eitaa logo
رو به راه... 👣
888 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
936 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ از ذهن من گذشت که با سنگ می شود آیا چه کارها که در این روزگار کرد 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹
👺 (نژاد پرستِ دیوانه) طراح: «عباس گودرزی» 🔴 هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🟠
(رفتنی) ▫️طراح: «لیلا اربابی» 🔸 هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🟠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۹: مادر جمله جمله از سختی روزگار و غافلگیری سرنوشت می گفت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۰: آن شب تا خود صبح، کابوسی سیاه به دور گلویم حلقه زد و هزار مرتبه نفسم را بند آورد اما قصد خلاص کردن را نداشت. صبح به محض بیداری، گوشی را بررسی کردم. خبری نبود. پیام های روز قبل را مرور کردم. تمام دلهره‌ ها به یک باره در جانم نشست. این گونه نمی شد، باید جوری پدر را از ماجرا باخبر می کردم، اما اگر آن ناشناس می فهمید... نمی فهمید؛ اصلاً چه گونه می خواست بفهمد؟ با همین جملات خودم را آرام کردم. شجاعت به دست و پاهایم انداختم. برگه ای کاغذ از دفترچه ی روی میز جدا کردم و خلاصه ی ماجرا را شرح دادم. کاغذ را تا زدم، آرام و دو دل به سمت در رفتم که گوشی ام زنگ خورد. از شدت ترس به ناگاه تمام وجودم سست شد. با گام‌ هایی لرزان به سمت تخت رفتم. گوشی را برداشتم؛ پیامی بود از همان ناشناس نحس. «نقض قرار داد مساوی می شه با پرداخت خسارت جانی؛ پس همین الآن اون گزارش رو هزار تیکه کن.» وحشت‌ زده چشم در اتاق چرخاندم؛ چند قاب عکس چسبیده به دیوار، رایانه ی روی میز، کتاب های نشسته بر تاقچه. این جا فقط من بودم و تنهایی، پس او چه گونه فهمید؟ دوباره پیام آمد: «داره دیر می شه ها!» حقیقتاً که شیطان بود. وحشت زده کاغذ را پاره کردم. انگار در یک وجبی ام نفس می کشید. حس می کردم زیر نگاهش زندگی می کنم اما چه گونه اش را نمی دانستم. گیج و گنگ بودم. برای گریختن از هرچه زمین و زمینی است میل پرواز داشتم. نمی‌دانستم کجا پناهنده شوم. در هیاهوی اعتراض‌های مادر راهی امامزاده شدم. کاش می دانست سرخی گونه ها و بی رنگی لب هایم از شدت سرماخوردگی نیست و دخترش از چیز دیگری رو به موت است. دلم برای شیرینی امنیت تنگ شده بود. دیگر، خانه، بیمارستان، امامزاده و... با هم توفیری نداشتند چون سایه ی شوم آن ناشناس پنجه به موهایم گره کرده بود و قدم به قدم با من می‌آمد. حال بدی است این که هر ثانیه منتظر باشی تا اتفاقی ناخوانده چون بمب در حیاط روزمرگی ات منفجر شود. مستقیم به سراغ مزار شهید حسام رفتم. چمباتمه زده کنار مرمرین نمدارِ مزارش، او را به هر آن که می شناختم و نمی شناختم قسم دادم تا فاتحه ای برای این ماجرا بخواند. نمی دانم چه قدر گذشت که صدای سلامی مردانه من را از عمق فاجعه بافی هایم بیرون کشید. نگاهم به کفش های چرم قهوه ای افتاد که مردانه مقابلم ایستاده بودند. زاویه دیدم را به بالا هل دادم؛ همان پالتوی کشمیر... پاهای خواب رفته ام به گز گز افتاد. دردناک تر از ثانیه ای قبل، آب گلویم را به سختی قورت دادم. همان پیرمرد بود؛ همان پیرمرد خوش پوش که کلاه به سبک فرانسوی سر می کرد و پدر مردِ موطلایی بود. ریه ام از شدت وحشت به هِن هِن افتاد. نگاه مستقیمش، ترس را در سلول به سلولم خواند. چون جن زدگان از جای برخاستم. نباید متوجه دستپاچگی ام می