eitaa logo
رمیصاء
307 دنبال‌کننده
416 عکس
71 ویدیو
1 فایل
ارائه الگوی بانوی مجاهد مسلمان ایرانی ارتباط با ادمین کانال رمیصاء: @AtiehAvini
مشاهده در ایتا
دانلود
شب عاشورا بود. می دانستیم صدایمان در بیاید، عراقی ها می ریزند سرمان، دمار از روزگارمان در می آورند. یا بدتر، می ریزند توی قاطع معلولین و سالمندان، می زنندشان. اردوگاه، ساکتِ ساکت بود. توی آن سکوت، یک دفعه صدای نوحه خواندن بلند شد. اول، آرام بود. گوش هایمان را چسبانده بودیم به دیوارها که صدا را بشنویم. خواهر ها بودند. داشتند عزاداری می کردند. کم کم صدایشان بلندتر شد. ما هم شروع کردیم. سرِ آن سینه زنی، حسابی کتک خوردیم. عاشوراهای سال های بعد، دیگر عراقی ها جرات نمی کردند جلوی عزاداریمان را بگیرند. @romaysa135
رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی ) نویسنده: مولود توکلی قسمت سوم 🌷🌷🍃🍃 از همان دوران دبیرستان، همکاری با ارگان‌های فرهنگی را شروع کردی؛ با بسیج و انجمن اسلامی به گمانم؛ درست شبیه فعالیت مسعود که مثل یک رویایی شیرین بود برایم؛ که خیلی زود با یک بیدارباش صبحگاهی رفت. در همان ماههای آخرین سال ۵۷ همیشه نبودنش مرا می‌ترساند. یادت که هست خواهر! خمین شهر امام بود و به همین خاطر جو امنیتی شدیدی بر آن حاکم بود. حتی در یک تظاهرات‌ تعداد زیادی از ادارات شهر در آتش سوختند. مسعود لحظه‌ای به زمین نمی‌نشست و این شور عجیب او انگار همه ما را هوایی کرده بود. یادت هست برای استقبال امام سر از پا نمی‌شناخت و هر طور بود خودش را به تهران رساند تا با چشمهای خودش آن لحظه بی‌نظیر را ثبت کند. حضور مسعود نفس دیگری می‌داد به تک تک ما؛ همان گونه که رفتنش ما را هوایی کرد، هوایی تر از قبل؛ درست مثل یک نقطه عطف؛ شروعی برای تحولی دوباره. مسعود همیشه چراغ آگاهی‌بخش خانه‌مان بود؛ اما حتما یادت هست که شهادتش دل و جانمان را بیدار کرد. آن‌قدر که هر کداممان بیشتر از پیش به تکاپو افتادیم. انگار این پیام شگفت خون بود که در وجودمان چنان بلوایی به پا کرد. یک شور وصف ناپذیر که با جان و روحمان کاری کرد که با تعصب و جدیت بیشتری پای آرمان‌های انقلاب بایستیم. انگار که وظیفه پاسداری از خونش در قلبمان موج می‌زند و تلاطم پر خروشش لحظه‌ای آراممان نمی‌گذارد‌. و چه حکایت غریبی داشت شهادتش! یادت هست خواهر! آن روزها کومله ها و گروهک‌های دموکرات کردستان را ناامن کرده بودند و از همان‌جا به بعثی ها هم کمک می‌کردند. مسعود فقط سه هفته بود که اعزام شده بود. او و دوستانش سوار بر یک لندرور از سنندج به طرف سردشت حرکت می‌کنند؛ بی آنکه بدانند همان گروهک‌ها سر راهشان کمین کرده‌اند و می‌خواهند توان لجستیک رزمنده ها را از کار بیندازند. لندرور که به آنها نزدیک می‌شود صدای رگبار در فضای جاده می‌پیچد. خون از گلوی مسعود سرازیر می‌شود. سرنشینان لندرور اسیر و تا بیست و چهار ساعت شکنجه می شوند. شکنجه! کلمه ای که نمی‌تواند اوج درد و زجر را به تصویر بکشد. نمی‌تواند نهایت غربت یک زخمی کنار یک وحشی را ترسیم کند. نمی‌دانم در آن یک شبانه‌روز چه گذشت بر نازنین برادرم و دوستانش.هیچ‌کس نمی‌داند. تنها چیزی که می‌دانیم حکایت رها شدن چند پیکر غرق خون بر لب جاده است؛ آن هم یک روز بعد از حادثه. می‌بینی خواهرکم! ما چنین داغی بر سینه داشته‌ایم و مگر داغ برادر گفتنی است؟! یادت هست آن روزها و شب‌ها را؟... . . . ... @Romaysa135
#شمارش_معکوس 🔹🔸فقط ۶ روز دیگر تا برگزاری مهمترین رویداد فرهنگی استان مرکزی در حوزه بانوان.... 0⃣6⃣ @romaysa135
10.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دروغ_دختر_آبی از عکس‌های آیسان تا ماجرای خودسوزی سحر خدایاری #تماشایی #وقایع @romaysa135
بانوی شهید طیبه فرقدان🌷🌷 @romaysa135
زن ریحانه است.mp3
2.05M
🌸زن ریحانه است... #رمیصآوا #لازم_الاجرا @romaysa135
رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی ) نویسنده: مولود توکلی قسمت چهارم 🌷🌷🍃🍃 یکی از شبهای آذرماه ۵۹ بود که برای اعظم خواهرمان مهمان آمد، یکی از همکارانش در بیمارستان که مثل او ماما بود. من داشتم مشق‌هایم را می‌نوشتم و تو مثل همیشه شعری زیبا به چشمت خورده بود و داشتی با اشتیاق برای خودت یادداشت می‌‌کردی و لابد بعدش می‌خواستی دور و برش را پر از گل و بلبل کنی. عشقت این بود که شعری را با سلیقه ادبی خودت انتخاب کنی و برای حاشیه اش گلستان بسازی. آن شب هم سرت در میان دفترت بود که آن خانم آمد. چند ساعتی ماند و با اعظم حرف می‌زد. صحبت به غایب خانه‌مان ،مسعود، کشیده شد. بعد آرام به تو گفت: _می‌شود آلبومتان را ببینم؟ اعظم آلبوم را آورد و ورق به ورق نشان داد و برایش توضیح می‌داد. هر وقت به عکس مسعود می‌رسید عکس العمل آن خانم عجیب بود. گاهی لبخند می‌زد، گاهی چشمانش از تحسین پر می‌شد و حتی قربان صدقه‌ای می‌رفت و گاهی اشکی بی‌اختیار از گوشه چشمش سرازیر می‌شد که سعی می‌کرد زود آن را پاک کند تا کسی نبیند. اما من می‌دیدم؛ همه واکنشهای ضد و نقیضش را حس می‌کردم و با همه کوچکی‌ام حضور او در آن وقت شب و رفتارهای عجیبش را با تردید و ترسی غریب نگاه می‌کردم. حتی وقتی رفت آن وحشت غریب هنوز در دلم جا مانده بود. انگار فهمیده بودم قاصد خبر شهادت مسعود بود. قاصدی که نتوانسته بود پیامش را به مقصود برساند. خبر بارها تا توک زبانش آمده بود و همان‌جا خشک شده بود. شاید هر بار به چشمهای ما نگاه کرده بود شرم و هراس، از گفتن پشیمانش کرده بود. آن شب خوابم نمی‌برد خواهر؛ حتما شبیه تو، حتما شبیه مادر. چه صبحی در انتظارمان بود؟ دلشوره تمام وجودم را پر کرده بود و انگار دلم می‌خواست هیچگاه این سیاهی ساکت شب به روشنایی پرآشوب صبح تبدیل نشود. اما صبح آمد، با جسارت تمام؛ و اشعه اش از لابلای پرده سفید اتاق به چشمهای بی خواب من پوزخند زد. مادر تازه سفره صبحانه را جمع کرده بود که صدای زنگ در مثل پتکی دردناک در چهارسوی مغزم پیچید. چیزی در دلم فرو ریخت. پدر جلوی در رفت. از لای پرده تور پنجره دیدم که چند نفر از دوستان انقلابی‌اش بودند؛ از همان‌ دوستان به قول معروف، همیشه در صحنه اش. سرم را که برگردانم دیدم همه گوشه‌ای از پرده را کنار زده‌اید و مثل من به آن ملاقات مشکوک جلوی در نگاه می‌کنید. چقدر دلهایمان به هم نزدیک بود و این اضطراب کشنده به یک میزان همه ما را آشفته کرده بود. دوستان پدر رفتند و او به داخل خانه برگشت. هیچ کداممان چیزی نپرسیدیم، حرفی نزدیم. همه یک سوال در ذهنمان جولان می‌داد اما جرات به زبان آوردنش را نداشتیم. و پدر که انگار از چشمهای همه بخواند، خودش لب از لب وا کرد و جمله‌ای گفت که بیشتر از قبل ویرانمان کرد. - گفتند برای مسعود اتفاقی افتاده. همین یک جمله را گفت و تمام؛ و ما همگی دوباره در همان بهت ترسناک فرو رفتیم و زبانمان قفل شد؛ بی آنکه بپرسیم آخر چه اتفاقی. انگار همه جواب این سوال نپرسیده را خوب می‌دانستیم... . . . ... @Romaysa135
🔻 برگزاری اولین نشست تخصصی بررسی تجربه ی زیسته بانوان در جنگ ویژه بانوان شاغل در ادارات و سازمان ها و فعالین فرهنگی با حضور جناب آقای دکتر بهرامی 🔸 زمان: شنبه بیست و سوم شهریور ماه – ساعت 10 صبح 🔸 مکان: سالن غدیر استانداری مرکزی #رویداد @romaysa135
♦️مهمترین رویداد فرهنگی استان مرکزی در حوزه بانوان♦️ ✳️ اجلاس بانوان کنگره ملی نقش امام خمینی(ره) در دفاع مقدس و ۶۲۰۰ شهید استان مرکزی ⭕️ نسخه ای کارآمد و جهانی، الگوی سوم(زن نه شرقی و نه غربی) بانوی مجاهد مسلمان ایرانی ✅ سخنران: دکتر طوبی کرمانی (دبیر کل اتحادیه جهانی زنان مسلمان) ✅ با حضور: فاطمه رادمنش (هنرمند عصر جدید) ✅ همراه با حضور مهمانان بین المللی از ۳۰ ملیت از کشورهای آرژانتین، برزیل، آلمان، انگلستان، آمریکا و … 🔺نشست تخصصی با حضور مهمانان خارجی 📚 رونمایی از ۲۲ عنوان تألیف در حوزه بانوان و اجرای برنامه های متنوع و جذاب با محوریت بانوان 🔷 چهارشنبه ۲۷ شهریور ماه ۱۳۹۸، ساعت ۳۰: ۸ صبح 🔶 بلوار فاطمیه، سالن پیامبر اعظم، استانداری مرکزی @romaysa135
رمیصاء
#شمارش_معکوس 🔹🔸فقط ۶ روز دیگر تا برگزاری مهمترین رویداد فرهنگی استان مرکزی در حوزه بانوان.... 0⃣6⃣
#شمارش_معکوس 🔹🔸فقط 5 روز دیگر تا برگزاری مهمترین رویداد فرهنگی استان مرکزی در حوزه بانوان.... 0⃣5⃣ @romaysa135
رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی ) نویسنده: مولود توکلی قسمت پنجم 🌷🌷🍃🍃 من توی دلم دست به دامان انکار شده بودم و لابد تو و مادر و بقیه هم حتما. می گفتم دروغ است. اشتباه می‌کنند. داداش مسعود زنده است. سالم است و به زودی برمی‌گردد. اما وقتی ساعتی بعد چند نفر سپاهی آمدند جلوی در نیمه باز خانه، دیگر از این انکار خیالی هم کاری بر نیامد. یادت هست فرشته جان! یادت هست که از آن روز به بعد چروکهای پیشانی مادر بیشتر شد و غم غریب چشمانش واضح‌تر از قبل و حتی قامتش خمیده‌تر. دل بی‌تابش تنها کنار مزار مسعود آرام می‌گرفت و صدای هق‌هق گریه‌اش آنجا رها می‌شد. بغضی که تا شبهای جمعه در گلویش نگه می‌داشت تنها وقتی چادر نماز به سر می‌کرد و سجاده‌اش را پهن می‌کرد از لرزش شانه‌هایش دیده می‌شد‌ . وقتی حرفی از مسعود به میان می‌‌آمد سرازیر شدن اشک از گوشه چشمهایش چقدر دردناک بود. مسعود فرزند اولش بود و هر لحظه ای که می‌گذشت خاطره‌ای از جوان رشیدش برایش تازه می‌شد. چقدر غریب بود این مادر. نه خواهری و نه برادری در این شهر که بیایند و سر بر شانه‌هایشان بگذارد یک دل سیر گریه کند و مگر از چند کودک و نوجوان قد و نیم قد بر می‌آید که جای خالی این شانه ها را پر کنند. و تو فرشته جان چطور کنار آمدی با جای خالی قد بالا بلندش در کنارت؛ یادم هست که می‌گفتی وقتی در کوچه و خیابان با مسعود قدم می‌زنی ناخودآگاه انگار می‌بالی به این برادر شاخ شمشادت؛ انگار تکیه کرده‌‌ای به محکمترین پشتوانه دنیا، و حالا تتها در بهشت شهدای خمین می‌توانستی کنار مزارش بنشینی، مادر را در آعوش بگیری و سر بر شانه‌هایش یک دل سیر اشک بریزی تا شاید آرام بگیری. تو فقط شانزده سال داشتی و مگر دل کوچکت تاب چنین خبر هولناکی را داشت. هیچکداممان تاب نداشتیم.در آن بیست و چهار ساعت اول بعد از خبر‌ چقدر جای اقواممان خالی بود تا اندکی تسلایمان دهند؛ اما تا خبر به آنها برسد و بخواهند از تهران به خمین بیایند طول می کشید. آن غربت و تنهایی در شبانه روز اول چقدر هولناک بود. فقط دلمان خوش بود به همسایه ها. و مگر می‌شد نبودن مسعود را باور کرد. یادت هست هر گاه صدای زنگ در می‌آمد بی محابا از جا بلند می‌شدیم و به چارچوب در خیره می‌ماندیم و همه به این امید واهی جان می‌دادیم که: «حتما مسعود است. حتما برگشته. مسعود برگشته» و به گمانم شش ماه طول کشید تا باور کنیم دیگر هرگز قاب در خانه، قد رعنایش را در خود نخواهد دید. همان قد بالا‌بلندی که هر وقت می‌آمد لبخند روی لبهایش کاشته بود و با عطر خنده‌هایش به همه ما جان می‌داد انگار. بعد از انقلاب که در ژاندارمری کار می‌کرد معمولا ماموریتهای برون‌شهری می‌رفت برای رفع منازعات در روستاها یا از بین بردن درگیری‌ در جاده‌ها. یادت هست هر بار که برای لختی استراحت به خانه‌ می‌آمد اسلحه و دیگر ادوات نظامی هم با خودش می‌آورد. یکهو می‌آمدیم داخل خانه می‌دیدیم کنار اسلحه‌ای که گذاشته‌ بود کنج خانه، از فرط خستگی خوابش برده... . . . ... @Romaysa135