eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 به امید پیدا کردنش از خانه بیرون آمدم. نگاههای دلسوزانه همسایه ها دلم را به آتش میکشید. پیرمرد مسنی که با همسرش در طبقه اول زندگی میکرد، هن هن کنان از پله ها بالا آمد. پیرمردی حدودا هشتادساله با قدی کوتاه و شکمی برآمده. _چرا در آسانسور رو نمیبندید ،یک ساعته بالاگیر کرده؟ نگاهش را از جمعیت گرفت و به من دوخت _کجایی خانم شمس ؟دخترت از عصر داره گریه میکنه. با صدایی که از گریه زیاد خراشیده بود آهسته گفتم _دخترم پیش شماست؟ _بله عصر جلو در ساختمون گریه میکرد، همسرم که دید شما نیستید و اوضاع خوب نیست دخترتون رو به خونه اورد. چندبار اومدم دنبالتون ولی نبودید .برو پایین ببینش بدون توجه به بقیه با عجله از پله ها سرازیر شدم. در پیچ و خم پله ها مثل گنجشکی ترسیده و هراسان به در و دیوار میخوردم. جانم به لب رسید تا به جلوی واحد انها رسیدم و زنگ را ممتد زدم در باز شد و نگاهم روی چهره مهربان الیزابت خشک شد. _دخ... هنوز حرفم تمام نشده بود که با دست به داخل اشاره کرد. کفش هایم را دراوردم و به سمتم دخترکم پرواز کردم . گوشه ای از مبل کز کرده بود و اشک میریخت. اشکهایم برای دردانه ام شدت گرفت _عروسکم با شتاب سرش را بالا آورد و صدایم زد _ما ما ن به آغوش کشیدمش و تمامش را بوسیدم و بوییدم _جان دلم الهی قربونت برم عروسکم گردنش که روی شانه ام افتاد ،ترسیده او را از خودم جدا کردم . چشمانش بسته بود. احساس کردم ضربان قلبم کند شد.به صورتش آهسته ضربه زدم _نجلای من ،دخترم چی شد مامانی ،پاشو عزیزم. آنقدر از دیدن چهره بی رنگ و روی نجلا ترسیده بودم که مغزم یاری نمیکرد با اورژانس تماس بگیرم.الیزابت کنارم نشست و دستش را روی شانه ام گذاشت _الان دکتر میرسه .نگران نباش. اشکهایم هنوز میریخت و بیشتر از قبل دخترکم را به خودم میفشردم. جسم نحیفش را که روی تخت گذاشتم، کنارش نشستم. ذهنم به یک ساعت پیش رفت دکتر بعد از معاینه گفت دخترکم بخاطر شوک و ترس زیاد از حال رفته و جای نگرانی نیست. سِرمش که تمام شود حالش خوب میشود. دکترمیگفت بخاطر شوک امروز دوباره توانایی حرف زدن پیدا کرده ولی تا مدتی لکنت داشتنش طبیعیست. دستان کوچکش را به دست گرفتم _عزیزم تا صبح خوب شو باید بریم دیدن بابایی چشم انتظارته &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
حسین(ع) صدا می زند: بیا خوب گوش کن! صدای قدم ها؛ صدای سایش کفش ها بر سینه جاده ها؛ کسی می گوید بیا! چند روز است که در راهی و باز هم خسته نمی شوی. چون تو خوب این صدا را می شناسی. صدای حسین(ع) را که بی وقفه می گوید بیا بیا بیا...
هدایت شده از  ‌‌‌
میدان عمل خالیست... او در پی سرباز است... چون ما همه سرباریم... سردار نمی آید...
