eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_بیست_دوم +مامورای پلیس
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 +مامورای پلیس رفتن؟ -آره ولی دو سرباز موندن...عمو عباس +بله -من حلما رو فرستادم خونه پیش مامانم گفتم شاید اینجا موندنشون ... +کار درستی کردی محمدجان - پرستاری که مهاجمو دیده بود قبل از پلیس با من حرف زد +خب؟ -چیزی بهم گفت که به پلیسا نگفت! +چی؟ -گفت آخرین کلمه ای که از زبون بابا شنیده این بوده"شبیخون"... تو این مدت سر پرونده خاصی کار میکردین؟ بابا خیلی بهم ریخته بود!...عمو...عمو عباس +بله، جانم -پرسیدم پرونده مهمی بازه؟ +حتما -عمو عباس متوجه شدی چی پرسیدم؟ میگم شاید مربوط به پرونده ای باشه که بابا این مدت روش کار میکرد. بابا بخاطر حساسیت و امنیتی بودن پرونده ها چیزی به کسی نمیگه هیچ چیزی رو هم از دفتر کارش خارج نمیکنه ولی قبل از اینکه حالش بد بشه حدود یه ماه پیش یه فلش دستش بود که بادیدن محتویاتش اعصابش بهم ریخت و نذاشت کسی هم ببیندش ! +اون فلش الان کجاست؟ -خونه...میگم شاید منظورش شبیخون فرهنگی بوده هان؟ +یه زنگ بزن حاج خانم بگو میرم از جلو در فلشو تحویل میگیرم -شاید اصلا پرستاره اشتباه شنیده! +نه -نه؟ +آره پسرم نه محمد موبایلش را از جیبش برداشت و به مادرش زنگ زد. یک ساعت بعد عباس فلش سبز رنگ را تحویل گرفت و به طرف خانه اش رفت. در راه مدام به کلمه ای که ذهنش را درگیر کرده بود فکر میکرد"شبیخون"یعنی حسین میخواسته چه پیامی را به او منتقل کند؟ وقتی جلوی درِ خانه اش رسید، پشیمان شد. دور زد و به طرف محل کارش رفت. لشکر، مقر، دفتر کار حسین، هیچ جا هیچ اثری از پرونده ای که میدانست دست حسین بوده، خبری نبود. یکدفعه یاد دانشکده افسری افتاد وقتی آنجا رسید تقریبا شب شده بود. با وجود محدودیتهایی که وجود داشت بلاخره توانست کمد کوچک فلزی حسین را در اتاق استراحت اساتید باز کند. یک حافظه دو ترابایتی آنجا پیدا کرد که لای روزنامه هشت سال پیش پیچیده شده بود. بی اختیار سرتیتر روزنامه را خواند:" کاهش قدرت نظامی و نفوذ ایران در منطقه " با وسواس خاصی جمله به جمله سر ستون را هم خواند: "پس از گفتگو و دیدار امروز رییس جمهور دکتر سیدمحمد خاتمی با مقامات غربی، تحلیل گران کاهش نفوذ و قدرت ایران را در پی اتخاذ روش های عملکرد رییس دولت ایران، حتمی دانستند" یکدفعه عباس با شنیدن صدای موبایلش به خود آمد. تلفنش را جواب داد: -الو عباس کجایی پس؟ +سلام خانم کمی دیگه میام -این کمی دیگه شما از اذان صبح تا اذان مغرب طول کشید والا به خدا زشته امشب بله برون پسرِ بزرگته پاشو بیا دیگه دیره!!! +الان راه میفتم عباس حافظه الکترونیکی را در روزنامه پیچید و آن را در کیفش گذاشت اما بعد پشیمان شد و حافظه سیاه رنگ را که درست به اندازه یک کف دستش بود، در جیب داخلی آورکتش پنهان کرد و بیرون رفت. &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 -صبرکن سردار! حالا که به اینجا رسید بذار یه چیزی بهت بگم انتخابات ریاست جمهوری نزدیکه با جنگ روانی که به کمک بی بی سی فارسی تو ایران راه انداختیم اینبار حزب سیاسی ما رای میاره بعد اوضاع واسه هرچی بسیجی و سپاهیه سخت میشه +حالا که تروریستای مجاهدخلقی وابسته به موسادو گرفتیم چیشده که پشت شماها لرزیده!؟ قاتلای دانشمندای هسته ای اعتراف کردن، مدرک از تو گنده ترهم دست.... -مدرک، افشا، مبارزه، جنگ ... بسه دیگه سردار! الان دیگه عصر آزادیه! وقتشه با دنیا آشتی کنیم. باید به دنیا ثابت کنیم ما با غرب مشکلی نداریم بلکه دست دوستی... +شعارای مسخره اتو واسه خودت نگهدار.... اگه پرونده حزب سیاسی تون قبل انتخابات روبشه همین مردم از هستی ساقطتون میکنن... -هیچ وقت این اتفاق نمی افته +میدونی که قطعا اصل اطلاعات این پرونده جای امنیه پس... -من اونقدرهاهم که فکر میکنی احمق نیستم که بزنم وسط خونه ام بکشمت +گوش کن پرونده داداشت که با جاسوسای خارجی برا دزدی نفت این مملکت نقشه کشیدن هنوز رو میز وزارت بازه! مثل خانواده دالتونا تو تبهکاری گندشو دراوردید. شما آرزو دارید هیچ نیروی امنیتی و انتظامی تو کشور نباشه تا راحت بتونید چپاول و جنایتاتونو با دشمنای این آب و خاک شریک بشین ولی... -یه چیزو میدونی سردار؟ بذار یه توصیه ای بهت بکنم که تو فتنه بعدی که اسراییل قصد داره با کمک انگلیس راه بندازه تو ایران گیر نباشی ...دوست صمیمی پسر کوچیکت همون برادر زن تنها پسر حاج حسین میدونی مدتیه تحت نظره بخاطر گزارشای یه خبرچین وظیفه شناس که از پرونده فتنه بعدی خبرداره! کی فکرشو میکنه یه خبرچین بی ارزش... +از چی حرف میزنی؟ -صادق شیبازی همون دوست میلاد جون...میدونی کیه؟البته که نمیدونی آخه هنوز کار خاصی نکرده که کسی روش حساس بشه .... +درست حرف بزن ببینم چی میخوای بگی؟ -من دارم درست حرف میزنم ولی تو نمیخوای بفهمی سردار...صادق شیبازی عضو سازمان مجاهدین خلقه! البته با دستور غیرمستقیم از لندن، همین به ظاهر برادر هییتی که مدام دست میلاد سبحانی تو دستشه ...خب شاید بگی دوستی برادرزن پسر حاج حسین چه دردسری میتونی برای ته تغاری تو داشته باشه ولی ربط دادنش با من! +داری مهره اتو فدای خودت میکنی! -مهره من؟! اشتباه نکن سردار، من با این منافقای سطح پایین کار نمیکنم...دنبال چی میگردی سردار؟ +میبینم که روزنامه هاآرتص میخونی! چطور روزنامه اسرائیلی تو خونه ات پیدا میشه؟ مثل اینکه تو خونه موش داری! -پس کوتاه نمیای خیلی خب بچرخ تا بچرخیم +ما صراط مستقیم مولامونو میریم شماهم تا جون دارین بچرخین همان موقع یک نگهبان هیکلی و بلند قد جلو آمد و لباسهای عباس را گشت بعد با اشاره کوروش، راه را باز کرد. وقتی عباس مصمم و با قدم هایی محکم از انجا بیرون می رفت، فریاد کوروش که بیشتر شبیه ناله بود، بلند شد: یادت نره چی گفتم سردار! عباس بعد از خروج از خانه کوروش، فورا به محمد زنگ زد و با او در مسجد نزدیک محل کارش قرار گذاشت. نماز ظهر و عصر که تمام شد، عباس بلند شد و روبه محمد گفت: +بیا بریم دفتر فرهنگی طبقه بالا حرف بزنیم -باشه ولی این کار مهم چیه که نمیشه تو خونه... محمد دنبال عباس راه افتاد و حرفش را نیمه تمام گذاشت. &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
→🖇♥️✨← 🛑 عاقبت عالِمِ بدون عمل ‼️ ✍🕊حضرت محمد صلی الله علیه و آله: 🛑«روز قیامت ، گروهی از بهشتیان 🌴، به گروهی از دوزخیان 🔥 می‌نگرند و می‌گویند: 🛑‌←«ما به برکت و پرورشی که شما به ما دادید به ‌‌🌤 رفتیم. اما چه شده است که خود شما به 🔥 افتاده‌اید⁉️» آن گروه از پاسخ می دهند: ⚠️←«ما دیگران را به کردن فرمان می‌دادیم ولی خود به آن نمی‌کردیم❌!»🛑 📚مکارم الأخلاق ، جلد 2 ، صفحه 364 َّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج
هدایت شده از  ‌‌‌
❣•﷽•❣ شیرین تر از نـامِ شما،امکان‌نــدارد مخروبه باشد هر دلی جانان‌نـــدارد جـانِ مـن و جـانـانِ مـن ،مهــدیِ‌زهـرا قلبم به جز صاحب زمان سلطــان‌ندارد ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_بیست_چهارم -صبرکن سردا
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 محمد همانطور که روبه روی عباس ایستاده بود پرسید: -نگفتی چی شوه عمو؟ +این روزا حواست به میلاد هست؟ -چی؟ +برادر زنت! -خب آره...چیزی شده! +هنوز نه ولی...چیکارمیکنه این روزا؟ -همش میره هییت و مسجد و جمعای مذهبیه البته با این هییت که میره مشکل دارم راستش درمورد حرفای اون پسره دوستش درمورد قمه زدن و توهین به رهبر باهاش بحث داشتم ولی این دوستش خیلی روش اثر داره... +صادق شیبازی؟ -آره! شما از کجا میدونی؟ +باید هرجور میتونی جلو دوستی و ارتباطش با این مزدورو بگیری ولی نباید دلیل اصلیشو بدونه -دلیل اصلیش چیه؟ +به احتمال زیاد صادق شیبازی عضو سازمان مجاهدین خلقه -منافقه!؟ اصلا به ظاهرش نمی اومد. حالا... +نباید میلاد بفهمه وگرنه حتما سرتیمشون مخفی میشه -یعنی میخوان اغتشاش کنن؟ +فعلا در مرحله تحقیقیم چندجا پیگیر شدم خودم مستقیما رو این پرونده کار میکنم امروز برای دومین بار تو این مدت از فتنه بعدی شنیدم -فتنه!... امروز از کی شنیدی؟ +از یه مفسد اقتصادی که تو فتنه ۸۸ حمایت مالی از اغتشاشگرای ادم کش کرد و سرپرستی یه تیم جعل فیلم و کلیپ داشت که برعلیه حافظای امنیت کشور ، فیلم سازی کنن... ولی دم به تله نداد مستقیما! -پس...بار اول از کی شنیدی؟ +از یه جانباز دفاع مقدس، از یه رفیق قدیمی...از بابات! ناگاه موبایل محمد زنگ خورد محمد با دیدن شماره بلافاصله جواب داد: الو...سلام...بله...وای خدایاشکرت...باشه حتما...همین الان راه میفتم. بعد درحالی که به طرف در میرفت دست عباس را گرفت و گفت: بابا به هوش اومده! وقتی محمد و عباس به بیمارستان رسیدند و سراغ حسین را گرفتند، دکتر نگاهی به عباس انداخت و با جدیت گفت: این یکی از جالبترین پرونده های پزشکیه که دیدم! بیمار شما بلافاصله بعد از کما در هوشیاری کامله حتی از دوساعت پیش که به هوش اومده چندین بار درخواست دیدن شما رو داشته... عباس دیگر منتظر ادامه حرف های دکتر نماند به طرف اتاق مراقبت های ویژه رفت. حسین به مقابل خیره شده بود، به محض اینکه عباس را دید، دستش را دراز کرد. عباس دست کم جان حسین را در دستهایش محکم گرفت و گفت: +سلام مرد مومن تو که ما رو کشتی... حسین با دست چپش آرام ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت. نفس سردی به سختی از میان خس خس سینه اش بالا آمد که به سرفه ای منتهی شد. بوی خون تازه نگاه عباس را به طرف باندهای روی سر حسین چرخاند. اما پیش از آنکه چیزی بگوید حسین پرسید: -پرونده شهدای هسته ای به کجا رسید؟ +تروریستاییی که دستگیر شدن اعتراف کردن تو اسراییل اموزش بمب گذاری و ترور دیدن... -دانشمندا رو چطوری پیدا کردن؟ +لیست اسامی دانشمندا رو که دولت داده به سازمان ملل...رییس سازمان ملل داده به موساد اوناهم به منافقو دادن که... -بی شرفا... +آروم حسین اگه اینبار حالت بد بشه تا وقتی اینجایی دیگه دکتر نمیذاره بیام ببینمت -من فردا از بیمارستان میام بیرون +چی میگی حاج حسین! دکتر میگفت لااقل... -دکتر شکر خورد با تو من پرونده مهم... +چی شد حسین...حسین... -شلوغش نکن الان باز پرستارا میریزن اینجا یه دستمال بده فقط عباس میخواست با دستمال خون های روی سر و صورت حسین را پاک کند اما خونریزی قطع نمی شد به ناچار دوید بیرون صدا زد: خانم پرستار! &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 محمد موبایلش را از گوشش فاصله داد و به طرف اتاق دوید اما پرستارها مانع شدند، عباس شانه های محمد را گرفت و او را به طرف سالن انتطار برد و گفت: +نگران نباش بابات کاملا هوشیاره دکترهم الان بالاسرشه -بابام چی گفت؟ نذاشتن ببیننش +میگم بعد بهت...به حاج خانم گفتی حسین به هوش اومده؟ -آره الان داشتم با حلما حرف میزدم پیش مامانمه اصرار داشت با مامانم بیاد ولی مامانم نمیذاشت ترسیده...تورو خدا عمو عباس بابام واقعا خوبه؟ +پاشو بروخانم و مادرتو بیار اینقدرم نگران نباش توکل به خدا محمد یاعلی(ع) گفت و بلند شد. وقتی محمد به خانه پدری اش رسید زنگ زد اما کسی در را باز نکرد. لحظاتی انگشتان بلند و پهنش را در جیب هایش چرخاند تا کلید را پیدا کرد. به سرعت در را باز کرد. پله های ایوان را پشت سر گذاشت وقتی در هیچ کدام از اتاق ها مادر و همسرش را ندید، درحالی که آیت الکرسی میخواند سراسیمه به طرف حیاط برگشت که ناگاه صدای هق هق آرامی او را به طرف باغچه کشاند. گوشه دامن حلما را کنار درخت انار دید. سرش را کج کرد. حلما روی زمین نشسته بود و چشم های ملتهبش خیس اشک بود. محمد آمد جلوی حلما روی دو زانو نشست و پرسید: چی شده؟ مامان کجاست؟ حلما کبوترِ کم حالِ نگاهش را به سمت محمد پرواز داد و بی صدا لب هایش را برهم کوبید. بعد کاغذی را که در دستش مچاله کرده بود، در دست محمد گذاشت. محمد به محض اینکه کاغذ را باز کرد دست خط پدرش را شناخت: "بسم الله الرحمن الرحیم سلام معصومه جان! باورم نمی شد بعد از این همه وقت دوباره دست به قلم شوم و برایت بنویسم. آخرین نامه ام به تو روزهای پایان جنگ تحمیلی بود وقتی کنار کانال زانوهایم را به هم نزدیک کردم و برایت از خودم نوشتم. اما حالا دیگر خطم خوب نیست. یادت می آید وقتی فرصتی میشد و خطاطی میکردم، همینکه صدای کشیده شدن قلم نی را روی کاغذ لیز و نباتی رنگ، می شنیدی سریع می آمدی بالای سرم. سایه ات که روی دفترم می افتاد لبخندی میزدم و همانطور که سرم پایین بود می خواندم: دل میشکند دیر بیایی بانو! تو کنارم می نشستی و می گفتی: دو چیز وقتی می کشند قشنگتر میشود، یکی خط و دیگری دل! چطور نامت را بنویسم که دلم آرام شود؟ تو خوب میدانی که چقدر دوستت دارم و بیشتر میدانی که برای این آب و خاک جقدر بی قرارم! دلم میخواهد دوباره توان به قدم ها و بازوانم برگردد تا مثل گذشته برای حفظ مردمم، کشورم ، دینم، با تمام توان بجنگم اما دیدن خیانت مزدورانِ بیگانه و دشمنان این ملت، جانم را آتش زده! جگرم پاره پاره می شود وقتی غربت رهبر را می بینم. ای کاش صدها جان داشتم تا همه را فدای امام خامنه ای کنم. آقایمان که دیروز همسنگرمان بود برای دفاع از کشور و حالا هم در سنگر دفاع از این مردم و اب و خاک تنش آماج تیر و ترکش های نادیدنی دشمنان این اب و خاک است! اگر رفتنم به سوریه ممکن بشود و برای دفاع از این آب و خاک دفاع از دین و به اقتدای رهبر تمام آزادگان جهان بشریت، امام حسین(ع) برای کمک به مظلوم بتوانم حرکتی بکنم، به چیزی دست یافته ام واری هر سعادت و خوشبختی! حلالم کن اگر رفیق نیمه راه شدم حسین رسولی ۱۵ /۱۱/ ۱۳۹۰" &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از  ‌‌‌
