eitaa logo
رو به راه... 👣
889 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
935 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹دنیای بدون اسرائیل ☘هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۱: هزار گره به تار و پود کلاف ذهنم اضافه شد، گره هایی که
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۲: پاهایم سست شد. پشت دستم را به باد نوازش گرفت. _ دکترها دیگه هیچ امیدی ندارن، می گن اگه دستگاه ها رو جدا کنیم، تمومه. الآن نگرانی من دانیاله؛ این بچه دو روزه که غیبش زده. نمی دونم کجاست، ولی اگر بخوام خیلی خوش بینانه نگاه کنم، می تونم بگم که شاید مأموریتی پیش اومده و مجبور شده بی خبر بره؛ هر چند تو این شرایط، کمی دور از ذهنه. اما چیزی که الآن من رو می ترسونه، اینه که نکنه اتفاق بدی واسه ش افتاده باشه یا این که دیر برسه. می فهمی چی می گم زهرا جان؟ دوست داشتم روی زمین بنشینم و به پهنای صورت زار بزنم. دوست داشتم فریاد بکشم که می دانم و نمی دانم چه بر سر مرد موطلایی آمده است. خوب می فهمیدم که گاهی درد دیر رسیدن در باقی عمر، استخوان آدم را ذوب می کند. سکوتم را که دید ادامه داد. _ یک ساعت پیش، آقاطاها این جا بود. سعی کرد بروز نده اما من یه مادرم، پای دلشوره که وسط باشه شاخک هام تیز می شه. مطمئنم که آقاطاها هم از دانیال بی خبره. مطمئنم چون چشم هاش از فرط نگرانی دودو می زد. نگاهم را به اقتدار مادرانه اش دوختم. صدایم را تا آن جا که می شد پایین آوردم. _ پس بین خودمون بمونه ها. بابا و همکاراش دارن دنبال دانیال می گردن. اون ها هم خیلی آشفته شده ن. این ها رو دیروز خیلی اتفاقی شنیدم. تو رو خدا یه وقت به کسی نگید ها! فاطمه خانم نفسی بریده از ریه اش کشید. _ خدا به خیر کنه! آن روز تا رسیدن به خانه، هزار جمله برای ارسال به ناشناس در ذهنم ردیف کردم تا شاید زبان باز کند؛ اما هر بار پوزخندی تلخ گوشه ی دلم می نشست و سادگی ام را به سخره می گرفت. در خانه را که گشودم، عطر قورمه سبزی به استقبالم آمد. تشویش درونم آرام نمی گرفت. با حالی خراب به دیوار آشپزخانه تکیه دادم. مادر، مست نوای زیارت عاشورا از گوشی اش بود و شکم لیمو ترش ها را با چاقو سوراخ می کرد. سوز صدای مداح، دلم را چنگ زد. بی اختیار قطره قطره اشک روی گونه هایم لیز می خورد. دوست نداشتم مادر گریه ام را ببیند؛ بی صدا از کنار بی حواسی اش گذشتم. در اتاق را نیمه باز گذاشتم تا نجوایی از زیارت خوانی سهم گوش هایم شود. کیفم را روی زمین و کنار پایه ی تخت پرت کردم. نگاهم به دخترک چشم و ابرو مشکی توی آینه افتاد. رنگ پریدگی رخسار، سیاهی دور چشم و خشکی لب ها خیلی راحت، ذوق را در این زمینه ی روسری و چادر سیاه رنگ، کور می کرد. این دختر چه قدر شبیه زهرا نبود. این مصیبت زده ی بینوا کجای زندگی اش ایستاده بود که چنین آزمون سختی را از سر می گذراند؟ دور سفره ی ناهار، من و طاها نشسته بودیم اما پدر به دلایل کاری، آن روز همسفره ی اهل خانه اش نبود. مادر هر قاشقی که به دهان می گذاشت، زیر لب دل می سوزاند. _ پدرتون عاشق قورمه سبزیه. اصلاً این غذا رو برای اون پخته بودم. صدای برخورد قاشق ها به کف بشقاب ها را می شنیدم اما حواسم جای دیگر پر می زد؛ جایی حوالی آن پیرمرد کشمیرپوش. واقعاً دیدارش با من اتفاقی بود یا نقشه ای شوم پشت این دیدار پنهان شده؟ نقشه ای که پای پدر و طاها را به بازی بکشاند. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۲: پاهایم سست شد. پشت دستم را به باد نوازش گرفت. _ دکتره
