eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 بازم هوا رو به سردی میرفت. در حالیکه میلرزیدم ، دستامو بغل کردم و به اون دوتا نگاه کردم ! حالت چهره ی اون یه جوری شده بود ! فکر کنم باعث آبروریزیش شده بودم 😓 محترمانه دستشو برد به طرف پیرمرد - سلام آقای کریمی ! پیرمرد سرشو تکون داد و به اون دست داد ! - سلام حاج آقا ...!! رو به من گفت - دخترم من دیگه میرم. خداحافظ ... خداحافظ حاجی ... و در حالیکه سرشو تکون میداد و نچ نچ میکرد ، سریعاً از ما دور شد ‼️ با چشمای پر از سوال به اون نگاه کردم ! سرش پایین بودبعد چند لحظه کتی که تو دستش بود گرفت سمتم - هوا سرده . بپوشید زود بریم ... با شرمندگی سرمو انداختم پایین - فکر کنم خیلی براتون بد شد 😢 با دست چپش ، پیشونیشو ماساژ داد و کلافه لبخند زد ! - نه ... نمیدونم ... بالاخره کاریه که شده ! اینو بگیرید بپوشید ، سرده کت رو از دستش گرفتم ، با همون لبخند روی لبش ، آسمونو نگاه کرد و زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم ! بعد سرشو تکون داد و گفت "بریم" هنوزم حالم بد بود اتفاق چنددقیقه پیش،حسابی به همم ریخته بود ! تصور اینکه اگه اون پیرمرد نمیرسید ... اگه صدامو نمیشنید ... یا حتی اگه "اون" نبود... اون !! حتی اسمش رو هم نمیدونستم ! تا ماشین تو سکوت کامل ، کنار هم قدم زدیم. کتشو دور خودم پیچیده بودم امّا هنوز سردم بود ! هوا کم کم داشت تاریک میشد حتی فکر به این که قرار بود شبو تنها اینجا بگذرونم ،تنمو میلرزوند 😥 ماشینو روشن کرد و بعد حدود پنج دقیقه ، نگه داشت.صدای اذان از مسجد کنار خیابون به گوش میرسید .. - میشه ده دقیقه ، یه ربع اینجا باشید تا من برم و بیام ؟؟ سرمو انداختم پایین ! - ببخشید که بازم مزاحمتون شدم 😔 - نه خواهش میکنم ... اینطور نیست !! - برید به کارتون برسید ! نگران من نباشید ! - ببخشید ... اگر واجب نبود ، تنهاتون نمیذاشتم ! سرمو تکون دادم و لبخند محوی زدم ... با آرامش از ماشین پیاده شد و سرشو از پنجره آورد تو - لطفا درها رو از داخل قفل کنید که خیال منم راحت باشه، شیشه رو هم بدین بالا زود میام ! درها رو قفل کردم و شیشه رو دادم بالا سرمو به سمت پنجره برگردوندم و دیدم که رفت توی مسجد ... ضعف و گرسنگی به دلم چنگ مینداخت ! کلافه بودم از اینکه دستم به جایی نمیرسه نه گوشی نه کیف پول نه ماشین نه لباسام .. دستم از همه چی کوتاه شده بود ! چقدر سخت بود اینجوری زندگی کردن ! امشبم باید میرفتم خونه ی اون ؟؟ نه 😣 پس خودش چی ! هیچوقت تا بحال مزاحم کسی نشده بودم ... حس اینکه بخوام سربارش باشم اعصابمو خورد میکرد ! به غرورم بر میخورد ... به سرم زد تا نیومده برم ! اما فقط در حد فکر باقی موند !! آرامشی که تو این ماشین و اون خونه بود دست و پامو برای رفتن شُل میکرد ! بعدم کجا میتونستم برم ؟؟ مگه صبح نرفتم ؟؟ چیشد !؟ دوباره خودم به دست و پاش افتادم که بیاد کمکم ! با صدای تقه ای که به شیشه ماشین خورد ، از ترس پریدم ! اینقدر غرق فکر بودم که ندیدم از مسجد اومده بود بیرون ! دستشو به نشونه معذرت خواهی گذاشت رو سینش و پایینو نگاه کرد ! تازه فهمیدم سوییچ رو نبرده و تو ماشین گذاشته !!! چقدر این آدم عجیب غریب بود ! 😕 درو براش باز کردم و بابت حواس پرتیم ازش معذرت خواستم ... 🙏 - خواهش میکنم ، شما ببخشید که ترسوندمتون !! - نه...! تقصیر خودمه که همش تو فکر و خیال سیر میکنم! 😒 ماشین رو روشن کرد و یکم با سرعت خیابونو دور زد . احتمالا میخواست قبل اینکه آشنای دیگه ای منو کنارش ببینه از مسجد دور شه ! - چه فکر و خیالی؟ - بله؟؟ - ببخشید ... خواستم بدونم چه چیزایی ذهنتونو اینقدر مشغول کرده ! سرمو به شیشه تکیه دادم و به خیابون چشم دوختم ... - فکر بدبختیام ! - ببینید ... من دوست دارم کمکتون کنم ! برای این لازمه که بدونم چه اتفاقی برای شما افتاده ! - ممنون ولی نمیتونید کمکی کنید ... هیچکس نمیتونه کمکم کنه جز مرگ ! - واقعا اینطور فکر میکنید ؟! -‌ اره ... یا چیزی شبیه مرگ ... مثل یه خواب طولانی ! یا شایدم فراموشی ! - واسه همین دست به خودکشی زدین ؟! سرمو به نشونه تایید ، تکون آرومی دادم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد ...! - میشه ... میشه بپرسم اون زخم ... یعنی ... صورتتون چی شده !؟ اونم خودتون ...؟ چشمام پر از اشک شد و دستم رفت سمت صورتم ... دستم که به زخم یادگاری عرشیا میخورد ، قلبم میسوخت و گلومو بغض میگرفت 😞 در حالیکه سعی داشتم جلوی اشکامو بگیرم لبمو گاز گرفتم و سرمو بالا بردم ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 کنار یه رستوران نگه داشت - ببخشید ، امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم ! کل روزو دنبالتون بودم ، وقت نشد برم خونه و غذا درست کنم ! 😅 از لحن حرف زدنش و همچنین حرفی که زده بود خندم گرفت !☺️ - معذرت میخوام که اینقدر باعث دردسرتون شدم ! ولی نگران من نباشید ! معده ی من به غذای رستوران عادت داره ! 😏 - مگه شما ... خانوادتون که همین شهر زندگی میکنن !! - هه ! خانواده 😏 چند لحظه ای سکوت کرد - چی بگیرم ؟ چه غذایی دوست دارین ؟ با خجالت سرمو انداختم پایین ! - تو عمرم هیچوقت سربار کسی نبودم ! با جدیت نگاهم کرد - الانم نیستید !! اگر نگید چی میخورید ، با سلیقه ی خودم میخرما ! این بار تلاشم برای کنترل اشک هام ، موفقیت آمیز نبود ! بدون حرفی از ماشین پیاده شد و رفت تو رستوران تا کی قراره این وضع ادامه پیدا کنه ؟! 😢 چرا اینجوری میکنم من 😣 چرا نمیدونم باید چیکار کنم 😭 با دو پرس غذا برگشت و گذاشتشون صندلی پشت آروم راه افتاد - کجا بریم بخوریم ؟ اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم - نمیدونم ! صفحه ی گوشیش روشن شد و صدای موزیک ملایمی تو ماشین پخش شد - الو سلام داداش ! خوبی‌؟ چاکرتم 😊 خوبم خداروشکر امممم ... راستش نه ... یکم برنامه هام تغییر کرده شرمندتم ! شما برید ! خوش بگذره ! مارو هم دعا کنید ! ههههه 😂 نه بابا ! نه جون تو ! چه خبری آخه ؟ (صداشو آروم کرد) آخه داداش کی به من زن میده 😂 خیالت راحت ! هیچ خبری نیست ! فقط کاری پیش اومده که نمیتونم بیام ! همین ! عجب آدمی هستیا نه جون تو ! آره ! قربانت ! خوش بگذره ! ممنون شماهم سال خوبی داشته باشی ان شاءالله یا علی مدد 😊 گوشی رو قطع کرد و با خنده ی ریزی سرشو تکون داد ! با تعجب نگاهش کردم ! 😳 هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم خندیدن بلد باشن ! 😕 یا دوستی داشته باشن امّا سریع خودمو جمع کردم دوباره احساس خجالت اومد سراغم - ببخشید ...من ... واقعاً یه موجود اضافه و مزاحمم ! شما رو هم اذیت کردم ! منو همینجا پیاده کنید و برید 😢 برید پیش دوستتون ! کلافه نفسش رو بیرون داد و دستی به موهاش کشید ! - میشه دیگه این حرفو تکرار نکنید ؟؟ اونقدر جدی این حرفو زده بود که دیگه چیزی نگفتم ! کنار یه پارک نگه داشت ! - هرچند هوا سرده و نمیشه پیاده شد !! ولی حداقل ویوش خوبه ☺️ غذا رو داد دستم و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد! هنوزم سرفه میکرد و معلوم بود خیلی حال خوبی نداره ! تمام سعیم رو میکردم که به آخوند بودنش فکر نکنم !! چون چاره ای جز بودن کنارش نداشتم ! حالا دیگه اون تنها کسی بود که میشناختم !! بعد خوردن شام رفت سمت خونش جلوی در نگه داشت و کلیدو گرفت جلوی صورتم - بخاری رو زیاد کنید ، سرما نخورید ! نگاهش کردم - باز میخواید تو ماشین بخوابید؟؟؟ 😳 - نگران من نباشید من یه کاری میکنم ! - نه! نمیرم! 😒 سرشو گذاشت رو فرمون و نفسشو داد بیرون ! بعدش صاف و محکم نشست و مثل اکثروقتا بدون اینکه نگاهم کنه ، شروع کرد به حرف زدن - ازتون خواهش میکنم ! من امشب چندجا کار دارم ! به فکر من نباشید من همین که میدونم جاتون خوبه ، امنه ، رو آسفالت هم که بخوابم ، راحت میخوابم ! دیگه چیزی نگید ! کلیدو بگیرید ! شبتون بخیر ! نفس عمیقی کشیدم و به در سفید آهنی نگاه کردم ... - ممنونم شب بخیر ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🌹وقتی در بیمارستان به دنیا آمد، تقویم را که نگاه کردیم، روز (ع) بود. اسمش را گذاشتیم محمد هادی. 🌹بعدها خودش هم عاشق امام هادی شد تا جایی که در راه دفاع از حرم آن بزرگوار در حوالی سامرا به شهادت رسید. "شهید محمد هادی ذوالفقاری" ✍کتاب پسرک فلافل فروش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مخزن رمان او را
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 بازم برگشتم اینجا ! همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه ! حتی بهتر از اون ...❣️ نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده بودم و نه فکر کنم امشب نیازی بهش داشتم ...! یه بار دیگه در و دیوارشو نگاه کردم ! هیچ چیز عجیبی نداشت هیچ چیزی که باعث آرامشم بشه امّا میشد !!! از اولین باری که پامو توش گذاشتم حدود بیست و چهار ساعت میگذشت امّا خیلی بیشتر از خونه هایی که تو بیست و یک سال عمرم توشون زندگی کرده بودم برام راحت بود ! نه تختی بود که مثل پر قو نرم باشه ، نه میز ناهار خوری ، نه انواع و اقسام مبل اسپرت و سلطنتی و راحتی ، نه استخری داشت و نه ... حتی تلویزیون هم نداشت !! امّا با تمام سادگی و کوچیکیش ، چیزی داشت که خونه ، نه بهتره بگم قصر قصر ما نداشت ...! و اون چیز ... نمیدونستم چیه !! فکرم رفت پیش اون چرا این کارا رو میکرد؟ من حتی برنامه ی سفرش رو به هم ریخته بودم اما .. واقعا از کاراش سر در نمیاوردم ! خسته بودم! روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم ! رفتم سمت پتو ها و یکیش رو روی زمین پهن کردم و یکی دیگه رو هم کشیدم روم ! خیلی جای سفتی بود !! امّا طولی نکشید که به خواب آرومی فرو رفتم 😴 با دیدن مامان و بابا از جا پریدم !! 😥 چشمای مامان از گریه سرخ شده بود و بابا پیر تر از حالت عادی به نظر میرسید ! 😢 آماده بودم هر لحظه بزنن توی گوشم امّا بغلشونو باز کردن ... یکم نگاهشون کردم و بدون حرفی دویدم طرفشون، امّا درست وقتی که خواستم بغلشون کن هر دو پودر شدن و روی زمین ریختن !!! با ترس و وحشت از خواب پریدم 😰 قلبم مثل یه گنجشک تو سینم بالا و پایین میپرید و صورتم از گریه خیس بود ...! 😭 بلند شدم و رفتم سمت ظرفشویی و به صورتم آب زدم ! وای ... فقط یه خواب بود ! همین ! امّا دلم آشوب بود ساعتو نگاه کردم ! هفت صبح بود ... 🕖 فکر مامان ، بابا و مرجان همش تو سرم میپیچید و احساس بدی مثل خوره به جونم افتاده بود ! سعی کردم بهشون فکر نکنم ! با دیدن شعله های بخاری که سعی میکردن خونه رو گرم کنن یاد اون افتادم !! وای ! حتما تو این سرما ، تا الان سرماخوردگیش بدتر شده !! پتوها رو از روی زمین جمع کردم با اینکه بلد نبودم چجوری باید تا بشن 😐 سعی کردم فقط جوری که مرتب به نظر برسه ، روی هم بچینمشون ! همون دمپایی های آبی و زشت رو پوشیدم و رفتم جلوی در امّا هیچ‌کس تو ماشین نبود ! سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما حتی دریغ از یه پرنده ! خلوت خلوت بود فکرم هزار جا رفت ... 😰 یعنی این وقت صبح کجاست ؟! نکنه حالش بد شده !؟ نکنه اتفاقی براش افتاده !؟ نکنه ....؟! با استرس دستمو کردم تو جیبم و با دیدن شمارش یه نفس راحت کشیدم سریع برگشتم تو خونه و رفتم سمت تلفن صدای آهنگ پیشوازش تو گوشی پیچید ! امّا کسی جواب نداد !! دلم آشوب شد ... بلند شدم و رفتم جلوی در که دیدم با یه سنگک ، از سر کوچه ظاهر شد ! نفس راحتی کشیدم و به در تکیه دادم ! با دیدن من یه لحظه سرجاش ایستاد و با تعجب نگام کرد ! ولی سریع به حالت قبل برگشت و با سر به زیری تا جلوی در اومد ! - سلام صبحتون بخیر ! چرا اینجایید ؟ - سلام ... تو ماشین نبودین ، ترسیدم - ترسیدین؟؟ 😳 از چی؟ - خب گفتم شاید حالتون بد شده ... دو شب تو این سرما ، تو ماشین .. - وای ببخشید قصد نداشتم نگران ... یعنی بترسونمتون ...! بعد نماز خوابم نمیومد ، ترجیح دادم برم پیاده روی و برای صبحونتون هم نون بخرم - دستتون درد نکنه ...! ممنون ببخشید که ... ولی حرفمو خوردم ! کلمه ی "مزاحم" دیگه خیلی تکراری شده بود ! - پس شما هم بیاید داخل! صبحونه بخوریم ... - نه ممنون ! من خوردم ! شما برید تو ، من همینجا منتظرتون میمونم بعد صبحونتون بیاید یکم حرف دارم باهاتون ! سرمو تکون دادم و نون رو ازش گرفتم ! برگشتم تو ، که بسته شدن صدای در شنیدم ! پشتمو نگاه کردم ! نبود ! فقط در رو بسته بود ...! نمیتونستم معنی حرکات عجیب و غریبشو بفهمم! برام غیرعادی بود !! خصوصاً از اینکه موقع حرف زدن نگاهم نمیکرد ، اعصابم خورد میشد !! هنوز نتونسته بودم دلشوره ی خوابی که دیده بودم رو از خودم دور کنم . یکم از سنگک کندم و سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و مشغول صبحونه شم اینقدر فکرم مشغول بود که حتی یادم رفت برم از یخچال چیزی بردارم و با نون بخورم ! هر کاری کردم فکرمو مشغول چیز دیگه کنم ، نشد ... با دو دلی به تلفن گوشه ی اتاق نگاه کردم ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم ! هرچند این وقت صبح ، حتما خواب بود طول کشید تا جواب بده ... - الو؟؟ 😴 - مرجان 😢 این دفعه مثل برق گرفته ها جواب داد ! شاید فکرکرد اشتباه شنیده !! - الو؟؟؟؟ زدم زیر گریه - ترنم 😳 تویی؟؟؟؟ - اره 😭 - تو زنده ای؟؟ 😳 هیچ معلومه کجایی؟؟ - میبینی که زنده ام... 😭 - خب چرا گریه میکنی؟؟ خوبی تو؟؟ الان کجایی میگم؟ - نگران نباش ، خوبم ... - بگو کجایی پاشم بیام ! - نه لازم نیست ! فقط بخاطر یچیز زنگ زدم ! مامان بابام ... 😢 خوبن؟؟ - خوبن؟؟ بنظرت میتونن خوب باشن؟؟ 😒 داغونن ترنم ... داغونشون کردی !! هرجا که هستی برگرد بیا ... - نمیتونم مرجان نمیتونم !! - چرا نمیتونی ؟ میفهمی میگم حالشون بده؟؟ همه جا رو دنبالت گشتن ! میترسیدن خودتو کشته باشی !! - من از دست اونا فرار کردم حالا برگردم پیششون ؟؟؟ - ترنم پشیمونن !! باور کن پشیمونن !! مطمئن باش برگردی جبران میکنن !! - نه ... 😭 دروغ میگی دروغ میگن اونا اخلاقشون همینه ! عوض نمیشن ! - ترنم حرفمو باور کن ! خیلی ناراحتن ! اولش فکر میکردن خونه ی ما قایم شدی اومدن اینجا رو به هم ریختن وقتی دیدن نیستی ، حالشون بدتر شد به جون ترنم عوض شدن ! بیا ترنم ... لطفاً 😢 دل منم برات تنگ شده 😢 - تو یکی حرف نزن 😠 من حتی اندازه یک پارتی شبانه برای تو ارزش نداشتم ! 😭 - ترنم اشتباه میکنی !! اصلاً من غلط کردم ... تو بیا هممون عوض میشیم ! - نمیتونم ... نه ... اصرار نکن - خب آخه میخوای کجا بمونی ؟ میخوای تا آخر عمرت فراری باشی ؟ چیزی نگفتم و فقط گریه کردم... 😭 - ترنم . جون مرجان 😢 چندساعت دیگه سال تحویله پاشو بیا .. - نمیدونم بهش فکر میکنم .. - ترنم ... خواهش میکنم .. - فکر میکنم مرجان ... فکر میکنم .. و گوشی رو گذاشتم ! انگار غم دنیا تو دلم ریخته بود سرمو گذاشتم رو زانوهام و زار زار گریه کردم ... 💔 صدای در ، یادم انداخت که اون منتظرمه ! با چشمای قرمز در رو باز کردم و سعی کردم مثل خودش زمینو نگاه کنم - اتفاقی افتاده؟؟ راستش صدای گریه میومد ! نگران شدم ! زیر چشمی نگاهش کردم هنوز نگاهش پایین بود ! منم پایینو نگاه کردم - چیزی نیست ! کارم داشتید؟ - بله ! میشه بریم تو ماشین؟؟ سرمو تکون دادم و رفتم سمت ماشین ! مثل همیشه رو به رو رو نگاه کرد و شروع کرد به صحبت ! - چرا نمیخواید برید خونه ؟؟ میدونید الان چقدر دل نگرانتونن ؟ لبام قصد تکون خوردن نداشتن ! به بازی با انگشتام ادامه دادم ... - حتماً دلشون براتون تنگ شده ... شما دلتون تنگ نشده ؟ یه قطره اشک ، از گوشه ی چشمم تا پایین چونم رو خیس کرد و تو روسری زشت و سفید بیمارستان فرو رفت .. - میشه ببرمتون پیش خانوادتون ؟؟ اشک بعدی هم از مسیر خیس قبلی سر خورد و سرم تکون ملایمی به نشونه ی تأیید خورد ...! لبخند ملایمی زد و ماشینو روشن کرد . تو طول مسیر ، تنها حرفی که زدیم راجع به آدرس خونه بود ! چند دقیقه ای بود رسیده بودیم امّا از هیچ‌کس صدایی در نمیومد ! غرق تو فکر بودم فکر مقایسه ی این ویلای بزرگ و بدون روح با اون اتاق ۳۰متری دوست داشتنی ...❣️ فکر مقایسه ماشین ۳۰۰ میلیونی و سردم با این پراید قدیمی امّا .. تا اینکه اون سکوت رو شکست - وقت زیادی نمونده دوست نداشتم برم امّا در ماشینو باز کردم ! - شمارمو دارید دیگه؟ سرمو تکون دادم - من دوست دارم کمکتون کنم ولی حیف که بد موقعه ! امیدوارم سال خوبی داشته باشید ! با لبخند گفتم "همچنین" و پیاده شدم به خونه نگاه کردم با پایی که نمیومد رفتم جلو ! و زنگ رو زدم .. امّا برگشتم و پشتم رو نگاه کردم هنوز اونجا بود ! دستشو تکون داد و آروم راه افتاد ! - بله ...؟ صدای مامان بود ! رفتنشو نگاه میکردم ! دوباره استرسم داشت برمیگشت ! - ترنم ... تویی؟؟ 😳😢 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
‌ در زمان یکى از اولیاى حق، مردى بود که عمرش را به بطالت و هوسرانى ولهو و لعب گذرانده بود، نزدیک مرگ پرونده خود را ملاحظه کرد، گذشته عمر را به بازبینى نشست و از عمق دل آهى کشید و بر چهره تاریک اشکى چکید و به عنوان توبه و عذرخواهى از حریم مبارک دوست عرضه داشت : 《یا مَنْ لَهُ الدُّنْیا وَالآخِرَهُ اِرْحَم مَن لَیْسَ لَهُ الدُّنْیا وَالآخِرَهُ 》. پس از مرگ، اهل شهر به مردنش شادى کردند و او را در بیرون شهر در خاکدانى انداخته، خس و خاشاک به رویش ریختند! آن مرد الهى در خواب دید به او گفتند : او را غسل بده و کفن کن و در کنار اتقیا به خاک بسپار. عرضه داشت: او به بدکارى معروف بود ، چه چیز او را به نزد تو عزیز کرد و به دایره عفو و مغفرت رساند؟ جواب شنید : خود را مفلس و تهیدست دید، به درگاه ما نالید، به او رحمت آوردیم. کدام غمگین از ما خلاصى خواست او را خلاص نکردیم، کدام درد زده به ما نالید او را شفا ندادیم. 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی اثر استاد انصاریان
هدایت شده از مخزن رمان او را
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 تا چنددقیقه ، مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن و گریه میکردن از اینکه نزدن توی گوشم و حرفی بهم نزدن واقعاً تعجب کرده بودم !! تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد ! دیگه هیچ حسی به این خونه نداشتم ! قبل سال تحویل ، رفتم حموم و دوش گرفتم 🛁 گوشی و کیفم روی تختم بودن ! اولین کاری که کردم ، شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم ...! مزخرف ترین سال تحویلی بود که داشتیم ! هممون میدونستیم ولی به روی خودمون نمیاوردیم ! حداقل مامان و بابا سعی میکردن لبخند روی لبشونو فراموش نکنن ! و در سکوت کامل وارد سال جدید شدیم ... اولین کسی که بعد از مامان و بابا بهم تبریک گفت ، مرجان بود ! و این کارش باعث شد با وجود انکار و سعی در پنهان کاریش بفهمم که حتماً با مامان و بابا هماهنگ کرده و بهشون گفته که من دارم میام و بهتره فعلا کاری به کارم نداشته باشن !! و اوناهم بهش خبر داده بودن که من برگشتم !! وگرنه با گوشی موبایلم تماس نمیگرفت 😒 صبح زود ، پرواز داشتیم ! به پاریس ... ‌همون جایی که یه روزی جزو زیباترین رویاهای من بود امّا بدون مامان و بابا! و حداقل نه توی این حال و روز ....! با دیدن تلاش مامان و بابا ، که سعی داشتن نشون بدن هیچ اتفاقی نیفتاده دلم براشون میسوخت !! خیلی مهربون شده بودن و حتی مجبورم نمیکردن که باهاشون تو اون مهمونیای مسخره و لوسی که با دوستاشون داشتن حاضر بشم ...! و این، شاید بهترین کاری بود که میتونست حالمو بدتر نکنه !! البته فقط تا وقتی که فهمیدم علتش اینه که نمیخوان کسی زخم صورتم رو ببینه! 😒 پنجمین روزی بود که تو یکی از بهترین هتل های پاریس مثلا داشتیم تعطیلات عید !!😒 رو سپری میکردیم معمولا از صبح تا غروب تنها بودم ولی اون روز در کمال تعجب ، بعد بیدار شدنم مامان و بابا هنوز تو هتل بودن !! داشتن با صدای آروم حرف میزدن اما با دیدن من هردوشون ساکت شدن و لبخندی مصنوعی رو لب هاشون ظاهر شد !! چند لقمه صبحونه خورده بودم که مامان شروع به صحبت کرد ! - خوبی گلم؟ 😊 با تعجب نگاهش کردم !! - بله...! ممنون انگار میخواست چیزی بگه اما از گوشه ی چشمش بابا رو نگاه کرد و فقط یه لبخند بهم زد 😊 بعد صبحونه خواستم به اتاق برگردم که با صدای مامان سر جام ایستادم !! - امممم ... راستش من فکرمیکنم زخم صورتت رو بهتره به یه دکتر زیبایی نشون بدیم تا اگر بشه ... اما بابا اجازه نداد حرفشو ادامه بده ! - باز شروع کردی؟؟ 😠 مگه نگفتم دیگه راجع بهش حرف نزن؟؟ - خب آخرش که چی آرش؟؟ نمیتونیم بذاریم با این قیافه بمونه که !! صدای بابا بلند تر از حالت عادی شده بود ! - بس کن 😠 قبلا هم بهت گفتم ! من تا نفهمم اون زخم برای چی رو صورتشه، اجازه ی این کارو نمیدم !! 😡 - آرش 😠 تا چندروز دیگه باید برگردیم ایران و ترنم بره دانشگاه لجبازی نکن 😠 - همین که گفتم ! 😡 اصرار مامان باعث میشد هرلحظه ، صدای بابا بالاتر بره !! و من شبیه یه مترسک فقط اون وسط وایساده بودم و نگاهشون میکردم ! مقصر این دعوا من بودم !! بابا هیچ جوره راضی نمیشد و میخواست بفهمه علت تمام اتفاق های اون چند روز چی بوده !! و در نهایت مامان هم ادامه نداد و در مقابل این خواسته ی بابا تسلیم شد و هر دو به من نگاه کردن !! فقط سرمو تکون دادم و با ریختن اشک هایی که تو چشمم جمع شده بود ، رفتم تو اتاق و در رو بستم ! امّا مامان بلافاصله دنبالم اومد .. - ترنم ! گریه هیچ چی رو درست نمیکنه ! تو باید به من و بابات بگی چه اتفاقی برات افتاده ! - خواهش میکنم تنهام بذارید ! اصلاً چرا شما هنوز نرفتید؟؟ اون جلسه ها و مهمونی های مسخرتون دیر میشه ! برید بذارید تنها باشم ... - تو واقعا عوض شدی !! 😳 باورم نمیشه تو دختر منی !! - باورتون بشه خانوم روانشناس ! شما اینقدر سرگرم خوب کردن حال مریضاتون بودین که هیچوقت از حال دخترتون باخبر نشدین ! - ترنمممم 😳 این چه مزخرفاتیه که میگی ؟! ما برای تو کم گذاشتیم ؟؟؟ 😳 - نه !! هیچی کم نذاشتید ! من دیوونه شدم ! من نمک نشناسم ! من بی لیاقتم ! همینو میخواستید بگید دیگه ! نه؟؟ 😭 بابا که تو چارچوب در وایساده بود ، با چشمای پر از تأسف نگاهم میکرد و سرشو تکون میداد ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay