eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
719 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم. میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست ، پس با خیال راحت ، با چادر وارد خونه شدم. در رو که بستم ،تازه متوجه حالم شدم. خیلی حس خاصی داشتم. از اینکه زیر بار نفسم نرفته بودم احساس عزت نفس داشتم! رفتم جلوی آینه و با لبخند مغرورانه ای خودم رو نگاه کردم. واقعاً با وقار شده بودم!! 😇 اما به خوبی زهرا نبودم! 😶 اون خیلی خوب چادر و روسریش رو سر میکرد ، اما من شال سرم بود و موهام از دو طرف صورتم بیرون بود و فرقی که باز کرده بودم ، مشخص بود ! اولین کاری که کردم یه عکس از خودم انداختم و سریع برای زهرا فرستادم ! آنلاین بود. با ذوق کلی قربون صدقم رفت و بهم تبریک گفت. همونجا جلوی آینه ی هال، با لبخند ایستاده بودم و دونه دونه همه اتفاقا رو براش تعریف میکردم که یهو در باز شد !!! با ترس به سرعت برگشتم سمت در مامان بود! 😨 بدنم یخ کرد!! هنوز من رو ندیده بود و داشت در رو میبست. با یه حرکت چادر رو از سر درآوردم و انداختم زمین! مامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد. - چرا اونجا وایسادی؟؟ - همینجوری! اومده بودم تو آینه خودمو ببینم! مامان لبخند زد و اومد سمت من. آب دهنم رو قورت دادم و به طور نامحسوسی چادر رو با پام هُل دادم زیر مبل!! داشتم قبض روح میشدم که مامان رسید پیشم و بازوهام رو گرفت. - چه خبر از دانشگاه؟ درسات خوب پیش میره؟ - امممم..بله... خوبه. با لبخند دوباره ای بازوهام رو ول کرد و برگشت و رفت به اتاقش! نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که چرا مامان هیچ‌وقت نمیتونست راحت ابراز احساسات کنه ! معمولاً نهایت عشقش تو همین کار خلاصه میشد !! چادر رو یواش برداشتم و انداختمش تو کوله‌م ! و بدو بدو رفتم تو اتاقم که گوشیم زنگ خورد. - الو - سلام ترنم. خوبی؟ - سلام زهراجونم. ممنون. خوبم - چی‌شدی یدفعه چرا دیگه جوابمو ندادی؟! - وای زهرا سکته کردم!! مامانم یهو سر رسید! ماجرا رو براش تعریف کردم و خداحافظی کردیم. از خستگی ولو شدم روی تخت. به همه ی اتفاقات امروز فکرمیکردم ! به این که صبح با مانتو رفته بودم دانشگاه و شب با چادر از امامزاده برگشته بودم خونه!! به اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاده بود! به حرف‌های زهرا و به دانشگاه که فردا چطور با این چادر برم؟! تصورش هم سخت بود! "همین امروز با صحبتام راجع به نماز چشماشون میخواست از حدقه بیرون بزنه. فردا با چادرم دیگه بی برو برگرد شاخ درمیارن!"😐 روم نمیشد حرفی از پشیمونی بزنم ... در اتاق رو قفل کردم ، وضو گرفتم و جانمازی که تو کیفم و چادر نماز صورتی و جدیدی که تو کمدم قایم کرده بودم رو برداشتم و گوشه ی اتاقم مشغول نماز شدم. فکرم مثل یه گنجشک همه جا پرواز میکرد. مبارزه با نفس تو این یه مورد از همه سخت تر بود! با خودم کلنجار میرفتم که " الان داری با خدا صحبت میکنی! از درونت خبر داره، اینقدر فکرتو اینور و اونور نده! " سعی میکردم به معنی حرف‌هایی که میزدم فکر کنم تا فکرم جای دیگه نره. به هر زوری بود نماز مغرب رو تموم کردم. اعصابم خورد بود! اما با حرف زهرا خودم رو آروم کردم : "همین که خدا تلاش تو رو برای مبارزه با نفست ببینه، ارزش داره. به خودت سخت نگیر ، خدا از ضعف های بنده ی خودش آگاهه!" چقدر این حرف‌ها آرامش بهم میداد. از صمیم قلب از خدا تشکر کردم و به سجده رفتم. سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسم رو جمع کنم. رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد! از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم !! 😰 مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم .هر لحظه محکم تر میکوبید! 😦 یکم طول کشید تا به خودم بیام. با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو کمد و درش رو بستم. سعی کردم خودم رو خواب‌آلود نشون بدم 😴 در رو باز کردم ، مامان با رنگ پریده نگاهم کرد - کجا بودی؟ چرا در رو باز نمیکردی - ببخشید، خب... نمیتونستم بگم خواب بودم! یعنی نباید میگفتم 😶 از بچگی از دروغ بدم میومد، چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت نفس!! تو چشمای مامان نگاه کردم! معلوم بود ترسیده. - فکرکردم دوباره.... و ادامه ی حرفش رو خورد . فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!! 😔 - نه...معذرت میخوام مامان جانم؟ چیکارم داشتی؟؟ - هیچی! بیا بریم شام بخوریم. 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ 🎞 🌿 🔥گناه‌ رو با گناه مقایسه نکُن...! _چیزی که خدا دوست ندارد فرقی نمی کنه مقایسه گناه با گناه، کارِ شیطان است🔥 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 صبح همین که چشمام رو باز کردم ، دلشوره به دلم چنگ انداخت ! دانشگاه! چادر! من! ترنم! احساس میکردم پاهام سِر شده و اصلاً جون بلند شدن از تخت رو ندارم. به هر زوری بود بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم. اینقدر برام انجام این کار سخت بود که سعی کردم خودم رو به حواس پرتی بزنم که چادرم جا بمونه!! از اتاق زدم بیرون و پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم اما احساس عذاب وجدان گلوم رو گرفته بود! "خجالت نمیکشی؟ بی عرضه! یعنی تو یه ذره عزت نفس نداری که اجازه میدی نظر بقیه رو رفتارات اثر بذاره؟؟ اونا کی هستن که تو بخوای به دلخواه اونا بگردی؟" دور زدم که برگردم بالا اما بابا پشت سرم ظاهر شد. ترسیدم و یه پله عقب رفتم! - مگه جن دیدی؟ - سلام بابا. نه ببخشید. خب یدفعه دیدمتون!! - کجا میری؟ مگه کلاس نداری؟ - چرا ، یه چیزی جا گذاشتم تو اتاقم! برگشتم و چادر رو از کشوی تخت برداشتم و گذاشتم تو کوله پشتیم و رفتم تو راه، انواع و اقسام برخوردهایی که ممکن بود ببینم، از مغزم میگذشت! سعی میکردم با تکون دادن سرم، فکرهای مزاحم رو دور کنم و به انسان بودنم فکر کنم! جلوی دانشگاه، یه نفس عمیق کشیدم. فکرم رفت سمت آقایی که دیروز ازش کمک خواسته بودم! فقط یادم بود که عموی امام زمان بود همون آقایی که به اندازه چندتا جمله راجع بهش شنیده بودم . چشمام رو بستم و سعی کردم صادقانه صحبت کنم " من خیلی شما رو نمیشناسم، اما شنیدم که باید از شما کمک بگیرم من تازه دارم با خدا آشتی میکنم. خیلی کارها رو دارم برای اولین بار انجام میدم. مثل همین کار... واسه همین خیلی دل و جرأتش رو ندارم. میدونم تا ببینن منو ، شروع میکنن به مسخره کردن ! میدونم راه سختی جلومه ... تا امروز هرجور دلم خواسته گشته، اما دیگه قرار نیست به این دل گوش بدم. من ضعیفم، کمکم کنید. واقعاً سختمه. اما انجامش میدم، به شرطی که کمکم کنید امامِ...امام زمان! " چشمام رو باز کردم و بدون معطلی از ماشین پیاده شدم چادر رو سرم انداختم و بدون اینکه اطرافم رو نگاه کنم، کیف رو برداشتم و بسم اللّه گفتم و رفتم سمت دانشکده. سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته، اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم، کم کم نگاه ها رو روی خودم احساس کردم . پام رو که توی کلاس گذاشتم صدای جیغ دخترها و خنده ی تمسخر آمیز پسرها رفت بالا ! - اینو نگاااا - وای اینم جوگیر شد! 😏 - از همون دیروز مشخص بود مخش عیب کرده! 😂 - ترنم این چه وضعشه! - وای اینجا هم کلاغ اومد!! 😁 - قیافه رو! - دوست پسرت گفته چادر سر کنی؟ و..... احساس میکردم صورتم قرمز شده ! خیلی بهم برخورده بود. تو دلم گفتم "عمراً اگه کم بیارم!" سرم رو بالا گرفتم و با جدیت همه رو نگاه کردم ! - اتفاقی افتاده؟ یکی از دوستام نالید - ترنم اون چیه روی سرت؟ 😕 - نمیدونی چیه؟ بهش میگن چادر! - میدونم ولی آخه تو اهل این امل بازیا نبودی! - اتفاقاً من امل بودم، ولی تازگیا دارم انسان میشم. امل کسیه که به میل دیگران میگرده، هر روز یه رنگ ،هر روز یه شکل ،هر روز لخت‌تر ! یکیشون با اخم بلند شد - منظورت چیه؟؟ 😒 یعنی الان یعنی ما انسان نیستیم؟ - با کسی کاری ندارم. خودم رو گفتم 😊 منم دلم میخواد تو چشم باشم، اما بیشتر از اون دلم میخواد انسان باشم. انسان یعنی کسی که تابع عقله، نه بنده ی هوس. انسانیت یعنی داشتن عزت نفس، نه که بخاطر دیده شدن، خودت رو به هرشکلی دربیاری! آرامش عجیبی تو قلبم احساس می‌کردم. هرچند هنوزم متوجه مسخره کردناشون میشدم، اما دیگه حساسیت نشون ندادم.بی محلیم رو که دیدن،کم کم خودشون رو جمع کردن دم ظهر هم برخلاف روزای گذشته که یواشکی و موقع خلوتی میرفتم نمازخونه،با خیال راحت رفتم برای نماز جماعت. بعد از کلاس،وقتی سوار ماشین شدم احساس میکردم مثل یه پر ،سبک شدم!! باورم نمیشد تونسته باشم مقاومت کنم خیلی حالم خوب بود. از آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم. قیافه ی جدیدم، برام جالب بود! آروم تو خیابونا رانندگی میکردم و به حس خوبم فکرمیکردم. به این که این حس رو برای بار اول بود که تجربه میکردم. اما هنوزم یه چیزی به دلم چنگ میزد. یه چیزی شبیه ترس! شبیه نتونستن! شبیه شک! وسط اینهمه احساس متضاد ، یه حال عجیب دلتنگی هم قلبم رو فشار میداد ؛ که اتفاقاً زورش از همه بیشتر بود! 😔 به خودم که اومدم، سر کوچشون بودم و به یاد اون شب بارونی ای که برای اولین بار اینجا پا گذاشتم، میباریدم... 😢 و روزی که بخاطر حجاب من کتک خورد و حالا من با حجاب برگشته بودم 😞 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 (ادامه پارت قبل) خستم کرده...الانم کلی صغری کبری چیدم تا پیچوندمش و اومدم ! - نیکی؟! قضیه چیه؟! - بابا به این بهروز نکبت شک کرده. پدر منو دراورده!دو روزه هرجا بهروز رفته، مثل کارآگاها دنبالش رفتیم. - عه!! جدی؟ چرا؟ اونا که خیلی همو دوست داشتن - هه! آره خیلی! 😐 ولی فقط تا قبل از اینکه بهروز یکی خوشگلتر از نیکی رو ببینه! من همون روز اول به این دختره احمق گفتم این پسره دنبال پول باباته نه خود خرت! کو گوش شنوا؟ 😒 - یعنی چی؟! الان نیکی کجاست؟ - هیچی. رفته وسایلشو جمع کنه و بره خونه باباش! - وای مرجان راست میگی؟ - نه یه ساعته دارم دروغ میگم! - ای وای چه بد! خیلی ناراحت شدم. - نشو!کسی که به حرف گوش نکنه همین میشه عاقبتش! بهروزم یکی مثل سعید، نیکی هم یکی مثل تو! سرم رو انداختم پایین - اوهوم. با صدای ماشین و باز شدن در ،مرجان هم از جاش بلند شد و وسایلش رو برداشت و رفت سمت اتاق . خودشم میدونست بابام خیلی ازش خوشش نمیاد! برای همین سعی میکرد با هم رو به رو نشن . دو لیوان شربت درست کردم و بردم بالا . مرجان رو تختم نشسته بود و یه گوشه ی لبش رو به نشونه تمسخر بالا داده بود 😏 - مامانتینا فهمیدن رد دادی؟! - من؟ برای چی؟ 😳 - ترنم انصافا ایناً چین رو در و دیوار اتاقت؟! بیشعور عکس منو از دیوار کندی که این چرت و پرتا رو بچسبونی؟؟ 😕 -مرجان باور کن اینا چرت و پرت نیستن! منو نگاه کن! من همون دختر چند ماه پیشم؟؟ ببین چقدر عوض شدم! سر تا پام رو نگاه کرد و پوزخند زد - به فرضم که خوب شده باشی ؛ اونی که حال تو رو خوب کرده، زمانه. نه این مزخرفات! اینا هم حکم همون کلاس هایی که قبلا میرفتی رو دارن. فقط حواست رو از اصل ماجرا پرت میکنن. ترنم تو از جهان پرتی کلاً این که پایان دنیا نزدیکه و بشر هیچ راه نجاتی نداره رو حالا دیگه کل عالم فهمیدن . کمال و آرامش و اینجور مزخرفاتی که رو در و دیوار اتاقت زدی، همه کشکه عزیزمن! هممون به زودی تموم میشیم. تو این چند روزی که از عمرت مونده لااقل خوش بگذرون! سینی شربت رو گذاشتم رو تخت و با مهربونی نگاهش کردم. - یه نفس هم بگیر وسط حرفات! خندید و لیوان شربتش رو برداشت. ادامه دادم - مرجان اینجوریا که تو میگی هم نیست. ما هر چی میکشیم بخاطر اینه که به یه زندگی حداقلی و کم لذت قانع شدیم . اگر بدونیم ما نیومدیم که مثل حیوونا صبح و شبمون رو الکی بگذرونیم و از هرچی که خوشمون اومد بریم طرفش، کم کم همه چی فرق میکنه چشم هاش رو ریز کرد - ترنم انصافا حوصله ندارم 😑 بیا بیخیال ما شو ! - من دلم میخواد تو هم درست زندگی کنی! چرا نمیفهمی اینو - من نمیخوام درست زندگی کنم! دلم میخواد همینجوری باشم 😐 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 شاید هم یه گوشه ای قایم شده بود تا ببینه حرف هاش با دلم چیکار میکنه و بعد خودش رو نشون بد سرم رو چرخوندم اما باز هم نبود... _سلام بی معرفت. کجایی تو - سلام مرجان جونم. چطوری؟ - خوب یا بدم چه فرقی میکنه برای تو؟ - دیوونه! یه جوری حرف میزنه انگار ده ساله همو ندیدیم! خوبه چند روز پیش با هم بودیم! - یعنی الان نمیخوای دعوتم کنی بیام خونتون؟! 😐 خندم گرفت از مدل حرف زدنش . - چرا خل و چل. میخوام! 😅 - خب بکن دیگه! - مرجان جان میشه افتخار بدی امشب بیای خونه ی ما؟ - نه نمیشه! - کوفت! مسخره... -عه؟ به به چندوقتی بود از این کلمات گهربار کمتر میشنیدم ازت! با ادب شده بودی! 😏 - مگه بده؟ - اوهوم! همین ترنم بیشعور خودم بهتره! صدای خنده ی بلندم به بغض نصفه نیمه ی تو گلوم تنه زد و باعث شد چشم هام دوباره پر از اشک بشه. تازه فهمیدم چقدر بده بغض داشته باشی و بخوای بخندی! 😢 سرم رو روی فرمون گذاشتم و چشم هام رو بستم. این بار هم صدای گوشی، سکوت ماشین رو در هم شکست... انگار من حتی توی عالم خیال هم، اجازه ی خلوت با سجاد رو نداشتم ! - سلام خاااانوم! خوبی؟ - سلام. ممنون زهرا جون. تو خوبی؟ - خداروشکر. ممنون. میگم که وقت داری امروز ببینمت؟! - امممم...راستش نه. مرجان میخواد بیاد پیشم! - عه؟ حیف شد. دوست داشتم ببینمت! پس بمونه برای فردا اگر خدا بخواد. - باشه گلم. منم دوست داشتم ببینمت. مرجان چنددقیقه قبل از تو زنگ زد! - پس از تنبلی خودم بود! عیب نداره عزیزم.خوش بگذره. - ممنون عزیزم. واقعاً حیف شد که دیر زنگ زد! هرچند دلم برای مرجان تنگ شده بود ؛ اما ساعت های بودن با زهرا ، بیشتر خوش میگذشت. به صندلی تکیه دادم و نگاهم رو به در کوچیک فلزی سفیدرنگ دوختم . تازه رسیده بودم خونه و داشتم چادرم رو قایم میکردم که مرجان رسید. کیف و کیسه ای که دستش بود رو گذاشت رو میز و ولو شد رو کاناپه. - بذار برسی بعد وا برو!! - وای ترنم خیلی خسته ام. مامانتینا کی میان؟ - کم کم باید برسن. چرا خسته ای؟ - بابا دو روزه نیکی برام زندگی نذاشته! همش منو میکشه اینور ، میکشه اونور! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا مهم نیست چرا موهات سفید شده حتی مهم نیست از کی سفید شده‼️ ✅اگه ۱ تار موت هم سفید شده این کلیپ رو از دست نده 😍 جهت اطلاعات بیشتر لینک زیر را لمس کنید 👇 https://1ta100.ir/qu-ads/234 https://1ta100.ir/qu-ads/234
زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند. حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. مواظب باشیم آبی که ریختیم دیگر جمع نمی شود ‎‎‌‌‎‎‌ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
منت خدای را که رضا شد امام ما... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📔 روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا! حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟ خداوند فرمود: ای موسی! می‌دانم که تو می‌خواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را می‌دانی. این سوال از علم برمی‌خیزد. هم سوال از علم بر می‌خیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می‌شود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمی‌خیزد. آنگاه خداوند فرمود: ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت و مشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشه‌ها را می‌بری؟ موسی جواب داد: پروردگارا! در این خوشه‌ها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانه‌های گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم می‌کند که گندم ها را از کاه باید جدا کنیم. خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرموده‌ای. خداوند فرمود: پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روح های پاک هست، روح های تیره و سیاه هم هست. همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن می‌آفرینم که گنج حکمت های نهان الهی آشکار شود. ✨ خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن. 📔 ‎‎‌‌‎‎
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم. شام رو با هم تو اتاق خوردیم. نشسته بودیم و با گوشی هامون مشغول بودیم که بلند شد و رفت سمت وسایلش و یه بطری کوچیک درآورد - ببین چی آوردم برااااات! - مرجان! اینو برای چی آوردی اینجا؟ 😒 - آوردم خوش باشیم عشقم احساس کردم بدنم یخ زد ... - مرجان بذارش تو کیفت.خواهش میکنم 😐 اخم کرد - وا! یعنی چی؟ انگار یادت رفته التماسم میکردی... 😒 - میدونی که تو تَرکم. ازت خواهش میکنم! - نچ! نمیشه. در اتاق رو قفل کرد و اومد کنارم. تو دوتا لیوان ریخت و گرفت جلوی صورتم. با دستم عقبش زدم. -مرجان بگیرش کنار...لطفاً! 😑 - ترنم لوس نشو. مامانتینا هم الان خوابیدن دیگه. کسی نمیفهمه. منم که به کسی نمیگم تو چیزی خوردی! یه دفعه ساکت شدم. راست میگفت. کسی چیزی نمیفهمید! خیلی وقت بود نخورده بودم. دوست نداشتم بگم کم آوردم اما داشتم وسوسه میشدم ؛ نفسم داشت شدیدا قلقلکم میداد... - آفرین آجی گلم. بیا یه شب رو بی دغدغه بگذرونیم. احساس میکردم بدنم داره میلرزه. یه نگاه به لیوان انداختم و یه نگاه به برگه های روی دیوار.قلبم تندتر از همیشه میزد و داغ داغ شده بودم. چشم هام رو بستم ، سرم رو تو دست هام گرفتم و از خدا کمک خواستم و نالیدم - ولم کن مرجان...نمیخورم. جون ترنم بیخیال! هیچ صدایی ازش نیومد.سرم رو بالا آوردم.با اخم تو چشم هام زل زده بود. - میخوای التماست کنم؟ به جهنم! نخور 😤 بلند شد رفت سمت تراس و هر دو لیوان رو تو حیاط خالی کرد ... نفس راحتی کشیدم. بدون توجه به من برگشت رو تخت و خوابید. رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم رو شونش. - مرجان؟ دستش رو آورد بالا و بازوش رو گذاشت رو صورتش. دوباره تکونش دادم - مرجان؟ قهری بازهم حرفی نزد . - خب چرا ناراحت میشی؟ تو که میدونی من دیگه نمیخورم. چرا اینقدر زودرنجی تو؟ مرجان؟ میدونستم چجوری باید آرومش کنم. نشستم بالا سرش و موهاش رو آروم آروم ناز کردم. بعد از چند دقیقه آروم و با مهربونی شروع به صحبت کردم - مری؟! قهر نکن دیگه! مگه چیکار کردم خب دستش رو برداشت. ولی همچنان روش به سمت تراس بود و اخمی تو پیشونیش.. - چرا اینقدر عوض شدی؟ خم شدم و بوسش کردم - بَده؟ - آره بده 😠 بده ... دوست دارم مثل قبل باشی. مثل هم باشیم. ته دلم یه جوری شد! یعنی مرجان دوست داشت من تو همون حال بدم بمونم؟ چقدر با زهرا فرق داشت...! 😞 - مرجان من نمیخوام زندگیم مثل قبل باشه! حال بدم یادت رفته؟ چشم هاش رو بست و دیگه حرفی نزد. زانوهام رو بغل کردم و دیگه اصراری برای جواب دادنش نکردم. نمازم مونده بود و چنددقیقه دیگه قضا میشد. نه میتونستم بیرون از اتاق بخونم و نه داخل اتاق. یه چشمم به مرجان بود و یه چشمم به ساعت. خوابش برده بود ولی اگر یدفعه بیدار میشد، دیگه نمیتونستم آرومش کنم. همین شوک برای امشبش کافی بود بیشتر فکر کردم ... چاره ای نداشتم. بهتر بود فکر کنه از اتاق رفتم بیرون! آروم و با احتیاط وسایل نمازم رو برداشتم و رفتم تو حموم. بغضی که تو گلوم بود رو رها کردم. " خدایا دیدی من بازم تونستم رو نفسم پا بذارم؟ ولی خیلی سخت بود. ممنون که کمکم کردی! از وقتی که پای دین تو این مبارزه باز شده بود ، هم پیدا کردن لذت های سطحی برام راحت تر شده بود و هم پس زدنشون ... شاید اون شب زیباترین نماز عمرم رو خوندم ...! صبح با صدای مرجان از خواب بیدار شدم. خیلی ذوق زده صحبت میکرد! - دمت گرم. اتفاقاً خیلی نیاز داشتم. آره بابا. حتماً! فدات. بای. با خنده گوشی رو قطع کرد و چرخید طرف من که دید چشم هام بازه! لپم رو کشید و گفت - پاشو که خبر خوب دارم! تعجبی نکردم. تا به حال قهر ما بیشتر از سه چهار ساعت طول نکشیده بود! چشمم رو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. - چه خبره؟؟ حتماً خیلی خوبه که تو رو این وقت صبح بیدار کرده! بلند خندید - خوب نیست ؛ عالیه! 😀 رفت سمت کمدم و درش رو باز کرد. - پاشو ببینم لباس خوب داری یا باید بریم خرید؟! نیم خیز شدم . - برای چی؟! چرا نمیگی چه خبره؟ - فرهاد برای آخرهفته یه مهمونی توپ داره. توپ که میگم یعنی توپاااا! فقط باید بیای ببینی چه خبره !! نشستم و موهام رو از صورتم کنار زدم -خب؟! 😐 - چی خب؟! پاشو دنبال لباس باشیم .وای چقدر خوش بگذره! نفَسم رو بیرون دادم و دوباره دراز کشیدم. اومد طرفم - برای چی خوابیدی باز؟! با تو دارم حرف میزنما! 😒 تو چشم هاش نگاه کردم - مرجان چرا خودتو میزنی به اون راه؟! تو که میدونی من نمیام! 😑 دوباره اخم هاش رفت تو هم. - جنابعالی غلط میکنی! ترنم پاشو! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 دوباره نرو رو مخ من...هنوز کار دیشبت یادم نرفته نشست رو لبه ی تخت و ادامه داد - خودم مامان و باباتو راضی میکنم. میگم یه شب میای خونه ما . مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟ 😕 بلند شد و شروع کرد به داد زدن! - برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی! احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی! هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری! معتاد سیگار شده بودی! اونوقت واسه من امل بازی درمیاری؟؟؟ دوباره نشستم. - آدما تغییر میکنن! - آدم آره، ولی تو نه! جوگیر احمق!😏 با ناباوری نگاهش کردم - مرجان درست صحبت کن! 😯 - نمیکنم. همینه که هست! میای پارتی یا نه؟ بلند شدم و رفتم کنارش - مرجان... - ترنم خفه شو. فقط جواب منو بده. 😡 فقط یه کلمه! دست از این کارات برمیداری یا نه؟ داشتم از دستش دیوونه میشدم! سرم درد گرفته بود. هر لحظه داشت عصبانی تر میشد! - با تو بودم! آره یا نه؟؟ - بشین... بلندتر داد زد - آره یا نه؟ چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم، - نه تا چند لحظه خونه تو سکوت کامل فرو رفت. و بعد صدای آرومش اومد - به جهنم چشم هام رو که باز کردم لباس هاش و کیفش رو برداشته بود و به سمت در اتاق میرفت. سریع رفتم دنبالش. - مرجان... 😧 هلم داد و با نفرت تو چشم هام زل زد - دیگه اسم منو نیار! مرجان مُرد! 😠 تو چارچوب در ایستادم و رفتن و فحش دادنش رو نگاه کردم و بی اختیار اشک از چشم هام فرو ریخت 😢 باورم نمیشد که مرجان به همین سادگی از من گذشته باشه ولی این کار رو کرده بود! رو تخت ولو شدم و مثل ابربهار باریدم 😭 تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. موقع خوبی بود!همین الان نیاز داشتم کسی حواسم از تمام دیشب تا حالام پرت کنه! هرچند که بخاطر گریه، صدام گرفته بود اما جواب دادم. - سلام - سلام عزیزم. خوبی؟ -ممنون زهراجون. توخوبی؟ - خداروشکر. از خواب بیدارت کردم؟ چرا صدات اینجوریه؟! - نه. یکم گرفته. - ترنم گریه کردی؟ 😳 دوباره گلوم رو بغض گرفت - یکم 😢 - ولی بنظرم یکم بیشتر از یکم بوده! - با مرجان دعوام شد. 😥 - چی؟ چرا؟ 😳 - چون دیگه مثل اون نیستم! - یعنی چی؟ - یعنی مرجان از این ترنم جدید خوشش نمیاد! واسه همین هم گذاشت و رفت... برای همیشه! 😥 - ای بابا...چه بد! 😯 - آره. بیخیال! امروز بریم بیرون؟ - واسه همین زنگ زده بودم. با زهرا قرار گذاشتم و رفتم سراغ لباس هام. شالم رو کیپ تر بستم، چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه زدم بیرون. قرار بود هم دیگه رو تو پارک و آلاچیقی که قبلا یه بار رفته بودیم، ببینیم. ماشین رو پارک کردم و راه افتادم سمت آلاچیق... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay