eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💥مژده مژده💥برای رمان خوانها😍 نسخه پی دی اف رمان به قلم خانم اماده شد قیمت فایل ٤٠هزارت ❌👌فایلها فقط جهت مطالعه شخصی خریدار هست اگر فردی بعد ازخرید قصد انتشار در کانال و مجازی داشتند درجریان باشید نویسنده از انتشار رمان در مجازی به هیچ‌وجه راضی نیستن هرنوع استفاده از محتوای این رمان جهت انتشار دردیگر کانالها ویافروش بدون اطلاع نویسنده ممنوع است و پیگیرد دارد❌ ادمین خرید👇 @ad_noor1 🅾پارتها به زودی ازکانال پاک میشه🅾 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💐 ❤️ 🌺 گرچه یک عمر من از دلبر خود بی‌خبرم 🌸 لحظه‌ای نیست که یادش برود از نظرم 🌺 نه که امروز بُوَد دیده من بر راهش 🌸 از همان روز ازل منتظر منتظرم 🤲 ❤️ 🥀 ای داغدار اصلیِ این روضه ها بیا صاحب عزای ماتم كرب و بلا بیا 🥀 🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَــرَج 🍃 ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔴مشارکت در طبخ حلیم نذری در مناطق محروم کشور به مناسبت شهادت امام رضا علیه السلام شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه)👇
6063731181316234
6104338800569556
شماره شبا:
IR710600460971015932937001
به نام هیئت حضرت رقیه(س) ⚠️ به جز برنامه "آپ" که برای حساب‌های حقوقی محدودیت دارد، از هر برنامه‌ای دیگر بانکی و... واریز کنید مشکلی نخواهید داشت.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🔴مشارکت در طبخ حلیم نذری در مناطق محروم کشور به مناسبت شهادت امام رضا علیه السلام شماره کارت(کلیک
🔻 کسانی که هنوز توفیق پیدا نکردند برای محرم و اربعین کمک کنند ، شهادت امام رضا(ع) آخرین فرصت برای کمک به عزاداری این دو ماه است. پس این فرصت رو از دست ندید!! ✅این مجموعه مورد تایید و اعتماد کانال ما است و میتونید با خیال راحت به این موکب کمک کنید. لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید: @Mehdi_Sadeghi_ir
از مقابل صورت مات شده اش گذشتم و به سمت خانه شان به راه افتادم. دوری از او و خانواده اش بهترین راه برای من بود. روزها پشت سرهم می‌گذشت و من خودم را غرق کار و دانش آموزان کردم. صبح ها با شو‌ق به مدرسه میرفتم و ظهر ها خسته به خانه برمی‌گشتم هیچ وقت تصور نمیکردم کارکردن با بچه ها آنقدر  خوشایند و البته نفس گیر باشد.. چند روزی بود که سیاوش به هربهانه ای به مدرسه می‌آمد.دوست نداشتم رفت و آمد او به مدرسه باعث سوءظن نسبت خودم در بین مردم روستا بشود.یکبار که مثلا مشغول درست کردن شیر مدرسه بود به سمتش رفتم. _سلام. به سمتم برگشت و لبخندی بر لب نشاند _سلام از ماست .سایه اتون سنگین شده‌ خانم دکتر! دلیل تیکه اش این بود که از همان روز که به او تذکر داده بودم تا امروز او جن بود و من بسم الله ،هرجا که نشانی از او بود غیب میشدم تا با او روبه رو نشوم. _آقای مرادی مگه شما تعمیر کارید و یا بابای مدرسه اید که هرروز اینجا مشغول درست کردن یه چیزی هستید. دستش را داخل جیبش کرد و خونسرد گفت _فکر کنید من بابای مدرسه ام. باید یکی کارهای مدرسه رو انجام بده نکنه شما میخواین این کاررو کنید؟ از حاضر جوابیش کفری شدم و بدون فکر گفتم _من دوست ندارم بچه ها فکر کنند که شما بخاطر من می‌آید اینجا و هر روز درگوشی در مورد ازدواج من صحبت کنند. حرف بچه ها فقط تو مدرسه نمی‌مونه حتما این ساخته ذهنشون رو به والدینشون انتقال میدن. خواهشمندم  درک کنید. روز خوش. با حرص به سمت کلاس به راه افتادم که صدایش میخکوبم کرد _من تصورات ذهنی بچه ها رو دوست دارم. کاری می کنم که به واقعیت تبدیل بشه. از پررویی او دهانم باز مانده بود. با حرص به سمتش برگشتم _آقای مرادی برعکس شما من علاقه ای به تصورات اونا ندارم و شک ندارم مادرتون هم چنین نطری دارند.دیگه حق ندارید تشریف بیارید مدرسه. از هر دری وارد بشید من از در دیگه خارج میشم. آبرویی بالا انداخت _اوکی خانم معلم ،شما فقط امر کن .روز خوش از عصبانیت دلم میخواست مثل بچگی ها پایم را به زمین بکوبم و حرصم را سر زمین خالی کنم . از روز بعد او باز هم آمد ولی اینبار تنها نبود. هربار با یکی از اعضای شورا می‌آمد و یک گوشه مدرسه را بررسی و تعمیر می‌کردند. از آنجایی که مشکل مالی نداشت و پولش از پارو بالا می‌رفت، تغییرات چشمگیری در مدرسه انجام می‌داد. یک روز آب سرد کن نصب می کرد یک روز آبخوری های حیاط و مدرسه را تجهیز می کرد. یک روز داخل مدرسه دوربین می‌گذاشت و یک روز خودش را مشغول سنگ فرش کردن حیاط مدرسه می کرد. هرچه من می‌خواستم از او دور شوم ،او برعکس رفتار می کرد . 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
یک ماه دیگر تا برگشت من به شهرمان مانده بود. یک روز وقتی از مدرسه بر‌می‌گشتم سیاوش جلو در حیاط خانه به انتظارم ایستاده و متفکر به زمین زل زده بود. _سلام سرش را بالا آورد و نگاهم کرد. _سلام .خوبید؟ _ممنونم. با اجازه. می‌خواستم در را باز کنم و وارد خانه شوم که با حرفش شوکه شده و کلید از دستم روی زمین افتاد _با من ازدواج می‌کنید؟ زودتر از من خم شد و کلید را برداشت و به سمتم گرفت. با تعلل دست دراز کردم و کلید را گرفتم. نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. سیاوش آدم بدی نبود و هیچ گاه از اهالی نشنیدم که از او بد بگویند ،برعکس همیشه ذکر خیرش همه جا بود. _خانم فروتن لطفا به درخواستم فکر کنید و بعد جوابمو بدید. یاعلی. تا شب ذهنم مشغول سیاوش بود ،هرکاری می کردم فکرم از او خالی نمیشد. باید با کسی حرف میزدم و چه کسی بهتر از بهنوش. _به به ببین کی تماس گرفته. چطوری لمگر جان؟ _لمگر دیگه چیه؟باز اسم جدید گذاشتی واسه من، چش سفید! خندید و لبخند به لبم آورد. بهنوش سرشار از زندگی بود و حرف زدن با او به من جان دوباره می‌داد. _جونم برات بگه که لم رو از شغل جدیدت گرفتم و گر رو از شغل آینده. ترکیب معلم و داروگر میشه لمگر!! صدای خنده ام سکوت خانه را شکست _بترکی که دو دیقه نمیتونی جدی باشی. طفلک آقای دکتر چی میکشه از دست تو! _از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون جدیدا صنعتی و سنتی رو قاطی میزنه. با اتمام حرفش هردو زدیم زیر خنده. یکی از نشانه های اینکه خدا دوستم دارد قراردادن بهنوش سرراه زندگیم بود. _بگذریم من حریف تو نمیشم. بهنوش، مرگ من جدی باش. میخوام در مورد موضوع مهمی باهات صحبت کنم. _بی تربیت این چه وضع قسم دادنه. بنال بینم موضوع مهمت چیه؟ _آقای دکتر میدونه چاله میدونی حرف میزنی؟ _اوهوم. _بهنوش واسم خواستگار اومده. با شنیدن حرفم جدی گفت _واقعا؟کدوم بخت برگشته ای میخواد خودکشی کنه؟ _سیاوش _بمیرم برای ننه‌اش .پسر خوبی بود روحش شاد. با حرص صدایش زدم _بهنوش! اگر ادامه بدی قطع میکنم. _خب بابا  قول میدم جدی باشم. نظر خودت چیه؟ _من اگر می‌تونستم تصمیم بگیرم که یک ساعت با توئه دیوونه کل‌ کل نمی‌کردم. تو بگو چیکار کنم؟ _حست نسبت بهش چیه؟ _ازش بدم نمیاد ولی خب عاشقش هم نیستم. پسر خوبیه. مردم خیلی از خوبیاش می‌گن. تا حالا چیز بدی در موردش نشنیدم. _فکر میکنی مردی هست که بتونی بهش تکیه کنی؟ به دیوار زل زدم و به سیاوش فکر کردم. شاید می‌توانست پشت و پناهم شود. _نمیدونم. شاید. _عزیزم با شاید که نمیشه مرد زندگیت رو انتخاب کنی .باید مطمئن بشی که میتونی بهش تکیه کنی. _چطوری آخه؟ _باهاش صحبت کن _وای، نه اصلا!مادرش همون روز اول برام خط و نشون کشید. حالا برم با پسرش صحبت کنم؟ _دلارام جان باید اول ببینی میتونی سیاوش رو به عنوان همسرت قبول کنی بعد میتونی با کمک سیاوش مادرش رو هم راضی کنی. درضمن مادرش اگر تو رو بشناسه عاشقت میشه پس نگران نباش. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
33.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🔉 | چه زود گذشت 🎙 با نوای 🎵 فایل صوتی قطعه 🖌 متن شعر ✨ 🏴 به مناسبت وداع با ماه مُحرم و صفر ⏺ استوری‌ ویژه 🎦 کلیپ تصویری 📶 مداحی‌‌و‌سخنرانی‌ 🔢 پادڪـسـت مـذهبی 📻¦ http://eitaa.com/joinchat/3369205784C56311a31c5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حلول ماه ربیع الاول تبریک و تهنیت باد ... ⚘آمد ربیع ، فصل شکـُفتن رها شدن با رویش گـــل نبوی هم صدا شدن فصل شکـوفه های امامت شکفتن است از پیله ی تواتر خاکــــی جدا شدن در سایه سارباغ نبوت نشــــستن و با کاروان دلشــــــــدگان آشنا شدن فصل برون نمودن هر کینه ازدل است هنگام آشنایی دل ، با خــــــداشدن آری ربیع موسم باران رحـمت است از ابر رحمتش گل تکبیر وا شدن با بلبلان نغمه سرای بهشت گـــو: وقت سرودن است و به گل مبتلا شدن همراه نور بوی بهشت خـداست با ماه ربیع آمدن و، همــــــــنوا شدن⚘ 🔖 🔖
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
شبیه بازیگرای معروف تیپ کن!😎 چیزی که حجاب این خانم بازیگر رو خاص و جذاب کرده اون هدشال جواهردوزی شده و ترندی هست که بسته🤩👌 با بستن یکدونه از این هدشال‌ها چشمای همه توی جمع‌ها به شماس و همه ازتون میپرسن که از کجا خریدیش🥰😌 و من براتون انواع هدشال رو طبق سلیقه‌ی خودتون و با پارچه‌های اعلای بازار میدوزم و سریع براتون ارسالش می‌کنم☺️😍 پس بزن روی لینک زیر و توی مهمونی‌ها تک باش👇😉 https://eitaa.com/joinchat/4145742629C00695057a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*مَتىٰ تَرانا وَ نَراكَ وَقَدْ نَشَرْتَ لِواءَ النَّصْرِ...* چه زمان ما را می‌بینی و ما تو را می‌بینیم، درحالی‌که پرچم پیروزی را گسترده‌ای...؟ 📌 💔 🌷 | | 📲