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۳: اعتراض مادر حواسم را جمع کرد که چرا غذایم را درست نمی خورم. لحن یگانه برادرم خنده برداشت. _ چون ما داریم قرمه سبزی می خوریم با ماست اما اون نون خشک می زنه تنگ سوپ با آبلیمو. خدایی حق هم داره مامان جان، آخه سوپ هم شد غذا؟ کاش حداقل دماغ این خدا بیامرز کیپ می شد، تا حداقل آخر عمری با عطر خوش قورمه سبزی این قدر عذاب نمی کشید. با لودگی مشت بر سینه کوبید. _ بمیرم، بمیرم! مادر ابرویی تنگ کرد و از تماس پرنگرانی پروین برای کسب خبر از دانیال گفت. چشم و گوش دوختم به دهان طاها. رنگ خوشی از چهره اش رفت. دستی به ابروانش کشید تا شاید پریشانی از روی بگیرد. چند جمله با سردرگمی پشت هم ردیف کرد که فهمیدم هنوز اطلاعاتی از دانیال مفقود ندارند و حال آن ها پریشان تر است. _ بچه ها یه بند دارن پیگیری می کنن. خدا کمک کنه! فقط دعا کنید اتفاق بدی واسه ش نیفتاده باشه. راستی مامان جان اگه باز باهات تماس گرفتن، یه جوری بپیچون. الآن شرایط اون بندگان خدا اصلاً خوب نیست. هیچ معلوم نیست چه اتفاقی برای اون پسره ی کله شق افتاده. دیگه نمی خوایم تو این اوضاع، غیب شدن دانیال هم رو سرشون آوار شه. طاها نمی دانست که بی خبریشان برای من عین خوش خبری است. نمی دانست که خواهرش در جهنم دانسته هایش می سوزد و هیچ از دستش بر نمی آید. بعد از نهار به اتاقم پناه بردم. حال ناکوکم دم به دم ناکوک تر می شد. این که نمی دانستم باید برایش سینه بدرم یا از گرفتاری اش خوشحال باشم، همچون سایه ی ساواک شکنجه ام می داد. در دلگیری اتاق، جان به تخت سپرده بودم و چشم به سقف دوخته. مدام ذهنم جیغ می زد که چرا ناشناس سراغم را نمی گیرد و نکند جان دانیال را به عزرائیل سپرده باشد؟ افکار بدطینت، چون پسربچه ای ابلیس صفت، سنگ به شیشه ی نازک آرامشم می کوفتند. صدای هشدار تلگرام پرده ی سکوتم را درید. بی اختیار گوشی را از گوشه ی تخت چنگ زدم نفس هایم به آشوب افتاد. پیام را گشودم. ناشناس بود. «خبرها رو خوندی؟» خبر! از چه حرف می زد؟ پیام بعدی آمد. «الآن قیافه ی حاج اسماعیل و دوستانش دیدنیه!» صدای ضربان قلبم را به گوش می شنیدم. چه خوابی دیده بود؟ «منظورت چیه؟!» بی معطلی پاسخ داد: «اسم دانیال رو جستجو کن می فهمی.» دستانم بی حس شد و گوشی از میان انگشتان خیسِ عرقم لیز خورد. تصویر مرد موطلایی با آن لبخند محجوب مقابل چشمانم نقش بست. دیوار لشکری از افکار سیاه مسیر ذهنم را مسدود کرد. چه گزارشی از دانیال روی سایت ها خبری بود؟ عنوانی شبیه به مرگ؟ سستی جانم به بی روحی مردگان طعنه می زد. نامش را جست و جو کردم. تا باز شدن صفحه، چشمانم را بستم و از اعماق قلب خدا را صدا زدم که هر چه هست فقط نشانی از هم پیالگی با عزرائیل نباشد. جرئتی برای جدا کردن پلک ها از هم نمی یافتم. حس کسی را داشتم که روی صندلی سردخانه انتظار شناسنایی عزیزش را می کشد. دم به دم، صلوات ورد زبان کردم تا شاید شعله ی اضطرابم کمی متانت به خرج دهد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡 «خانه ی هنر» https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
