدم که چند متر اون طرف تر
روی زمین نشسته بود و لباسش خاکی بود
به سمتش دویدم ...
با صدایی گریون گفتم
_آ...ق...آقا آق...آقااااا
به سمتم برنگشت...
با خودم گفتم شاید صدامو نشنیده
دوباره صداش زدم...
_آق...آقا
ک...ک...کمک...ک...کنی...کنید
باز هم جواب نداد...
به سمتش دویدم
روی زمین نشسته بود...
پشت سرش ایستادم ...
یه مردی بود با محاسن سیاه و نسبتا بلند...
از پشت سرش به دستاش نگاهی انداختم
یه سربند خونی توی دستش بود
سربندی که با خط زیبایی روش نوشته شده
بود
{ یا صاحب الزمان (عج) }
دستمو به سمت دست مَرده بردم ...
خواستم سربند رو از دستش بگیرم
که دستشو عقب کشید ...
مرده از روی زمین بلند شد ، سربند رو روی چشماش گذاشت
و بعد هم سربند رو گذاشت روی صورت مردی که غرق خون بود...
نگاهی بهش انداختم
کنار لبش پاره شده بود و از سرش هم مدام خون می اومد...
پای سمت راستش قطع شده بود
اون مردی که محاسن بلندی داشت
سر مَردی که مُرده بود رو بوسید و گفت
شهادتت مبارک ...
نشستم کنار مردی که تازه متوجه شده بودم شهید شده ...
نگاهی به صورت معصومش انداختم ...
خیلی جوون بود
اون مردی که سرپا ایستاده بود رو به من کرد و گفت
+خواهرم حجاب شماها از خونی که در جبهه ها میریزه ، برای دشمن کوبنده تره...
میدونید خواهر ....
حجاب؛ همون چادری بود که پشت درِ خانه
سوخت ، ولی از سر حضرت فاطمه نیفتاد...
خواهرم حجابت...
چند بار جملش توی ذهنم اکو شد
خواهرم حجابت ...
خواهرم حجابت...
_آق...آقا
سرمو بلند کردم و دیدم رفته
دوباره تنها شدم
باید هرجوری شده از اینجا برم
با صدایی بلند فریاد زدم...
_کمککککک ککممککک کنیدددددد
هق هق میکردم و درخواست کمک میکردم...
به اطرافم رو نگاهی انداختم
کسی نبود
نمیدونستم کجام !
یه بیابون خاکی بود ، پر از جنازه...
به سمت جنازه ها می دویدم ، اما هیچ کدومشون نفس نمی کشیدن...
_کککککمممممککککک
کسییی اینجاااا نیستتت ؟؟!!!
و دریغ از یک صدا ...
ناگهان...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از 🗞️
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
اے ڪه روشن✨ شود
از نـور تو هر #صبح جهان
روشنـــاے دل من♥️
حضرتـــ خورشـید #سلام
#اللﮩم_عجل_لولیڪ_الفـرجـ🌸
🍃🌹🍃🌹
هدایت شده از 🗞️
•°🌱
عطرت
هوا شده اینجا
برای نَفَس
صلّوا على رسولِ الله و آله ﷺ✨
💐رسول مهربانی💐
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
💐پیروزی دراین #انتخابات یعنی اسلام بر استکبار مبارک 💐
🌿پیامبر صلیاللهعلیهوآله فرموده است:
🍃«وقتی جبرئیل مرا به آسمان عروج داد، بهشت و نعمت های آن و جهنم و عذاب های آن را مشاهده کردم، جبرئیل به من گفت:آن چه را بر درهای بهشت نوشته شده بخوانم.
🌱بر در اوّل نوشته شده بود:
🌿لاإله الاّ اللّه، محمّدَُ رسول اللّه، علی ولی اللّه
🍃 هر کاری راهی دارد و راه زندگی چهار چیز است:
🌱قناعت و صرفه جویی؛
🌱حق گویی؛
🌱 خودداری از کینه ورزیدن
🌱 همنشینی با نیکان
#بهشت
#جبرئیل
#وعدهحق
✨﷽✨
#تلـنگـر
❌ فحش نده ❌
امام صادق(ع)فرمودند:
🔹هر که به برادر مسلمانش دشنام دهد
خداوند برکت و روزیاش را از اومیگیرد؛
و اورا به خودش واگذار میکند و زندگی
اش را برایش تباه میکند.