✨🌼✨ ✍امام علی (علیه السلام) اگر گناه کردی به سرعت آن را با نابـود کن. 📚تحف العقول، ص81 نکته: منظور این است که نگذارید بین گناه و توبه فاصله ای بیفــــتد چراکه ممکن است رسـیدن فرصت و مهلت توبه را به انســـان ندهد.🌷
سلام دوستان عزیزم. در این شرایط امکان نوشتن ادامه رمان رو ندارم . ان شاءالله بعد از اربعین ادامه رمان گذاشته میشه . نمیتونم آخر داستان رو آبکی تمومش کنم .ممنون میشم اگر اینقدر پیام ندید که رمان رو تمومش کن. التماس دعا دوستان🌷 👆👆پیام خانم فاطمی عزیز نویسنده محبوب رمان زیبای ان شالله به زودی باعافیت کامل درخدمتشون باشیم 🤲 شفای تمامی بیماران حمد میخوانیم 💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 از ماشین پیاده شدم و همراه با مامان به سمت در حیاط رفتم . کاوه و مژده هم بعد از عقد رفتن گلزار شهدا انگار عجله داشتند هر چی زودتر عقد کنن بعد برن گلزار . مامان در حیاط رو باز کرد وگفت : + تو خوبی ؟! - آره خوبم . + اینجور که نشون نمیدی ! رنگت خیلی زرد شده . - نه خوبم چیزی نیست ، یکم سردرد دارم . + برو استراحت کن . باشه ای گفتم و کلید ها رو از دستش گرفتم و به سمت هال حرکت کردم . به اتاقم که رسیدم لباس هام رو عوض کردم و با بی حوصلگی روی تخت خواب نشستم . دستی به پیشونیم کشیدم که ناگهان قطره اشکی از چشمم پایین افتاد . با دستم پَسش زدم که دوباره چشمام شروع کردن به باریدن ، سرم رو بین متکا قایم کردم و پتو رو ، روم کشیدم . هق هقم بلند شد که بیشتر سرم رو بین متکا چپوندم تا کسی صدام رو نشنوه . خدایا چرا اینجوری با دلم بازی میکنی ؟! خدایا قسمت میدم نزار عروسی کسی عزای دل کس دیگه ای بشه . و باز چشمام شروع کردن به باریدن ، پ ... پس فردا عروسیش بود ؟! یعنی واقعا قرار بود مال یکی دیگه بشه ؟! یعنی دیگه همه چیز تموم شد ؟! به همین راحتی ! دوباره اشک مهمان صورتم شد و من بیشتر صورتم رو بین متکا قایم کردم . خدایا این الان تقدیرمه یا تقصیرمه. خب معلومه که تقصیرمه ، معلومه ! اصلا به درک ، به جهنم که قراره عروسی کنه. اون اصلا لیاقت من رو نداره به جهنم که ازدواج کرده به جهنم ... موبایلم رو از جیبم در آوردم و یکی از فایل های صوتی رو به خیال اینکه صوت قرآنه پلی کردم . عشق دلت باشه . پاش میمونی و دلت کوتاه نمیاد . عشق دلش باشی . پات میمونه ، قول مردونه نمی خواد ... عشق نه درمونه و نه بیماریه . درد پنهونی که بدجوری دوسش داریه . دشمن جونته اما دیدنش چه عالیه . واسه بی قراریات انگاری یه دلداریه . ( سهیل مهرزادگان ) با شنیدن صدای در اتاق آهنگ رو قطع کردم و پتو رو ، روی سرم کشیدم . + مروا جان ، اجازه هست ؟! صدای مامان رو شنیدم که گفت : × بیا دخترم مروا یکم سرش درد میکنه رفته اسراحت کنه . چند ثانیه ای گذشت و دیگه صدای در نیومد . پتو رو از روم در آوردم و کلافه روی تخت نشستم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 خمیازه ای کشیدم و با بی حوصلگی تلفن رو جواب دادم . - بله عروس . مژده با صدایی پر از انرژی گفت : + سلام خواهر شوهر گل . تو هنوز خواب دیشبی ؟! پاشو دختر ، مگه آماده نکردی ؟! دستی به سرم زدم و گیج گفتم : - چرا باید آماده کنم ؟ خبریه ؟! + وای مروا بلند شو آماده کن که دیر میشه ! بابا امروز که عقد آقای حجتیه ! تو که با خانوادشون آشنایی داری دختر ! آیه سر صبحی به من زنگ زد گفت هرچی زنگ میزنه جوابش رو نمیدی حدس میزدم خواب باشی ولی الان دیگه لنگ ظهره ! پاشو آماده کن داداشت میخواد بیاد دنبال من توهم همراهش بیا . بی حوصله گفتم : - خب به من چه که عقدشه ! خوشبخت بشه ان شاءالله . ولم کن مژده تو رو خدا ولم کن بزار به درد خودم بسوزم . + چی میگی تو ! بابا زشته آقای حجتی رفیق داداشته از طرفی تو هم که دوست آیه هستی دعوتت کرده زشته نری ، آشنایی ! اشک به چشمام هجوم آورد و با بغض گفتم : - خیلی خب میام . تلفن رو قطع کردم و با قیافه ای درب و داغون در اتاق رو باز کردم و با داد گفتم : - کاوه منم میام برای عقد آقای حجتی آیه خواهرش دعوتم کرده ، وایسا آماده کنم با هم بریم . منتظر جوابش نموندم و در اتاق رو محکم بستم . موهام رو شونه کردم و سفت بالا بستم . دست و صورتم رو با آب سرد شستم و کمی آبرسان به صورتم زدم . مانتوی مشکی بلندی پوشیدم و همینطور روسری مشکی لمه ای پوشیدم . انگار میخواستم برم مجلس ختم ، البته برای من با مجلس ختم هیچ فرقی نداشت . زیر چشمام حسابی سیاه شده بود و صورتم کاملا بی روح بود ، بی اعتنا به صورتم چادر مشکی رنگم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم . از روی میز یه تکه کیک برداشتم . - مامان کاوه رفت ؟! مامان در حالی که سرش توی گوشی بود گفت : + دم در منتظرته . کفش هام رو از جاکفشی برداشتم و بعد از پوشیدنشون به سمت در حیاط دویدم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃🌸🍃 زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هرجادلت می خواهد!زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!غروب به خانه آمد . مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد . زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم! ✍🏻هرکه باشد نظرش در پی ناموس کسان ... پی ناموس وی افتد نظر بوالهوسان •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سلام دوستان عزیزم. در این شرایط امکان نوشتن ادامه رمان رو ندارم . ان شاءالله بعد از اربعین ادامه رم
با سلام خدمت دوستان عزیزم. ممنونم از دوستانی که حالم رو پرسیدند. فکر کنم سو تفاهم شده بود .من حالم خوبه ،همسرم بستری بودند که خدا رو شکر الان به دعای خیر شما دوستان خوبن. ان شاءالله خوبیاتون رو بتونم جبران کنم. ❤️❤️❤️💕💕💕💕🌺🌺🌺🌺🌺 پیام خانم فاطمی نویسنده رمان 💐
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 با صدای مژده به خودم اومدم و از ماشین پیاده شدم . رنگم زرد زرد شده بود ، حالت تهوع شدیدی داشتم ، صورتم بی روح بود و توان راه رفتن نداشتم . مدام پاهام سست میشد و مثل یک مُرده متحرک بودم . پشت سر مژده ایستادم و چادرم رو بیشتر جلوی صورتم کشیدم . کاوه با یه یا الله وارد خونه شد و من هم همراه مژده وارد شدم . حیاط خیلی زیبا و با صفایی داشتند ، یه باغچه بزرگ سمت چپ حیاط و دور تا دورش هم گلدون های رنگارنگ چیده شده بود . درخت خیلی بزرگی هم داخل باغچه کاشته بودند که سایش کل حیاط رو پوشونده بود. چند تا خانوم مسن توی حیاط مشغول تمیز کردن سبزی ها بودند . کاوه کنار گوش مژده چیزایی گفت و نگاهی به من انداخت و از خونه خارج شد . به در هال که رسیدیم همین که خواستم دستگیره رو فشار بدم در باز شد . خجالت زده سرم رو پایین انداختم که با شنیدن صدای آشنایی کل بدنم به لرزه افتاد. حجتی با تته پته گفت . + سلام خانم محمدی ، تبریک میگم . خوش اومدید ، شرمنده برای مراسم شما بنده ماموریت بودم و قسمت نشد که بیام . با شنیدن صداش اشک به چشمام هجوم آورد ولی سرم رو بلند نکردم و همون جوری به زمین زل زدم . مژده تشکری کرد و گفت : + مروا جان یکم میری اون ورتر . درست جلوی در ایستاده بودم و اینجوری نه حجتی می تونست بیاد بیرون نه مژده میتونست بره داخل . سرم رو که بلند کردم باهاش چشم تو چشم شدم ، دهنش از تعجب باز موند ، فکرش رو نمی کرد که دختر چادری روبروش همون مروای گستاخ راهیان نور باشه . با دیدنش توی کت و شلوار مشکی قطره اشکی از چشمم پایین افتاد و باعث شد که خجالت زده سرم رو پایین بندازم . با صدایی که پر از بغض بود و میلرزید گفتم : - سلام ، تبریک میگم آقای حجتی ، خوشبخت بشید . بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه از کنارش رد شدم و توی راهرو ایستادم ، چند قطره اشک از چشمم پایین اومد که سریع با دستم پاکشون کردم . + مروا خوبی تو ؟! چت شد یهو ؟ لبخند بی روحی زدم . - هیچی نیست بابا ، صبحونه نخوردم یکم معده درد دارم . نگاهم رو به خونه دوختم . وقتی در هال رو باز میکردی سمت چپش یه راه پله بود که به طبقه بالا ختم میشد و روبروی در هال هم یعنی زیر راه پله ها یه سالن خیلی بزرگ بود . دکوراسیون خونه سفید و طوسی بود ، از کنار پله ها رد شدیم و وارد سالن شدیم ، درست زیر راه پله و سمت چپ سالن یه آشپزخونه خیلی بزرگ بود ، میز ناهارخوریشون هم سفید و طوسی بود . نگاهم رو از خونه گرفتم و به مژده دوختم . در همین حین آیه با یه لباس ساتن نقره ای رنگ خیلی بلند جلومون ظاهر شد . لبخند پهنی زدم . - سلام بر آیه جان . چه خوشگل شدی عزیزم . آیه در آغوش گرفتم که من هم دستام رو دور کمرش حلقه کردم . × سلام عزیزم ‌، خوش اومدی . از آغوشش جدا شدم که رو به مژده گفت : × چرا اومدین اینجا ؟! اینجا که کسی نیست ، مامان اینا طبقه بالا هستن . همراه با آیه هم قدم شدیم و به سمت طبقه بالا رفتیم . روی هر پله که پا میذاشتم قلبم فشرده و فشرده تر می شد و نفس کشیدن برام سخت تر . وقتی صدای خنده هاشون رو از بالا میشنیدم حالت تهوعم بیشتر میشد . • &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻• چند تا از خانوم ها روی زمین نشسته بودند و در حال خوش و بش کردن بودند. بچه ها هم در حال سر و صدا کردن و شلوغ کاری بودن که اگر دست خودم بود چنان کشیده ای میزدمشون که سر جاشون بشینن . مثل دیوونه ها یکی یکی چهره ها رو آنالیز میکردم تا کوثر رو پیدا کنم . با دیدنش بغض کردم ، الحق که حسابی جذاب بود . چادرم رو توی دستم گرفتم و با دستی مشت شده به سمتش قدم برداشتم. با دیدن من از روی صندلی بلند شد و با لبخند نگاهم کرد . لبخند پوزخند مانندی زدم و دستم رو به سمتش گرفتم . - سلام . تبریک میگم . ان شاءالله خوشبخت بشید ، به پای هم پیر بشید . با مهربونی دستم رو فشرد و تشکری کرد که با نفرت نگاهش کردم . برای کسی که عشقم رو تصاحب کرد آرزوی خوشبختی کردم ! آره من عاشق آرادم ، خیلی وقته که عاشقش شدم . میدونم گناهه همه این چیزا رو میدونم ولی هنوز نتونستم با این موضوع کنار بیام . نتونستم خوب هضمش کنم . دیگه گریه نمیکردم حتی بغض هم نمی کردم فقط و فقط به کوثر خیره شده بودم . یعنی من چیم از اون کمتر بود که اون لایق این عشق پاک شد ؟! اگر از دید آراد بخوام نگاه کنم از همه نظر باهاش فرق داشتم . من از خودم در برابر آراد یه دختر گستاخ ، سمج ، بی ادب و بی حیا ساخته بودم و باعث میشدم هر دقیقه عصبانیش کنم . من نه نماز میخوندم نه خدا رو قبول داشتم نه شهدا رو قبول داشتم ، تباه تباه بودم اما این چی ؟! این از همه نظر پیش آراد یک فرشته به تمام معنا به حساب می اومد . الان داره تک به تک آرزوهاش تعبیر میشه و دل تو دلش نیست که خطبه رو بخونن و به هم محرم بشن ! دل تو دلش نیست دستای آراد رو بگیره ، اما من چی ؟! صدای خانوم ها بلند شد و شروع کردن به کِل کشیدن و دست زدن ، یکی از بچه ها گفت : + داماد اومد داماد اومد . برای بار آخر نگاهی رو به کوثر کردم و سرم رو پایین انداختم . نمی خواستم برای آخرین بار با آراد چشم تو چشم بشم چون توان کنترل احساساتم رو نداشتم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay