رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹
(روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی )
نویسنده: مولود توکلی
قسمت هفتم
🌷🌷🍃🍃
هر روز بالندهتر میشدیم انگار. خودت برایم تعریف میکردی از بچههایی که تحت تاثیر گروهکهای نوظهور قرار میگرفتند و ممکن بود به بیراهه بروند و تو با همان دانستههایت سعی میکردی حقیقت را برایشان روشن سازی تا در کوره راه منافقین گم نشوند.
مجلهای داشتند به نام «امت» که افکار سیاه جناح شرق را در آن جا میدادند و میان بچهها پخش میکردند. یادت هست چقدر خودت را به آب و آتش میزدی که این عقاید جهالت بار منافقین و تودهایها کسی را به دام نیندازد.
آنقدر میکوشیدند بچهها را با خود همراه کنند که ترس برمان داشته بود. حتما آن معلم ریاضی مدرسه مان که برایت تعریف کردم را یادت هست
. همان که سر کلاس به وضوح عقایدش را میگفت و نشریه «امت»را توزیع میکرد. سال ۵۸ یا ۵۹ بود و من کلاس سوم راهنمایی بودم.
برایت تعریف میکردم و تو بیش از پیش به من نهیب میزدی که نکند فریب بخورم و وقتی اخراج شد چقدر با هم ذوق کردیم.
البته بعید بود که من یا تو فریب دسیسه این گروهکها را بخوریم؛ چون یادگاری که مسعود برایمان باقی گذاشته بود آنقدر پایه های اعتقادی ما را قوی کرده بود که خیالمان تخت بود؛ یک کتابخانه بزرگ با کلی کتابهای مذهبی.
حتی وقتی کتابهای شهید مطهری و دکتر شریعتی ممنوع بود، من و تو آن کتابها را در گنجه خود داشتیم و میخواندیم و روز به روز درخت باورهایمان ریشهدار تر میشد. ریشهدارتر و پربارتر.
همین شد که به محض اینکه دیپلم گرفتی به استخدام سپاه در آمدی و در بخش بسیج خواهران فعال شدی.
برگزاری اردوهای فرهنگی یکی از بخشهای مهم کاری تو بود.
و آخرین اردوی فرهنگی که مسئولیتش را به عهده گرفتی اردوی مشهد بود. اعزام پنج اتوبوس به آنجا و سپردن مسئولیت امور مختلف یکی از آنها به تو.
و خدا میداند چقدر شنیدیم از همسفرانت که بارها تو را نهیب زدند که "کمی هم برای خودت وقت بگذار، کمی استراحت کن لااقل، خودت هم بنشین زودتر غذا بخور". و تو که انگار نمی شنیدی و اگر هم میشنیدی میگفتی :" اول دیگران بعد خودم" و با تمام توانت وظیفه ای که به دوش داشتی انجام دادی.
مادر و خواهرمان الهه نیز در آن سفر شاهد تلاش و تقلای فراوانت بودند و حتما در دلشان به داشتنت بالیدهاند و خدا میداند در همان سفر چند روزه و زیارتهای گاه و بیگاهت چه نجوایی با امام رئوف کردی که استجابت آرزویی که در هوایش بیتاب بودی را از مولایت گرفتی.
آرزویی که در نگاهت موج میزد و نشانی اش در رفتارت پیدا بود.
شعرهایی که در یادداشتهایت مینوشتی و با هزار رنگ و لعاب دخترانه تزئین میکردی و حتی نقاشیهایی که میکشیدی همه یک مضمون داشت؛ شهادت. همان آرزویی که در بارگاه مولایت برایش اشک ریختی و تمنایت را زمزمه کردی...
.
.
.
#ادامه_دارد...
#روایت_بانوان_حماسه_ساز
#دختری_با_تمنّای_سرخ
@Romaysa135
🌹آیا میدانستید ۵۰۰ شهید زن رزمنده در جنگ تحمیلی داریم؟
🔸براساس آمار و ارقام موجود از شهدای هشت سال دفاع مقدس، زنان ایرانی ۷ هزار و
۳۰۵ نفر شهیده تقدیم اسلام کردند که از این تعداد ۵۰۰ شهیده رزمنده بودهاند و الباقی نیز بیشتر در بمباران و موشک باران شهرها به شهادت رسیدند.
🔸طبق آمار بنیاد جانبازان و امور ایثارگران که در سال ۸۱ منتشر شد، تعداد کل جانبازان زن پنج هزار و ۷۳۵ نفر است که از این تعداد سه هزار و ۷۵ نفر بالای ۲۵درصد جانبازی دارند.
@Romaysa135
رمیصاء
فتوکلیپ بومی از حضور و نقش آفرینی زینب گون بانوان استان مرکزی در دوران هشت سال دفاع مقدس... انتشار
27.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از دامن #زن مرد به معراج رسد
بر دامن #مادر_شهیدان صلوات
🌷🌷پیشکش به تمامی مادران شهدا به ویژه مادران بزرگوار شهدای استان مرکزی...
#تماشایی
#دفاع_مقدس
@Romaysa135
رمیصاء
از دامن #زن مرد به معراج رسد بر دامن #مادر_شهیدان صلوات 🌷🌷پیشکش به تمامی مادران شهدا به ویژه مادرا
Mohsen_Chavoshi_-_Bigharar.mp3
7.31M
دوباره وقتشه جنون بگیرن
قراره مادرا زبون بگیرن
صدا زدن دوباره مادرا رو
عکس بیارن استخون بگیرن...
صدا زدن که بعد از این همه سال
دوباره داغ بچشو ببینه
یه دست لباسشو بدن به دستش
بگن تموم بچتون همینه...
این مادرا تمامشون یه عمره
از بچه هاشون یه نشون ندارن
دوباره اومدن به این هوا که
قبول کنن دیگه جوون ندارن...
#رمیصآوا
#مادران_شهدا
#دفاع_مقدس
@Romaysa135
رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹
(روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی )
نویسنده: مولود توکلی
قسمت هشتم
🌷🌷🍃🍃
اوایل اسفند ۶۶ بود که قرار بود اردوی مشهد برگزار شود. اوج بمباران شهرهای مختلف ایران. سال قبلش خمین هم بمباران شده بود و درست در کوچه ما چند خانه ویران شده و سهم خانه ما هم خرد شدن شیشهها بود.
و حالا در آخرین روزهای سال ۶۶ باز هم هم همان هراس از دیوارهای شهر بالا میرفت. من در اصفهان مشغول کارهای درسی ام بودم که تو زنگ زدی.
- قراره بچههای پایگاه رو ببرم مشهد داداش.
-چند روز طول میکشه؟
-یک هفته تا ده روز.
_مادر و الهه رو حتما با خودت ببر فرشته جان یا اصلا خودت هم نرو.
گفته بودی که آنها زیاد مایل به آمدن نیستند و من که ترس آتشباران دیگری در شهر مثل خوره افتاده بود به جانم، پایم را توی یک کفش کردم که حتما آنها را هم با خودت ببری.
آن روزها بحث پذیرش قطعنامه بود و من گمان میکردم تا شما برگردید موضوع قطعنامه قطعی میشود و بمبارانها هم تمام.
گفتم:
- تا برگردید کلاسهای من هم تموم شده و برای تعطیلات عید به خمین میام و همه دور هم جمع میشیم.
و تو از تصور سفره هفت سینی که همگی کنارش جمع شویم ذوق کرده بودی و رضایت مادر و الهه را گرفته و عازم شده بودی.
زنگ زدی و خیالم را راحت کردی که هر سه با هم میروید.
خیالم راحت شده بود. کارهایم را جمع و جور کردم. شور و شوق عید افتاده بود به جانم. ده روز بعد یعنی درست ۲۵ اسفند با یکی دو نفر دیگر از همشهریها که مثل من دانشجوی اصفهان بودند راهی زادگاهمان شدیم.
از شیشه مینی بوس به دشتهای اطراف نگاه میکردم اما چهره تو را میدیدم که بعد از چند ماه دوری با چشمانی که از شادی برق میزند در را به رویم باز میکنی و مرا در آغوش میگیری و من با جمله " زیارت قبول فرشته جان" همه دلتنگی ام را یکجا در نگاهم میریزم و میبوسمت.
و بعد مادر را میدیدم که در بالکن ایستاده است و با نگاهش قربان صدقه قد و قامتم می رود و اشک و لبخند را در هم گره میزند و شانه هایم را میبوسد و بعد میرود عطر حرم و پیراهنی که لابد برایم سوغات گرفته است میآورد و جلوی رویم میگذارد.
به دشتهای اطراف نگاه میکردم و لحظه لحظه این دیدار را در خیالم به تصویر میکشیدم.
آنقدر غرق رویای شیرین با شما بودن میشدم که صدای خش دار رادیو که در مینی بوس پخش میشد را نمیشنیدم انگار.
تیتراژ اخبار ساعت دو عصر که پخش شد از رویاها کنده شدم. سکوت مسافران برای شنیدن آخرین اطلاعات جنگ خبر از دلهرهای میداد که در جان تک تکشان پرسه میزد. ریتم آرام ضربان قلبم ناهماهنگ شد. هراسی که ده روزی میشد دست از دلم برداشته بود یک جا پرتاب شد روی قلبم و سنگینیاش نفسم را کند کرد.
گوینده اخبار هنوز شروع نکرده بود که عرق سردی نشست روی کف دستانم. سر خط خبر این بود:
"رژیم تجاوزگر بعثی امروز بخشهایی از شهرستان خمین در استان مرکزی را بمباران کرد."...
.
.
.
#ادامه_دارد...
#روایت_بانوان_حماسه_ساز
#دختری_با_تمنّای_سرخ
@Romaysa135
رمیصاء
از دامن #زن مرد به معراج رسد بر دامن #مادر_شهیدان صلوات 🌷🌷پیشکش به تمامی مادران شهدا به ویژه مادرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر زنان حماسه ی جنگ را نمی سرودند...؟
#تماشایی
#دفاع_مقدس
@Romaysa135
رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹
(روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی )
به قلم: مولود توکلی
قسمت آخر
🌷🌷🍃🍃
گلویم خشک شد. آب دهانم فرو نمیرفت. انگشتان دستانم به ارتعاش افتاد. نمیدانم چقدر طول کشید که به خمین رسیدیم خواهر. فقط میدانم به ترمینال شهر که رسیدیم پریدم پایین و از اولین رهگذری که دیدم پرسیدم که« کجای شهر بمباران شده » و جوابی که شنیدم بدنم را سرد کرد:
-دبیرستان شهید مصطفی خمینی و منزل شهید فراهانی.
سوال دومم را با همان نیمه جانی که برایم مانده بود پرسیدم:
- کسی هم چیزیش شده؟
- همه خانواده شهید فراهانی شهید شدند.
نمیدانم از ترمینال تا خانهمان را چطور دویدم فرشته جان. نمیدانم چند بار زمین خوردم و بلند شدم خواهر. نمیدانم چند بار در راه ضجه زدم و فریاد کشیدم.
فقط یادم هست وقتی رسیدم منظرهای دیدم که زانو زدم، کوله از دوشم افتاد و هقهق گریههایم در ویرانهای که میدیدم پیچید. به جای خانه دوست داشتنی و زیبایمان تلی از خاک و خاکستر مانده بود که دود از آن بالا میرفت. سطحی صاف و مسطح؛ بی آنکه حتی دیوار یا ستونی یک متری هم دیده شود.
همسایهها نمیدانستند چطور آرامم کنند. گفتند که مادر و خواهرانت خوبند و در بیمارستان بستری هستند. گفتند پدرت در خانه نبوده و سالم است.
نمیدانستم راست میگویند یا میخواهند اندک اندک جام تلخ حقیقت را به کامم بریزند؛ اما اندکی دلخوشی نیاز بود تا بتوانم روی دو پایم بایستم و همراه با آنها خودم را به بیمارستان برسانم.
ولوله عجیبی افتاده بود در بیمارستان. همه میدویدند انگار. رفتیم زیرزمین. گفتند همه اتاقعمل ها به آنجا منتقل شدهاند. الهه خواهر شانزده ساله ام را پیدا کردیم. همان موقع داشت عمل میشد. چند ترکش توی دستانش فرو رفته بود.
همین که میدیدم نفس میکشد اشک شوق روی گونههایم راه افتاد. سراغ تو و مادر را که گرفتم بیآنکه به چشمهایم نگاه کنند گفتند:
- در اتاقهای دیگر بستری هستند.
در تن صدایشان هیچ قطعیت و استواری احساس نمیشد. دلم میخواست باور کنم و در ذهنم تداعی کنم چهره شما را که روی تخت دراز کشیدهاید و با دیدن من نیمخیز میشوید؛ اما تپش مدام قلبم از اتفاقی خبر میداد که رویاهایم را محو میکرد. گفتم:
- شما را به خدا اگر اتفاقی افتاده به من بگید.
و گفتند و تمام تصورات ساختگیام از آغوش گرمی که مرا در بر میگرفت یکجا سوخت. دستانم را گرفتند و به اینجا آوردند؛ سردخانه بیمارستان. سرمایی که در جان من نیز رخنه میکند و قلبم را به انجمادی همیشگی میکشاند. لباسهای خاکی و چهره پر از گرد و غبارتان از آواری حکایت میکند که چنان ناگهانی فروریخته که فرصت پلک زدن هم پیدا نکرده اید.
گفتند که تو جلوی درب خانه بودهای و همانجا زیر آوار نفسهایت قطع میشود و مادر در اتاق بوده و بعد از بیرون کشیدن از آوار، صدای نفسهای ضعیفش را الهه شنیده اما تا رسیدن به بیمارستان همان اندک امید حیات هم قطع میشود.
لامپهای اتاقها وسالنهای بیمارستان یکی یکی روشن میشود و من به تلخترین شب زندگیام نزدیکتر. سکوت و تاریکی، حقیقت را عریانتر از آنچه در همهمه روز میگذرد نشان میدهد. انگار زمین و زمان دست به دست هم میدهند تا مرا به تمرکزی ناگزیر بر اندوهت بکشانند.
ساعتی را کنار تخت الهه میمانم و تسلایش میدهم و ساعتی بعد را اینجا در سردترین اتاقک بیمارستان، کنار تو و مادر.
حجم بیتابیام را هیچ چیز آرام نمیکند. مدام چهره تو و مادر را میپایم؛ آنقدر که تصویرتان را برای یک عمر ندیدن در حافظهام ذخیره کنم؛ آنقدر که تمام روزهایی که خوب نگاهتان نکرده ام را جبران کنم.
چروکهای پیشانی مادر بیشتر دلم را ریش میکند یا روی جوان و کم سال تو؟ نمیدانم. موهای سپیید مادر بیشتر اشکهایم را میفشاند یا خرمن موهای خرمایی رنگ تو؟ نمیدانم.
شاید بتوان بعد از تو احساس داشتن خواهر را اندکی با وجود دیگر خواهرانم در وجودم زنده کنم. اما احساس مادر داشتن حسی بود که به نقطه پایان رسیده بود. تجربه ای بدون تکرار و دردی بی مرهم.
امشب در هجوم بیکسی و غربت له میشوم؛ همانطور که پدر... بیمادر، بیخواهر، بیبرادر، بیسرپناه؛ رسیدن به اوج بیپناهی در یک لحظه ناگزیر.
بگذار نگاهت کنم. بگذار تا وقت هست آنقدر صورتت را زیر بارش اشکهایم بشویم تا دیگر هیچ رد خونی روی پیشانیات نماند.
میترسم پرتو طلایی خورشید از لای چارچوب این درب زنگ زده سرک بکشد و صدایم کنند که وقت رفتن است...
.
.
.
#روایت_بانوان_حماسه_ساز
#دختری_با_تمنّای_سرخ
شادی روح بانوی شهید عذرا سادات نورد و دختر بزرگوارشان بانوی شهید اقدس فراهانی صلوات🌷🌷
@Romaysa135
رمیصاء
اگر زنان حماسه ی جنگ را نمی سرودند...؟ #تماشایی #دفاع_مقدس @Romaysa135
13.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه لیلا نمی جنگید...
#تماشایی
#دفاع_مقدس
@Romaysa135
رمیصاء
اگه لیلا نمی جنگید... #تماشایی #دفاع_مقدس @Romaysa135
Ali_Lohrasbi_-_Leila.mp3
9.45M
نگو می ترسه از ترکش
نگو می سوزه رو دریا
دلش دریای آتیشه
تو چی میدونی از لیلا؟
بره کنج کدوم خونه
کجا راه داره برگرده؟
نگو این کار یک زن نیست
که این زن وارث درده
اگه لیلا نمی جنگید
بگو این خونه چی می شد؟
بگو این خاک اجدادی
رو نقشه خاک کی می شد؟
🔴 آهنگ لیلا با صدای علی لهراسبی
#رمیصآوا
#دفاع_مقدس
@Romaysa135
رمیصاء
بانوی شهید فضه خاتون اسلامی🌷🌷 #لشکر_فرشتگان #نگارا @romaysa135
بانوی شهید کبری ادریس آبادی نژاد🌷🌷
#لشکر_فرشتگان
#نگارا
@romaysa135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از تلخترین ویدیوهای جنگ
كاش قبل از رفتن، بستنی رو برای دخترش گرفته باشه...
یاد روضه ای افتادم...
برای دل شکسته ی تمامی دختران بزرگوار شهدا علی الخصوص شهدای گرانقدر استان مرکزی...
#کوچه_شهید
#تماشایی
#دفاع_مقدس
@Romaysa135