eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃کار خوبه امام رضا درست کنه... عبداللّه بن ابراهیم غفاری: تنگ دست بودم و روزگارم به سختی می‌گذشت. یکی از طلبکارهایم برای گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریاء حرکت کردم تا امام رضا علیه السلام را ببینم. می خواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتی صبر کند. زمانی که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمه‌ای بخورم. بعد از غذا، از هر دری سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلاً به چه منظوری به صریاء آمده بودم. مدّتی که گذشت، حضرت رضا علیه السلام، اشاره کردند که گوشه سجاده‌ای را که در کنارم بود، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشته‌ای هم کنار پول‌ها قرار داشت. یک روی آن نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه ، محمد رسول اللّه ، علی ولی اللّه ». و در طرف دیگر آن هم این جملات را خواندم: «ما تو را فراموش نکرده ایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیّه اش هم خرجی خانواده‌ات است». 📚 المناقب، ج۴، ص۳۳۷ ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
چهار عمل مختصر و مفید حضرت زهرا (سلام الله علیها) فرمودند: پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) بر من وارد شد در وقتی که رختخواب خود را پهن کرده بودم و میخواستم بخوابم. فرمود: ای فاطمه! مخواب مگر چهار عمل به جا آوری. ١. ختم قرآن کنی. ۲. پیغمبران را شفیع خود قرار دهی. ٣. مؤمنین را از خود، خشنود گردانی. ۴. حج عمره انجام دهی. این را فرمود و داخل نماز شد. من توقف کردم تانماز خود را تمام کرد. آنگاه گفتم: یا رسول الله! به چهار چیز امر فرمودی که من قدرت آن را ندارم در این وقت (كم) انجام دهم. آن حضرت تبسم کرد و فرمود: ١. هرگاه سوره ی توحید را سه مرتبه بخوانی گویا ختم قرآن کرده ای. ۲. هرگاه صلوات بر من و پیامبران قبل از من بفرستی، ماشفیعان تو در روز قیامت خواهیم بود. ٣. هرگاه استغفار برای مؤمنین کنی، پس تمامی ایشان از تو خشنود شوند. ۴. هرگاه بگویی: «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر» پس حج عمره کرده ای. 📚خلاصه اذکار ـ مفاتیح الجنان ص961
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 روی ردیف کنار تابوت ها می نشینم و دورو برم را نگاه میکنم... ردیف آخر هواپیما زنی با چشم بند و دست بند نشسته و زیر لب چیزی می گوید... بنظرم نسترن است.. کنارش سحر نشسته.. و آقا سجاد هم کنارشان.. کمیل کنارم می نشیند.. این پرواز مسافر زیادی ندارد... معده ام خیلی درد میکند... ولی نمیخواهم کسی متوجه شد... با دستم ارام معده ام را ماساژ میدهم... اصلا انگار من به این درد عادت کرده ام... این درد هر چه باشد، از غم از دست دادن محمد و نساء بهتر است.. به تابوت ها نگاهی می اندازم... پرچم ایران را رویشان کشیده اند و با ماژیک نوشته اند: _برادر شهید بمب گذاری کربلا روی تابوت نساء هم همین را نوشته اند... یعنی چی؟.. چرا بمب گذاری... اخه محمد و نساء در بمب گذاری شهید نشده اند!! چرا اسمشان را روی تابوت ننوشته اند؟! شاید تابوت شهید دیگری ست! به کمیل نگاه میکنم: _این تابوت محمد و نساء نیست.. کمیل لبخند تلخی می زند و می گوید: _چرا خودشونن... ولی به این اسم می برنشون.. بعد از شهادت هم گمنامن یعنی نباید کسی بفهمد که نساء برای دفاع و مواظبت از من ناچیز خودرا سپر من کرده و شهید شده است؟ نساء شهادت را میخواست... ولی گمنام چرا؟ روی تابوتشان فقط یک شماره سه رقمی نوشته اند... یعنی محمد و نساء را با همین سماره سه رفمی می شناسند؟ با دست های لرزون، دستی به تابوت محمد می کشم... حس خوب و غریبی در وجودم احساس میکنم... هیچوقت تابحال نشده بود که به تابوت شهیدی دست بزنم و فقط ان را از دور دیدم... و الان اولین بار است که به تابوت شهید دست میزنم و ان را نوازش میکنم... بغضم میشکند و ارام زیر لب می خوانم: _سلام عزیز برادرم... سلام یل دلاورم.. اشک چشمانم را تر کرده... دوست دارم تابوت را باز کنند و برای اخرین بار برادرم را ببینم ان موقع که دیدمش بدنش هنوز گرم بود.. دلم میخواست در گوشش بگویم خیالت راحت... بالاخره رفقات گرفتنشون... اما لال شدم... وقتی دست به تابوتش زدم لال شدم.. کمیل آرام کنار گوشم می گوید: _بچه ها براشون کفن گرفتن و به ضریح متبرک کردن... من در این فکرم که محمد نه ایرانی بود و نه اهل کربلا.. محمد آسمانی بود و هست... مرز برای ادمهایی مثل محمد وجود ندارد.. مرز ها برای زمبنی ها و خاکی هاست.. کسی که در اسمان باشد... در قید و بند مرز ها نیست... برایش فرقی ندارد کجا باشد.. هر جا که باشد انجارا به میدان جهادش تبدیل میکند.. یه جمله اش همیشه توی ذهنمه: «مرد که روی زن دست بلند کنه مرد نیست..» بنظرم بخاطر همین بود که از دست نسترن شهید شد... نتوانست روی نسترن دست بلند کند.. یکبار که به خانه ی خانم جون رفته بودیم... از روی تاب به زمین افتادم... شاید ۷سالم بود... تاب پشتی نداشت... از پشت برگشتم و افتادم روی کاشی های حیاط... جیغم به هوا رفت... خیلی کوچک بودم و دردم گرفته بود... محمد که در خانه بود با صدای جیغم بیرون اومد بیچاره برقش گرفته بود انگار... مامان و صدا زد و خودش به طرفم اومد... مامان بلندم کرد و به داخل اتاق برد... یکی یدانه اش بودم و رویم خیلی حساس بود.نگران بود و پشت سر هم نوازشم می کرد و قربون صدقه ام می رفت... همانطور که مامان مرا می بوسید... محمد یه تکه یخ اورد و روی پیشانی ام گذاشت تا ورم نکند... نگرانم بود دوست داشتم شبیه ان موقع کنارم بود الان اورا کم دارم... بیشتر از همیشه باید باشد... هست ولی با بدن تیر خوردخ و خونی 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🔴 اینجوری از امام زمان دور میشیم️ 🔵 شیخ عباس قمی می‌گوید یک مرتبه یک بنده خدای مؤمنی بود که من را به منزلش دعوت کرد، از باب این‌که دعوت او را رد نکنم، به خانه‌ی آن‌ها رفتم. خیلی نمی‌دانستم درآمد و حقوق او چیست و از کجاست. غذایی خوردم و بعدها فهمیدم که او یک جاهایی در معامله رعایت حلال و حرام را نمی‌کند. 🔺 بعد از این‌که از خانه‌ی آن شخص آمدم، تا چهل شب شب‌ها برای سحر بیدار نمی‌شدم یا اگر بلند می‌شدم حال نماز شب نداشتم. تاچهل شب وضع من این طور بود. 🌕 رعایت نکردن حلال و حرام الهی توفیقات رو از انسان سلب می‌کنه و ما رو از امام زمانمون دور میکنه. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
