رمیصاء
#شمارش_معکوس 🔹🔸فقط ۶ روز دیگر تا برگزاری مهمترین رویداد فرهنگی استان مرکزی در حوزه بانوان.... 0⃣6⃣
#شمارش_معکوس
🔹🔸فقط 5 روز دیگر
تا برگزاری مهمترین رویداد فرهنگی استان مرکزی در حوزه بانوان....
0⃣5⃣
@romaysa135
رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹
(روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی )
نویسنده: مولود توکلی
قسمت پنجم
🌷🌷🍃🍃
من توی دلم دست به دامان انکار شده بودم و لابد تو و مادر و بقیه هم حتما. می گفتم دروغ است. اشتباه میکنند. داداش مسعود زنده است. سالم است و به زودی برمیگردد.
اما وقتی ساعتی بعد چند نفر سپاهی آمدند جلوی در نیمه باز خانه، دیگر از این انکار خیالی هم کاری بر نیامد.
یادت هست فرشته جان! یادت هست که از آن روز به بعد چروکهای پیشانی مادر بیشتر شد و غم غریب چشمانش واضحتر از قبل و حتی قامتش خمیدهتر.
دل بیتابش تنها کنار مزار مسعود آرام میگرفت و صدای هقهق گریهاش آنجا رها میشد.
بغضی که تا شبهای جمعه در گلویش نگه میداشت تنها وقتی چادر نماز به سر میکرد و سجادهاش را پهن میکرد از لرزش شانههایش دیده میشد .
وقتی حرفی از مسعود به میان میآمد سرازیر شدن اشک از گوشه چشمهایش چقدر دردناک بود.
مسعود فرزند اولش بود و هر لحظه ای که میگذشت خاطرهای از جوان رشیدش برایش تازه میشد.
چقدر غریب بود این مادر. نه خواهری و نه برادری در این شهر که بیایند و سر بر شانههایشان بگذارد یک دل سیر گریه کند و مگر از چند کودک و نوجوان قد و نیم قد بر میآید که جای خالی این شانه ها را پر کنند.
و تو فرشته جان چطور کنار آمدی با جای خالی قد بالا بلندش در کنارت؛ یادم هست که میگفتی وقتی در کوچه و خیابان با مسعود قدم میزنی ناخودآگاه انگار میبالی به این برادر شاخ شمشادت؛ انگار تکیه کردهای به محکمترین پشتوانه دنیا، و حالا تتها در بهشت شهدای خمین میتوانستی کنار مزارش بنشینی، مادر را در آعوش بگیری و سر بر شانههایش یک دل سیر اشک بریزی تا شاید آرام بگیری. تو فقط شانزده سال داشتی و مگر دل کوچکت تاب چنین خبر هولناکی را داشت. هیچکداممان تاب نداشتیم.در آن بیست و چهار ساعت اول بعد از خبر چقدر جای اقواممان خالی بود تا اندکی تسلایمان دهند؛ اما تا خبر به آنها برسد و بخواهند از تهران به خمین بیایند طول می کشید.
آن غربت و تنهایی در شبانه روز اول چقدر هولناک بود. فقط دلمان خوش بود به همسایه ها.
و مگر میشد نبودن مسعود را باور کرد. یادت هست هر گاه صدای زنگ در میآمد بی محابا از جا بلند میشدیم و به چارچوب در خیره میماندیم و همه به این امید واهی جان میدادیم که: «حتما مسعود است. حتما برگشته. مسعود برگشته» و به گمانم شش ماه طول کشید تا باور کنیم دیگر هرگز قاب در خانه، قد رعنایش را در خود نخواهد دید.
همان قد بالابلندی که هر وقت میآمد لبخند روی لبهایش کاشته بود و با عطر خندههایش به همه ما جان میداد انگار. بعد از انقلاب که در ژاندارمری کار میکرد معمولا ماموریتهای برونشهری میرفت برای رفع منازعات در روستاها یا از بین بردن درگیری در جادهها.
یادت هست هر بار که برای لختی استراحت به خانه میآمد اسلحه و دیگر ادوات نظامی هم با خودش میآورد. یکهو میآمدیم داخل خانه میدیدیم کنار اسلحهای که گذاشته بود کنج خانه، از فرط خستگی خوابش برده...
.
.
.
#ادامه_دارد...
#روایت_بانوان_حماسه_ساز
#دختری_با_تمنّای_سرخ
@Romaysa135
15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷از دامن زن، مرد به معراج می رود …
#تماشایی
#لازم_الاجرا
@romaysa135
رمیصاء
یک مرتبه ایشان شروع کردند از روز واقعه ی فیضیه صحبت کردن و هیجان خاصی را خصوصا در بین جوانان ایجاد ک
کمی که از مسجد فاصله گرفتم ناگهان دستی از پشت چادرم را تکان داد، دلم هری ریخت ، برگشتم دیدم شوهرم است . نفس نفس میزد مرا آهسته به داخل کوچه ای برد.