💀👽 فرزندان شیطان، زیر سایه ی پدر 🪴 هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🪴
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۳: اعتراض مادر حواسم را جمع کرد که چرا غذایم را درست نمی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۴: مردد، نگاه به سرخط اخبار دوختم. از کلماتی که روی صفحه رژه می رفتند خشکم زد. قدرت تحلیلم فلج شد. صفحه را چندین بار بالا و پایین هل دادم. سرخط تمام خبرگزاری ها یک موضوع را جار می زدند. وحشت زده به سمت اتاق طاها دویدم. بدون اجازه وارد شدم. تکیه زده به تخت، روی زمین نشسته بود و با رایانه اش چیزی را می نوشت. نگاهش که به ورود رعدآسا و تشویش چهره ام افتاد، میخکوب احوالم شد. _ چی شده زهرا؟ زبانم وزنی معادل یک تن داشت و نمی چرخید. مقابلش زانو زدم. گوشی را مقابل صورتش گرفتم. نگاهش که به صفحه افتاد، تحیر در مردمک هایش نشست. گوشی را از دستم چنگ زد. تند و تند چند خبر را خواند. روی تخت جهید و گوشی اش را از کنار بالش برداشت. به سرعت شماره ای گرفت. _ سلام. بابا سایت ها رو دیدین؟! یعنی چی؟ خب چرا خبرم نکردین؟ آره، بیشترشون خبرگزاری های اون وری هستن. باشه، من الآن می آم. گوشی را روی تخت پرت کرد و به سمت لباس هایش هجوم برد. _ طاها چی شده؟! بابا چی گفت؟ این خبرها یعنی چی؟ پیراهن سرمه ای رنگش را تن کرد. نمی دونم زهرا، نمی دونم. من هم مثل تو. فعلاً باید برم. برو بیرون تا لباس عوض کنم. با پایی که رمقی در آن حس نمی شد به سالن رفتم. مادر فارغ از همه جا روی مبل نشسته بود و سرگرم برنامه های تلویزیون برای روزهای سرد پدر، رج به رج شال گردن طوسی می بافت. کنار پنجره ایستادم. عطر چای دارچین مادر در مشامم وزید. گوشه ی پرده را کنار زدم و در چک چک نرم باران پاییزی چشم دوختم به هاله ی دور گلدسته های امامزاده. کوبش بی حساب قلبم آرام نمی گرفت. دست آزاد (هندزفری) را درون گوشم گذاشتم و آشوب های جدید رسانه ای را تماشا کردم. خبرگزاری های رنگارنگ جهت دار همه شان از مفقود شدن دانیال، نخبه ی ایرانی می گفتند که چند روز قبل از ناپدید شدن، در تماس با منبعی آگاه، خبر از جمع آوری مدارکی مهم داده است؛ مدارکی شامل مستندات محرمانه از دست داشتن سپاه پاسداران در حمله ی داعش به مجلس شورای اسلامی. باز هم جوسازی های خنده دار و احمقانه که البته مشتریان خاص خودش را هم داشت. تک تک خبرها تأکیدشان بر ناپدید شدن دانیال بعد از دست یابی به آن مدارک علیه سپاه بود؛ این یعنی یک بازی کهنه اما جدید، یک بازی که هدفی جز ایجاد جنگ روانی علیه نیروهای امنیتی این خاک نداشت. همان بازی که آن ناشناس در اجرایش نقش اساسی ایفا می کرد و من این را خوب می دانستم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✍ نازک نویسی با خودکار 💠 https://eitaa.com/rooberaah 💠
«به نام خداوند بخشنده ی مهربان» 🪴هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🪴
