eitaa logo
رمیصاء
307 دنبال‌کننده
416 عکس
71 ویدیو
1 فایل
ارائه الگوی بانوی مجاهد مسلمان ایرانی ارتباط با ادمین کانال رمیصاء: @AtiehAvini
مشاهده در ایتا
دانلود
⭐️ تنها ۹ روز باقی مانده است... @romaysa135
بانوی شهید اشرف تیموری🌷🌷 @romaysa135
رمیصاء
بانوی شهید اقدس فراهانی🌷🌷 #نگارا #لشکر_فرشتگان @romaysa135
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی ) نویسنده: مولود توکلی قسمت اول 🌷🌷🍃🍃 بگذار نگاهت کنم. بگذار تا وقت هست آن‌قدر صورتت را زیر بارش اشکهایم بشویم تا دیگر هیچ رد خونی روی پیشانی‌ات نماند. می‌ترسم پرتو طلایی خورشید از لای چارچوب این درب زنگ زده سرک بکشد و صدایم کنند که وقت رفتن است. می‌ترسم؛ درست مثل همان روزها که مسعود می‌خواست برود و من طوری نگاهش می‌کردم که انگار می‌خواستم تمام جزئیات چهره‌اش را به خاطر بسپارم؛ مثل یک نقاش که بخواهد طرحی پرتره از چهره سوژه‌اش بکشد و ناچار باشد همه چیز را با دقت نگاه کند. می‌ترسم؛ درست مثل همان روزها که می‌خواستم مثل مسعود بروم و چین‌های روی پیشانی مادر را می‌شمردم و فکر می‌کردم با رفتنم این چروک‌ها چقدر بیشتر خواهد شد. می‌بینی فرشته جان! من سالهاست این ترس‌ها را می‌شناسم؛ آن‌قدر که انگار در جانم ریشه دوانده اند. گاهی فکر می‌کنم ترس زاده تنهایی است. هر وقت حس تنهایی بیاید سراغم ناخودآگاه می‌ترسم انگار. می‌دانی ما همیشه تنها بودیم خواهر. زندگی در شهری بی‌هیچ کس و کار. چقدر غصه‌دار می‌شدم وقتی می‌دیدم بچه های همسایه، خاله‌ و دایی و عمه و عموهایشان، یک روز در میان می‌آیند خانه‌شان و با بچه‌هایشان بازی می‌کنند؛ اما ما انگار با غربت و تنهایی زاده شده‌ بودیم. گاهی با خودم می‌گفتم کاش باباجان هیچ‌وقت کارمند دادگستری نمی‌شد تا از اداره‌اش دستور بگیرد که از تهران به خمین بیاید و محبور شود دست زن و فرزندش را بگیرد و بیاید در شهری زندگی کند که هیچ خویشاوندی ندارد. می بینی فرشته جان! ما از همان روزها مزه تنهایی را چشیده‌ایم. از همان روزها که به جای فامیل نداشته‌مان با همسایه‌ها به دشت‌های سبز اطراف شهر می‌رفتیم. یادت هست خواهرم؟! یادت هست که از میان همه خواهر‌ها و برادرهایمان دست‌های تو را می‌گرفتم و تا دامنه تپه ها می دویدم. یادت هست هر بار که به زمین می‌خوردم، هر بار که با بچه‌های همسایه دعوایم می‌شد، هر بار که کسی به من حرف زوری می‌زد بی‌اختیار تو را صدا می‌زدم؛ تو را فرشته جان؛ تو را که فقط در شناسنامه‌ات اقدس بودی و برای همه ما فرشته. فرشته‌ای که تنها دو سال از من بزرگ‌تر بود اما وقتی صدایش می‌کردم از جا می‌پرید و کنارم می‌آمد؛ اشک‌هایم را پاک می‌کرد، در آغوشم می‌کشید، بغضم را فرو می‌نشانید و مادروار آرامم می‌کرد‌. مادر کوچکم چقدر دلم هوای دستهای لطیفت را کرده است که بکشی بر موهایم و بوسه ای که بکاری بر پیشانی‌ام تا آرام شوم و رهایم کنی از این هجوم ترس و تنهایی در این اتاقک سرد. انگار تک تک سلولهایم دارد یخ می‌زند و سرما دارد از توی دستهای تو می‌دود درون تنم. گاهی بدن نحیف تو را از روی این روپوش خاک‌آلود لمس می‌کنم و گاهی شانه‌های مادر را... . . . ... @Romaysa135