شد. نباید می فهمید که می‌شناسمش. با آرامشی ساختگی جوابش را دادم. خیرگی مردمک هایش اذیتم می کرد. این چشم‌ها... _ عذرخواهی می‌کنم که آرامشتون رو به هم زدم. بنده یکی از دوستان قدیمی خانواده ی سارا جان هستم. بعد از اتفاق بدی که واسه شون افتاده، تقریباً هر روز واسه دیدن اون دختر مهربون به بیمارستان می رم و گاهی شما رو تو این مسیر می بینم. راستش دیروز و امروز هر بار به بیمارستان رفتم دانیال نبود. از کارکنان بیمارستان سراغش رو گرفتم، گفتن اصلاً نیومده، الآن هم به طور اتفاقی دیدمتون و مزاحم شدم تا بپرسم که شما از این پسر خبری ندارید؟! از چشمانش نمی شد چیزی خواند. اصلاً انگار هیچ حسی در آن دو تیله ی آبی، جز بورانی از جنس سیبری پر نمی زد. سارا چه قدر شبیه این مرد بود. _ چرا فکر کردین من باید از ایشون خبری داشته باشم؟ صدای بَم شده ام می لرزید. هاله ای تصنعی از لبخند بر صورتش نشست. _ خب دانیال دوستی عمیقی با برادرتون داره. اون همیشه از محبت های خانواده ی محترمتون تعریف می‌کنه، به همین خاطر گفتم شاید اطلاعی داشته باشید. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
بوسه ای بر پیشانی مادر 😘 📸 شکار لحظه ها ☘ @sad_dar_sad_ziba
«اوج تنهایی در عصر ارتباطات» ▫️ https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🔴 غزه در آتش و خون 🔰 اثر هنرمند: «حامد غفاریا» ▫️ https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۰: آن شب تا خود صبح، کابوسی سیاه به دور گلویم حلقه زد و ه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۱: هزار گره به تار و پود کلاف ذهنم اضافه شد، گره هایی که هر لحظه کورتر و کورتر می شدند. این مرد به حکم کدام نقشه زنده بود؟ یعنی باید باور می کردم که از پسرش بی خبر است و من را اتفاقی در امامزاده دیده؟ اصلاً نکند آن ناشناس خودش باشد؟ نکند... وای، وای، وای! طغیان سؤالات بی پاسخ، قصد نابودی ام را داشت. هیچ کجای این ماجرا را نمی توانستم جفت و جور کنم. _ ایشون لطف دارن، ولی من ازشون خبری ندارم. انجماد روح در قالب صورتش اجازه ی تحلیل را به من نمی داد. سارا نفس به نفس فاتحه ی زندگی اش را می خواند ولی این پیرِ پدرنام چون کاغذی بی خط، خطی خوانا بر چروک چهره اش نداشت؛درست مثل دخترک چشم آبی جز نام حسام چیز دیگری حال دلش را نمایان نمی کرد. سنگینی نگاهش دریای اضطرابم را متلاطم تر می کرد. گوشی ام زنگ خورد. بند دلم پاره شد. شماره ی پروین را که دیدم قلبم آرام گرفت. بهانه ای برای فرار از این پیرمرد کشمیرپوش به سراغم آمده بود. با حنجره ای که از شدت ترس می لرزید، تماس تلفنی را دلیلی برای خداحافظی شمردم، زیر لب عذر خواستم و با گام های تند به سمت خروجی رفتم. به پله ها که رسیدم، خودم را توی پله ها پرت کردم و پشت دیوار حیاط امامزاده پناه گرفتم. دستم را روی بی قراری قلبم فشردم. به ریه هایم کش دادم. دم و باز دم بخار می شدند و مقابل چشمانم جان می دادند. لرزش گوشی کف دست عرق کرده ام را قلقلک می داد. چشم دوختم به رنگ های نارنجی چسبیده به آسفالت نمدار و پاسخ گفتم. پروین با نگرانی سراغ دانیال را می گرفت. _ شماره ی آقاطاها رو نداشتم، واسه همین به تو زنگ زدم. خیلی نگرانم. آخه این بچه کجا رفته؟! نکنه از غصه ی خواهرش بلایی سر خودش آورده باشه؟ الآن هم با فاطمه خانم این پیرزن بیچاره رو آوردیم بیمارستان که سارا رو ببینه. از پرستارها هم پرسیدم، می گن... می دانستم خداحافظی پروین به این راحتی شنیدنی نیست، پس حرفش را بریدم. _ صبر کنید تا بیام اون جا. با حالی که قرار نداشت و گام هایی که بی شباهت به دویدن نبود، از سهمگینی آن فضا به بیمارستان پناه بردم. هن هن کنان مقابل پروین که با گوشی اش ور می رفت ایستادم و سلام گفتم. جوابم را مستأصل داد. صدای باز و بسته شدن در اتاق، نگاهم را به خود کشید. فاطمه خانم بود. محجوبانه اما با تشویش سلامی گفت. حس می کردم شرایط شبیه به همیشه نیست. از کنار درِ نیمه باز به داخل سرکی کشیدم. مادر رنجور با همان روزه ی سکوتش روی صندلی، کنار تخت سارا نشسته بود و تسبیح به دست، پیشانی دخترک را نوازش می داد. چه کسی جز فاطمه خانم در آن چهار دیواری حالش را می فهمید؟ التهاب چشمان دو زن در نگاهم نشست. _ چیزی شده؟! اتفاقی افتاده؟! پروین درازای چادرش را زیر بغلش جمع کرد و ملتهب مقابلم ایستاد. _ خاک عالم به سرم شد. این بچه عمرش... فاطمه خانم با هیس گفتن کلامش را قیچی کرد و کنترل را به دست گرفت. _ اِه، پروین خانم آروم تر. ممکنه حاج خانم صدات رو بشنوه. دستم را گرفت، کمی از در دور کرد و زمزمه وار گفت: «امروز سارا ایست قلبی کرد؛ برای چند دقیقه رفت. دکترها خیلی تلاش کردن. خدا خواست که با احیا برگرده.» ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(آنتراکت) قصه ای واقعی از شلیک یک تک‌ تیرانداز اسرائیلی به کودکان غزه را روایت می‌کند. سربازی به نام «دیوید اوادیا» که در جریان جنگ ۲۰۱۴ غزه با انتشار مطلبی در صفحه مجازی خود ادعا کرد در یک روز توانسته ۱۳ کودک فلسطینی را هدف قرار دهد. 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
🌹دنیای بدون اسرائیل ☘هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۱: هزار گره به تار و پود کلاف ذهنم اضافه شد، گره هایی که
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۲: پاهایم سست شد. پشت دستم را به باد نوازش گرفت. _ دکترها دیگه هیچ امیدی ندارن، می گن اگه دستگاه ها رو جدا کنیم، تمومه. الآن نگرانی من دانیاله؛ این بچه دو روزه که غیبش زده. نمی دونم کجاست، ولی اگر بخوام خیلی خوش بینانه نگاه کنم، می تونم بگم که شاید مأموریتی پیش اومده و مجبور شده بی خبر بره؛ هر چند تو این شرایط، کمی دور از ذهنه. اما چیزی که الآن من رو می ترسونه، اینه که نکنه اتفاق بدی واسه ش افتاده باشه یا این که دیر برسه. می فهمی چی می گم زهرا جان؟ دوست داشتم روی زمین بنشینم و به پهنای صورت زار بزنم. دوست داشتم فریاد بکشم که می دانم و نمی دانم چه بر سر مرد موطلایی آمده است. خوب می فهمیدم که گاهی درد دیر رسیدن در باقی عمر، استخوان آدم را ذوب می کند. سکوتم را که دید ادامه داد. _ یک ساعت پیش، آقاطاها این جا بود. سعی کرد بروز نده اما من یه مادرم، پای دلشوره که وسط باشه شاخک هام تیز می شه. مطمئنم که آقاطاها هم از دانیال بی خبره. مطمئنم چون چشم هاش از فرط نگرانی دودو می زد. نگاهم را به اقتدار مادرانه اش دوختم. صدایم را تا آن جا که می شد پایین آوردم. _ پس بین خودمون بمونه ها. بابا و همکاراش دارن دنبال دانیال می گردن. اون ها هم خیلی آشفته شده ن. این ها رو دیروز خیلی اتفاقی شنیدم. تو رو خدا یه وقت به کسی نگید ها! فاطمه خانم نفسی بریده از ریه اش کشید. _ خدا به خیر کنه! آن روز تا رسیدن به خانه، هزار جمله برای ارسال به ناشناس در ذهنم ردیف کردم تا شاید زبان باز کند؛ اما هر بار پوزخندی تلخ گوشه ی دلم می نشست و سادگی ام را به سخره می گرفت. در خانه را که گشودم، عطر قورمه سبزی به استقبالم آمد. تشویش درونم آرام نمی گرفت. با حالی خراب به دیوار آشپزخانه تکیه دادم. مادر، مست نوای زیارت عاشورا از گوشی اش بود و شکم لیمو ترش ها را با چاقو سوراخ می کرد. سوز صدای مداح، دلم را چنگ زد. بی اختیار قطره قطره اشک روی گونه هایم لیز می خورد. دوست نداشتم مادر گریه ام را ببیند؛ بی صدا از کنار بی حواسی اش گذشتم. در اتاق را نیمه باز گذاشتم تا نجوایی از زیارت خوانی سهم گوش هایم شود. کیفم را روی زمین و کنار پایه ی تخت پرت کردم. نگاهم به دخترک چشم و ابرو مشکی توی آینه افتاد. رنگ پریدگی رخسار، سیاهی دور چشم و خشکی لب ها خیلی راحت، ذوق را در این زمینه ی روسری و چادر سیاه رنگ، کور می کرد. این دختر چه قدر شبیه زهرا نبود. این مصیبت زده ی بینوا کجای زندگی اش ایستاده بود که چنین آزمون سختی را از سر می گذراند؟ دور سفره ی ناهار، من و طاها نشسته بودیم اما پدر به دلایل کاری، آن روز همسفره ی اهل خانه اش نبود. مادر هر قاشقی که به دهان می گذاشت، زیر لب دل می سوزاند. _ پدرتون عاشق قورمه سبزیه. اصلاً این غذا رو برای اون پخته بودم. صدای برخورد قاشق ها به کف بشقاب ها را می شنیدم اما حواسم جای دیگر پر می زد؛ جایی حوالی آن پیرمرد کشمیرپوش. واقعاً دیدارش با من اتفاقی بود یا نقشه ای شوم پشت این دیدار پنهان شده؟ نقشه ای که پای پدر و طاها را به بازی بکشاند. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۲: پاهایم سست شد. پشت دستم را به باد نوازش گرفت. _ دکتره
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۳: اعتراض مادر حواسم را جمع کرد که چرا غذایم را درست نمی خورم. لحن یگانه برادرم خنده برداشت. _ چون ما داریم قرمه سبزی می خوریم با ماست اما اون نون خشک می زنه تنگ سوپ با آبلیمو. خدایی حق هم داره مامان جان، آخه سوپ هم شد غذا؟ کاش حداقل دماغ این خدا بیامرز کیپ می شد، تا حداقل آخر عمری با عطر خوش قورمه سبزی این قدر عذاب نمی کشید. با لودگی مشت بر سینه کوبید. _ بمیرم، بمیرم! مادر ابرویی تنگ کرد و از تماس پرنگرانی پروین برای کسب خبر از دانیال گفت. چشم و گوش دوختم به دهان طاها. رنگ خوشی از چهره اش رفت. دستی به ابروانش کشید تا شاید پریشانی از روی بگیرد. چند جمله با سردرگمی پشت هم ردیف کرد که فهمیدم هنوز اطلاعاتی از دانیال مفقود ندارند و حال آن ها پریشان تر است. _ بچه ها یه بند دارن پیگیری می کنن. خدا کمک کنه! فقط دعا کنید اتفاق بدی واسه ش نیفتاده باشه. راستی مامان جان اگه باز باهات تماس گرفتن، یه جوری بپیچون. الآن شرایط اون بندگان خدا اصلاً خوب نیست. هیچ معلوم نیست چه اتفاقی برای اون پسره ی کله شق افتاده. دیگه نمی خوایم تو این اوضاع، غیب شدن دانیال هم رو سرشون آوار شه. طاها نمی دانست که بی خبریشان برای من عین خوش خبری است. نمی دانست که خواهرش در جهنم دانسته هایش می سوزد و هیچ از دستش بر نمی آید. بعد از نهار به اتاقم پناه بردم. حال ناکوکم دم به دم ناکوک تر می شد. این که نمی دانستم باید برایش سینه بدرم یا از گرفتاری اش خوشحال باشم، همچون سایه ی ساواک شکنجه ام می داد. در دلگیری اتاق، جان به تخت سپرده بودم و چشم به سقف دوخته. مدام ذهنم جیغ می زد که چرا ناشناس سراغم را نمی گیرد و نکند جان دانیال را به عزرائیل سپرده باشد؟ افکار بدطینت، چون پسربچه ای ابلیس صفت، سنگ به شیشه ی نازک آرامشم می کوفتند. صدای هشدار تلگرام پرده ی سکوتم را درید. بی اختیار گوشی را از گوشه ی تخت چنگ زدم نفس هایم به آشوب افتاد. پیام را گشودم. ناشناس بود. «خبرها رو خوندی؟» خبر! از چه حرف می زد؟ پیام بعدی آمد. «الآن قیافه ی حاج اسماعیل و دوستانش دیدنیه!» صدای ضربان قلبم را به گوش می شنیدم. چه خوابی دیده بود؟ «منظورت چیه؟!» بی معطلی پاسخ داد: «اسم دانیال رو جستجو کن می فهمی.» دستانم بی حس شد و گوشی از میان انگشتان خیسِ عرقم لیز خورد. تصویر مرد موطلایی با آن لبخند محجوب مقابل چشمانم نقش بست. دیوار لشکری از افکار سیاه مسیر ذهنم را مسدود کرد. چه گزارشی از دانیال روی سایت ها خبری بود؟ عنوانی شبیه به مرگ؟ سستی جانم به بی روحی مردگان طعنه می زد. نامش را جست و جو کردم. تا باز شدن صفحه، چشمانم را بستم و از اعماق قلب خدا را صدا زدم که هر چه هست فقط نشانی از هم پیالگی با عزرائیل نباشد. جرئتی برای جدا کردن پلک ها از هم نمی یافتم. حس کسی را داشتم که روی صندلی سردخانه انتظار شناسنایی عزیزش را می کشد. دم به دم، صلوات ورد زبان کردم تا شاید شعله ی اضطرابم کمی متانت به خرج دهد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡 «خانه ی هنر» https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
💀👽 فرزندان شیطان، زیر سایه ی پدر 🪴 هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🪴
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۳: اعتراض مادر حواسم را جمع کرد که چرا غذایم را درست نمی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۴: مردد، نگاه به سرخط اخبار دوختم. از کلماتی که روی صفحه رژه می رفتند خشکم زد. قدرت تحلیلم فلج شد. صفحه را چندین بار بالا و پایین هل دادم. سرخط تمام خبرگزاری ها یک موضوع را جار می زدند. وحشت زده به سمت اتاق طاها دویدم. بدون اجازه وارد شدم. تکیه زده به تخت، روی زمین نشسته بود و با رایانه اش چیزی را می نوشت. نگاهش که به ورود رعدآسا و تشویش چهره ام افتاد، میخکوب احوالم شد. _ چی شده زهرا؟ زبانم وزنی معادل یک تن داشت و نمی چرخید. مقابلش زانو زدم. گوشی را مقابل صورتش گرفتم. نگاهش که به صفحه افتاد، تحیر در مردمک هایش نشست. گوشی را از دستم چنگ زد. تند و تند چند خبر را خواند. روی تخت جهید و گوشی اش را از کنار بالش برداشت. به سرعت شماره ای گرفت. _ سلام. بابا سایت ها رو دیدین؟! یعنی چی؟ خب چرا خبرم نکردین؟ آره، بیشترشون خبرگزاری های اون وری هستن. باشه، من الآن می آم. گوشی را روی تخت پرت کرد و به سمت لباس هایش هجوم برد. _ طاها چی شده؟! بابا چی گفت؟ این خبرها یعنی چی؟ پیراهن سرمه ای رنگش را تن کرد. نمی دونم زهرا، نمی دونم. من هم مثل تو. فعلاً باید برم. برو بیرون تا لباس عوض کنم. با پایی که رمقی در آن حس نمی شد به سالن رفتم. مادر فارغ از همه جا روی مبل نشسته بود و سرگرم برنامه های تلویزیون برای روزهای سرد پدر، رج به رج شال گردن طوسی می بافت. کنار پنجره ایستادم. عطر چای دارچین مادر در مشامم وزید. گوشه ی پرده را کنار زدم و در چک چک نرم باران پاییزی چشم دوختم به هاله ی دور گلدسته های امامزاده. کوبش بی حساب قلبم آرام نمی گرفت. دست آزاد (هندزفری) را درون گوشم گذاشتم و آشوب های جدید رسانه ای را تماشا کردم. خبرگزاری های رنگارنگ جهت دار همه شان از مفقود شدن دانیال، نخبه ی ایرانی می گفتند که چند روز قبل از ناپدید شدن، در تماس با منبعی آگاه، خبر از جمع آوری مدارکی مهم داده است؛ مدارکی شامل مستندات محرمانه از دست داشتن سپاه پاسداران در حمله ی داعش به مجلس شورای اسلامی. باز هم جوسازی های خنده دار و احمقانه که البته مشتریان خاص خودش را هم داشت. تک تک خبرها تأکیدشان بر ناپدید شدن دانیال بعد از دست یابی به آن مدارک علیه سپاه بود؛ این یعنی یک بازی کهنه اما جدید، یک بازی که هدفی جز ایجاد جنگ روانی علیه نیروهای امنیتی این خاک نداشت. همان بازی که آن ناشناس در اجرایش نقش اساسی ایفا می کرد و من این را خوب می دانستم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✍ نازک نویسی با خودکار 💠 https://eitaa.com/rooberaah 💠