! کسی آمد محضر آیت الله میلانی در مشهد. در اطراف حرم امام رضا علیه السلام مغازه داشت. عرض کرد: مغازه دارم در اطراف حرم، در ایامی که شهر شلوغ است و زائر زیاد، قیمت اجناس را مقداری بالا میبرم و بیشتر از نرخ متعارف میفروشم. حکم این کار من چیست؟ آیت الله میلانی فرمود: این کار "بی انصافی" است. مغازه دار خوشحال از این پاسخ و اینکه آقا نفرمود حرام است، کفشهایش را زیر بغل گذاشت و دست بر سینه عقب عقب خارج میشد. آقای میلانی با دست اشاره کرد به او که برگرد! برگشت! آقا دهانش را گذاشت کنار گوش مغازه دار و گفت: داستان کربلا را شنیده ای؟ گفت:بله! گفت: میدانی سیدالشهدا علیه السلام تشنه بود و تقاضای آب کرد و عمر سعد آب را از او دریغ کرد؟ گفت: بله آقا، شنیده ام. آقای میلانی فرمود: آن کار عمر سعد هم "بی انصافی" بود! 🌺 این روزها باشیم اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 دوست دارم برای محمد گریه کنم... اما نمی شه بین این همه مرد نامحرم... دوست دارم خودم برایش روضه بخوانم صدای محمد در ذهنم می پیچد.. محمد اشعار فارسی را خیلی دوست داشت... همیشه برای من و مامان میخواند... _کجایی، ای عمری که در هوایت نشستم زیر باران ها؟ کجایی؟/اگر مجنون اگر لیلا، غریبم در بیابان ها کجایی؟ این شعر را خیلی میخواند و عشق می کرد... مامان میگفت این شعر و برای کی میخونی! اونم پرو پرو میگفت برای عشقم که منظورش ما بودیم حالا من دوست دارم برایش بخوانم... اگر نگاهای زیر چشمی بقیه بگذارند.. هواپیما در خاک وطنم می نشیند و گفت و گوی من و محمد تمام میشود... کمیل به زحمت از کنار تابوت محمد جدایم می کند... در فرودگاه امام خمینی... چند ماشین نظامی با چراغ های گردان مقابل هواپیما صف کشیده اند.. و مقابلشان مرد هایی مسلح و آماده درگیری با لباس های مشکی نیروهای ویژه و صورت های پوشیده ایستاده اند... یعنی محمد هم جزوی از اینا بوده است... این همه ادم برای استقبال ما؟ دقیقا مثل فرودگاه بغداد، بدون طی تشریفات سوار ون میشویم... اما این بار محمد و نساء همراه ما نیستن... سوار ون می شوم... اما چشمانم فقط در هواپیما را نگاه می کند تا شاید پیکر برادرم را بیرون ییاورند... اما شیشه ها دودی است و چیزی پیدا نیست.. بعد از تقریبا نیم ساعت، ملشین متوقف می شود و پیاده می شویم... کمیل و علی ازم جدا می شوند و سحر کنارم می اید و برای اطمینان دستم را میان دستانش حا می دهد... سحر به مرد میانسالی نگاه می کند و می گوید: _اقای جمالی... اتاق خانم منتظری را نشونشون بدید و من را به دنبال خودش می کشد به داخل خانه... خانه ویلایی که دو خواب دارد... سحر اتاقی که فقط یه میز و یه صندلی و تخت کوچکی دارد و نشانم می دهد: _ببخشید فرشته جان... دو سه روزی باید اینجا قرنطینه باشی تا از بابت امنیتت خیالمون راحت شه... فرشته؟... او اسم دیگرم را از کجا می دانست؟ حوصله ندارم چیزی بپرسم... فقط می گویم: _من میخوام توی مراسم خاکسپاری محمد باشم _فعلا آقا محمد و نساء توی سردخونه هستن... تا مراحل اداری شون انجام بشه و خانواده هاشون مطلع بشن.. قرنطینه تو هم تموم میشه روی تخت می نشینم و از درد معده ام به هم می پیچم... سحر متوجه می شود و کنارم می نشیند و با نگرانی می پرسد: _درد داری؟ میخوای بریم بیمارستان؟ _نه خوبم... اگه میشه یه مسکن بدید.. بلند می شود و از بیرون مسکنی برایم می اورد که با اب می نوشم... سحر به میز اشاره می کند که دو ظرف غذا روی ان گذاشته اند: _بلند شو یکم غذا بخور..