🌹هر جا دلت اسیر بلا شد بگو حسین
🌹قلبت تهی زشور و صفا شد بگو حسین
🌹نام حسین نسخه درمان دردهاست
🌹دردت اگر به ذکر دوا شد بگو حسین
✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.✨
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
💚روزتون حسینی
🌹اللهم ارزقنا کربلا...
💚اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبدِالله الْحُسَيْن (ع) 💚
#عیدتون 🎉خیلی خیلی 🎊 #مبارک 💕
#ولادت_حضرت_فاطمه (س) 💐
🎀🎉به ابیاتمنمیگنجید وصفِتو،فقطگفتم
فداییک نخچادرنمازتحضرت #مادر 💌🎊
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_چهل_هشتم
تو این حال ، تنها کسی که میتونست حرفمو بفهمه مرجان بود .
گوشی رو که برداشت ، زدم زیر گریه ...
همه چیو بهش گفتم
- خب؟
- چی خب؟؟ 😳
- بعد اینکه عرشیا اون حرفو زد،تو چی گفتی؟؟
- هیچی ، یعنی قبل اینکه بخوام حرفی بزنم قطع کرد ...
- خاک تو سرت ترنم ...
هیچی نگفتی؟؟
- نه
چی باید میگفتم؟؟
مرجان 😢
عرشیا بدجوری لج کرده ...
میترسم
- دیوونه ...
اون این شل بازیای تو رو میبینه که همش پررو بازی در میاره دیگه !!
چقدر بهت گفتم به این پسرا نباید رو بدی !!
- حالا چیکار کنم مرجان؟؟
- هیچی !
میذاری اینقدر جلز ولز کنه تا بمیره 😏
پسره پررو !!
این بود اونهمه عشقم عشقم گفتناش 😒
- یعنی چی هیچی مرجان؟؟
عکسام دستشه 😭
بابام 😭
آبروم 😭
- ببین اولا شهر هرت نیست که هرکس هرغلطی دلش خواست بکنه !
دوما این کارو بکنه پای خودشم گیره !!
فکرکردی الکیه؟ 😏
مگه ولش میکنن؟؟
یه شکایت کنی بگی عکسامو از تو گوشیم برداشته و دو تا دروغ بگی حله 😉
- مرجان چی میگی؟؟
یعنی صبر کنم ببینم آقا عقلش میرسه این کارو نکنه یا نه؟؟
میدونی پخش کنه چی میشه؟
- هیچی گلم
بابات شکایت میکنه
میگه اینا قصدشون ازدواج بود ، حالا پسره میخواد سوءاستفاده کنه ☺️
- به همین راحتی؟؟؟
- آره بابا
اینقدر منو از این تهدیدا کردن 😂😂
هیچکدومم نتونستن غلطی بکنن !!
چون میدونن گیر میفتن !
فقط میخوان از سادگی دخترا استفاده کنن 😒
- آخه مرجان...
- آخه بی آخه !
باور کن راست میگم ترنم !
به حرفم گوش بده !
دیگه اصلا جوابشو نده !
حتی دیدی رو مخته خطتو عوض کن
باشه گلم؟
- هرچند میترسم ... چون میدونم دیوونه تر از عرشیا وجود نداره ...
ولی باشه 😞
تا فردا ظهر جواب عرشیا رو نمیدادم ...
ولی ظهر که رد شد
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید 😣
از شدت استرس حالت تهوع داشتم .
کلی فکر بد تو سرم بود
حتی هرلحظه منتظر بودم تا بابام زنگ بزنه و هرچی از دهنش در میاد بهم بگه.
با دستای لرزون رفتم سراغ گوشی و اینترنتمو روشن کردم
اینستاگرام
تلگرام
سایتای مختلف
هرجا که میتونستم رو زیر و رو کردم ...
هر عکس دختری میدیدم دلم هُری میریخت 😰
سه چهار ساعت گشتم امّا هیچ خبری نبود ...
عرشیا همچنان چنددقیقه یه بار زنگ میزد یا پیام تهدید میفرستاد.
زنگ زدم به مرجان ...
- مرجان هیچ خبری نشد!! 😕
- دیدی گفتم 😉
- اینا فقط میخوان از حماقت بقیه استفاده کنن ...
- مرجان ... عرشیا پسر خوبی بود ...
چرا اینجوری کرد؟
- هه😏 خوب؟؟؟؟!!!!
تو این دوره و زمونه مگه آدم خوب هم پیدا میشه... 😒
دیدی همین پسر خوب که اونجوری برات بال بال میزد آخرش چیکار کرد؟؟ 😂
بیخیال بابا ترنم ...
برو خداتو شکر کن که راحت شدی 😉
- من خدایی نمیشناسم مرجان
این تو بودی که بهم کمک کردی ...
مرسی 😊❤️
- چی بگم ...
منم خیلی از این مسائل سر در نمیارم...
واقعا شاید خدایی نیست و همه عالم سرکارن 😂
در کل خواهش میکنم عشقم 😚
برو استراحت کن که معلومه شب سختیو پشت سر گذاشتی 😉
- مرسی گلم ، اوهوم ...
اصلا نخوابیدم دیشب 😢
ولی خوب شد که تو هستی ...
وگرنه معلوم نبود چی میشد ...
شاید از ترس بابام ... 😣😭
- بیخیال بابا ...
حالا که به خیر گذشت
دیگه هرچقدر عرشیا زنگ زد ، جواب ندادم.
خوشحال بودم که دیگه از شرش خلاص شدم ....
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_چهل_نهم
سه روز تا عید مونده بود ...
هرچند واقعاً حوصله مامان و بابا رو نداشتم
امّا نمیتونستم وقتی که شب میان خونه و فقط دور میز شام کنار هم میشینیم ، نرم پیششون ..
اونم چه شامی ...
دستپخت آشپز رستورانی که هرشب برامون غذا میفرستاد واقعا عالی بود... 👌
ولی هیچوقت نفهمیدم دستپخت مامانم چجوریه!! 😒
کتابخونم خاک گرفته بود ...
خیلی وقت بود سراغش نرفته بودم.
احساس میکردم دیگه احتیاجی بهشون ندارم
و حتی همین الان میتونم یه کبریت بندازم وسطشون تا همشون برن هوا...🔥
دیوار اتاقمو نگاه کردم
پر بود از عکسای خودم و مرجان
تو جاهای مختلف
با ژستای مختلف ...
مرجان ...
یعنی اونم همینقدر که من بهش دلبستگی دارم ، دوستم داره ، یا اونم یه نمکنشناسیه عین سعید ❗️
سرمو چرخوندم سمت تراس ...
آسمون سیاه بود ...
مثل روزگار من ...
ولی فرقی که داریم اینه که تو روزگار من خبری از ماه و ستاره نیست... ‼️
اصلاً کی گفته آسمون قشنگه ⁉️ 😒
نمیدونم ...
اینهمه آدم زیر این سقف زشت چیکار میکنن ؟؟
اصلاً ما از کجا اومدیم ...
چرا تموم نمیشیم؟؟
چرا یه اتفاقی نمیفته هممون بمیریم... 😣
تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد.
مامان بود
در حالیکه چشماش از خستگی ، خمار شده بود ، گفت که برای شام برم پایین.
هیچ میلی برای خوردن نداشتم
امّا حوصله ی یه داستان جدید رو هم نداشتم !
مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون.
پشت در وایسادم و یه نفس عمیق کشیدم تا آروم باشم.
این بالا چهار تا اتاق بود !
راستی ما که سه نفر بودیم و اتاق مامان و بابا هم مشترک بود !!
اون دوتا اتاق دیگه به چه دردی میخورد؟؟
اصلاً سه نفر که دو نفرشون صبح تا شب ، هرکدوم تو یه مطب مشغولن و اون یکی هم یه روز خونست و یه روز نه
یه خونه ۳۰۰ متری دوبلکس
با یه حیاط به این بزرگی میخوان چیکار ....!؟
اینهمه وسایل و چند دست مبل و این عتیقه ها برای کی اینجا چیده شدن ؟!
واسه اینکه مردم ببینن و بگن خوشبحالشون !
اینا چه خوشبختن !!!
هه ...
چقدر این زندگی مسخرست!! 😏
- ترنمممم
بازم مامان بود که برای بار دوم منو از دنیای خودم کشید بیرون !
- اومدم مامان ...!
هنوز مشخص بود بابا ازم دلخوره ...
مهم نبود 😒
دیگه هیچی مهم نبود ...!
باز هم مامان ...
- ترنم! من و پدرت نظرمون عوض شد!
- راجع به... !!؟
- ایام عید!
