eitaa logo
رمیصاء
307 دنبال‌کننده
416 عکس
71 ویدیو
1 فایل
ارائه الگوی بانوی مجاهد مسلمان ایرانی ارتباط با ادمین کانال رمیصاء: @AtiehAvini
مشاهده در ایتا
دانلود
یک مرتبه ایشان شروع کردند از روز واقعه ی فیضیه صحبت کردن و هیجان خاصی را خصوصا در بین جوانان ایجاد کردند. کم کم زمزمه های لعن و نفرین به شاه و مزدورانش از گوشه و کنار به گوش میرسید... ناگهان متوجه شدیم آقای خراسانی یک پیراهن خونین که مربوط به روز واقعه بود را از زیر عبای خود بیرون کشیده و جملاتی را در این رابطه با صدا ی بلند بیان کردند. همین کار کافی بود تا مردم به خروش بیایند و از جای خود برخیزند و یک صدا شعار مرگ بر شاه سر دهند. کار که به اینجا کشیده شد مامورین نظمیه وارد مسجد شده و به جان مردم افتادند، ما زنان هم طبیعتا ترسیده و به سمت در خروجی به راه افتادیم، از صدای شعار مردم و عربده ی مامورین قیامتی به پا شده بود، صدای ضربات باتوم بر سر جوانان و شلیک چند گلوله به گوش رسید، با صدا ی گلوله جیغ زنان هم بلند شد. دلم برا ی شوهر و پسرانم خیلی شور میزد، از مسجد که خارج شدم در ازدحام جمعیت سعی کردم خودم را به قسمت مردانه برسانم بلکه بتوانم از یکی از اعضای خانواده ام خبر بگیرم ، اما مامورین اجازه نمی دادند و با داد و هوار مردم را متفرق میکردند. باید به خانه برمیگشتم اما تا خبری از شوهرم یا پسرانم نمیگرفتم پای رفتن نداشتم. کمی که از مسجد فاصله گرفتم ناگهان دستی از پشت چادرم را تکان داد، دلم هری ریخت… +ادامه دارد… 🌹🍃 روایتی از بانو عصمت ابراهیمی مادر شهیدان حمید و مجید بهشتی، شهرستان خمین🌹🍃 نویسنده : تهمینه قناتی @romaysa135
رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی ) نویسنده: مولود توکلی قسمت دوم 🌷🌷🍃🍃 می‌دانی فرشته جان! این شانه‌ها حکایت غریبی دارد برای من. یاد شبهایی می‌افتم که در بحبوحه شور چهارده پانزده سالگی‌ام تا نیمه شب با بچه‌های بسیج می‌ماندم و هر بار که به خانه می‌آمدم چشمهایم قفل می‌شد در نگاه‌های نگران مادر که زور خواب به آنها نرسیده بود و پلک‌ها را به زحمت باز نگه‌داشته بود تا برگردم و من را ببیند و آرام شود. این شانه‌های سرد مرا یاد آن شب‌ها می اندازد که دلش می‌خواست مرا در آغوش بگیرد. یاد آن شب‌ها که عطش بوسیدن من روی لبهایش فریاد می‌زد؛ اما من با همه غرور نوجوانی‌ام ابروهایم را در هم گره می‌کردم و بزرگ شدنم را به رخ می‌کشیدم. می‌دانی خواهرکم! آن روزها گمان می کردم این کارها، رفتار بچه ننه‌‌های لوس است که به آغوش مادر بروند، شانه‌هایش را لمس کنند و بوسه مهربانش را بنوشند. اما حالا ببین که این شانه‌های سرد تشنه بوسه های مادر، چطور غرور مضحک نوجوانی‌ام را تحقیر می‌کنند. تو هم مثل من نگاهش کن فرشته جان‌. ببین که آوار هم نتوانسته روسری گره کرده‌اش را باز کند. انگار تقلای این بمب ویرانگر هم توان آن را نداشته که تاج عفاف را از سرش بردارد. دلم تنگ شده برای چادر و مقنعه‌اش که هیچگاه از روی ماه گونه‌اش کنار نرفت. دلم تنگ شده است برای آن روزها که هر وقت یکی از خواهرها به سن تکلیف می‌رسید روسری کوچکی برایشان دست و پا می‌کرد، با آن، موهای خرمایی رنگشان را می‌پوشانید و بوسه‌ای بر پیشانیشان حواله می‌کرد. دلم تنگ است برای آن روزها که وقتی در آغاز نوجوانی‌ام به نماز می‌ایستادم غرق تماشایم می‌شد و با هر نگاهش هزار مرحبا روی لبهایش می‌شکفت. همان‌گونه که هر روز با صد حمد و صلوات، مسعود را همراهی می‌کرد؛ همان روزها که بحبوحه انقلاب در هر کوی و برزنی احساس می‌شد. یادت هست فرشته! من دوازده ساله بودم و مسعود ۱۷ ساله. چقدر دلم می‌خواست همراهش بروم. می‌خواستم من هم کنار او و رفقایش در خیابان‌ها شعار بدهم؛ اما مادر نمی‌گذاشت بروم. می‌گفت هنوز بچه‌ای و ای کاش فقط چند سال بزرگ تر بودم تا بیشتر کنار قدمهایش راه رفته بودم؛ تا بیشتر آن همه شوق را نفس کشیده بودم. کنار مسعود بودن لذت عجیبی داشت خواهر. همیشه به قد بلند و رشیدش نگاه می‌کردم و کیف می‌کردم. حتی وقتی کوچک‌تر بود و با هم برف‌های روی پشت بام را می‌ریختیم توی باغچه حیاط و تپه ای می‌شد یک و نیم متری. بعد با هم درون تپه مان را خالی می‌کردیم تا یک غار دنج بسازیم و از همانجا پناه می‌گرفتیم مقابل دشمن خیالی‌مان و بعد با گوله برفی ها حسابی از خجالتشان در می‌آمدیم. یادت هست به جای دشمن فرضی تو را نشانه می‌گرفتم و حسابی لجت می‌گرفت. من جرزنی می‌کردم یا تو، یادم نیست؛ که هر بار یه قل دو قل بازی‌می‌کردیم یا وسطی و یا اسم فامیل آخرش از دست تو حرص می‌خوردم و تو از دست من. اما خوب یادم می‌آید که کمی که بزرگ‌تر شدی چقدر صبور شدی. در درس‌هایم همیشه خیالم تخت بود که هستی و مهربانانه و دلسوزانه کمکم می‌کنی. شکیبایی‌‌ات بیش از هر چیز یادم مانده‌ است خواهر. انگار با همان صبر مثال زدنی‌ات زندگی‌ات را مدیریت می‌کردی. انگار با همان صبرت مراقب بودی که مبادا کسی از تو برنجد... . . . ... @Romaysa135
رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی ) نویسنده: مولود توکلی قسمت سوم 🌷🌷🍃🍃 از همان دوران دبیرستان، همکاری با ارگان‌های فرهنگی را شروع کردی؛ با بسیج و انجمن اسلامی به گمانم؛ درست شبیه فعالیت مسعود که مثل یک رویایی شیرین بود برایم؛ که خیلی زود با یک بیدارباش صبحگاهی رفت. در همان ماههای آخرین سال ۵۷ همیشه نبودنش مرا می‌ترساند. یادت که هست خواهر! خمین شهر امام بود و به همین خاطر جو امنیتی شدیدی بر آن حاکم بود. حتی در یک تظاهرات‌ تعداد زیادی از ادارات شهر در آتش سوختند. مسعود لحظه‌ای به زمین نمی‌نشست و این شور عجیب او انگار همه ما را هوایی کرده بود. یادت هست برای استقبال امام سر از پا نمی‌شناخت و هر طور بود خودش را به تهران رساند تا با چشمهای خودش آن لحظه بی‌نظیر را ثبت کند. حضور مسعود نفس دیگری می‌داد به تک تک ما؛ همان گونه که رفتنش ما را هوایی کرد، هوایی تر از قبل؛ درست مثل یک نقطه عطف؛ شروعی برای تحولی دوباره. مسعود همیشه چراغ آگاهی‌بخش خانه‌مان بود؛ اما حتما یادت هست که شهادتش دل و جانمان را بیدار کرد. آن‌قدر که هر کداممان بیشتر از پیش به تکاپو افتادیم. انگار این پیام شگفت خون بود که در وجودمان چنان بلوایی به پا کرد. یک شور وصف ناپذیر که با جان و روحمان کاری کرد که با تعصب و جدیت بیشتری پای آرمان‌های انقلاب بایستیم. انگار که وظیفه پاسداری از خونش در قلبمان موج می‌زند و تلاطم پر خروشش لحظه‌ای آراممان نمی‌گذارد‌. و چه حکایت غریبی داشت شهادتش! یادت هست خواهر! آن روزها کومله ها و گروهک‌های دموکرات کردستان را ناامن کرده بودند و از همان‌جا به بعثی ها هم کمک می‌کردند. مسعود فقط سه هفته بود که اعزام شده بود. او و دوستانش سوار بر یک لندرور از سنندج به طرف سردشت حرکت می‌کنند؛ بی آنکه بدانند همان گروهک‌ها سر راهشان کمین کرده‌اند و می‌خواهند توان لجستیک رزمنده ها را از کار بیندازند. لندرور که به آنها نزدیک می‌شود صدای رگبار در فضای جاده می‌پیچد. خون از گلوی مسعود سرازیر می‌شود. سرنشینان لندرور اسیر و تا بیست و چهار ساعت شکنجه می شوند. شکنجه! کلمه ای که نمی‌تواند اوج درد و زجر را به تصویر بکشد. نمی‌تواند نهایت غربت یک زخمی کنار یک وحشی را ترسیم کند. نمی‌دانم در آن یک شبانه‌روز چه گذشت بر نازنین برادرم و دوستانش.هیچ‌کس نمی‌داند. تنها چیزی که می‌دانیم حکایت رها شدن چند پیکر غرق خون بر لب جاده است؛ آن هم یک روز بعد از حادثه. می‌بینی خواهرکم! ما چنین داغی بر سینه داشته‌ایم و مگر داغ برادر گفتنی است؟! یادت هست آن روزها و شب‌ها را؟... . . . ... @Romaysa135
رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی ) نویسنده: مولود توکلی قسمت چهارم 🌷🌷🍃🍃 یکی از شبهای آذرماه ۵۹ بود که برای اعظم خواهرمان مهمان آمد، یکی از همکارانش در بیمارستان که مثل او ماما بود. من داشتم مشق‌هایم را می‌نوشتم و تو مثل همیشه شعری زیبا به چشمت خورده بود و داشتی با اشتیاق برای خودت یادداشت می‌‌کردی و لابد بعدش می‌خواستی دور و برش را پر از گل و بلبل کنی. عشقت این بود که شعری را با سلیقه ادبی خودت انتخاب کنی و برای حاشیه اش گلستان بسازی. آن شب هم سرت در میان دفترت بود که آن خانم آمد. چند ساعتی ماند و با اعظم حرف می‌زد. صحبت به غایب خانه‌مان ،مسعود، کشیده شد. بعد آرام به تو گفت: _می‌شود آلبومتان را ببینم؟ اعظم آلبوم را آورد و ورق به ورق نشان داد و برایش توضیح می‌داد. هر وقت به عکس مسعود می‌رسید عکس العمل آن خانم عجیب بود. گاهی لبخند می‌زد، گاهی چشمانش از تحسین پر می‌شد و حتی قربان صدقه‌ای می‌رفت و گاهی اشکی بی‌اختیار از گوشه چشمش سرازیر می‌شد که سعی می‌کرد زود آن را پاک کند تا کسی نبیند. اما من می‌دیدم؛ همه واکنشهای ضد و نقیضش را حس می‌کردم و با همه کوچکی‌ام حضور او در آن وقت شب و رفتارهای عجیبش را با تردید و ترسی غریب نگاه می‌کردم. حتی وقتی رفت آن وحشت غریب هنوز در دلم جا مانده بود. انگار فهمیده بودم قاصد خبر شهادت مسعود بود. قاصدی که نتوانسته بود پیامش را به مقصود برساند. خبر بارها تا توک زبانش آمده بود و همان‌جا خشک شده بود. شاید هر بار به چشمهای ما نگاه کرده بود شرم و هراس، از گفتن پشیمانش کرده بود. آن شب خوابم نمی‌برد خواهر؛ حتما شبیه تو، حتما شبیه مادر. چه صبحی در انتظارمان بود؟ دلشوره تمام وجودم را پر کرده بود و انگار دلم می‌خواست هیچگاه این سیاهی ساکت شب به روشنایی پرآشوب صبح تبدیل نشود. اما صبح آمد، با جسارت تمام؛ و اشعه اش از لابلای پرده سفید اتاق به چشمهای بی خواب من پوزخند زد. مادر تازه سفره صبحانه را جمع کرده بود که صدای زنگ در مثل پتکی دردناک در چهارسوی مغزم پیچید. چیزی در دلم فرو ریخت. پدر جلوی در رفت. از لای پرده تور پنجره دیدم که چند نفر از دوستان انقلابی‌اش بودند؛ از همان‌ دوستان به قول معروف، همیشه در صحنه اش. سرم را که برگردانم دیدم همه گوشه‌ای از پرده را کنار زده‌اید و مثل من به آن ملاقات مشکوک جلوی در نگاه می‌کنید. چقدر دلهایمان به هم نزدیک بود و این اضطراب کشنده به یک میزان همه ما را آشفته کرده بود. دوستان پدر رفتند و او به داخل خانه برگشت. هیچ کداممان چیزی نپرسیدیم، حرفی نزدیم. همه یک سوال در ذهنمان جولان می‌داد اما جرات به زبان آوردنش را نداشتیم. و پدر که انگار از چشمهای همه بخواند، خودش لب از لب وا کرد و جمله‌ای گفت که بیشتر از قبل ویرانمان کرد. - گفتند برای مسعود اتفاقی افتاده. همین یک جمله را گفت و تمام؛ و ما همگی دوباره در همان بهت ترسناک فرو رفتیم و زبانمان قفل شد؛ بی آنکه بپرسیم آخر چه اتفاقی. انگار همه جواب این سوال نپرسیده را خوب می‌دانستیم... . . . ... @Romaysa135
رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی ) نویسنده: مولود توکلی قسمت پنجم 🌷🌷🍃🍃 من توی دلم دست به دامان انکار شده بودم و لابد تو و مادر و بقیه هم حتما. می گفتم دروغ است. اشتباه می‌کنند. داداش مسعود زنده است. سالم است و به زودی برمی‌گردد. اما وقتی ساعتی بعد چند نفر سپاهی آمدند جلوی در نیمه باز خانه، دیگر از این انکار خیالی هم کاری بر نیامد. یادت هست فرشته جان! یادت هست که از آن روز به بعد چروکهای پیشانی مادر بیشتر شد و غم غریب چشمانش واضح‌تر از قبل و حتی قامتش خمیده‌تر. دل بی‌تابش تنها کنار مزار مسعود آرام می‌گرفت و صدای هق‌هق گریه‌اش آنجا رها می‌شد. بغضی که تا شبهای جمعه در گلویش نگه می‌داشت تنها وقتی چادر نماز به سر می‌کرد و سجاده‌اش را پهن می‌کرد از لرزش شانه‌هایش دیده می‌شد‌ . وقتی حرفی از مسعود به میان می‌‌آمد سرازیر شدن اشک از گوشه چشمهایش چقدر دردناک بود. مسعود فرزند اولش بود و هر لحظه ای که می‌گذشت خاطره‌ای از جوان رشیدش برایش تازه می‌شد. چقدر غریب بود این مادر. نه خواهری و نه برادری در این شهر که بیایند و سر بر شانه‌هایشان بگذارد یک دل سیر گریه کند و مگر از چند کودک و نوجوان قد و نیم قد بر می‌آید که جای خالی این شانه ها را پر کنند. و تو فرشته جان چطور کنار آمدی با جای خالی قد بالا بلندش در کنارت؛ یادم هست که می‌گفتی وقتی در کوچه و خیابان با مسعود قدم می‌زنی ناخودآگاه انگار می‌بالی به این برادر شاخ شمشادت؛ انگار تکیه کرده‌‌ای به محکمترین پشتوانه دنیا، و حالا تتها در بهشت شهدای خمین می‌توانستی کنار مزارش بنشینی، مادر را در آعوش بگیری و سر بر شانه‌هایش یک دل سیر اشک بریزی تا شاید آرام بگیری. تو فقط شانزده سال داشتی و مگر دل کوچکت تاب چنین خبر هولناکی را داشت. هیچکداممان تاب نداشتیم.در آن بیست و چهار ساعت اول بعد از خبر‌ چقدر جای اقواممان خالی بود تا اندکی تسلایمان دهند؛ اما تا خبر به آنها برسد و بخواهند از تهران به خمین بیایند طول می کشید. آن غربت و تنهایی در شبانه روز اول چقدر هولناک بود. فقط دلمان خوش بود به همسایه ها. و مگر می‌شد نبودن مسعود را باور کرد. یادت هست هر گاه صدای زنگ در می‌آمد بی محابا از جا بلند می‌شدیم و به چارچوب در خیره می‌ماندیم و همه به این امید واهی جان می‌دادیم که: «حتما مسعود است. حتما برگشته. مسعود برگشته» و به گمانم شش ماه طول کشید تا باور کنیم دیگر هرگز قاب در خانه، قد رعنایش را در خود نخواهد دید. همان قد بالا‌بلندی که هر وقت می‌آمد لبخند روی لبهایش کاشته بود و با عطر خنده‌هایش به همه ما جان می‌داد انگار. بعد از انقلاب که در ژاندارمری کار می‌کرد معمولا ماموریتهای برون‌شهری می‌رفت برای رفع منازعات در روستاها یا از بین بردن درگیری‌ در جاده‌ها. یادت هست هر بار که برای لختی استراحت به خانه‌ می‌آمد اسلحه و دیگر ادوات نظامی هم با خودش می‌آورد. یکهو می‌آمدیم داخل خانه می‌دیدیم کنار اسلحه‌ای که گذاشته‌ بود کنج خانه، از فرط خستگی خوابش برده... . . . ... @Romaysa135
رمیصاء
یک مرتبه ایشان شروع کردند از روز واقعه ی فیضیه صحبت کردن و هیجان خاصی را خصوصا در بین جوانان ایجاد ک
کمی که از مسجد فاصله گرفتم ناگهان دستی از پشت چادرم را تکان داد، دلم هری ریخت ، برگشتم دیدم شوهرم است . نفس نفس میزد مرا آهسته به داخل کوچه ای برد. پرسیدم : حالت خوبه؟  گفت: نگران نباش ... همین الآن سریع برو خونه ... آماده باش که آقای خراسانی رو قراره بیاریم اونجا مخفی کنیم ... از ترس زبانم بند آمده بود ... می خواستم از بچه های مان بپرسم که گفت: برو سریع معطل نکن و بدو بدو به سمت مسجد حرکت کرد . چادرم را زیر بغلم جمع کردم و به سرعت به سمت خانه رفتم . تا رسیدم و دختر ها را توجیه کردم دیدم از پشت بام صدایی می آید ، با ترس و لرز به داخل حیاط رفتم دیدم شوهرم و پسرم منوچهر به همراه آقای خراسانی دارند از نرده بام پایین می آیند . معلوم شد ایشان را از مسجد، پشت بام به پشت بام فراری دادند.   زهرا دختر بزرگم را برای کمک صدا زدم و به دختر کوچکم زهره گفتم داخل اتاق بماند. شوهرم حاج آقا را به یکی از اتاق ها برد تا لباسش را عوض کند .  منوچهر را صدا زدم ، گفتم: مادر پس داداشات کجا هستند حالشون خوبه؟  گفت : نگران نباش مامان حالشون خوبه . تا نمیدیدمشان دلم راضی نمی شد ، گفتم: منوچهر راستش و بگو نکنه زخمی شده باشند؟ گفت: نه مامان داداش هام سالم و سلامتن فقط یه سری از بچه ها زخمی شدند ، احتمالا بیارنشون خونه ما ، شما آماده باشید .  گفتم: چرا بنده های خدا رو بیمارستان نمیبرند ؟ گفت: مادر من اینا همشون تحت تعقیب اند بیمارستان بروند از اون طرف صاف می افتند دست ساواک .  شوهرم از اتاق بیرون آمد عبا و عمامه ی آقای خراسانی دستش بود داد دست من و گفت: برو این ها رو یه جای خوب قایم کن .. . خدا رو شکر پشت بوم مسجد به خونه ما راه داشت وگرنه بنده خدا افتاده بود دست این خدانشناس ها ... به زور از لای جمعیت فراری شون دادیم ... خانم اینا رو ببر بذار یه جایی کسی نبینه ...  می خواستم دوباره حال حمید و مجید را بپرسم اما شوهرم رفت پیش آقا ی خراسانی ، تا پسرانم همه در خانه جمع نمی شدند خیالم راحت نمی شد . زهرا را فرستادم تا آب بجوشاند برای زخمی ها ، خودم هم رفتم تا لباس ها را داخل کمد بگذارم. همین که وارد اتاق شدم یک دسته کاغذ از لای عبا روی زمین پخش شد ، یکی از آن ها را برداشتم، خیلی ترسیدم. از ظاهرش پیدا بود که اعلامیه است.  +ادامه دارد… 🌹🍃 روایتی از بانو عصمت ابراهیمی مادر شهیدان حمید و مجید بهشتی، شهرستان خمین🌹🍃 نویسنده : تهمینه قناتی @romaysa135
رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی ) نویسنده: مولود توکلی قسمت ششم 🌷🌷🍃🍃 چقدر دلم لک زده برای شوخی‌های نمکینش. فکر کن فرشته که چطور سر به سر مادر می‌گذاشت وقتی برای مرخصی از جبهه برمی‌گشت. تازه از قصرشیرین آمده بود. مادر داشت دکمه افتاده لباس خاکی‌اش را می‌دوخت. تو داشتی فشنگ های خالی را که مسعود آورده بود کنار هم ردیف می‌کردی تا برای الهه یک خانه فشنگی بسازی. مادر مسعود را نگاه کرد و با همان متانت زیبایش گفت: - قصر شیرین نرو. اون جلوها خیلی خطرناکه. دیگه نمی‌خواد بری. مسعود هم به چشمهای مادر نگاهی می‌کرد، لبخند می‌زد و شوخی اش گل می‌کرد. - نه مادر؛ اونجا خیلی خوبه. چون احتمال شهید شدن بیشتره. بعد میری تو آرامش محض. فکرش رو بکن حوری‌های بهشتی، میوه های بهشتی... مادر اخم می‌کرد و گوشه لبهایش را گاز می‌گرفت. مسعود جلو می‌رفت و پیشانی‌اش را می‌بوسید و می‌گفت: -اخم نکن مادر. شهادت که به این سادگی نصیب کسی نمیشه. می‌دانم که می‌خواست کم‌کم مادر را آماده کند تا بپذیرد که چه آرزوی بزرگی در سرش می‌پروراند. و من و تو مثل بقیه می‌دانستیم که این گفتگوها نوعی خداحافظی تلویحی است. من تو‌ را نگاه کردم و تو مرا و هر دو در چشمهای هم خواندیم که شاید این روزها آخرین لحظاتی است که حضور نفسهای برادر جان را حس می‌کنیم. من و تو همیشه حال همدیگر را خوب می‌فهمیدیم. ساعتها با هم صحبت می‌کردیم و اطلاعاتمان را درباره مسائل سیاسی و فرهنگی به روز می‌کردیم‌ یا درباره محتوای بروشورهایی که در مسجد با دستگاه استنسیل چاپ می‌کردیم حرف می‌زدیم. از همان روزها که تو به عنوان نماینده انجمن اسلامی مدرسه‌تان انتخاب شدی و من هم نماینده انجمن مدرسه مان. یادت هست اگر از کتابخانه مسجد کتاب مفید یا جزوه ای می‌گرفتی حتما به من نشان می‌دادی تا من هم بخوانمش. اگر اردوی جهادی یا کلاسی جایی برگزار می‌شد فوری به من خبر می‌دادی. چقدر خواستنی‌های ما یکی بود خواهر. همان روزها بود که با دوستان دبیرستانی‌ات وارد بسیج خواهران خمین شدی و بعد هم سپاه. ساختمان بسیج کمربندی خمین کانونی بود برای من و تو، تا با فعالیت مدام در آنجا اندکی تب و تابمان فرو نشیند. همان پایگاه که بعدها اسمش را به نام برادرمان تغییر دادند: پایگاه شهید مسعود فراهانی. کم کم‌دارد سپیده می دمد و من هنوز اینجا کنار پیکر بی جان تو و مادر، خاطرات را بیرون می‌کشم. هر چه بیشتر نگاهتان می‌کنم روزهایی که گذشت‌‌ با خروش بیشتری بر سلولهای مغزم هجوم می‌آورد. نوازش چروک دستهایت مرا به دشتهای طلایی گندم می‌برد انگار. به روزهایی که با اردوهای جهادی عازم کمک به روستاییان می‌شدی تا در برداشت محصول یاریشان کنی. سن و سال تو کجا و این کارها کجا؟ چطور این عزم بلند در وسعت اندیشه جوانت می‌‌گنجید خواهر؟! شاید این شهادت مسعود بود که بیش از هر عامل دیگری تکانمان داد؛ زیر و رو شدیم انگار. مدام از دهان‌ها می‌شنیدم که به من می‌گفتند:" تو یادگار مسعودی" و این مدال افتخاری بود که سنگینی اش بر دوشم چنان کرد که دیگر سر از پا نمی‌شناختم. مدام با دوستان مسعود بودم. شبها تا دیر وقت در مسجد شهدا می‌نشستم به بحث و رد و بدل کردن اطلاعاتمان درباره مسائل سیاسی روز و یا به عشق شهدا مراسم دعای کمیل برگزار می‌کردم؛ در همان مسجد شهدا که پایگاه انقلاب خمین بود. دوستان مسعود همه از من بزرگ‌تر بودند و روحیات بسیجی‌وارشان هر روز بیش از پیش در روح و جان من ریشه ‌می‌دواند... . . . ... @Romaysa135
رمیصاء
کمی که از مسجد فاصله گرفتم ناگهان دستی از پشت چادرم را تکان داد، دلم هری ریخت ، برگشتم دیدم شوهرم اس
من برخلاف خیلی از زنان هم سن و سال خودم سواد داشتم . یادم هست پنج شش ساله بودم، پدرم مخالف درس خواندن من بود اما برادر بزرگم که مرا خیلی دوست داشت بالاخره او را راضی کرده بود تا من به مدرسه بروم . آن زمان فقط خانواده های اعیان خمین اجازه میدادند دخترانشان به مدرسه بروند ، پدر من هم جز بزرگان خمین بود اما معتقد نبود که دختران هم باید سواد یاد بگیرند. خواهرم را ا جازه نداده بود به مدرسه برود اما من که مادرم را در شش ماهگی از دست داده بودم برادرم همین را بهانه کرد و اجازه پدرم را گرفت. باز به جان او دعا کردم که باعث و بانی سواد من شد و من الآن فهمیدم این کاغذ ها چه هستند . همه را جمع کردم داخل عبا گذاشتم ، با این وضعیت نمیشد آنها را داخل کمد گذاشت ، باید جای بهتری پیدا می کردم . همه را داخل یک روسری بقچه کردم و بردم داخل تنور گذاشتم و درش را بستم، اما دلم راضی نمیشد که برگردم . با وجود آن اعلامیه ها اگر مامورین به خانه مان می ریختند و آن ها را پیدا می کردند حساب همه مان با کرام الکاتبین بود ، هرچند صاحب آن اعلامیه ها هم الآن مهمان خانه ما بود! همینطور نگران داشتم به تنور نگاه م ی کردم که صدای مجید مرا به خود آورد. - مامان کجایی؟  سریع به داخل حیاط دویدم ، حمید و مجید به همراه دو جوان زخمی وسط حیاط ایستاده بودند . هر کدام زیر بغل یکی را گرفته بودند ، مجیدم که آن موقع تقریبا دوازده ساله بود زیر سنگینی آن جوان زخمی کاملا خم شده بود . شوهرم و منوچهر از اتاق بیرون آمدند تا کمک کنند. بندگان خدا حال خوبی نداشتند ، یکی شان از بس خون ازش رفته بود بیهوش شده بود . آقای خراسانی هم به کمک آمدند و به هر زحمتی بود آن ها را به داخل خانه بردیم و خواباندیم . دخترم آب جوش را آورد تا زخمهای شان را پانسمان کنیم ، از طرفی خوشحال بودم پسران خودم سالم بودند ا ز طرف دیگر جگرم برای این جوانان می سوخت . کمی که زخم ها را وارسی کردیم شوهرم گفت باید خاکستر درست کنیم وگرنه زخم ها عفونی می شوند . رفتم داخل زیر زمین دنبال پارچه تمیزی گشتم ناگهان فکر ی به سرم زد ، چادر نمازی داشتم که سوغات مکه بود آن را از داخل صندوق برداشتم ، با خودم گفتم این تبرک شده است و شفا می دهد . کمی نفت روی آن ریختم و آتش زدم و وقتی خوب خاکستر شد برای زخمی ها بردم . شوهرم و بچه ها لباس های زخمی ها را درآورده بودند و گوشه اتاق پرشده بود از کفش و لباس خونی . + ادامه دارد… 🌹🍃 روایتی از بانو عصمت ابراهیمی مادر شهیدان حمید و مجید بهشتی، شهرستان خمین 🌹🍃 نویسنده : تهمینه قناتی @romaysa135
رمیصاء
من برخلاف خیلی از زنان هم سن و سال خودم سواد داشتم . یادم هست پنج شش ساله بودم، پدرم مخالف درس خواند
کار پانسمان که تمام شد لباس ها را بردم تا بشورم ، وارد حیاط که شدم چشمم افتاد به مهتابی که در حوض وسط حیاط می لرزید .تقریبا نیمه شب شده بود و نسیم سردی شروع به وزیدن کرده بود . لباس ها را کنار حوض ریختم و نشستم ، نفس عمیقی کشیدم هنوز قلبم تند میزد ، خطر هنوز رفع نشده بود ، هر لحظه ممکن بود مامورین به داخل خانه بریزند و روزگارمان را سیاه کنند . خدا را شکر کردم که شوهر و فرزندانم سالم بودند و با ذکر صلواتی برای تک تک زخمی ها دعا کردم و از خدا خواستم امشب را همگی به سلامت صبح کنیم. شوهرم و فرزندانم تا صبح بالای سر مجروحین پرستاری کردند و من هم تمام کفش ها و لباس های خونی را شستم و آویزان کردم . از طرفی مدام نگاهم سمت تنور بود و فکر آن اعلامیه ها یک لحظه از ذهنم خارج نمی شد . نزدیک صبح بعد از نماز با ترس و لرز از خانه بیرون رفتم تا کمی نان تازه برای صبحانه تهیه کنم . حکومت نظامی اعلام شده بود اما خوب معمولا به زنانی به سن و سال من کاری نداشتند . شهر هنوزم حال و هوای طوفانی داشت ، کوچه و خیابان پر شده بود از سنگ و آجری که مردم در درگیری با مامورین شاه استفاده کرده بودند. در نانوایی شنیدم که نظمیه اعلام کرده که نگهداری از زخمی های واقعه ی دیشب در منازل جرم است و باید همه آنها را تحویل بدهند . از ترس سی و سه بندم لرزید نان ها را زیر بغلم گرفتم و به سمت خانه دویدم ، مدام در طول مسیر فکر و خیال می کردم که مبادا در این مدت کوتاه که نبودم مامورین به خانه مان ریخته باشند ، همین که به خانه رسیدم مستقیم رفتم به اتاقی که مجروحین و آقای خراسانی خوابیده بودند. هیچ کس داخل اتاق نبود ، از ترس به خودم لرزیدم رفتم به اتاق پسرانم آنجا هم کسی نبود ، اصلا انگار هیچ کس داخل خانه نبود… +ادامه دارد… 🌹🍃 روایتی از بانو عصمت ابراهیمی مادر شهیدان حمید و مجید بهشتی، شهرستان خمین🌹🍃 نویسنده : تهمینه قناتی @romaysa135
رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی ) نویسنده: مولود توکلی قسمت هفتم 🌷🌷🍃🍃 هر روز بالنده‌تر می‌شدیم انگار. خودت برایم تعریف می‌کردی از بچه‌هایی که تحت تاثیر گروهک‌های نوظهور قرار می‌گرفتند و ممکن بود به بیراهه بروند و تو با همان دانسته‌هایت سعی می‌کردی حقیقت را برایشان روشن سازی تا در کوره راه منافقین گم نشوند. مجله‌ای داشتند به نام «امت» که افکار سیاه جناح شرق را در آن جا می‌دادند و میان بچه‌ها پخش می‌کردند.‌ یادت هست چقدر خودت را به آب و آتش می‌زدی که این عقاید جهالت بار منافقین و توده‌ای‌ها کسی را به دام نیندازد. آن‌قدر می‌کوشیدند بچه‌ها را با خود همراه کنند که ترس برمان داشته بود. حتما آن معلم ریاضی مدرسه مان که برایت تعریف کردم را یادت هست . همان که سر کلاس به وضوح عقایدش را می‌گفت و نشریه «امت»را توزیع می‌کرد. سال ۵۸ یا ۵۹ بود و من کلاس سوم راهنمایی بودم. برایت تعریف می‌کردم و تو بیش از پیش به من نهیب می‌زدی که نکند فریب بخورم و وقتی اخراج شد چقدر با هم ذوق کردیم‌. البته بعید بود که من یا تو فریب دسیسه این گروهکها را بخوریم؛ چون یادگاری که مسعود برایمان باقی گذاشته بود آنقدر پایه های اعتقادی ما را قوی کرده بود که خیالمان تخت بود؛ یک کتابخانه بزرگ با کلی کتابهای مذهبی. حتی وقتی کتابهای شهید مطهری و دکتر شریعتی ممنوع بود، من و تو آن کتاب‌ها را در گنجه خود داشتیم و می‌خواندیم و روز به روز درخت باورهایمان ریشه‌دار تر می‌شد. ریشه‌دار‌تر و پربارتر. همین شد که به محض اینکه دیپلم گرفتی به استخدام سپاه در آمدی و در بخش بسیج خواهران فعال شدی. برگزاری اردوهای فرهنگی یکی از بخش‌های مهم کاری تو بود. و آخرین اردوی فرهنگی که مسئولیتش را به عهده گرفتی اردوی مشهد بود. اعزام پنج اتوبوس به آنجا و سپردن مسئولیت امور مختلف یکی از آنها به تو. و خدا می‌داند چقدر شنیدیم از همسفرانت که بارها تو را نهیب زدند که "کمی هم برای خودت وقت بگذار، کمی استراحت کن لااقل، خودت هم بنشین زودتر غذا بخور". و تو که انگار نمی‌ شنیدی و اگر هم می‌شنیدی می‌گفتی :" اول دیگران بعد خودم" و با تمام توانت وظیفه ای که به دوش داشتی انجام دادی. مادر و خواهرمان الهه نیز در آن سفر شاهد تلاش و تقلای فراوانت بودند و حتما در دلشان به داشتنت بالیده‌اند‌ و خدا می‌داند در همان سفر چند روزه و زیارت‌های گاه و بیگاهت چه نجوایی با امام رئوف کردی که استجابت آرزویی که در هوایش بی‌تاب بودی را از مولایت گرفتی. آرزویی که در نگاهت موج می‌زد و نشانی اش در رفتارت پیدا بود. شعرهایی که در یادداشتهایت می‌نوشتی و با هزار رنگ و لعاب دخترانه تزئین می‌کردی و حتی نقاشی‌هایی که می‌کشیدی همه یک مضمون داشت؛ شهادت. همان آرزویی که در بارگاه مولایت برایش اشک ریختی و تمنایت را زمزمه کردی... . . . ... @Romaysa135
رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی ) نویسنده: مولود توکلی قسمت هشتم 🌷🌷🍃🍃 اوایل اسفند ۶۶ بود که قرار بود اردوی مشهد برگزار شود. اوج بمباران شهرهای مختلف ایران. سال قبلش خمین هم بمباران شده بود و درست در کوچه ما چند خانه ویران شده و سهم خانه ما هم خرد شدن شیشه‌ها بود. و حالا در آخرین روزهای سال ۶۶ باز هم هم همان هراس از دیوارهای شهر بالا می‌رفت. من در اصفهان مشغول کارهای درسی ام بودم که تو زنگ زدی. - قراره بچه‌های پایگاه رو ببرم مشهد داداش. -چند روز طول می‌کشه؟ -یک هفته تا ده روز. _مادر و الهه رو حتما با خودت ببر فرشته جان یا اصلا خودت هم نرو. گفته بودی که آنها زیاد مایل به آمدن نیستند و من که ترس آتشباران دیگری در شهر مثل خوره افتاده بود به جانم، پایم را توی یک کفش کردم که حتما آنها را هم با خودت ببری. آن روزها بحث پذیرش قطعنامه بود و من گمان می‌کردم تا شما برگردید موضوع قطعنامه قطعی می‌شود و بمبارانها هم تمام. گفتم: - تا برگردید کلاسهای من هم تموم شده و برای تعطیلات عید به خمین میام و همه دور هم جمع می‌شیم. و تو از تصور سفره هفت سینی که همگی کنارش جمع شویم ذوق کرده بودی و رضایت مادر و الهه را گرفته و عازم شده بودی. زنگ زدی و خیالم را راحت کردی که هر سه با هم می‌روید. خیالم راحت شده بود. کارهایم را جمع و جور کردم. شور و شوق عید افتاده بود به جانم. ده روز بعد یعنی درست ۲۵ اسفند با یکی دو نفر دیگر از همشهری‌ها که مثل من دانشجوی اصفهان بودند راهی زادگاهمان شدیم. از شیشه مینی بوس به دشتهای اطراف نگاه می‌کردم اما چهره تو را می‌دیدم که بعد از چند ماه دوری با چشمانی که از شادی برق می‌زند در را به رویم باز می‌کنی و مرا در آغوش می‌گیری و من با جمله " زیارت قبول فرشته جان" همه دلتنگی ام را یکجا در نگاهم می‌ریزم و می‌بوسمت. و بعد مادر را می‌دیدم که در بالکن ایستاده است و با نگاهش قربان صدقه قد و قامتم می رود و اشک و لبخند را در هم گره می‌زند و شانه هایم را می‌بوسد و بعد می‌رود عطر حرم و پیراهنی که لابد برایم سوغات گرفته است می‌آورد و جلوی رویم می‌گذارد. به دشتهای اطراف نگاه می‌کردم و لحظه لحظه این دیدار را در خیالم به تصویر می‌کشیدم. آنقدر غرق رویای شیرین با شما بودن می‌شدم که صدای خش دار رادیو که در مینی بوس پخش می‌شد را نمی‌شنیدم انگار. تیتراژ اخبار ساعت دو عصر که پخش شد از رویاها کنده شدم. سکوت مسافران برای شنیدن آخرین اطلاعات جنگ خبر از دلهره‌ای می‌داد که در جان تک تکشان پرسه می‌زد. ریتم آرام ضربان قلبم ناهماهنگ شد. هراسی که ده روزی می‌شد دست از دلم برداشته بود یک جا پرتاب شد روی قلبم و سنگینی‌اش نفسم را کند کرد. گوینده اخبار هنوز شروع نکرده بود که عرق سردی نشست روی کف دستانم. سر خط خبر این بود: "رژیم تجاوزگر بعثی امروز بخش‌هایی از شهرستان خمین در استان مرکزی را بمباران کرد."... . . . ... @Romaysa135
رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی ) به قلم: مولود توکلی قسمت آخر 🌷🌷🍃🍃 گلویم خشک شد. آب دهانم فرو نمی‌رفت. انگشتان دستانم به ارتعاش افتاد. نمی‌دانم چقدر طول کشید که به خمین رسیدیم خواهر. فقط می‌دانم به ترمینال شهر که رسیدیم پریدم پایین و از اولین رهگذری که دیدم پرسیدم که« کجای شهر بمباران شده » و جوابی که شنیدم بدنم را سرد کرد: -دبیرستان شهید مصطفی خمینی و منزل شهید فراهانی. سوال دومم را با همان نیمه جانی که برایم مانده بود پرسیدم: - کسی هم چیزیش شده؟ - همه خانواده شهید فراهانی شهید شدند. نمی‌دانم از ترمینال تا خانه‌مان را چطور دویدم فرشته جان. نمی‌دانم چند بار زمین خوردم و بلند شدم خواهر. نمی‌دانم چند بار در راه ضجه زدم و فریاد کشیدم. فقط یادم هست وقتی رسیدم منظره‌ای دیدم که زانو زدم، کوله از دوشم افتاد و هق‌هق گریه‌هایم در ویرانه‌‌ای که می‌دیدم پیچید. به جای خانه دوست داشتنی و زیبایمان ‌تلی از خاک و خاکستر مانده بود که دود از آن بالا می‌رفت‌. سطحی صاف و مسطح؛ بی آنکه حتی دیوار یا ستونی یک متری هم دیده شود. همسایه‌ها نمی‌دانستند چطور آرامم کنند. گفتند که مادر و خواهرانت خوبند و در بیمارستان بستری هستند. گفتند پدرت در خانه نبوده و سالم است. نمی‌دانستم راست می‌‌گویند یا می‌خواهند اندک اندک جام تلخ حقیقت را به کامم بریزند؛ اما اندکی دلخوشی نیاز بود تا بتوانم روی دو پایم بایستم و همراه با آنها خودم را به بیمارستان برسانم. ولوله عجیبی افتاده بود در بیمارستان. همه می‌دویدند انگار. رفتیم زیرزمین. گفتند همه اتاق‌عمل ها به آنجا منتقل شده‌اند. الهه خواهر شانزده ساله ام را پیدا کردیم. همان موقع داشت عمل می‌شد. چند ترکش توی دستانش فرو رفته بود. همین که می‌دیدم نفس می‌کشد اشک شوق روی گونه‌هایم راه افتاد. سراغ تو و مادر را که گرفتم بی‌آنکه به چشمهایم نگاه کنند گفتند: - در اتاق‌های دیگر بستری هستند. در تن صدایشان هیچ قطعیت و استواری احساس نمی‌شد. دلم می‌خواست باور کنم و در ذهنم تداعی کنم چهره شما را که روی تخت دراز کشیده‌اید و با دیدن من نیم‌خیز می‌شوید؛ اما تپش مدام قلبم از اتفاقی خبر می‌داد که رویاهایم را محو می‌کرد. گفتم: - شما را به خدا اگر اتفاقی افتاده به من بگید‌. و گفتند و تمام تصورات ساختگی‌‌ام از آغوش گرمی که مرا در بر‌ میگرفت یکجا سوخت. دستانم را گرفتند و به اینجا آوردند؛ سردخانه بیمارستان. سرمایی که در جان من نیز رخنه می‌کند و قلبم را به انجمادی همیشگی می‌کشاند. لباسهای خاکی و چهره پر از گرد و غبارتان از آواری حکایت می‌کند که چنان ناگهانی فروریخته که فرصت پلک زدن هم پیدا نکرده اید. گفتند که تو جلوی درب خانه بوده‌ای و همان‌جا زیر آوار نفسهایت قطع می‌شود و مادر در اتاق بوده و بعد از بیرون کشیدن از آوار، صدای نفسهای ضعیفش را الهه شنیده اما تا رسیدن به بیمارستان همان اندک امید حیات هم قطع می‌شود. لامپهای اتاق‌ها وسالن‌های بیمارستان یکی یکی روشن می‌شود و من به تلخ‌ترین شب زندگی‌ام نزدیک‌تر. سکوت و تاریکی، حقیقت را عریان‌تر از آنچه در همهمه روز می‌گذرد نشان میدهد. انگار زمین و زمان دست به دست هم می‌دهند تا مرا به تمرکزی ناگزیر بر اندوهت بکشانند. ساعتی را کنار تخت الهه می‌مانم و تسلایش می‌دهم و ساعتی بعد را اینجا در سردترین اتاقک بیمارستان، کنار تو و مادر. حجم بی‌تابی‌ام را هیچ چیز آرام نمی‌کند. مدام چهره تو و مادر را می‌پایم؛ آنقدر که تصویرتان را برای یک عمر ندیدن در حافظه‌ام ذخیره کنم؛ آنقدر که تمام روزهایی که خوب نگاهتان نکرده ام را جبران کنم. چروکهای پیشانی مادر بیشتر دلم را ریش می‌کند یا روی جوان و کم سال تو؟ نمی‌دانم. موهای سپیید مادر بیشتر اشکهایم را می‌فشاند یا خرمن موهای خرمایی رنگ تو؟ نمی‌دانم. شاید بتوان بعد از تو احساس داشتن خواهر را اندکی با وجود دیگر خواهرانم در وجودم زنده کنم. اما احساس مادر داشتن حسی بود که به نقطه پایان رسیده بود. تجربه ای بدون تکرار و دردی بی مرهم. امشب در هجوم بی‌کسی و غربت له می‌شوم؛ همان‌طور که پدر... بی‌مادر، بی‌خواهر، بی‌برادر، بی‌سرپناه؛ رسیدن به اوج بی‌پناهی در یک لحظه ناگزیر. بگذار نگاهت کنم. بگذار تا وقت هست آن‌قدر صورتت را زیر بارش اشکهایم بشویم تا دیگر هیچ رد خونی روی پیشانی‌ات نماند. می‌ترسم پرتو طلایی خورشید از لای چارچوب این درب زنگ زده سرک بکشد و صدایم کنند که وقت رفتن است... . . . شادی روح بانوی شهید عذرا سادات نورد و دختر بزرگوارشان بانوی شهید اقدس فراهانی صلوات🌷🌷 @Romaysa135