پرسیدم : حالت خوبه؟
گفت: نگران نباش ... همین الآن سریع برو خونه ... آماده باش که آقای خراسانی رو قراره بیاریم اونجا مخفی کنیم ... از ترس زبانم بند آمده بود ... می خواستم از بچه های مان بپرسم که گفت: برو سریع معطل نکن و بدو بدو به سمت مسجد حرکت کرد . چادرم را زیر بغلم جمع کردم و به سرعت به سمت خانه رفتم .
تا رسیدم و دختر ها را توجیه کردم دیدم از پشت بام صدایی می آید ، با ترس و لرز به داخل حیاط رفتم دیدم شوهرم و پسرم منوچهر به همراه آقای خراسانی دارند از نرده بام پایین می آیند . معلوم شد ایشان را از مسجد، پشت بام به پشت بام فراری دادند.
زهرا دختر بزرگم را برای کمک صدا زدم و به دختر کوچکم زهره گفتم داخل اتاق بماند. شوهرم حاج آقا را به یکی از اتاق ها برد تا لباسش را عوض کند .
منوچهر را صدا زدم ، گفتم: مادر پس داداشات کجا هستند حالشون خوبه؟
گفت : نگران نباش مامان حالشون خوبه .
تا نمیدیدمشان دلم راضی نمی شد ، گفتم: منوچهر راستش و بگو نکنه زخمی شده باشند؟
گفت: نه مامان داداش هام سالم و سلامتن فقط یه سری از بچه ها زخمی شدند ، احتمالا بیارنشون خونه ما ، شما آماده باشید .
گفتم: چرا بنده های خدا رو بیمارستان نمیبرند ؟
گفت: مادر من اینا همشون تحت تعقیب اند بیمارستان بروند از اون طرف صاف می افتند دست ساواک .
شوهرم از اتاق بیرون آمد عبا و عمامه ی آقای خراسانی دستش بود داد دست من و گفت: برو این ها رو یه جای خوب قایم کن .. . خدا رو شکر پشت بوم مسجد به خونه ما راه داشت وگرنه بنده خدا افتاده بود دست این خدانشناس ها ... به زور از لای جمعیت فراری شون دادیم ... خانم اینا رو ببر بذار یه جایی کسی نبینه ...
می خواستم دوباره حال حمید و مجید را بپرسم اما شوهرم رفت پیش آقا ی خراسانی ، تا پسرانم همه در خانه جمع نمی شدند خیالم راحت نمی شد . زهرا را فرستادم تا آب بجوشاند برای زخمی ها ، خودم هم رفتم تا لباس ها را داخل کمد بگذارم.
همین که وارد اتاق شدم یک دسته کاغذ از لای عبا روی زمین پخش شد ، یکی از آن ها را برداشتم، خیلی ترسیدم. از ظاهرش پیدا بود که اعلامیه است.
+ادامه دارد…
🌹🍃 روایتی از بانو عصمت ابراهیمی مادر شهیدان حمید و مجید بهشتی، شهرستان خمین🌹🍃
نویسنده : تهمینه قناتی
#روایت_بانوان_حماسه_ساز
@romaysa135
#شمارش_معکوس
🔹🔸فقط ۴ روز دیگر
تا برگزاری مهمترین رویداد فرهنگی استان مرکزی در حوزه بانوان....
0⃣4⃣
@romaysa135
رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹
(روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی )
نویسنده: مولود توکلی
قسمت ششم
🌷🌷🍃🍃
چقدر دلم لک زده برای شوخیهای نمکینش. فکر کن فرشته که چطور سر به سر مادر میگذاشت وقتی برای مرخصی از جبهه برمیگشت.
تازه از قصرشیرین آمده بود. مادر داشت دکمه افتاده لباس خاکیاش را میدوخت. تو داشتی فشنگ های خالی را که مسعود آورده بود کنار هم ردیف میکردی تا برای الهه یک خانه فشنگی بسازی.
مادر مسعود را نگاه کرد و با همان متانت زیبایش گفت:
- قصر شیرین نرو. اون جلوها خیلی خطرناکه. دیگه نمیخواد بری.
مسعود هم به چشمهای مادر نگاهی میکرد، لبخند میزد و شوخی اش گل میکرد.
- نه مادر؛ اونجا خیلی خوبه. چون احتمال شهید شدن بیشتره. بعد میری تو آرامش محض. فکرش رو بکن حوریهای بهشتی، میوه های بهشتی...
مادر اخم میکرد و گوشه لبهایش را گاز میگرفت.
مسعود جلو میرفت و پیشانیاش را میبوسید و میگفت:
-اخم نکن مادر. شهادت که به این سادگی نصیب کسی نمیشه.
میدانم که میخواست کمکم مادر را آماده کند تا بپذیرد که چه آرزوی بزرگی در سرش میپروراند.
و من و تو مثل بقیه میدانستیم که این گفتگوها نوعی خداحافظی تلویحی است.
من تو را نگاه کردم و تو مرا و هر دو در چشمهای هم خواندیم که شاید این روزها آخرین لحظاتی است که حضور نفسهای برادر جان را حس میکنیم.
من و تو همیشه حال همدیگر را خوب میفهمیدیم. ساعتها با هم صحبت میکردیم و اطلاعاتمان را درباره مسائل سیاسی و فرهنگی به روز میکردیم یا درباره محتوای بروشورهایی که در مسجد با دستگاه استنسیل چاپ میکردیم حرف میزدیم.
از همان روزها که تو به عنوان نماینده انجمن اسلامی مدرسهتان انتخاب شدی و من هم نماینده انجمن مدرسه مان.
یادت هست اگر از کتابخانه مسجد کتاب مفید یا جزوه ای میگرفتی حتما به من نشان میدادی تا من هم بخوانمش. اگر اردوی جهادی یا کلاسی جایی برگزار میشد فوری به من خبر میدادی. چقدر خواستنیهای ما یکی بود خواهر.
همان روزها بود که با دوستان دبیرستانیات وارد بسیج خواهران خمین شدی و بعد هم سپاه.
ساختمان بسیج کمربندی خمین کانونی بود برای من و تو، تا با فعالیت مدام در آنجا اندکی تب و تابمان فرو نشیند. همان پایگاه که بعدها اسمش را به نام برادرمان تغییر دادند: پایگاه شهید مسعود فراهانی.
کم کمدارد سپیده می دمد و من هنوز اینجا کنار پیکر بی جان تو و مادر، خاطرات را بیرون میکشم. هر چه بیشتر نگاهتان میکنم روزهایی که گذشت با خروش بیشتری بر سلولهای مغزم هجوم میآورد.
نوازش چروک دستهایت مرا به دشتهای طلایی گندم میبرد انگار. به روزهایی که با اردوهای جهادی عازم کمک به روستاییان میشدی تا در برداشت محصول یاریشان کنی.
سن و سال تو کجا و این کارها کجا؟ چطور این عزم بلند در وسعت اندیشه جوانت میگنجید خواهر؟!
شاید این شهادت مسعود بود که بیش از هر عامل دیگری تکانمان داد؛ زیر و رو شدیم انگار.
مدام از دهانها میشنیدم که به من میگفتند:" تو یادگار مسعودی" و این مدال افتخاری بود که سنگینی اش بر دوشم چنان کرد که دیگر سر از پا نمیشناختم.
مدام با دوستان مسعود بودم. شبها تا دیر وقت در مسجد شهدا مینشستم به بحث و رد و بدل کردن اطلاعاتمان درباره مسائل سیاسی روز و یا به عشق شهدا مراسم دعای کمیل برگزار میکردم؛ در همان مسجد شهدا که پایگاه انقلاب خمین بود.
دوستان مسعود همه از من بزرگتر بودند و روحیات بسیجیوارشان هر روز بیش از پیش در روح و جان من ریشه میدواند...
.
.
.
#ادامه_دارد...
#روایت_بانوان_حماسه_ساز
#دختری_با_تمنّای_سرخ
@Romaysa135
🌴 درختان قرآنی
🔸 خانم اما کلارک ( emma clark ) نوه نخست وزیر اسبق انگلستان مدرس فضای سبز در دانشگاه سلطنتی انگلستان معتقد است تنها راهحل مشکلات زیست محیطی جهان و حل گرمایش کره زمین کاشت درختان قرآنی است.
🔸 درختان قرآنی شامل نخل، انگور، زیتون، سدر (کُنار)، انجیر میباشد.
🔸 میوه درختان و گیاهان پیشنهادی در پیشگیری و درمان اکثریت بیماریها مؤثر هستند به ویژه در پیشگیری و درمان، سه دسته بیماریهای مهم زیر که بشر کنونی با آن مواجه هست:
۱) بیماریهای روحی، روانی، افسردگی، ناامیدی و ...
۲) بیماریهای قلبی و عروقی، سکتههای قلبی، فشار خون و ...
۳) انواع سرطان ها
📌حتی میتوان گفت اجرای این طرح از بهترین خدمات درمانی محسوب میشود.
نتایج اجرای طرح پیشنهادی:
🔸 افزایش تولید ملی و حمایت از کار و سرمایه ایرانی.
🔸 بی اثر شدن توطئههای دشمن در تحریمها
🔸 تحقق اقتصاد مقاومتی.
🔸 کاهش وابستگی اقتصاد به نفت و افزایش صادرات.
🔸 کاهش آلودگی هوا و کاهش ریزگردها
🔸 تغذیه سالم و امنیت غذایی
#وقایع
@romaysa135
رمیصاء
بانوی شهید معصومه حسین آبادی🌷🌷 #لشکر_فرشتگان #نگارا @romaysa135
بانوی شهید عذرا مالکی🌷🌷
#لشکر_فرشتگان
#نگارا
@romaysa135