«به نام خداوند بخشنده ی مهربان» 🪴هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🪴
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۴: مردد، نگاه به سرخط اخبار دوختم. از کلماتی که روی صفحه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۵: دلشوره برای سلامتی آن مرد موطلایی پا بر گلویم می فشرد و صدایی در گوش هایم فریاد می‌زد که یادت نرود هر چه باشد او یک منافق زاده است و شاید واقعاً در دسته ی نااهل خوش رقصی می کند. در خلأ سنگین میان دانستن و ندانستن دست و پا می زدم. حس کوری را داشتم که در جنگلی پر از وحوش گیر افتاده و باید منتظر دریده شدن باشد. کنار مادر خزیدم بلکه از هوایش هوای دلم مست شود. هنوز یک دم از بازدم هایش نگرفته بودم که گوشی میان دستانم لرزید؛ باز هم پیام. دیگر میل مردن داشتم. هر پیغام جز نحسی به کام نداشت «بالأخره موش زده به انبار حاج اسماعیل و رفقا. ولوله به پا شده.» انگار به گوشت تنم چاقو می کشیدند. این سایه ی سنگین قصد نابودی ام را داشت. با سرطان می شد یک عمر سر کرد اما با لحظات آشوب زده نه. طاها عجولانه به سمت در رفت. ــــ مامان جان من می رم سرکار. فعلاً خدانگهدار! شتاب زده در را بست و فرصت خداحافظی به ما نداد. زندگی روی کدام پاشنه اش می چرخید؟ راست و دروغ، درست و غلط به جان هم پیچیده بود. انگار از آسمان هفتم هلم داده بودند در برهوت یک اقیانوس مواج. نباید خودم را می باختم. نجوایی در گوش دلم فریاد می زد: «هی فلانی به حرف هایت ایمان داری؟ این جا ایران است، بلادی که کم زخم نخورده از خودی های ناخودی. پس دانیال هم می تواند یک بنی‌صدر باشد.» دانیال... دانیال... دانیال... نمی‌دانستم نفرت ورزیدن به او درست است یا حراج نگرانی برای سلامت جانش. «نمی دونم کی هستی، چی می خوای، چه جوری متوجه می شی که چی کار می کنم، الآن دانیال کجاست و تو دار و دسته ی کی داره سینه می زنه و صد تا نمی دونم دیگه. فقط این رو می دونم که تو آدم خوبه ی قصه نیستی و من حق دارم نگران حال برادر سارا باشم؛ سارایی که کنار گودال قبر نشسته و داره برای شهادتین گفتن تمرین می کنه. من الآن تمام فکر و ذکرم اینه که اون برادر، چه دوست باشه و چه دشمن، فقط یک بار دیگه، قبل از این که خیلی دیر بشه، خواهرش رو ببینه.» پیام آمد. «البته اگه قبل از سارا تو خاک دفن نشه.» این جمله می‌توانست خیلی ترسناک باشد. «منظورت چیه؟ دانیال کجاست؟» بوی ابلیس را در کلماتش حس می‌کردم. «دیگه پیش من نیست.» رنگ از رخسارم بار بست. کنترل دستانم را از کف دادم. مسلسل وار، چندین پیام نوشتم که اگر خبری از آن مرد موطلایی دارد بگوید اما دریغ از پاسخی که مهر شود بر پیشانی گوشی ام. او از نطفه ی شیطان بود؛ شاید هم خودش. مادر بی تابی ام را خواند و دلیلش را جویا شد. کاش می توانستم سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کنم. کاش می توانستم مقابل پدر و طاها بنشینم و از آن ها بخواهم که کمکم کنند. همیشه از طعم گس تنهایی لذت می بردم اما تنهایی از این قِسم، جنسش اصلاً مرغوب نبود؛ صد بار جان می گرفت ولی جانت را نمی گرفت. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✏️ طراحی‌های زیبای «لوئیسو گارسیا» هنرمند و طراح معروف اسپانیایی برای فلسطین 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
34.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آن چه در «بیمارستان معمدانی غزه» گذشت. 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۵: دلشوره برای سلامتی آن مرد موطلایی پا بر گلویم می فشرد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۶: تا خود شب، روح و روان آبستن از بی قراری ام چون مار به خود می‌پیچید، اما دریغ از وضع حملی که راحت کند این درد بی درمان را. سرمای تند پاییز پشت پنجره زوزه می کشید. شب از نیمه اش که گذشت، صدای چرخیدن کلید را شنیدم. فرمانده و طاها، به خیال این که خواب آرام اهل خانه بر هم نخورد، پاورچین پاورچین راهی اتاق هایشان شدند. می‌دانستم که هیچ کدام از پدر و برادر در باب مسائل کاری، نم پس نمی‌دهند، پس پرس و جو جواب نمی داد. باید می خوابیدم. کمی این پهلو و آن پهلو شدم، اما مگر التهاب این دل بی صاحب مانده قرار می‌گرفت. امتحانش ضرری نداشت. در تاریکی خانه بی صدا به سمت اتاق طاها رفتم. چند ضربه ی نرم بر در کوفتم و وارد شدم. چشمانم به بی نوری فضا عادت داشت. نگاهم را روی تخت سُر دادم. طاها با همان کاپشن و شلوار بیرون روی تخت دراز کشیده بود. با احتیاط کنارش ایستادم. نور کم جان چراغ های پیاده رو بر چهره‌اش انگشت نوازش می کشید. موهای ژولیده، پلک های بر هم نشسته و نفس های صدادار خبر از خوابی عمیق می داد. قلبم از این همه خستگی به درد آمد. کاش آن ورّاجان همیشه شاکی این کوفتگی های نیمه شبانه را هم می دیدند. خدا می داند چشمان همیشه خمار پدر از بی خوابی به چند پلک زدن، مستیِ خواب را در آغوش کشید. تا اذان صبح بیداری پرتشویش، ثانیه ای دست از سرم برنداشت. بعد از نماز به اتاق برادر رفتم. سر به سجاده داشت. روی تخت مقابل سجاده اش منتظر نشستم. حضورم را که حس کرد، سر از سجده برداشت. در تاریکی فضا چشمانش را خوب نمی دیدم اما ندیده می‌دانستم که سفیدیشان به خون نشسته. زیر لب صلوات فرستاد، دستی به صورتش کشید و تسبیح را دور مچش انداخت. ـــ صبح عالی پرتقالی! جونم، کاری داری؟ زمزمه ی قرآن خوانی پدر، مانند تمام صبح های مسکوت، چون نسیم از گوشه ی سالن در همه جای خانه سرک می کشید. بی‌مقدمه ماجرای دانیال را جویا شدم. طاها مکثی سنگین به کلام داد. نفسش را به بیرون فوت کرد و انگشتانش را شانه وار روی محاسنش کشید. _ چی بگم والا! یه سری اسناد و مدارک پیدا شده که بر اساس اون ها دانیال همه مون را دور زده. باورم نمی شد. _ یعنی چی که دور زده؟ کلافگی از صدایش می بارید. _ یعنی مهره ی دشمن بوده وسط ما، یعنی نفوذی. اون وری ها هم وقتی که متوجه می شن دانیال لو رفته، این مهملات حمله به مجلس رو سر هم می کنند تا این جوری از این آب ریخته شده کره بگیرن. موج صدایش غمگین شد و پایین آمد. ــــ به هم ریخته م زهرا. اصلاً باورم نمی شه. هیچ کس باورش نمی شه. این که مجسمه ی شجاعت و اعتماد زیر پایت پودر شود حس بدی بود. دانیال بد فرو ریخت. انگار وسعت رسانه‌ای شدن ماجرا آن قدر زیاد بود که برادر برخلاف همیشه راحت زبان به گفتن گشود و خلاصه ی تمام حرف هایش شد خیانت و فرار دانیال. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