بهتره هممون با هم باشیم.
امروز پدرت کارای ویزای تو رو هم انجام داد و سه تا بلیط برای دوم فروردین گرفت
- چی؟؟ 😠😳
من که گفتم نمیام !!! 😳
- بله ولی اینجوری بهتره !
دیگه از این مزخرف تر امکان نداشت !
این یعنی ده روز سمینار کوفت و درد و زهرمار ...
ده روز ملاقات با فلان دکتر و فلان دوست قدیمی بابا ...
اه 😣
- من نمیام !
اشتباه کردید برای من بلیط گرفتید 😏
- میای ، دیگه هم حرف نباشه ! 😒
- حالم از این زندگی و این وضعیت بهم میخوره 😡
ولم کنید
دست از سرم بردارید ...
اه....
بدون مکث به اتاقم برگشتم.
دلم پر بود
از همه چیز و همه کس
درو قفل کردم و رفتم سراغ بسته ی سیگارم ....
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
یافاطمهالزهرا(س)
بزمـی به حریـم کبـــــریا بـرپا شـد
کوثر ز خـدا به مصطفی اعطا شـد
یک قطره زآب کوثر افتاده به خاک
صد شاخه گُل محمـــــدی پیدا شد
#تبریک_امام_زمانم 😍💕
#ولادت_حضرت_زهرا_س 💖
#روز_مادر 💚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت__پنجاهم
طبق عادت این روزا دم دمای ظهر چشمامو باز کردم !
خداروشکر که دو هفته ی آخر اسفند کلاسا لق و تقه وگرنه نمیدونم چجوری میخواستم به کلاسام برسم ...!
هنوز اثرات آرامبخش دیشب نپریده بود ...
رفتم تو حموم
شاید دوش آب سرد میتونست یکم حالمو بهتر کنه !!🚿
خداروشکر دیگه عرشیا نه زنگ میزد و نه پیامی میداد ...
تنها دلخوشیم همین بود !
دلم بدجوری گرفته بود ...
یه آرایش ملایم کردم و
لباسامو پوشیدم
میدونستم مرجان امشب میخواد بره پارتی و الان احتمالاً آرایشگاهه !
پس باید تنهایی میرفتم بیرون ...
دلم هوای بامو کرده بود
ماشینو روشن کردم و منتظر شدم تا در باز شه
پامو گذاشتم رو گاز تا از در برم بیرون ...
امّا دیدن هیکل درشتی که راهمو سد کرد تمام بدنمو سِر کرد ....
عرشیا 😰
این چرا دست از سر من برنمیداشت 😖
با دست اشاره کرد که پیاده شو!
دست و پام یخ زده بود! 😰
دوباره اشاره کرد ، امّا این بار با اخمی که تا حالا تو صورتش ندیده بودم ...!
با دست لرزونم درو باز کردم و به زور از ماشین پیاده شدم... 😣
نمیتونستم ترسمو قایم کنم
میدونستم حتما مثل گچ سفید شدم !
اومد جلو و بازومو گرفت
- به به ...
ترنم خانوم!
مشتاق دیدار 😉
- چی میگی؟؟
چی میخوای؟؟
- عوض خوش آمد گوییته 😕
- عرشیا من عجله دارم !
- باشه عزیزم
زیاد وقتتو نمیگیرم 😉
دیروز خیلی منتظرت بودم
نیومدی !؟
- نکنه انتظار داشتی بیام؟؟ 😡
- آره خب 😊
آخه میدونی ...
حیفه !
بابات خیلی فرد محترمیه !
حیفه با آبروش بازی بشه !
به زور خودمو کنترل میکردم که از ترس گریه نکنم.
صدام در نمیومد
عرشیا بازومو بیشتر فشار داد ...
قیافمو از شدت درد جمع کردم !
- نکن دستم شکست 😣
- آخی ... عزیزم ... 😚
دردت اومد؟
- عرشیا کارتو بگو! باید برم
- خیلی کار بدی کردی که با دل من بازی کردی ترنم خانوم !
خیلی کار بدی کردی ...!
- من؟؟
من چیکار به تو داشتم؟؟
تو اصرار کردی باهم باشیم
من همون اولشم گفتم فقط یه مدت امتحانی !!