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۴: مردد، نگاه به سرخط اخبار دوختم. از کلماتی که روی صفحه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۵: دلشوره برای سلامتی آن مرد موطلایی پا بر گلویم می فشرد و صدایی در گوش هایم فریاد می‌زد که یادت نرود هر چه باشد او یک منافق زاده است و شاید واقعاً در دسته ی نااهل خوش رقصی می کند. در خلأ سنگین میان دانستن و ندانستن دست و پا می زدم. حس کوری را داشتم که در جنگلی پر از وحوش گیر افتاده و باید منتظر دریده شدن باشد. کنار مادر خزیدم بلکه از هوایش هوای دلم مست شود. هنوز یک دم از بازدم هایش نگرفته بودم که گوشی میان دستانم لرزید؛ باز هم پیام. دیگر میل مردن داشتم. هر پیغام جز نحسی به کام نداشت «بالأخره موش زده به انبار حاج اسماعیل و رفقا. ولوله به پا شده.» انگار به گوشت تنم چاقو می کشیدند. این سایه ی سنگین قصد نابودی ام را داشت. با سرطان می شد یک عمر سر کرد اما با لحظات آشوب زده نه. طاها عجولانه به سمت در رفت. ــــ مامان جان من می رم سرکار. فعلاً خدانگهدار! شتاب زده در را بست و فرصت خداحافظی به ما نداد. زندگی روی کدام پاشنه اش می چرخید؟ راست و دروغ، درست و غلط به جان هم پیچیده بود. انگار از آسمان هفتم هلم داده بودند در برهوت یک اقیانوس مواج. نباید خودم را می باختم. نجوایی در گوش دلم فریاد می زد: «هی فلانی به حرف هایت ایمان داری؟ این جا ایران است، بلادی که کم زخم نخورده از خودی های ناخودی. پس دانیال هم می تواند یک بنی‌صدر باشد.» دانیال... دانیال... دانیال... نمی‌دانستم نفرت ورزیدن به او درست است یا حراج نگرانی برای سلامت جانش. «نمی دونم کی هستی، چی می خوای، چه جوری متوجه می شی که چی کار می کنم، الآن دانیال کجاست و تو دار و دسته ی کی داره سینه می زنه و صد تا نمی دونم دیگه. فقط این رو می دونم که تو آدم خوبه ی قصه نیستی و من حق دارم نگران حال برادر سارا باشم؛ سارایی که کنار گودال قبر نشسته و داره برای شهادتین گفتن تمرین می کنه. من الآن تمام فکر و ذکرم اینه که اون برادر، چه دوست باشه و چه دشمن، فقط یک بار دیگه، قبل از این که خیلی دیر بشه، خواهرش رو ببینه.» پیام آمد. «البته اگه قبل از سارا تو خاک دفن نشه.» این جمله می‌توانست خیلی ترسناک باشد. «منظورت چیه؟ دانیال کجاست؟» بوی ابلیس را در کلماتش حس می‌کردم. «دیگه پیش من نیست.» رنگ از رخسارم بار بست. کنترل دستانم را از کف دادم. مسلسل وار، چندین پیام نوشتم که اگر خبری از آن مرد موطلایی دارد بگوید اما دریغ از پاسخی که مهر شود بر پیشانی گوشی ام. او از نطفه ی شیطان بود؛ شاید هم خودش. مادر بی تابی ام را خواند و دلیلش را جویا شد. کاش می توانستم سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کنم. کاش می توانستم مقابل پدر و طاها بنشینم و از آن ها بخواهم که کمکم کنند. همیشه از طعم گس تنهایی لذت می بردم اما تنهایی از این قِسم، جنسش اصلاً مرغوب نبود؛ صد بار جان می گرفت ولی جانت را نمی گرفت. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✏️ طراحی‌های زیبای «لوئیسو گارسیا» هنرمند و طراح معروف اسپانیایی برای فلسطین 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
34.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آن چه در «بیمارستان معمدانی غزه» گذشت. 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۵: دلشوره برای سلامتی آن مرد موطلایی پا بر گلویم می فشرد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۶: تا خود شب، روح و روان آبستن از بی قراری ام چون مار به خود می‌پیچید، اما دریغ از وضع حملی که راحت کند این درد بی درمان را. سرمای تند پاییز پشت پنجره زوزه می کشید. شب از نیمه اش که گذشت، صدای چرخیدن کلید را شنیدم. فرمانده و طاها، به خیال این که خواب آرام اهل خانه بر هم نخورد، پاورچین پاورچین راهی اتاق هایشان شدند. می‌دانستم که هیچ کدام از پدر و برادر در باب مسائل کاری، نم پس نمی‌دهند، پس پرس و جو جواب نمی داد. باید می خوابیدم. کمی این پهلو و آن پهلو شدم، اما مگر التهاب این دل بی صاحب مانده قرار می‌گرفت. امتحانش ضرری نداشت. در تاریکی خانه بی صدا به سمت اتاق طاها رفتم. چند ضربه ی نرم بر در کوفتم و وارد شدم. چشمانم به بی نوری فضا عادت داشت. نگاهم را روی تخت سُر دادم. طاها با همان کاپشن و شلوار بیرون روی تخت دراز کشیده بود. با احتیاط کنارش ایستادم. نور کم جان چراغ های پیاده رو بر چهره‌اش انگشت نوازش می کشید. موهای ژولیده، پلک های بر هم نشسته و نفس های صدادار خبر از خوابی عمیق می داد. قلبم از این همه خستگی به درد آمد. کاش آن ورّاجان همیشه شاکی این کوفتگی های نیمه شبانه را هم می دیدند. خدا می داند چشمان همیشه خمار پدر از بی خوابی به چند پلک زدن، مستیِ خواب را در آغوش کشید. تا اذان صبح بیداری پرتشویش، ثانیه ای دست از سرم برنداشت. بعد از نماز به اتاق برادر رفتم. سر به سجاده داشت. روی تخت مقابل سجاده اش منتظر نشستم. حضورم را که حس کرد، سر از سجده برداشت. در تاریکی فضا چشمانش را خوب نمی دیدم اما ندیده می‌دانستم که سفیدیشان به خون نشسته. زیر لب صلوات فرستاد، دستی به صورتش کشید و تسبیح را دور مچش انداخت. ـــ صبح عالی پرتقالی! جونم، کاری داری؟ زمزمه ی قرآن خوانی پدر، مانند تمام صبح های مسکوت، چون نسیم از گوشه ی سالن در همه جای خانه سرک می کشید. بی‌مقدمه ماجرای دانیال را جویا شدم. طاها مکثی سنگین به کلام داد. نفسش را به بیرون فوت کرد و انگشتانش را شانه وار روی محاسنش کشید. _ چی بگم والا! یه سری اسناد و مدارک پیدا شده که بر اساس اون ها دانیال همه مون را دور زده. باورم نمی شد. _ یعنی چی که دور زده؟ کلافگی از صدایش می بارید. _ یعنی مهره ی دشمن بوده وسط ما، یعنی نفوذی. اون وری ها هم وقتی که متوجه می شن دانیال لو رفته، این مهملات حمله به مجلس رو سر هم می کنند تا این جوری از این آب ریخته شده کره بگیرن. موج صدایش غمگین شد و پایین آمد. ــــ به هم ریخته م زهرا. اصلاً باورم نمی شه. هیچ کس باورش نمی شه. این که مجسمه ی شجاعت و اعتماد زیر پایت پودر شود حس بدی بود. دانیال بد فرو ریخت. انگار وسعت رسانه‌ای شدن ماجرا آن قدر زیاد بود که برادر برخلاف همیشه راحت زبان به گفتن گشود و خلاصه ی تمام حرف هایش شد خیانت و فرار دانیال. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۶: تا خود شب، روح و روان آبستن از بی قراری ام چون مار به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۷: اما چیزی در این میان وجود داشت که فقط من می دانستم، آن هم حضور ناشناسی شبه ابلیس. ناشناسی که نه می‌دانستم کیست و نه می‌دانستم چه خوابی برای ما دیده است. گیجی، شانه هایم را می‌فشرد. گاه با خودم می گفتم دانیال بی گناه است و آن مدارک پاپوش، اما ارتباطش با آن مرد کشمیرپوش را نمی توانستم توجیه کنم. در این بین، گربه رقصانی های آن جغد شیطان صفت حکم قوز بالای قوز را در بساط نگرانی هایم داشت. دوست داشتم سر بر بالش بگذارم و چون اصحاف کهف، آن قدر بخوابم تا این روزهای پر عذاب تمام شود. دوست داشتم زندگی را روی دور تند بگذارم تا بگذرد این کابوس پر ابهام بی جواب. دو روز در بی‌خبری محض گذشت؛ نه پیامی از ناشناس، نه اخبار جدید از برادر سارا. دو روزی که جمع ساعات حضور پدر و طاها در خانه به چند ساعت هم نمی‌رسید. ظهر درگیر با مالیخولیایی فکری دستمال بر گرد و خاک تلویزیون می کشیدم بلکه رها شوم از آشفته‌ بازار منفی‌ بافی هایم، اما دریغ. مادر تلفن به دست کنار سجاده ی نماز نشسته بود و برای آرام کردن پروین دلواپس، کلمه به کلمه می‌چسباند. با اشاره ی مادر متوجه شدم که باید به غذای روی گاز سر بزنم. بی حوصله به سمت آشپزخانه رفتم. نگاهم به گوشی روی مبل افتاد. بی صدا بود، اما خاموش و روشن شدن صفحه برای پاهای سنگینم خط و نشان کشید. مکثی به گام هایم دادم. تماس قطع شد. نفس هایم تند شد. مردد گوشی را برداشتم. ده ـــ دوازده تماس بی پاسخ؛ اما این بار از خبرنگار خبرهای پرشبهه، فائزه . انگشت شمار پیش می‌آمد با من تماس بگیرد، چه رسد به این تعداد، تعجب کردم. دکمه ی سبز را فشردم. در انتظار برقراری تماس تن داغ سیب زمینی ها را در جلز و ولز روغن جا به جا کردم. بوق اول به انتها نرسیده پاسخ داد. موج احوالپرسی اش طوفانی نهفته داشت؛ طعنه پراند به حذف جدید سپاه. نمی فهمیدم چه می گوید. هر چه کلمات پرخشمش را زیر و رو می کردم به منظورش نمی رسیدم. خشاب تند زبانش را بدون توضیحی واضح، مسلسل وار بر شنوایی ام هدف می گرفت. بی توجه به گیجی ام، متنی بلندبالا از ظلم مزدوران حکومت و مظلومیت همفکرانش خواند. همیشه همین طور بود؛ هر بار که خبری به کامش تلخ می آمد، به این جرم که خون حاج اسماعیل به رگ داشتم، من را نشانه می گرفت. می دانستم باز موضوعی داغ به گوشش رسیده. حوصله صبوری نداشتم. _ ببین فائزه، خوب وقتی واسه عقده گشایی انتخاب نکردی. درست حرف بزن، بگو باز دردت چیه یا... اجازه نداد حرفم را تمام کنم. _ دردم؟ درد من خبرهای امروزه؛ خبرهایی که واسه تو و امثال تو این قدر عادی شده که دیگه به چشمتون نمی آد. کار ما از عقده‌گشایی گذشته، خانم. تک تک جَوون های این مملکت شده ن یه نارنجک سیار. با نارنجک یه قل دو قل بازی نمی کنن. بدون خداحافظی تماس را قطع کرد. در دیوانگی، کسی را از او برتر سراغ نداشتم. نمی دانم به چه دلیلی فکر می کرد ارث پدرش در جیب های من قلنبه شده و مسبب تمام ناکامی هایش من هستم. با روانی به هم ریخته، باید گریزی به منابع مورد علاقه اش می زدم. لابد باز خبرنگار یا فعالی مثلاً مدنی دستگیر شده بود که این چنین از کوره ی تند زبانش شعله می کشید. صفحات مورد علاقه اش را در اینترنت گشودم. چشمم که به سر خط خبرها افتاد، دهانم کویر لوت شد. و روح از جسمم پرید. «منابع آگاه از کشته شدن دانیال، نخبه ی ایرانی، توسط عوامل حکومت جمهوری اسلامی خبر می دهند.» ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
👊 مشت مقاومت 🪴 هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه ی «نگهبان قدس» 🔸 ماجرای جذاب یک مسیحی که رهبر کلیسای کاتولیک بیت‌ المقدس می‌شود و پس از آشنایی با گروه‌های مقاومت ، جدالی سخت با اشغالگران قدس را آغاز می‌کند. کسی که امام موسی‌صدر از وی به نیکی یاد کرده و چندین کشور اسلامی برای او تمبر یادبود منتشر کرده‌اند. 🎬 کارگردان برجسته این اثر «باسل الخطیب» اهل سوریه است که ده‌ها فیلم و سریال درباره ی فلسطین ساخته است. 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۷: اما چیزی در این میان وجود داشت که فقط من می دانستم، آ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۸: دستانم به وضوح می لرزید. چند گزارش خبری دیگر را باز کردم. در تمامشان، مجری ها با آب و تابی خاص از احتمال کشته و سر به نیست شدن جسد دانیال به دست نیروی سپاه پاسداران می گفتند. زانوهایم توان ایستادگی نداشتند. دستم را به لبه ی کمد گرفتم تا تعادلم بر هم نخورد. شک نداشتم پای ناشناس در میان است. کشتن و بر چسب زدن نام قاتل بر پیشانی این نظام، از طرف ناخودی های نامربوط، چیز تازه ای نبود. یعنی دانیال دیگر نفس نمی کشید؟ بی اختیار به کمد تکیه زدم و روی زمین نشستم. در همهمه ی خبرهای ذوق زده از شلوغی های اخیر در شهرهای مختلف ایران گزارش های مربوط به مرد موطلایی را یکی پس از دیگری می گشودم. همه شان از داستانی تکراری می گفتند؛ داستانی از قتل و کشتار بی گناهان به دست سپاه پاسداران. اما درد من این ها نبود. وای دانیال... سرگیجه و تهوع، حالم را بی حال کرد. چندین بار با پدر و طاها تماس گرفتم اما هیچ کدام پاسخ نمی دادند. نکند سکوت مصلحت اندیشانه ی من بانی این مرگ و باعث این داستان ناجوانمردانه بر ضد کشورم شده باشد؟ بوی تند سوختگی در مشامم پیچید. دستپاچه روی زانوهایم جهیدم و گاز را خاموش کردم. درماندگی امانم نمی داد. یک بند در ذهنم فریاد می زدم: «خاک بر سرم! خاک بر سرم! خاک بر سرم!» وسط آشپزخانه، روی دو زانو، مقابل اجاق گاز ایستاده بودم و نمی دانستم دقیقاً باید چه کار کنم. گوشی میان دستانم لرزید. به امید این که پدر یا طاها باشند، به سرعت جواب دادم. صدایی غریب و مردانه شنوایی ام را هدف گرفت. سلامی اجمالی به خرج داد و جمله ای بی مقدمه چینی گفت که ناگهان زمان در کف دستانم ایستاد. _ پدرتون... حاج اسماعیل زخمی شدن البته چیز خاصی نیست ها! نترسید! برادرتون گفتن که به مادر چیزی نگید و تشریف بیارید همون بیمارستانی که دفعه ی قبل حاجی رو بستری کرده بودن. زبانم فلج شد. باز هم تیر و ترکش و گلوله؟ اصلاً وجبی سلامتی در جان پدر باقی مانده بود؟ جز نام بیمارستان دیگر هیچ نشنیدم. چون جنون زدگان به اتاقم دویدم و بی معطلی لباس پوشیدم. قصد خروج از اتاق را داشتم که ایستادم. می دانستم که اگر چشم مادر به احوال زارم بیفتد قلبش به اضطراب خواهد کوبید. چند گام عقب کشیدم و مقابل آینه ایستادم. لب هایم در سفیدی به پوستم فخر می فروختند. چند سیلی بر گونه هایم نشاندم تا شاید به سرخی بزند و مادر بویی نبرد. نفسی عمیق به ریه سپردم. گرمای اشک بی اختیار در حوض مشکی چشمانم حلقه زد. سرم را بالا گرفتم بلکه مانع باریدن شوم. وای پدرم! ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«ما به جوانان فلسـطین افتخار می‌کنیم» ☘ اثر هنرمند: «بهنام شیرمحمدی» 🪴هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🪴
19.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(میهمان قم) ویژه ی وفات حضرت معصومه (سلام الله علیها) ☘ هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۸: دستانم به وضوح می لرزید. چند گزارش خبری دیگر را باز کر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۹: با توجه به شلوغی های خیابان راضی کردن مادر با بهانه های ساختگی برای خروج از خانه سخت بود. پایم که به خودروگاه رسید، سوار بر ماشین طاها به خیابان تاختم. ذهنم قرار نداشت. سلول به سلول وجودم می لرزید. پدر... دانیال... پدر... دانیال... به خیابان اصلی که رسیدم در پیچ و تاب معترضین گیر افتادم. یکی فریاد گرانی سر می داد، یکی ندای شادی بر روح رضا شاه. قدرت حلاجی نداشتم؛ فقط می خواستم از دل آن شلوغی ها برسم به بیمارستانی که جان پدر را به آغوش داشت. درمانده فرمان ماشین را به هر سمتی که رهایی داشت می چرخاندم. برای فرار از تأخیر، کوچه به کوچه مسیر می یافتم. مدام با گوشی طاها تماس می گرفتم اما دریغ از نیمچه پاسخی که پنجه ی مرگ را از دور گلویم باز کند. هزار داستان در ناخودآگاهم ردیف می شد. که همه شان طعم خرما داشتند و عطر حلوا. دم به دم، طوفان اشک ها را با آستین مانتویم پس می زدم تا مجال تماشا بیابم. دانیال... پدر... دانیال... پدر... به هر جان کندنی بود، بالأخره رسیدم. ماشین را گوشه ی حیاط بیمارستان جای دادم و هر چه توان در زانو داشتم خرج دویدن کردم. به بیمارستان که رسیدم، جانم سست شد؛ می ترسیدم، می ترسیدم از شنیدن آن چه نباید. ریه ام تند بالا و پایین می شد اما نفس هایم رمقی به کام نداشت. چون مادری کودک مرده، میانه ی سالن ایستادم و برای یافتن تابلوی پذیرش سر چرخاندم. چشمانم فضای شیشه ای پذیرش را شکار کردند. پاهایم را چون کیسه ای سنگین از شن به دنبال خود کشیدم. مقابل دخترک جوان و نقاشی شده ی آن طرف شیشه ایستادم. صدایم نای به گوش رسیدن نداشت. دخترک بی خیال تابی به چشمان خط کشی شده اش داد و کارم را پرسید. بی نفس نام پدر را گفتم. بی حوصله نگاهی به رایانه اش انداخت. _ فردی با این اسم رو نیاوردن. عرقی سرد کف دستانم را دریا کرد. اگه می شه دوباره نگاه کنید. آخه به من گفتن آوردنش این جا. کلافه، کش و قوسی به اجزای عمل شده ی صورتش داد و دوباره رایانه را از نظر گذراند. _ نه خانم محترم نیست. دیگر روح در بدن نداشتم. یعنی نام بیمارستان را درست شنیده بودم؟ اما نه، اطمینان داشتم که اشتباه نکرده ام. سالن با تمام آدم هایش به دور سرم می چرخید. منگی به هوشیاری ام مشت می کوبید. چون موجی ها، گوش هایم صوت می کشید و قدرت تفکرم کور شده بود. کرخت روی نزدیک ترین صندلی نشستم. باید با طاها حرف می زدم. مبهوت تر از ثانیه ای قبل، جیب مانتوی زرشکی رنگم را به دنبال گوشی زیر و رو کردم اما نبود. کیفم را به همراه نداشتم. پس حتماً در ماشین جا مانده بود درمانده به سمت خروجی رفتم. به محض خروج، باد تندی چادرم را به دنبال خود کشید و سرما در مغز استخوانم نشست؛ پاییز را چه به یک لاپوشی. به طرف ماشین پا تند کردم. به خدا هیچ کس پریشان حالی ام را نمی فهمید. لحظه ای مرد موطلایی مقابل چشمانم ظاهر شد و ثانیه ای تماس مجهول بر ذهنیاتم چنگ می زد. خودم را هم قاتل می دیدم، هم مقتول. هم ظالم بودم، هم مظلوم. نمی دانستم نگران پدر باشم، غصه دار دانیال و مملکتم یا برزخ زده از نیت پشت این تماس که بوی دسیسه می داد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌾 العجل اثر: «حسن روح‌الامین» برای شهدای مظلوم بیمارستان المعمدانی🍂 💠 https://eitaa.com/rooberaah 💠