یک مرتبه ایشان شروع کردند از روز واقعه ی فیضیه صحبت کردن و هیجان خاصی را خصوصا در بین جوانان ایجاد کردند. کم کم زمزمه های لعن و نفرین به شاه و مزدورانش از گوشه و کنار به گوش میرسید... ناگهان متوجه شدیم آقای خراسانی یک پیراهن خونین که مربوط به روز واقعه بود را از زیر عبای خود بیرون کشیده و جملاتی را در این رابطه با صدا ی بلند بیان کردند. همین کار کافی بود تا مردم به خروش بیایند و از جای خود برخیزند و یک صدا شعار مرگ بر شاه سر دهند. کار که به اینجا کشیده شد مامورین نظمیه وارد مسجد شده و به جان مردم افتادند، ما زنان هم طبیعتا ترسیده و به سمت در خروجی به راه افتادیم، از صدای شعار مردم و عربده ی مامورین قیامتی به پا شده بود، صدای ضربات باتوم بر سر جوانان و شلیک چند گلوله به گوش رسید، با صدا ی گلوله جیغ زنان هم بلند شد. دلم برا ی شوهر و پسرانم خیلی شور میزد، از مسجد که خارج شدم در ازدحام جمعیت سعی کردم خودم را به قسمت مردانه برسانم بلکه بتوانم از یکی از اعضای خانواده ام خبر بگیرم ، اما مامورین اجازه نمی دادند و با داد و هوار مردم را متفرق میکردند. باید به خانه برمیگشتم اما تا خبری از شوهرم یا پسرانم نمیگرفتم پای رفتن نداشتم. کمی که از مسجد فاصله گرفتم ناگهان دستی از پشت چادرم را تکان داد، دلم هری ریخت… +ادامه دارد… 🌹🍃 روایتی از بانو عصمت ابراهیمی مادر شهیدان حمید و مجید بهشتی، شهرستان خمین🌹🍃 نویسنده : تهمینه قناتی @romaysa135
رمیصاء
بعثت خون ده: ام الادب، حضرت ام البنین (س) تویی اوج زن‌های مردآفرین شدی بعد زهرا تو زهراترین تو ام ا
بعثت خون 1433- ده- از بلندای آسمان.mp3
9.14M
ماجرای کربلا شرح بلای زینب است عصر عاشورا شروع کربلای زینب است شرح صدرش در نمی آید به فهم اهل دل صبر زینب آیت صبر خدای زینب است پرچم سرخی که عاشورا به خاک و خون نهاد بر سر پا باز با صبر و رضای زینب است رو «اَلم نَشرَح لَک صَدرَک» بخوان کاین آیه را عشق گفتا بعد پیغمبر، ثنای زینب است (س)
28.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اثر جهانی یک زن... کلیپ زیبای استاد رائفی پور در رابطه با حضرت زینب سلام الله علیها (س) @romaysa135
رمیصاء
بانوی شهید اشرف تیموری🌷🌷 #لشکر_فرشتگان #نگارا @romaysa135
بانوی شهید پروانه حمزه ایی🌷🌷 #لشکر_فرشتگان #نگارا @romaysa135
رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی ) نویسنده: مولود توکلی قسمت دوم 🌷🌷🍃🍃 می‌دانی فرشته جان! این شانه‌ها حکایت غریبی دارد برای من. یاد شبهایی می‌افتم که در بحبوحه شور چهارده پانزده سالگی‌ام تا نیمه شب با بچه‌های بسیج می‌ماندم و هر بار که به خانه می‌آمدم چشمهایم قفل می‌شد در نگاه‌های نگران مادر که زور خواب به آنها نرسیده بود و پلک‌ها را به زحمت باز نگه‌داشته بود تا برگردم و من را ببیند و آرام شود. این شانه‌های سرد مرا یاد آن شب‌ها می اندازد که دلش می‌خواست مرا در آغوش بگیرد. یاد آن شب‌ها که عطش بوسیدن من روی لبهایش فریاد می‌زد؛ اما من با همه غرور نوجوانی‌ام ابروهایم را در هم گره می‌کردم و بزرگ شدنم را به رخ می‌کشیدم. می‌دانی خواهرکم! آن روزها گمان می کردم این کارها، رفتار بچه ننه‌‌های لوس است که به آغوش مادر بروند، شانه‌هایش را لمس کنند و بوسه مهربانش را بنوشند. اما حالا ببین که این شانه‌های سرد تشنه بوسه های مادر، چطور غرور مضحک نوجوانی‌ام را تحقیر می‌کنند. تو هم مثل من نگاهش کن فرشته جان‌. ببین که آوار هم نتوانسته روسری گره کرده‌اش را باز کند. انگار تقلای این بمب ویرانگر هم توان آن را نداشته که تاج عفاف را از سرش بردارد. دلم تنگ شده برای چادر و مقنعه‌اش که هیچگاه از روی ماه گونه‌اش کنار نرفت. دلم تنگ شده است برای آن روزها که هر وقت یکی از خواهرها به سن تکلیف می‌رسید روسری کوچکی برایشان دست و پا می‌کرد، با آن، موهای خرمایی رنگشان را می‌پوشانید و بوسه‌ای بر پیشانیشان حواله می‌کرد. دلم تنگ است برای آن روزها که وقتی در آغاز نوجوانی‌ام به نماز می‌ایستادم غرق تماشایم می‌شد و با هر نگاهش هزار مرحبا روی لبهایش می‌شکفت. همان‌گونه که هر روز با صد حمد و صلوات، مسعود را همراهی می‌کرد؛ همان روزها که بحبوحه انقلاب در هر کوی و برزنی احساس می‌شد. یادت هست فرشته! من دوازده ساله بودم و مسعود ۱۷ ساله. چقدر دلم می‌خواست همراهش بروم. می‌خواستم من هم کنار او و رفقایش در خیابان‌ها شعار بدهم؛ اما مادر نمی‌گذاشت بروم. می‌گفت هنوز بچه‌ای و ای کاش فقط چند سال بزرگ تر بودم تا بیشتر کنار قدمهایش راه رفته بودم؛ تا بیشتر آن همه شوق را نفس کشیده بودم. کنار مسعود بودن لذت عجیبی داشت خواهر. همیشه به قد بلند و رشیدش نگاه می‌کردم و کیف می‌کردم. حتی وقتی کوچک‌تر بود و با هم برف‌های روی پشت بام را می‌ریختیم توی باغچه حیاط و تپه ای می‌شد یک و نیم متری. بعد با هم درون تپه مان را خالی می‌کردیم تا یک غار دنج بسازیم و از همانجا پناه می‌گرفتیم مقابل دشمن خیالی‌مان و بعد با گوله برفی ها حسابی از خجالتشان در می‌آمدیم. یادت هست به جای دشمن فرضی تو را نشانه می‌گرفتم و حسابی لجت می‌گرفت. من جرزنی می‌کردم یا تو، یادم نیست؛ که هر بار یه قل دو قل بازی‌می‌کردیم یا وسطی و یا اسم فامیل آخرش از دست تو حرص می‌خوردم و تو از دست من. اما خوب یادم می‌آید که کمی که بزرگ‌تر شدی چقدر صبور شدی. در درس‌هایم همیشه خیالم تخت بود که هستی و مهربانانه و دلسوزانه کمکم می‌کنی. شکیبایی‌‌ات بیش از هر چیز یادم مانده‌ است خواهر. انگار با همان صبر مثال زدنی‌ات زندگی‌ات را مدیریت می‌کردی. انگار با همان صبرت مراقب بودی که مبادا کسی از تو برنجد... . . . ... @Romaysa135
رمیصاء
ماجرای کربلا شرح بلای زینب است عصر عاشورا شروع کربلای زینب است شرح صدرش در نمی آید به فهم اهل دل صب
بعثت خون 1433- یازده-سمت بهشت.mp3
14.97M
دشمن شده از صبوری‌اش درمانده این شیر زن دلیر، این فرمانده آن روز حسین یک‌صدا زینب بود آیینۀ غیرت خدا زینب بود هر چند امام و مقتدا بود حسین پغمبر کربلا، ولی زینب بود قسمت پایانی... (س)
رمیصاء
8 روز ... 🔸0⃣8⃣ @romaysa135
#شمارش_معکوس 🔹🔸فقط یک هفته ی دیگر تا برگزاری مهمترین رویداد فرهنگی استان مرکزی در حوزه بانوان.... 0⃣7⃣ @romaysa135