📚کافی ج2ص325
✍🏻خیلی تعبیر تندی است ؛ حضرت
میفرماید کسیکه فحش بدهد رزقش
کم میشود.
الـبته‼️
رزق هم فقط مال دنیایی نیست،خوشی
و راحتی و سلامتی و آرامش هم رزق
مورد نیاز ماست که از فرد فحاش دور
میشود !
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_بیست_هشتم🌻 #پارت_سوم ☔️ از خیالبافی
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_بیست_نهم 🌻
#پارت_اول ☔️
با لبخند به خیابان نگاه میکنم این خیابان را دوست داشتم پر بود از خاطره، خاطرههایی از بهترین افراد زندگیام که حال هیچکدام را کنارم نداشتم.
محسن و محمد، چقدر در این کوچه دنبال کتابهای شهدا پرسه زدیم، هروقت که خسته میشدم و نق میزدم محمد بود که مرا به یک نسکافه در یکی از این کافهها دعوت میکرد.
نمیدانم چه شد که از اینجا سردرآوردم، مقصدم سپاه بود. شاید خاطرات مرا به اینجا کشاندند که دوباره و دوباره بغض راه نفسهای بیجانم را بگیرد.
نیمکتی را پیدا میکنم تا نفسی بگیرم، تنها خاطره تلخم از این خیابان آن روزی بود که آمدم کتاب بخرم، آنروزی که حال خراب مصطفی حال مرا هم خراب کرد.
دلم برای همه تنگ شده، دلم برای دخترک بیغم آنروزها هم تنگ شده، شاید هم ته دلم برایش میسوخت. آخر هنوز هم راحیل را دوست دارم.
***
تند تند بین قفسههای کتاب میگردم تا کتابهای موردنظرم را پیدا کنم، با هزار التماس از مادر اجازه گرفتم که بیرون بیایم، کتاب که بهانه بود آمدم تا خوشحالیام را با محسن درمیان بگذارم. اینکه مصطفی چقدر تغییر کرده، در این گیر و دار خرید عقد کارهای هیئت و پایگاه را مانند من دنبال میکرد. یک هفتهای از برگشتمان میگذرد و سیغه را تمدید کردند تا ما راحتتر باشیم و دو روز دیگر روز عقدمان بود.
قرار بود امشب حلقههارا بخریم، خیلی دوست داشتم عقدمان در امامزاده بسته شود اما زنعمو به زور راضی شد تا عقد خانه باشد و از رزرو تالارهای مجلل کوتاه بیاید.
با لبخند کتابهارا روی میز میگذارم تا حساب کند، از پنجره که با ریسههای محلی تزیین شده بود بیرون را نگاه میکنم. خیابانی پر از دار و درخت، کتابفروشیها و کافیشاپ ها خیابان را به پاتوق اهلدلان تبدیل کرده بود.
توجهم به دختر و پسری که از کافیشاپ روبهرویی خارج شدند جلب میشود.
در صورت پسرک که دقیق میشوم تازه متوجه میشوم، مصطفیاست.
ریتم ضربان قلبم بالا میرود و نوک انگشتانم یخ میکند. دلم میخواهد اشتباه کرده باشم، به پنجره نزدیک میشوم تا دقیقتر ببینمشان، دلم نمیخواست مصطفی اینروزهایم دوباره بد شود.
دخترک پر از آرایش و بزک کرده خندههای دلبرش را آزادانه خرج مصطفی میکرد. بغض میکنم و انگشتانم مشت میشود، کمی تعصب که ته دلم به این نامزد هرچند بدم داشتم، تازه دستانش را هم دور بازوی مصطفی حلقه کرده بود.
کمی که آنطرف تر میروند، مصطفی صورتش قرمز میشود و دست دختر را از دور بازویش باز میکند و دادی به سمتش میزند.
دختر صورتش را مشمئز کرده عقبگرد میکند و میرود . حواسم پی مصطفی میرود، تازه متوجه بیتعادلیاش میشوم.
کمیکه تلو تلو میخورد، نمیتواند بایستد و کنار جوب زانو میزند، از حالاتش فهمیدم دارد عق میزند.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پنجاه_و_شش
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پنجاه_و_هفتم
ناگهان با آب سردی که روی صورتم ریخته شد
به خودم اومدم...
یه نفر با دست به صورتم ضربه میزد و مدام صدام میکرد...
+مروااا ، مرواااا ، چت شد یهو...!!
پشت سر هم سرفه میکردم
سعی کردم
چشمام رو باز کنم...
سردرد عجیبی داشتم ، آروم آروم پلک هامو باز کردم...
مژده درست بالای سرم ایستاده بود...
بهار و راحیل هم یکم اون ور ایستاده بودن.
آقای حجتی هم قیافش خیلی درب و داغون بود و مشخص بود که حسابی ترسیده...
وقتی متوجه شد دارم نگاهش میکنم
سرشو انداخت پایین...
رو به مژده کرد و گفت
×خب خانم محمدی خداروشکر دوستتون
مشکل خاصی ندارند ، اگر کاری داشتید بنده رو در جریان بگذارید...
یاعلی .
+متشکرم آقای حجتی ، خدانگهدار.
بهار بدو بدو به سمتم اومد
=مری جونم اینقدر خوشگل کردی خودتو که چشمت زدن
، باید یه اسفندی چیزی برات دود کنما که چشمت نزنن
مژده چشم غره ای به بهار رفت ...
بعد هم رو به کرد
+مروا جان دیشب که شام نخوردی !
اون روز هم تو بیمارستان که بودیم اصلا هیچی نخوردی !
خب ببین خودتو چقدر صورتت لاغر شده،
زیر چشمات سیاه شده ...
یکم به فکر خودت باشی بد نیستا
آروم آروم سعی کن بلند بشی ، بریم لباساتو عوض کنیم ...
از دماغتم یکم خون اومده ها !! چت شد یهو بیهوش شدی ؟
_نمیدونم مژده ، یهو سرم گیج رفت فکر کنم از گرسنگی بوده...
سرفه ای کردم و با کمک های بهار و مژده بلند شدم
دوباره به سمت نماز خونه راه افتادیم ...
به در نمازخونه که رسیدیم راحیل اومد جلو و گفت
×مروا جان ، من اصلا ...
نذاشتم حرفشو کامل کنه ...
با مهربونی گفتم
_گذشته ها گذشته ، من خیلی زود قضاوت کردم عزیزم ...
و بعد هم لبخندی زدم و وارد نماز خونه شدم...
به سمت ساکم رفتم و تازه یادم اومد لباس هام همش رنگ روشن هستند و اصلا مناسب اینجا نیست
رو به مژده کردم و گفتم
_مژی جونم من مانتوهام همش رنگ روشنه !
چی کار کنم ؟!
یکم فکر کرد و گفت
+روز اول یه مانتو مشکی لمه تنت بودا
اونو چیکار کردی؟
_بابا ایول چرا به فکر خودم نرسید...
اون رو تو پلاستیک گذاشتم ...
وایسا الان درش میارم ....
+باشه پس تو عوض کن من میگم صبحانه رو بیارن همین جا بخوریم...
بیرون هم روشویی هست دست و صورتتو یه آب بزن
دماغم خوب بشور...
باشه ای گفتم ...
لباس هایی که تنم بود رو در آوردم و گوشه ای انداختم...
شلوار لی لوله تفنگی آبیمو در آوردم و پا کردم...
مانتو لمه مشکی جلو بازمم تنم کردم...
خواستم شالمو بندازم روی سرم که متوجه شدم پانسمان یکم خونی شده
بهار اون بیرون ایستاده بود
صداش زدم
_بهاااار یه لحظه میای ؟
+جانم مروا ؟
_کمک میکنی این پانسمان سرمو عوض کنم ؟
+آره حتما ،
یه چیزایی هم بلندما از خواهرم یاد گرفتم
_خیلی هم خوب، پس بیا کمک کن...
با کمک های بهار پانسمان سرمو عوض کردیم
دست و صورتمم شستم و آرایشمو کاملا پاک کردم...
بعد هم شالی که آقای حجتی خریده بود رو سرم کردم ...
رفتم گوشه ای از نماز خونه نشستم و منتظر مژده شدم که صبحانه رو بیاره چون خیلی گرسنم شده بود...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#سلام_مولای_مهربانم♥
مدهوشم از این عطر پراکندۀ سیب
این است همان رایحۀ روح فریب
گفتم: که شبِ فراق، طولانی شد
گفتند: بخوان «اَلَیسَ صُبحُ بِقَریب»
اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج 🌹
#انتخابات #رئیسی