- مگه من بازیچه ی توام 😡
غلط کردی امتحانی !!! 😡
مگه برات کم گذاشتم؟؟
مگه من چم بود ؟؟؟ 😡
- تو دیوونه ای عرشیا !!
دیوونه ای !
کارات دست خودت نیست 😠
منم ازت میترسم !
کنارت آرامش ندارم !
نمیخوام باهات باشم ...
دستشو برد تو جیبش ...
با دیدن چاقویی که آورد بالا تموم بدنم یخ زد ...
نفسم به شماره افتاده بود ...!
- نمیخوای؟؟
به جهنم ...
نخواه ...!
ولی با من نباشی
با هیچچچچکس دیگه هم حق نداری باشی 😡
یه لحظه هیچی نفهمیدم ...
با دیدن خون روی چاقو جیغ زدم و افتادم زمین ...!
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_پنجاه_یکم
درد تو کل وجودم پیچید ...
وحشتزده عرشیا رو نگاه کردم !
- ببخشید ترنم ...
امّا تقصیر خودت بود !
یادت باشه دیگه با کسی بازی نکنی !!
قبل اینکه چیزی بگم پشت پرده ی اشکام محو شد ..
- کثافت عوضییییی 😭😭😭
جیغ میزدم
گریه میکردم
فحشش میدادم
امّا اون رفته بود !
صورتمو گرفته بودم و ناله میکردم ...
لباسام خونی شده بود !
شالمو روی زخمم گذاشتم و سعی کردم خونشو بند بیارم ...
نیم ساعتی تو حیاط نشستم و گریه کردم .
جرأت رفتن سمت آیینه رو نداشتم 😣
از خودم متنفر بودم !
چرا کاری نکردم؟؟
چرا جلوشو نگرفتم؟
چرا... 😣
خون تا حدودی بند اومده بود
رفتم سمت ماشین و آیینه رو چرخوندم طرف خودم .
جرأت دیدنشو نداشتم
چشمامو محکم روی هم فشار میدادم
شوری اشکام ، زخممو سوزوند
چشمامو باز کردم ...
باورم نمیشد 😳😭
عرشیا با صورت قشنگم چیکار کرده بود 😭😭😭
زخمی که از بالای گونه تا نزدیک گوشم کشیده شده بود... 😭
این تقاص کدوم کار من بود؟؟
سرمو گذاشتم رو فرمون و از ته دل ناله زدم و گریه کردم ...!
بیشتر از صورتم ، قبلم زخمی شده بود 💔
با خیسی ای که روی پام احساس کردم ، سرمو بلند کردم ...
زخم دوباره سر باز کرده بود و خون ، مثل بارون پایین میریخت .
دوباره شالمو گذاشتم روش ...
چشمام از گریه سرخ شده بود
خط چشمم زیر چشامو سیاه کرده بود
و خون از گونه تا چونمو قرمز ...
باورم نمیشد که این صورت ، صورت منه 😭
این همون صورتیه که عرشیا میگفت "دست ماهو از پشت بسته ...!"
هیچی نمیگفتم
هیچی نداشتم که بگم
هیچی به مغزم نمیرسید
تمام این ساعتا رو تو حیاط میچرخیدم و گریه میکردم
ساعت شش بود !
قبل اومدن مامان و بابا باید میرفتم ...
امّا کجا؟
نمیدونم ... ولی
اگر منو با این صورت میدیدن... 😣
ماشینو روشن کردم و راه افتادم !
هرکی که میدید ، با تعجب نگام میکرد
این دلمو بیشتر میسوزوند ...
حالم خراب بود ...
خراب تر از همیشه 😭
گوشی رو برداشتم ...
- مرجان 😭😭
- چیشده ترنم؟؟ 😳
چرا گریه میکنی؟؟
- مرجان کجایی؟؟
- تو راه ...
گفتم که امشب میخوام برم پارتی !
- مرجان نرو 😭
خواهش میکنم ...
بیا پیشم 😭
- آخه راستش نمیتونم ترنم ...
چرا نمیگی چیشده؟
- دارم دق میکنم مرجان ....
نابود شدم
نابود 😭
- خب بگو چیشده؟؟
جون به لب شدم 😨
- تو فقط بیا ...
میخوام بیام پیشت! 😭
- ترنم من قول دادم!
سامی منتظرمه
نمیتونم نرم !
عوضش قول میدم صبح زود برگردم بیام پیشت !
باشه عزیزم؟؟
- مرجاااان 😭
بیا ...
من امشب نمیتونم برم خونه
- چی؟؟
دیوونه شدی؟؟
- نمیتونم توضیح بدم
حالم خوب نیست!
- ترنم نگو که شب بدون اجازه میخوای بیای پیشم؟؟
- چرا ... بدون اجازه میخوام بیام پیشت
- ترنم تو خودت مامان و باباتو بهتر میشناسی !!
منو باهاشون سر شاخ نکن جون مرجان 😳
- مرجان !
میای یا نه ...!؟
- اخه ...
- باشه ...
خوش باشی ... 👋
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
میگفت↓
خواندنآیههایقرآنوقرائتمکرر
آنهامحبتبهکلامخدارادرانسانبیدارمیکند..
آنوقتخواهیمدیدکھ
ترنمقرآئتقرآنبهترازهرترانهای
میتواندمارابھخودوابستهکند
⤴️استاد پناهیان
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_پنجاه_سوم
افتادم رو زمین و دیگه هیچی نفهمیدم ـــــــــــ
نیم ساعت بعد ،صداهای مبهمی میشنیدم ...
نمیفهمیدم چی به چیه !
جون باز کردن چشمامو نداشتم
تمام بدنم سِر شده بود !
دوباره بیهوش شدم ...
احساس کردم زخمم داره میسوزه ...
به زور لای چشمامو باز کرد
داشتم دوباره به خواب عمیقی میرفتم
که درد شدیدی احساس کردم 😣
شلنگی که به زور داشتن از توی بینیم رد میکردن باعث شد چشمامو باز کنم !
خیلی درد داشت ...
از دردش بدنمو چنگ میزدم 😭
تمام وجودم از درد جمع شد 😖
دوباره چشمامو بستم
و بیهوش شدم ...
دفعه ی بعد که چشمامو باز کردم
هنوز گیج و منگ بودم !
به دستم سرم وصل کرده بودن ...
مامان و بابا ...
وای ...
تازه دارم میفهمم ...من زنده ام 😭
اه ...چرا تموم نشد؟؟
چرا نمردم ؟؟!!
با این فکر اطرافمو نگاه کردم ..
خبری از اون موجود سرتاپا سیاه نبود !
مامان اومد جلوبه چشمام زل زد
- حیف اونهمه زحمت که برات کشیدیم ...
بی لیاقت !
بابا کشیدش عقب،
هیچی نمیگفت امّا اخمی که رو صورتش بود پر از حرف بود ...!
چشمامو بستم ...
وای ...
اونی که نباید میشد ، شد ..
کاش مرده بودم 😭
در اتاق باز شد و یه نفر با روپوش سفید وارد شد !
قبل اینکه بیاد بالای سرم ،
نگاهش چرخید سمت مامان و بابا ...
چند ثانیه با تعجب نگاه کرد !
- سلام آقای سمیعی !!! 😳
بابا هم هاج و واج نگاه میکرد !
- سلام آقای رفیعی 😒
وای ... همکار بابا بود 😭
منو میکشه ...
آبروشو بردم !
- شما؟ اینجا؟
برای ویزیت بیمار تشریف آوردین؟؟ 😳
بابا نگاهشو انداخت پایین !
- نه !
دکتر یکم مِن و مِن کرد و وقتی دوهزاریش افتاد ،
سعی کرد مثلا جو رو عوض کنه و شروع به احوال پرسی و خوش و بش کرد ...!
آخه کدوم احمقی منو رسونده بود بیمارستان؟؟ 😭
دکتر اومد بالای سرم ...!
- سلام دخترم 😊
بهتری؟
جوابشو ندادم و صورتمو برگردوندم
- آخه چرا این کارو کردی؟؟
باز هیچی نگفتم
اما تو دلم جوابشو دادم !
آخه به تو چه؟؟
مگه تو از درد من خبر داری؟؟ 😒
- خودت قرصا رو خوردی یا به زور بهت خوروندن؟؟
این چه سوالی بود !!؟؟ 😒😏
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
- خودم 😒
- پس این زخم رو صورتت برای چیه ؟؟
این که دیگه فکرنکنم کار خودت باشه !!
وااااای تازه یاد زخم صورتم افتادم 😣
اگه سالمم پام برسه خونه ،
بی برو برگرد بابا خودش خفم میکنه
خدا لعنتت کنه عرشیا 😭
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay