#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_صد_و_سوم
خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد.. بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه.. اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی.. قفل شدنِ در اتاق.. شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در.. ورود حسام.. درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش..
راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟ ( کلید اتاقمو چیکار کردی؟؟ )
گوشه ابرویش را خاراند ( پیش منه.. )
ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم ( پسش بده.. )
لبهایِ متبسمش را در هم تنید ( جاش پیش من امنه.. نگران نباشید..)
این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟؟
وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد ( قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون.. البته به این شرط که دیگه هوس نکنید درو قفل کنید و خودتونو زندانی..)
داشت یادآوری میکرد.. تمام خاطرات آن روز را..
گفت دفعه ی بعد؟؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟؟
دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد ( باشه.. باشه..
حرف بزنیم؟؟)
این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟ ( حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟؟ برااادر… ) کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی نداشت.
دستی به محاسنش کشید و مکث کرد ( اگه واسه خاستگاری باشه.. نه..
خواهرِ، دانیال.. )
چشمانم گرد شد.. او چه گفت؟؟ خواستگاری؟؟
از کدام خواستگاری حرف میزند.. همان که به شیوه ی مذهبی هایِ ایرانی از طریق مادرش بیان شد؟؟ همان که فاطمه خانم آبِ پاکی را رویِ دستانم ریخت که مریضم.. که پسرش، تک فرزندست.. که آرزوها دارد برایش..
نمیدانستم چه بگویم.. فقط تواناییِ سکوت را داشتم و بس..
و او اینبار پر از جدیت کمر صاف کرد (وقتی از علاقم به شما با مادر صحبت کردم، شوکه شدن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشونو داشتن که واسه من قانع کننده نبود.
پس باهاشون حرف زدم. از عمری که دستِ خداست گفتم تا برگی که اگه بالاسری نخواد از درخت نمیوفته. ظاهرا قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما.
اومدن. و بهم گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه “نه” قاطعانست..
و کلا به ازدواج با آدمی مثله من فکر هم نمیکنید..
دروغ چرا؟؟ ناراحت بودم، خیلی زیاد.. اما نه به این خاطر که غرورم خورد شده، نه..
به این دلیل که واقعا فکر و دلم رو مشغول کرده بودین..
ولی من شبیه خودمو اعتقاداتم فکر میکنم و نمیتونستم هروز یه شاخه گل بگیرم دستمو با حرفهایِ صد من یه غاز دلتونو ببرم که جواب مثبت بگیرم.
توکل کردم به خدا که هر چی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانووم از تو خوشش نمیاد..
و مدام خودمو با این حرفا مثلا، آروم میکردم.. ولی نمیشد..
تا اینکه دیشب مامان اومدم اتاقمو سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد..
اینکه چه چیزهایی گفته و چه درخواستی کرده..)
دلیلِ تغییرِ عقیده ی فاطمه خانم برایِ معما شد (چرا.. چرا مادرتون همه چیزو گفت؟؟)
پنجه هایش را در هم گره زد ( خب شاید حرفی که میزنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد.. اما ما به بهشون اعتقاد داریم..
مادر میگن، چند شبِ پدرِ شهیدمو خواب میبینن که ازشون رو برمیگردونن و ناراحتن.)
مذهبیا دنیایشان فرایِ باورهایِ زمینی ست..
و چقدر پدرِ این جوانِ با حیا، با دلم راه آمد..
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻 https://eitaa.com/romankadeshohadaei/16
لیست دسترسی راحت به قسمت های داستان یک فنجان چای با خدا ....
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هجدهم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_و_یکم
#قسمت_بیست_و_دوم
#قسمت_بیست_و_سوم
#قسمت_بیست_و_چهارم
#قسمت_بیست_و_پنجم
#قسمت_بیست_و_ششم
#قسمت_بیست_و_هفتم
#قسمت_بیست_و_هشتم
#قسمت_بیست_و_نهم
#قسمت_سی_ام
#قسمت_سی_و_یکم
#قسمت_سی_و_دوم
#قسمت_سی_و_سوم
#قسمت_سی_و_چهارم
#قسمت_سی_و_پنجم
#قسمت_سی_و_ششم
#قسمت_سی_و_هفتم
#قسمت_سی_و_هشتم
#قسمت_سی_و_نهم
#قسمت_چهلم
#قسمت_چهل_و_یکم
#قسمت_چهل_و_دوم
#قسمت_چهل_و_سوم
#قسمت_چهل_و_چهارم
#قسمت_چهل_و_پنجم
#قسمت_چهل_و_ششم
#قسمت_چهل_و_هفتم
#قسمت_چهل_و_هشتم
#قسمت_چهل_و_نهم
#قسمت_پنجاهم
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#قسمت_شصتم
#قسمت_شصت_و_یکم
#قسمت_شصت_و_دوم
#قسمت_شصت_و_سوم
#قسمت_شصت_و_چهارم
#قسمت_شصت_و_پنجم
#قسمت_شصت_و_ششم
#قسمت_شصت_و_هفتم
#قسمت_شصت_و_هشتم
#قسمت_شصت_و_نهم
#قسمت_هفتادم
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#قسمت_هفتاد_و_ششم
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#قسمت_هشتادم
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#قسمت_هشتاد_و_سوم
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
#قسمت_هشتاد_و_ششم
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
#قسمت_هشتاد_و_نهم
#قسمت_نودم
#قسمت_نود_و_یکم
#قسمت_نود_و_دوم
#قسمت_نود_و_سوم
#قسمت_نود_و_چهارم
#قسمت_نود_و_پنجم
#قسمت_نود_و_ششم
#قسمت_نود_و_هفتم
#قسمت_نود_و_هشتم
#قسمت_نود_و_نهم
#قسمت_صدم
#قسمت_صد_و_یکم
#قسمت_صد_و_دوم
#قسمت_صد_و_سوم
#قسمت_صد_و_چهارم
#قسمت_صد_و_پنجم
#قسمت_صد_و_ششم
#قسمت_صد_و_هفتم
#قسمت_صد_و_هشتم
#قسمت_صد_و_نهم
#قسمت_صد_و_دهم
#قسمت_صد_و_یازدهم
#قسمت_صد_و_دوازدهم
#قسمت_صد_و_سیزدهم
#قسمت_صد_و_چهاردهم
#قسمت_صد_و_پانزدهم
#قسمت_صد_و_شانزدهم
#قسمت_صد_و_هفدهم
#قسمت_صد_و_هجدهم
#قسمت_صد_و_نوزدهم
#قسمت_صد_و_بیستم
#قسمت_صد_و_بیست_یکم
#قسمت_صد_و_بیست_دوم
#قسمت_صد_و_بیست_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
#قسمت_آخر
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻 https://eitaa.com/romankadeshohadaei/16