💚 💚برخاتم اوصیاء،مهدے صلوات 💚برصاحب عصر ما،مهدے صلوات 💚خواهے ڪه خداوند بهشتت ببرد 💚بفرست تو بر حضرت مهدے صلوات 💚اللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ 💚و آلِ مُحَمَّدٍ 💚وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 محمد با پشت دست چندبار به در شیشه ای مقابلش زد و با لبخند گفت: مهمون نمیخوایین؟ میلاد از انتهای راهرو گردن راست کرد و صدای ظریفش را به خنده بالابرد: یه بار به صرف شام دست کردی جیبت حالا یه شب درمیون به صرف شام اینجایی که شادوماد محمد جعبه شیرینی را دست حلما داد و درحالی که وارد میشد گفت: حیف که کارم گیرته دادا میلاد جلوی محمد پرید و با کنجکاوی پرسید: گیرِ من؟! محمد دستی برشانه میلاد زد و سرش را پایین انداخت و گفت : ایشالله هیچ وقت کارت به برادرزنت نیفته چشمهای سیاه میلاد درخشید. بادی به غب غب داد و صدا کلفت کرد: حالا کارت چی هست؟ محمد قدم های حلما را با نگاهش دنبال کرد و بعد از کیفش دو برگه کاغذ که در کاور پلاستیکی بودند،بیرون آورد و روبه میلاد گفت: ترجمه دقیق و جمله به جمله میخوام. دستمزدت محفوظه... البته عجله ای فوری... میلاد برگه ها را از دست محمد قاپید و گفت: حالا چرا تلگرافی حرف میزنی؟! میگم درمورد چی هست؟ محمدهمانطور که همراه میلاد به طرف سالن پذیرایی می رفت گفت: متن صحبت های یه فیلسوف آمریکایی که استاد رشته سیاست بین الملله. میلاد با تعجب سری تکان داد و گفت: پس آدم حسابیه! محمد کیفش را روی مبل گذاشت و درحالی که جورابهایش را در می آورد گفت: سابقه کار تو اداره امنیت آمریکا رو هم داره... میلاد برگه ها را در دستش جابه جا کرد و گفت: از کجا گیرآوردی حرفاشو پس؟ محمد درحالی که به سمت آشپزخانه می رفت گفت: انتهای مطلب رفرنس زده، دو تا مقاله از هفته نامه آلمانی اشترن و روزنامه آمریکایی تایمز و یه مقدارش هم از کتاب خود آقای فوکویاما... محمد دستهایش را شست و آمد درِ اتاق میلاد در زد و گفت: نگفتم حالا بری که پاشو بیا دو دقیقه بشین پیشمون بامعرفتِ مهمون نواز میلاد از پشت در صدایش را بلند کرد: رفته رو مخم نمیشه باید ببینم چیه این، درضمن توهم اینقدر از افعال معکوس استفاده نکن! چهار ساعت بعد وقتی محمد و حلما در حیاط از مادر حلما خداحافظی میکردند، میلاد دوید جلوی در و با حالت خاصی گفت: داداش دست کن جیبت که ترجمه درست و حسابی رسید. محمد خنده مردانه ای کرد و گفت: چاکرتم هستم داداش، بده ببینم چه کردی! این را گفت و کاغذ ها را از دست میلاد گرفت. نیم نگاهی به برگه ها انداخت و زیرچشمی هم چشم های میلاد را زیرنظر داشت. طرز نگاه میلاد خیلی فرق کرده بود. عمق نگاهش پر از سوال بود و می خواست چیزی بگوید که محمد به حالت روبوسی رفت جلو و کنار گوشش گفت: این هفته هستی بریم تا جایی؟ میلاد همانطور که تظاهر به خداحافظی میکرد آهسته گفت: آخه هیئت... محمد زیرلب گفت: یه هفته بیخیال برادر صادق، خب؟! بعد بدون اینکه منتظر جواب میلاد باشد دستی بر کمرش کوبید و بلند گفت: مامان خانوم این هفته گل پسرتو قرض بده به ما کارش دارم. مادرحلما حرفش را با حلما، نیمه تمام گذاشت و درحالی که لبخندهای محمد و میلاد را از نظر میگذراند، گفت: راحت باش مادر، تازه اگه پس نیاوردیشم نیاوردیش! خنده میلاد روی لبش خشک شد، محمد دستش را به طرف میلاد دراز کرد و گفت: پس هستی؟ میلاد مشتش را باز کرد و آرام دستش را در دست محمد گذاشت. محمد دستش را محکم فشار داد و اطمینانی را که در نگاهش بود، روانه قلب میلاد کرد. حس نشاط عجیبی خاطر میلاد را فراگرفت و زیرلب گفت: هستم. &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 " شیعه پرنده ایست که افق پروازش خیلی بالاتراز تیرهای ماست. پرنده ای که دوبال دارد: یک بال سبز و یک بال سرخ. بال سبز این پرنده همان مهدویت و عدالتخواهی اوست. چون شیعه در انتظار عدالت به سرمی برد،امیدوار است و انسان امیدوارهم شکست ناپذیر است. و بال سرخ شهادت است و ریشه در ماجرای کربلا دارد. اما این پرنده زرهی بنام ولایت پذیری بر تن دارد. ولایت پذیری شیعه که بر اساس صلاحیت هم شکل می گیرد، او را تهدید ناپذیر کرده است. قدرت شیعه با شهادت دو چندان می شود . شیعه عنصری است که هر چه او را از بین ببرند بیشتر می شود . این ها فاو را تسخیر کردند می روند کربلا را هم بگیرند، اینجا را هم قطعا می گیرند. پس مهندسی معکوس برای شیعیان ایران این است که ابتدا ولایت فقیه را بزنید تا این را نزنید نمی توانید به ساحت قدسی کربلا و مهدی تجاوز کنید!" حلما ابروانش را درهم کشید و رو به محمد پرسید: +اینا که میلاد ترجمه کرده...حرفای کیه؟ -فرانسیس فوکویاما کارمند سابق اداره امنیت آمریکا، تو یه نشست باعنوان هویت شناسی شیعه، تو اورشلیم... +خیلی جالبه!...این کمکی بود که گفتی میخوای برا میلاد... -آره، میدونی اوایل دانشجوییم یه بار رفته بودیم راهیان نور طلائیه، راوی اونجا یه حرف خیلی قشنگ زد، گفت: اگه یه وقت تو جنگ تو دلِ تاریکی گیر افتادی و جبهه خودی رو گم کردی، نگاه کن ببین آتیش دشمن کجا رو میکوبه بدون همون موضع دوسته! با این روش سعی کردم میلادو متوجه حقیقت کنم. +برنامه آخر هفته هم پس رو همین حسابه...حالا کجا میخوای ببریش؟ -استخر، خرید، مسجد دعا توسل +خرید؟ -آره میبرم چندتا کتاب درست و حسابی براش میخرم +وقت کردی ماروهم یه جاببر آقای مهندس -نوکر شما سه تا که هستم در بست +سه تا؟ -آره دیگه دخترامو حساب نمیکنی؟ +خدا نکشتت... -الهی، الهی... +خب حالا فرمونو ول نکن چه دست به دعا شد فوری! نمیدونستم اینقدر جون دوستی ها محمد برای لحظاتی هیچ چیز نگفت حلما دستی به شانه محمد زد و گفت: شوخی کردم خب ناراحت شدی؟ همانطور که نگاه محمد خیره افق بود لب هایش آهسته از هم بازشد و صدای بم و مصممش در گوش حلما طنین انداز شد: مرگ بزرگترین درد برای آدمیه که میتونه شهید بشه! حلما آرام لبش را گاز گرفت و سعی کرد تلالو اشک هایش را پنهان کند، تا رسیدن به خانه دیگر هیچکدامشان چیزی نگفت. &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از  ‌‌‌
🌿 ای شیعه ما! ما از اخبار و اوضاع شما شيعيان کاملا آگاهيم و چيزی از آن بر ما پوشيده نمی ماند. ‌ امام زمان عج♥️ ‌ (بحارالأنوار،ج۵۳،ص۱۵۰)