رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹
(روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی )
نویسنده: مولود توکلی
قسمت چهارم
🌷🌷🍃🍃
یکی از شبهای آذرماه ۵۹ بود که برای اعظم خواهرمان مهمان آمد، یکی از همکارانش در بیمارستان که مثل او ماما بود.
من داشتم مشقهایم را مینوشتم و تو مثل همیشه شعری زیبا به چشمت خورده بود و داشتی با اشتیاق برای خودت یادداشت میکردی و لابد بعدش میخواستی دور و برش را پر از گل و بلبل کنی. عشقت این بود که شعری را با سلیقه ادبی خودت انتخاب کنی و برای حاشیه اش گلستان بسازی. آن شب هم سرت در میان دفترت بود که آن خانم آمد.
چند ساعتی ماند و با اعظم حرف میزد. صحبت به غایب خانهمان ،مسعود، کشیده شد. بعد آرام به تو گفت:
_میشود آلبومتان را ببینم؟
اعظم آلبوم را آورد و ورق به ورق نشان داد و برایش توضیح میداد. هر وقت به عکس مسعود میرسید عکس العمل آن خانم عجیب بود. گاهی لبخند میزد، گاهی چشمانش از تحسین پر میشد و حتی قربان صدقهای میرفت و گاهی اشکی بیاختیار از گوشه چشمش سرازیر میشد که سعی میکرد زود آن را پاک کند تا کسی نبیند.
اما من میدیدم؛ همه واکنشهای ضد و نقیضش را حس میکردم و با همه کوچکیام حضور او در آن وقت شب و رفتارهای عجیبش را با تردید و ترسی غریب نگاه میکردم. حتی وقتی رفت آن وحشت غریب هنوز در دلم جا مانده بود. انگار فهمیده بودم قاصد خبر شهادت مسعود بود. قاصدی که نتوانسته بود پیامش را به مقصود برساند. خبر بارها تا توک زبانش آمده بود و همانجا خشک شده بود. شاید هر بار به چشمهای ما نگاه کرده بود شرم و هراس، از گفتن پشیمانش کرده بود.
آن شب خوابم نمیبرد خواهر؛ حتما شبیه تو، حتما شبیه مادر. چه صبحی در انتظارمان بود؟ دلشوره تمام وجودم را پر کرده بود و انگار دلم میخواست هیچگاه این سیاهی ساکت شب به روشنایی پرآشوب صبح تبدیل نشود. اما صبح آمد، با جسارت تمام؛ و اشعه اش از لابلای پرده سفید اتاق به چشمهای بی خواب من پوزخند زد.
مادر تازه سفره صبحانه را جمع کرده بود که صدای زنگ در مثل پتکی دردناک در چهارسوی مغزم پیچید. چیزی در دلم فرو ریخت. پدر جلوی در رفت. از لای پرده تور پنجره دیدم که چند نفر از دوستان انقلابیاش بودند؛ از همان دوستان به قول معروف، همیشه در صحنه اش.
سرم را که برگردانم دیدم همه گوشهای از پرده را کنار زدهاید و مثل من به آن ملاقات مشکوک جلوی در نگاه میکنید. چقدر دلهایمان به هم نزدیک بود و این اضطراب کشنده به یک میزان همه ما را آشفته کرده بود.
دوستان پدر رفتند و او به داخل خانه برگشت. هیچ کداممان چیزی نپرسیدیم، حرفی نزدیم. همه یک سوال در ذهنمان جولان میداد اما جرات به زبان آوردنش را نداشتیم.
و پدر که انگار از چشمهای همه بخواند، خودش لب از لب وا کرد و جملهای گفت که بیشتر از قبل ویرانمان کرد.
- گفتند برای مسعود اتفاقی افتاده.
همین یک جمله را گفت و تمام؛ و ما همگی دوباره در همان بهت ترسناک فرو رفتیم و زبانمان قفل شد؛ بی آنکه بپرسیم آخر چه اتفاقی. انگار همه جواب این سوال نپرسیده را خوب میدانستیم...
.
.
.
#ادامه_دارد...
#روایت_بانوان_حماسه_ساز
#دختری_با_تمنّای_سرخ
@Romaysa135
♦️مهمترین رویداد فرهنگی استان مرکزی در حوزه بانوان♦️
✳️ اجلاس بانوان کنگره ملی نقش امام خمینی(ره) در دفاع مقدس و ۶۲۰۰ شهید استان مرکزی
⭕️ نسخه ای کارآمد و جهانی، الگوی سوم(زن نه شرقی و نه غربی) بانوی مجاهد مسلمان ایرانی
✅ سخنران: دکتر طوبی کرمانی (دبیر کل اتحادیه جهانی زنان مسلمان)
✅ با حضور: فاطمه رادمنش (هنرمند عصر جدید)
✅ همراه با حضور مهمانان بین المللی از ۳۰ ملیت از کشورهای آرژانتین، برزیل، آلمان، انگلستان، آمریکا و …
🔺نشست تخصصی با حضور مهمانان خارجی
📚 رونمایی از ۲۲ عنوان تألیف در حوزه بانوان
و اجرای برنامه های متنوع و جذاب با محوریت بانوان
🔷 چهارشنبه ۲۷ شهریور ماه ۱۳۹۸، ساعت ۳۰: ۸ صبح
🔶 بلوار فاطمیه، سالن پیامبر اعظم، استانداری مرکزی
@romaysa135
رمیصاء
#شمارش_معکوس 🔹🔸فقط ۶ روز دیگر تا برگزاری مهمترین رویداد فرهنگی استان مرکزی در حوزه بانوان.... 0⃣6⃣
#شمارش_معکوس
🔹🔸فقط 5 روز دیگر
تا برگزاری مهمترین رویداد فرهنگی استان مرکزی در حوزه بانوان....
0⃣5⃣
@romaysa135
رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹
(روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی )
نویسنده: مولود توکلی
قسمت پنجم
🌷🌷🍃🍃
من توی دلم دست به دامان انکار شده بودم و لابد تو و مادر و بقیه هم حتما. می گفتم دروغ است. اشتباه میکنند. داداش مسعود زنده است. سالم است و به زودی برمیگردد.
اما وقتی ساعتی بعد چند نفر سپاهی آمدند جلوی در نیمه باز خانه، دیگر از این انکار خیالی هم کاری بر نیامد.
یادت هست فرشته جان! یادت هست که از آن روز به بعد چروکهای پیشانی مادر بیشتر شد و غم غریب چشمانش واضحتر از قبل و حتی قامتش خمیدهتر.
دل بیتابش تنها کنار مزار مسعود آرام میگرفت و صدای هقهق گریهاش آنجا رها میشد.
بغضی که تا شبهای جمعه در گلویش نگه میداشت تنها وقتی چادر نماز به سر میکرد و سجادهاش را پهن میکرد از لرزش شانههایش دیده میشد .
وقتی حرفی از مسعود به میان میآمد سرازیر شدن اشک از گوشه چشمهایش چقدر دردناک بود.
مسعود فرزند اولش بود و هر لحظه ای که میگذشت خاطرهای از جوان رشیدش برایش تازه میشد.
چقدر غریب بود این مادر. نه خواهری و نه برادری در این شهر که بیایند و سر بر شانههایشان بگذارد یک دل سیر گریه کند و مگر از چند کودک و نوجوان قد و نیم قد بر میآید که جای خالی این شانه ها را پر کنند.
و تو فرشته جان چطور کنار آمدی با جای خالی قد بالا بلندش در کنارت؛ یادم هست که میگفتی وقتی در کوچه و خیابان با مسعود قدم میزنی ناخودآگاه انگار میبالی به این برادر شاخ شمشادت؛ انگار تکیه کردهای به محکمترین پشتوانه دنیا، و حالا تتها در بهشت شهدای خمین میتوانستی کنار مزارش بنشینی، مادر را در آعوش بگیری و سر بر شانههایش یک دل سیر اشک بریزی تا شاید آرام بگیری. تو فقط شانزده سال داشتی و مگر دل کوچکت تاب چنین خبر هولناکی را داشت. هیچکداممان تاب نداشتیم.در آن بیست و چهار ساعت اول بعد از خبر چقدر جای اقواممان خالی بود تا اندکی تسلایمان دهند؛ اما تا خبر به آنها برسد و بخواهند از تهران به خمین بیایند طول می کشید.
آن غربت و تنهایی در شبانه روز اول چقدر هولناک بود. فقط دلمان خوش بود به همسایه ها.
و مگر میشد نبودن مسعود را باور کرد. یادت هست هر گاه صدای زنگ در میآمد بی محابا از جا بلند میشدیم و به چارچوب در خیره میماندیم و همه به این امید واهی جان میدادیم که: «حتما مسعود است. حتما برگشته. مسعود برگشته» و به گمانم شش ماه طول کشید تا باور کنیم دیگر هرگز قاب در خانه، قد رعنایش را در خود نخواهد دید.
همان قد بالابلندی که هر وقت میآمد لبخند روی لبهایش کاشته بود و با عطر خندههایش به همه ما جان میداد انگار. بعد از انقلاب که در ژاندارمری کار میکرد معمولا ماموریتهای برونشهری میرفت برای رفع منازعات در روستاها یا از بین بردن درگیری در جادهها.
یادت هست هر بار که برای لختی استراحت به خانه میآمد اسلحه و دیگر ادوات نظامی هم با خودش میآورد. یکهو میآمدیم داخل خانه میدیدیم کنار اسلحهای که گذاشته بود کنج خانه، از فرط خستگی خوابش برده...
.
.
.
#ادامه_دارد...
#روایت_بانوان_حماسه_ساز
#دختری_با_تمنّای_سرخ
@Romaysa135
15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷از دامن زن، مرد به معراج می رود …
#تماشایی
#لازم_الاجرا
@romaysa135
رمیصاء
یک مرتبه ایشان شروع کردند از روز واقعه ی فیضیه صحبت کردن و هیجان خاصی را خصوصا در بین جوانان ایجاد ک
کمی که از مسجد فاصله گرفتم ناگهان دستی از پشت چادرم را تکان داد، دلم هری ریخت ، برگشتم دیدم شوهرم است . نفس نفس میزد مرا آهسته به داخل کوچه ای برد.
پرسیدم : حالت خوبه؟
گفت: نگران نباش ... همین الآن سریع برو خونه ... آماده باش که آقای خراسانی رو قراره بیاریم اونجا مخفی کنیم ... از ترس زبانم بند آمده بود ... می خواستم از بچه های مان بپرسم که گفت: برو سریع معطل نکن و بدو بدو به سمت مسجد حرکت کرد . چادرم را زیر بغلم جمع کردم و به سرعت به سمت خانه رفتم .
تا رسیدم و دختر ها را توجیه کردم دیدم از پشت بام صدایی می آید ، با ترس و لرز به داخل حیاط رفتم دیدم شوهرم و پسرم منوچهر به همراه آقای خراسانی دارند از نرده بام پایین می آیند . معلوم شد ایشان را از مسجد، پشت بام به پشت بام فراری دادند.
زهرا دختر بزرگم را برای کمک صدا زدم و به دختر کوچکم زهره گفتم داخل اتاق بماند. شوهرم حاج آقا را به یکی از اتاق ها برد تا لباسش را عوض کند .
منوچهر را صدا زدم ، گفتم: مادر پس داداشات کجا هستند حالشون خوبه؟
گفت : نگران نباش مامان حالشون خوبه .
تا نمیدیدمشان دلم راضی نمی شد ، گفتم: منوچهر راستش و بگو نکنه زخمی شده باشند؟
گفت: نه مامان داداش هام سالم و سلامتن فقط یه سری از بچه ها زخمی شدند ، احتمالا بیارنشون خونه ما ، شما آماده باشید .
گفتم: چرا بنده های خدا رو بیمارستان نمیبرند ؟
گفت: مادر من اینا همشون تحت تعقیب اند بیمارستان بروند از اون طرف صاف می افتند دست ساواک .
شوهرم از اتاق بیرون آمد عبا و عمامه ی آقای خراسانی دستش بود داد دست من و گفت: برو این ها رو یه جای خوب قایم کن .. . خدا رو شکر پشت بوم مسجد به خونه ما راه داشت وگرنه بنده خدا افتاده بود دست این خدانشناس ها ... به زور از لای جمعیت فراری شون دادیم ... خانم اینا رو ببر بذار یه جایی کسی نبینه ...
می خواستم دوباره حال حمید و مجید را بپرسم اما شوهرم رفت پیش آقا ی خراسانی ، تا پسرانم همه در خانه جمع نمی شدند خیالم راحت نمی شد . زهرا را فرستادم تا آب بجوشاند برای زخمی ها ، خودم هم رفتم تا لباس ها را داخل کمد بگذارم.
همین که وارد اتاق شدم یک دسته کاغذ از لای عبا روی زمین پخش شد ، یکی از آن ها را برداشتم، خیلی ترسیدم. از ظاهرش پیدا بود که اعلامیه است.
+ادامه دارد…
🌹🍃 روایتی از بانو عصمت ابراهیمی مادر شهیدان حمید و مجید بهشتی، شهرستان خمین🌹🍃
نویسنده : تهمینه قناتی
#روایت_بانوان_حماسه_ساز
@romaysa135
#شمارش_معکوس
🔹🔸فقط ۴ روز دیگر
تا برگزاری مهمترین رویداد فرهنگی استان مرکزی در حوزه بانوان....
0⃣4⃣
@romaysa135