از صبح تا حالا چیزی نخوردی... بخاطر همین معده درد داری میل ندارم... اما به اصرارش روی صندلی می نشینم... همین دیشب داشتم با نساء ساندویچ میخورم... الان او در سرد خانه است و من میخواهم غذا بخورم... قاشق را دروم دستم فشار می دهم... یکی دو لقمه به زور می خورم.. و دست می کشم.. اصلا اشتها ندارم _چی شده؟ چرا نمی خوری؟ _دیشب با نساء غذا خوردیم یادته؟ سحر هم دست از غذا خوردن می کشد: _ خیلی وقت نیست میشناسمش اما تا جایی که یادمه تنها آرزوی شهادت بود خیلی همسرش دوست داشت وقتی که همسرش مفقود شد خیلی ساکت شد... من نیروی عملیاتی نیستم اما وقتی دیدم عملیات و بچه ها یه صفای خاصی داره... توی این عملیات شرکت کردم یک موبایل به من می دهدو می گوید: _بیا با مامانت صحبت کن.. چند باری زنگ زده بهت... خیلی نگرانت شده... بگو همه چیز خوبه و بقیه رفتن زیارت... موبایل را از دستش می گیرم و شماره مامان را می گیرم مامان بی خبر از این همه اتفاق... جواب می دهد: _سلام عزیزم... زیارتت قبول... چرا گوشیاتون خاموش بود... نگرانتون شدم سعی می کنم صدایم گرفته نباشد: _سلام مامان جان... شرمنده ببخشین... رفته بودیم حرم انتن نداشته _خوبین مامان جان... محمد، علی؟ چی میگفتم به این صدای خوشحال مادرم... میگفتم پسرت شهید شده؟ _همه خوبیم... رفتن حرم من توی هتلم _زهرا مامان صدات چرا گرفته؟ _چیزی نیست مامان... رفتم حرم.. نتونستم خودم و کنترل کنم... گریه کردم _برو بخواب عزیزم... برای ما هم دعا کن... _چشم... کاری ندارین؟ _نه مامان جان... خدانگهدار 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 سحر چند کاغذ و خودکار جلویم می‌گذارد و می‌گوید: _اگه حال داشتی تمام اتفاقاتی که توی عراق افتاد و تمام حرکات هایی که دیدی رو اینجا بنویس احتمالاً شب کارشناس پرونده میاد و سوال ازت میپرسه و می رود ها مرا با انبوه کاغذ و فکر رهایم می گذارد.. با فکر محمد نسا نسترن... کاغذها را جلو میارم و نگاهشان می کنم انتظار دارند چه بنویسم؟ مگر سحر در کربلا با من نبود.. خودش آمد و همه چیز را دید.. دلم میخواهد حرفای دلم را بنویسم... انبوهی از حرف در دلم تلمبار شده اما دستم به قلم نمیرود انگار نوشتن یادم رفته آن اتفاق کاری کرد که نوشتن یادم رفت مثل دانش آموزی که سر امتحان نشسته و چیزی در ذهن ندارد.. هیچ وقت اینطوری نبودم من همیشه در حال نوشتن بودم در مدرسه، در خانه، موقع خواب.. دوست داشتم وقتی بزرگتر شدم حتی یک کتاب هم بنویسم... همیشه خاطرات روزانه ام را می نوشتم ولی امروز و اینجا اصلاً نمی توانم بنویسم هیچ چیزی برای نوشتن ندارم.. دوست ندارم بنویسم که نساء برای دفاع از من خودش را سپرما کرد و گلوله های تفنگ به بدنش اصابت.. درسته می خواست که خودش را سپر بلای ما کند ولی می‌دانستم که میخواست از من محافظت کند بنویسم جلوی چشمم شهید شد و هیچ کاری نتوانستم بکنم بنویسم چشمانش بسته شد و روی زمین جان داد... بنویسم از کنار جنازه اش رد شدم که جان خودم را نجات دهم.. خاک بر سر من.... خاک بر سر من بی عرضه یک نفر جلوی چشم شهید شده و هیچ کاری نتوانستم بکنم خاک بر سر من... که برادرم شهید شد و هیچ کاری نتوانستم بکنم.. خاک بر سر من که هنوز زنده ام.. خاک بر سر من که جان عزیز نساء که مطمئنم برای پدر مادرش و همسرش خیلی عزیز است... فدای من شد... مطمئنم تا آخر عمر عذاب وجدان این را دارم جان نساء فدای من شد هنوز صدای گلوله هایی که به بدن نساء میخورد در گوشم می پیچد یعنی آن موقع نساء دردش گرفته بود؟! ✓ شنیده ام «شهدا» موقع شهادت درد نمی کشند... چون« امام حسین علیه السلام را می بینند و آنقدر محو دیدن امام حسین می شوند که درد یادشان می رود» یعنی آن لحظه که نساء شهید شده است امام حسین آنجا بوده ولی من حضورش را حس نکردم شاید کمی دقت میکردم حضور امام را حس می کردم.. با یادآوری این که نمازم را نخوانده‌ام سریع بلند میشوم و از شیر توی اتاق وضو میگیرم و قامت میبندم.. همین که می خواهم الله اکبر نماز را بگویم از حالم سرازیر می شوند دلم میخواهد تمام این اتفاقات را برای معبودم تعریف کنم و اشک بریزم با گریه و اشک نماز و او را خواندم اما بعد از اتمام نماز از خدا خواستم که صبر این غم را به پدر مادرم دهد... تا عصر کمی سرم را روی برگها می گذارم... بعد از نماز مغرب، سحر می گوید که آماده باشم که کارشناس پرونده قرار است بیاید.. حدس می زنم آقا سجاد باشد.. وارد میشود درست حدس زدم.. روی صندلی روبرویم می نشیند و سربه زیر می گوید: _ بازم شرمنده به خاطر این اتفاق بابت برادرتون هم تسلیت میگم... تسلیت چه کلمه غم انگیزی هیچ وقت فکر نمی کردم این کلمه وارد خانواده ما شود نگاهی به برگ های سفید می اندازد و می گوید: _ لطفاً هر چی یادتونه و دیدید بنویسید _خودتون که اونجا بودین چی بنویسم همه چی و دیدید... درسته ولی موقعی که منو برادرتون علی بیرون بودیم شاید اتفاقاتی افتاده که ما ندیدیم... یا موقعی که تازه وارد مرز شدید... چیزی ندیدید؟ _نه ندیدم _بسیار خب... بعد از اینکه از قرنطینه خارج شدید... نباید با هیچکس در مورد این موضوع صحبت کنید.. فعلاً تا زمان اجرای حکم به جز نزدیکان کسی نباید در مورد این اتفاقات چیزی بفهمه.. در مورد شهادت محمد هم بگید که اومده بود سامرا زیارت که توی بمب گذاری شهید شده... اخ که قلبم اتش گرفت با این جمله اش... میخواستم سر آقا سجاد فریاد بزنم و بگویم... برادر من در بمب گذاری شهید نشد... برادرم را جلوی چشمم شهید کردند.. _متوجه هستید؟ سری تکان می دهم.. _ به نظر شما نسترن واسه چی به حمله توی اون خونه شرکت کرد، در حالیکه خطر زیادی واسش داشت؟ چیزی به ذهنم نمی رسد... فقط جملاتش را بعد از شهادت محمد، یادم می اید: _ نسترن محمد و کشت... _ یعنی فقط توی اون خونه اومده بوده تا محمد و بکشه؟ با یاداوری کلماتی که به محمد به بابا و من توهین کرد، قلبم تیر می کشد... سر به زیر می گویم: _نسترن به من محمد و حتی بابام توهین کرد... من اون موقع خیلی تعجب کردم... نمیدونستم که این اتفاقات چه ربطی به بابام داشت فکرکنم می خواست انتقام بگیره _مطمئنید همین و گفت؟ سری تکان میدهم _خودتون چه برداشتی کردید؟ _نمیدونم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🖤🥀🖤🥀 🖤🥀🖤🥀 🥀🖤🥀 🖤🥀 🥀🖤مَادر آخرین دُعا را هم‌ کرد ... إلهی وَ سَیِّدی بِحَقِّ گریه های حَسَنْ و حُسَینَم ...💔 در فراقم از گناهان شیعیانم در گُذر ...💔 🏴 شهادت زهرا سلام الله علیها تسلیت🥀 🏴 🖤🥀🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا