34.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آن چه در «بیمارستان معمدانی غزه» گذشت.
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۵: دلشوره برای سلامتی آن مرد موطلایی پا بر گلویم می فشرد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۳۶:
تا خود شب، روح و روان آبستن از بی قراری ام چون مار به خود میپیچید، اما دریغ از وضع حملی که راحت کند این درد بی درمان را. سرمای تند پاییز پشت پنجره زوزه می کشید. شب از نیمه اش که گذشت، صدای چرخیدن کلید را شنیدم. فرمانده و طاها، به خیال این که خواب آرام اهل خانه بر هم نخورد، پاورچین پاورچین راهی اتاق هایشان شدند. میدانستم که هیچ کدام از پدر و برادر در باب مسائل کاری، نم پس نمیدهند، پس پرس و جو جواب نمی داد. باید می خوابیدم. کمی این پهلو و آن پهلو شدم، اما مگر التهاب این دل بی صاحب مانده قرار میگرفت.
امتحانش ضرری نداشت. در تاریکی خانه بی صدا به سمت اتاق طاها رفتم. چند ضربه ی نرم بر در کوفتم و وارد شدم. چشمانم به بی نوری فضا عادت داشت. نگاهم را روی تخت سُر دادم. طاها با همان کاپشن و شلوار بیرون روی تخت دراز کشیده بود. با احتیاط کنارش ایستادم. نور کم جان چراغ های پیاده رو بر چهرهاش انگشت نوازش می کشید. موهای ژولیده، پلک های بر هم نشسته و نفس های صدادار خبر از خوابی عمیق می داد. قلبم از این همه خستگی به درد آمد. کاش آن ورّاجان همیشه شاکی این کوفتگی های نیمه شبانه را هم می دیدند. خدا می داند چشمان همیشه خمار پدر از بی خوابی به چند پلک زدن، مستیِ خواب را در آغوش کشید.
تا اذان صبح بیداری پرتشویش، ثانیه ای دست از سرم برنداشت. بعد از نماز به اتاق برادر رفتم. سر به سجاده داشت. روی تخت مقابل سجاده اش منتظر نشستم. حضورم را که حس کرد، سر از سجده برداشت. در تاریکی فضا چشمانش را خوب نمی دیدم اما ندیده میدانستم که سفیدیشان به خون نشسته. زیر لب صلوات فرستاد، دستی به صورتش کشید و تسبیح را دور مچش انداخت.
ـــ صبح عالی پرتقالی! جونم، کاری داری؟
زمزمه ی قرآن خوانی پدر، مانند تمام صبح های مسکوت، چون نسیم از گوشه ی سالن در همه جای خانه سرک می کشید. بیمقدمه ماجرای دانیال را جویا شدم. طاها مکثی سنگین به کلام داد. نفسش را به بیرون فوت کرد و انگشتانش را شانه وار روی محاسنش کشید.
_ چی بگم والا! یه سری اسناد و مدارک پیدا شده که بر اساس اون ها دانیال همه مون را دور زده.
باورم نمی شد.
_ یعنی چی که دور زده؟
کلافگی از صدایش می بارید.
_ یعنی مهره ی دشمن بوده وسط ما، یعنی نفوذی. اون وری ها هم وقتی که متوجه می شن دانیال لو رفته، این مهملات حمله به مجلس رو سر هم می کنند تا این جوری از این آب ریخته شده کره بگیرن.
موج صدایش غمگین شد و پایین آمد.
ــــ به هم ریخته م زهرا. اصلاً باورم نمی شه. هیچ کس باورش نمی شه.
این که مجسمه ی شجاعت و اعتماد زیر پایت پودر شود حس بدی بود. دانیال بد فرو ریخت. انگار وسعت رسانهای شدن ماجرا آن قدر زیاد بود که برادر برخلاف همیشه راحت زبان به گفتن گشود و خلاصه ی تمام حرف هایش شد خیانت و فرار دانیال.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۶: تا خود شب، روح و روان آبستن از بی قراری ام چون مار به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۳۷:
اما چیزی در این میان وجود داشت که فقط من می دانستم، آن هم حضور ناشناسی شبه ابلیس. ناشناسی که نه میدانستم کیست و نه میدانستم چه خوابی برای ما دیده است.
گیجی، شانه هایم را میفشرد. گاه با خودم می گفتم دانیال بی گناه است و آن مدارک پاپوش، اما ارتباطش با آن مرد کشمیرپوش را نمی توانستم توجیه کنم.
در این بین، گربه رقصانی های آن جغد شیطان صفت حکم قوز بالای قوز را در بساط نگرانی هایم داشت. دوست داشتم سر بر بالش بگذارم و چون اصحاف کهف، آن قدر بخوابم تا این روزهای پر عذاب تمام شود. دوست داشتم زندگی را روی دور تند بگذارم تا بگذرد این کابوس پر ابهام بی جواب.
دو روز در بیخبری محض گذشت؛ نه پیامی از ناشناس، نه اخبار جدید از برادر سارا. دو روزی که جمع ساعات حضور پدر و طاها در خانه به چند ساعت هم نمیرسید.
ظهر درگیر با مالیخولیایی فکری دستمال بر گرد و خاک تلویزیون می کشیدم بلکه رها شوم از آشفته بازار منفی بافی هایم، اما دریغ. مادر تلفن به دست کنار سجاده ی نماز نشسته بود و برای آرام کردن پروین دلواپس، کلمه به کلمه میچسباند.
با اشاره ی مادر متوجه شدم که باید به غذای روی گاز سر بزنم. بی حوصله به سمت آشپزخانه رفتم. نگاهم به گوشی روی مبل افتاد. بی صدا بود، اما خاموش و روشن شدن صفحه برای پاهای سنگینم خط و نشان کشید. مکثی به گام هایم دادم. تماس قطع شد. نفس هایم تند شد. مردد گوشی را برداشتم. ده ـــ دوازده تماس بی پاسخ؛ اما این بار از خبرنگار خبرهای پرشبهه، فائزه .
انگشت شمار پیش میآمد با من تماس بگیرد، چه رسد به این تعداد، تعجب کردم. دکمه ی سبز را فشردم. در انتظار برقراری تماس تن داغ سیب زمینی ها را در جلز و ولز روغن جا به جا کردم. بوق اول به انتها نرسیده پاسخ داد. موج احوالپرسی اش طوفانی نهفته داشت؛ طعنه پراند به حذف جدید سپاه. نمی فهمیدم چه می گوید. هر چه کلمات پرخشمش را زیر و رو می کردم به منظورش نمی رسیدم. خشاب تند زبانش را بدون توضیحی واضح، مسلسل وار بر شنوایی ام هدف می گرفت.
بی توجه به گیجی ام، متنی بلندبالا از ظلم مزدوران حکومت و مظلومیت همفکرانش خواند. همیشه همین طور بود؛ هر بار که خبری به کامش تلخ می آمد، به این جرم که خون حاج اسماعیل به رگ داشتم، من را نشانه می گرفت. می دانستم باز موضوعی داغ به گوشش رسیده. حوصله صبوری نداشتم.
_ ببین فائزه، خوب وقتی واسه عقده گشایی انتخاب نکردی. درست حرف بزن، بگو باز دردت چیه یا...
اجازه نداد حرفم را تمام کنم.
_ دردم؟ درد من خبرهای امروزه؛ خبرهایی که واسه تو و امثال تو این قدر عادی شده که دیگه به چشمتون نمی آد. کار ما از عقدهگشایی گذشته، خانم. تک تک جَوون های این مملکت شده ن یه نارنجک سیار. با نارنجک یه قل دو قل بازی نمی کنن.
بدون خداحافظی تماس را قطع کرد. در دیوانگی، کسی را از او برتر سراغ نداشتم. نمی دانم به چه دلیلی فکر می کرد ارث پدرش در جیب های من قلنبه شده و مسبب تمام ناکامی هایش من هستم. با روانی به هم ریخته، باید گریزی به منابع مورد علاقه اش می زدم. لابد باز خبرنگار یا فعالی مثلاً مدنی دستگیر شده بود که این چنین از کوره ی تند زبانش شعله می کشید.
صفحات مورد علاقه اش را در اینترنت گشودم. چشمم که به سر خط خبرها افتاد، دهانم کویر لوت شد. و روح از جسمم پرید.
«منابع آگاه از کشته شدن دانیال، نخبه ی ایرانی، توسط عوامل حکومت جمهوری اسلامی خبر می دهند.»
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه ی «نگهبان قدس»
🔸 ماجرای جذاب یک مسیحی که رهبر کلیسای کاتولیک بیت المقدس میشود و پس از آشنایی با گروههای مقاومت #فلسطین، جدالی سخت با اشغالگران قدس را آغاز میکند. کسی که امام موسیصدر از وی به نیکی یاد کرده و چندین کشور اسلامی برای او تمبر یادبود منتشر کردهاند.
🎬 کارگردان برجسته این اثر «باسل الخطیب» اهل سوریه است که دهها فیلم و سریال درباره ی فلسطین ساخته است.
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۷: اما چیزی در این میان وجود داشت که فقط من می دانستم، آ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۳۸:
دستانم به وضوح می لرزید. چند گزارش خبری دیگر را باز کردم. در تمامشان، مجری ها با آب و تابی خاص از احتمال کشته و سر به نیست شدن جسد دانیال به دست نیروی سپاه پاسداران می گفتند.
زانوهایم توان ایستادگی نداشتند. دستم را به لبه ی کمد گرفتم تا تعادلم بر هم نخورد. شک نداشتم پای ناشناس در میان است. کشتن و بر چسب زدن نام قاتل بر پیشانی این نظام، از طرف ناخودی های نامربوط، چیز تازه ای نبود. یعنی دانیال دیگر نفس نمی کشید؟
بی اختیار به کمد تکیه زدم و روی زمین نشستم. در همهمه ی خبرهای ذوق زده از شلوغی های اخیر در شهرهای مختلف ایران گزارش های مربوط به مرد موطلایی را یکی پس از دیگری می گشودم. همه شان از داستانی تکراری می گفتند؛ داستانی از قتل و کشتار بی گناهان به دست سپاه پاسداران. اما درد من این ها نبود. وای دانیال...
سرگیجه و تهوع، حالم را بی حال کرد. چندین بار با پدر و طاها تماس گرفتم اما هیچ کدام پاسخ نمی دادند. نکند سکوت مصلحت اندیشانه ی من بانی این مرگ و باعث این داستان ناجوانمردانه بر ضد کشورم شده باشد؟
بوی تند سوختگی در مشامم پیچید. دستپاچه روی زانوهایم جهیدم و گاز را خاموش کردم. درماندگی امانم نمی داد. یک بند در ذهنم فریاد می زدم:
«خاک بر سرم! خاک بر سرم! خاک بر سرم!»
وسط آشپزخانه، روی دو زانو، مقابل اجاق گاز ایستاده بودم و نمی دانستم دقیقاً باید چه کار کنم. گوشی میان دستانم لرزید. به امید این که پدر یا طاها باشند، به سرعت جواب دادم. صدایی غریب و مردانه شنوایی ام را هدف گرفت. سلامی اجمالی به خرج داد و جمله ای بی مقدمه چینی گفت که ناگهان زمان در کف دستانم ایستاد.
_ پدرتون... حاج اسماعیل زخمی شدن البته چیز خاصی نیست ها! نترسید! برادرتون گفتن که به مادر چیزی نگید و تشریف بیارید همون بیمارستانی که دفعه ی قبل حاجی رو بستری کرده بودن.
زبانم فلج شد. باز هم تیر و ترکش و گلوله؟ اصلاً وجبی سلامتی در جان پدر باقی مانده بود؟ جز نام بیمارستان دیگر هیچ نشنیدم. چون جنون زدگان به اتاقم دویدم و بی معطلی لباس پوشیدم. قصد خروج از اتاق را داشتم که ایستادم. می دانستم که اگر چشم مادر به احوال زارم بیفتد قلبش به اضطراب خواهد کوبید. چند گام عقب کشیدم و مقابل آینه ایستادم. لب هایم در سفیدی به پوستم فخر می فروختند. چند سیلی بر گونه هایم نشاندم تا شاید به سرخی بزند و مادر بویی نبرد. نفسی عمیق به ریه سپردم. گرمای اشک بی اختیار در حوض مشکی چشمانم حلقه زد. سرم را بالا گرفتم بلکه مانع باریدن شوم.
وای پدرم!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«ما به جوانان فلسـطین افتخار میکنیم»
☘ اثر هنرمند: «بهنام شیرمحمدی»
🪴هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🪴
19.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پویانمایی (میهمان قم)
ویژه ی وفات حضرت معصومه (سلام الله علیها)
☘ هنرڪده
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۸: دستانم به وضوح می لرزید. چند گزارش خبری دیگر را باز کر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۳۹:
با توجه به شلوغی های خیابان راضی کردن مادر با بهانه های ساختگی برای خروج از خانه سخت بود. پایم که به خودروگاه رسید، سوار بر ماشین طاها به خیابان تاختم. ذهنم قرار نداشت. سلول به سلول وجودم می لرزید.
پدر... دانیال... پدر... دانیال...
به خیابان اصلی که رسیدم در پیچ و تاب معترضین گیر افتادم. یکی فریاد گرانی سر می داد، یکی ندای شادی بر روح رضا شاه. قدرت حلاجی نداشتم؛ فقط می خواستم از دل آن شلوغی ها برسم به بیمارستانی که جان پدر را به آغوش داشت.
درمانده فرمان ماشین را به هر سمتی که رهایی داشت می چرخاندم. برای فرار از تأخیر، کوچه به کوچه مسیر می یافتم. مدام با گوشی طاها تماس می گرفتم اما دریغ از نیمچه پاسخی که پنجه ی مرگ را از دور گلویم باز کند. هزار داستان در ناخودآگاهم ردیف می شد. که همه شان طعم خرما داشتند و عطر حلوا. دم به دم، طوفان اشک ها را با آستین مانتویم پس می زدم تا مجال تماشا بیابم.
دانیال... پدر... دانیال... پدر...
به هر جان کندنی بود، بالأخره رسیدم. ماشین را گوشه ی حیاط بیمارستان جای دادم و هر چه توان در زانو داشتم خرج دویدن کردم. به بیمارستان که رسیدم، جانم سست شد؛ می ترسیدم، می ترسیدم از شنیدن آن چه نباید.
ریه ام تند بالا و پایین می شد اما نفس هایم رمقی به کام نداشت. چون مادری کودک مرده، میانه ی سالن ایستادم و برای یافتن تابلوی پذیرش سر چرخاندم. چشمانم فضای شیشه ای پذیرش را شکار کردند. پاهایم را چون کیسه ای سنگین از شن به دنبال خود کشیدم. مقابل دخترک جوان و نقاشی شده ی آن طرف شیشه ایستادم. صدایم نای به گوش رسیدن نداشت. دخترک بی خیال تابی به چشمان خط کشی شده اش داد و کارم را پرسید. بی نفس نام پدر را گفتم. بی حوصله نگاهی به رایانه اش انداخت.
_ فردی با این اسم رو نیاوردن.
عرقی سرد کف دستانم را دریا کرد.
اگه می شه دوباره نگاه کنید. آخه به من گفتن آوردنش این جا.
کلافه، کش و قوسی به اجزای عمل شده ی صورتش داد و دوباره رایانه را از نظر گذراند.
_ نه خانم محترم نیست.
دیگر روح در بدن نداشتم. یعنی نام بیمارستان را درست شنیده بودم؟
اما نه، اطمینان داشتم که اشتباه نکرده ام. سالن با تمام آدم هایش به دور سرم می چرخید. منگی به هوشیاری ام مشت می کوبید. چون موجی ها، گوش هایم صوت می کشید و قدرت تفکرم کور شده بود.
کرخت روی نزدیک ترین صندلی نشستم. باید با طاها حرف می زدم. مبهوت تر از ثانیه ای قبل، جیب مانتوی زرشکی رنگم را به دنبال گوشی زیر و رو کردم اما نبود. کیفم را به همراه نداشتم. پس حتماً در ماشین جا مانده بود درمانده به سمت خروجی رفتم. به محض خروج، باد تندی چادرم را به دنبال خود کشید و سرما در مغز استخوانم نشست؛ پاییز را چه به یک لاپوشی. به طرف ماشین پا تند کردم. به خدا هیچ کس پریشان حالی ام را نمی فهمید. لحظه ای مرد موطلایی مقابل چشمانم ظاهر شد و ثانیه ای تماس مجهول بر ذهنیاتم چنگ می زد. خودم را هم قاتل می دیدم، هم مقتول. هم ظالم بودم، هم مظلوم. نمی دانستم نگران پدر باشم، غصه دار دانیال و مملکتم یا برزخ زده از نیت پشت این تماس که بوی دسیسه می داد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌾 العجل
اثر: «حسن روحالامین»
برای شهدای مظلوم بیمارستان المعمدانی🍂
💠 https://eitaa.com/rooberaah 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رنگ و بوی مقاومت
حال و هوای فلسطین
در جشنواره ی فیلم کوتاه
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۹: با توجه به شلوغی های خیابان راضی کردن مادر با بهانه ها
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۴۰:
دگرگون مشوش سوار ماشین شدم. باز هم قلب آسمان رو به دلگیری می رفت. روی داشبورد و صندلی را نگاه کردم اما خبری از گوشی نبود. به هم ریختگی اعصاب اجازه ی تمرکز را نمیداد. با دندان هایی قفل شده به خودم بد و بیراه می گفتم که صدایی مردانه از پشت سر نفسم را قطع کرد.
ـــ دنبال این می گردی؟!
وحشتزده خواستم به سمت صدا بچرخم که حرکتم را خواند و با تحکم گوشی را روی گونه ام فشرد.
ـــ برنگرد!
تنم به وضوح می لرزید. اکسیژن تکه تکه بالا می آمد. نامحسوس نگاهی به آینه انداختم تا شاید چهره اش را ببینم. کلاه نقاب دار به سر داشت و آن را تا حد امکان پایین آورده بود.
ـــ بهتره چشم از آینه بگیری. کنجکاویِ زیاد گاهی کار دست آدم می ده.
نگاه مضطربم را به بیرون دوختم. آب دهانم را به سختی قورت دادم. تارهای صوتی ام فلج شده بودند. با صدای خشدار خطاب قرارش دادم:
«کی هستی؟ چی می خوای؟ تو ماشین پول ندارم. فقط همون گوشی همراهمه. بردارش و برو!»
پوزخندش در فضا پیچید.
_ صدات می لرزه، نفس هات کوتاه و تند شده. چیه؟ ترسیدی؟! بیشتر از این ها ازت انتظار داشتم دختر سردار اسماعیل.
نام پدر را که آورد بی اختیار به طرفش چرخیدم. این بار ضربه ای شبیه به مشت با گوشی بر گونه و بینی ام کوبید.
_ من یه حرف رو دو بار تکرار نمی کنم.
درد بدی در استخوان صورتم پیچید. در انجماد پوستم، مایعی گرم از بینی تا روی لب هایم لیز خورد. عصبی و وحشت زده به رویش انگشت کشیدم. خون بود. لکنت به زبانم افتاد.
_ تو... تو همون ناشناسی... درسته؟!
صورتش را به گوشم نزدیک کرد؛ آن قدر نزدیک که صدای نفس های منظم و آشنایش را میشنیدم. رعشه به جانم افتاد. با تمام توان پلک بر پلک فشردم؛ انگار که ماری افعی پشت صندلی ام می خزید.
ــــ هیییییس!
دیگر اطمینان داشتم خودش است. چرا من را به این جا کشانده بود؟
_ من هم از خبر کشته شدن دانیال ناراحت شدم اما خودت رو مقصر ندون. هیچ دستگاهی، هیچ جای دنیا، اجازه نمی ده یه خائن زنده بمونه؛ اون هم کسی مثل دانیال که کم اطلاعاتی نداشت. من هم اگر جای حاج اسماعیل بودم، دستور قتلش رو می دادم، اونم جوری که حتی جنازه ش پیدا نشه.
خونم به جوش آمد. با دندان هایی قفل شده جوابش را دادم:
«پدر من این کار رو نکرده! پدر من...»
خندید و کلامم را قیچی کرد.
_ دختر کوچولوی احمق! تو از سیاست چی می دونی، جز یه مشت مزخرف؟ هان؟ نکنه فکر کردی سیاست همون چرندیاتیه که تو فیلم های حکومتیتون با اسم شهید و جوونمرد به خوردتون می دن؟ ببینم حاجی تا حالا بهت نگفته که سیاست ننه بابا نداره؟ نگفته قانونش می گه بخور تا خورده نشی، بکش تا کشته نشی، نگفته که...
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
🕌 حرم مطهر حضرت معصومه (درود خدا بر او)
/ قم
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌺 ربان دوزی و جواهر دوزی
(نقشه ی سرزمین فلسطین)
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۰: دگرگون مشوش سوار ماشین شدم. باز هم قلب آسمان رو به دلگ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۴۱:
صدای زنگ گوشی ام در اتاقک ماشین پیچید و سکوت را بر زبانش آورد. قلبم بی مراعات سر بر دیوار سینه می کوبید. گوشی را مقابل صورتم گرفت. دستش را با دستکشی مشکی پوشانده بود و این یعنی قاعده ی بازی را خوب می دانست.
_ خان داداش سبزپوشته، آقاطاها. بگیر جواب بده.
نمی توانستم ذهنش را بخوانم. چرا می خواست جواب طاها را بدهم؟! خواستم گوشی را از دستش بگیرم که آن را قاپید.
_ اگه پرسید کجایی، دروغ نگو. اگه پرسید چرا، باز هم دروغ نگو اما حواست باشه که بیشتر از این دو مورد راستگو نباشی، چون من درست پشت سرت نشستم.
تماس را برقرار کرد و روی بلندگو گذاشت. صدای خسته ی طاها گلویم را آبستن بغضی وحشت آلود کرد.
_ سلام! ببخشید نتونستم جواب بدم. جانم، کاری داشتی؟
اشکم را قورت دادم و بریده بریده سلامی زورکی گفتم. آمبولانسی به سرعت از کنار ماشین عبور کرد. مکثی مردد به کلامش افتاد.
_ زهرا، خوبی؟
نفسی عمیق گرفتم و با حنجره ای نیمه فلج به گفتن سخن کوتاه اکتفا کردم. چشمم به در اورژانس میخکوب بود. شیون چند زن و مرد نگاهم را به شیشه ی سمت چپ کشید. انگار صدای جیغ هایشان از پشت گوشی بر شنوایی برادر هم نشسته بود.
_ زهرا... زهرا، کجایی؟ مگه خونه نیستی؟!
صدایش رنگ اضطراب گرفت. «نه»ای بی جان گفتم. عصبی شد.
_ توی این اوضاع و شلوغی ها، چرا از خونه رفتی بیرون؟ کجایی الآن؟
لبم را به دندان گرفتم تا بغضم منفجر نشود.
_ بیمارستان.
با بهت و نگرانی دلیل را جویا شد. من کجای زندگی ام ایستاده بودم؟ به سختی از تماس ناشناس گفتم و خبری که من را به این حیاط کشانده بود. ساکت ماند. انگار کلماتم را از زیر زبان ذهنش مزه مزه میکرد. ناگهان ولوله به جانش افتاد.
_ زهرا، الآن دقیقاً کجایی؟!
از پریشان حالی اش اغتشاش در جانم جان گرفت.
_ توی ماشین نشستم.
سعی داشت به خود مسلط باشد اما موفق نبود.
_ درهای ماشین رو قفل کن و همون جا بمون تا من بیام دنبالت. نه، نه، اصلاً پاشو برو واحد انتظامات، الآن تماس می گیرم باهاشون هماهنگ می کنم. همون جا بمون از جات هم جُم نخور تا خودم رو بهت برسونم. فهمیدی چی گفتم زهرا؟ فهمیدی؟
دیگر قلبم گواه می داد که این آشوب برادر بی دلیل نیست. بغضم ترک برداشت و اشک نم نم روی گونه هایم لیز خورد. کاش می توانستم بگویم شیطان پشت سرم نشسته و جانم را به لبم رسانده.
_ من الآن دارم حرکت می کنم. دو دقیقه ی دیگه بهت زنگ می زنم، باید اون جا باشی.
عجله قرارش را ربوده بود. خیالش که از اطاعاتم راحت شد تماس را قطع کرد. تا به خود بیایم، گوشی از دستم قاپیده شد.
_ اووووم! ایده ی خوبیه.
آرامشی چندش آور در کلامش قدم می زد. ورقی آدامس کنار صورتم گرفت.
_ بخور، دلشوره ت رو کم می کنه.
اشک با خون راه گرفته از بینی ام دست به گریبان شد و بر جان لب هایم نشست. مزه ی شور آهن بر حسِ چشایی ام ناخن می کشید و حالم را به هم می زد.
_ انتظار داری من یکی باور کنم که سپاه اون رو کشته و پای تو در میون نیست؟
نفس عمیقی کشید.
_ باور تو و امثال تو اصلاً مهم نیست. این رو هنوز نفهمیدی، نویسنده ی انقلابی؟
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🌺」
امیدوارم در بیش تر اوقات زندگی،
سرت رو بگیری رو به آسمون و بگی:
«خدایا میدونم کار خودت بود، شکرت!»
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇯🇴 این زندگی روزمره ی مردم فلسطین است، تا زمانی که اسرائیل نفس میکشد!
💠 هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
#مناجات 🤲
بارالها!
از کوی تو بيرون نشود پای خيالم
نکند فرق به حالم
چه برانی
چه بخوانی
چه به اوجم برسانی
چه به خاکم بکشانی
نه من آنم که برنجم
نه تو آنی که برانی
نه من آنم که ز فيض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد
نروم باز به جايی
پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهی
کس به غير از تو نخواهم
چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که جز اين خانه مرا نيست پناهی!
«خواجه عبدالله انصاری»
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#کاریکاتور
☘ خالق اثر: «ثمین سلیمانی نژاد»
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۱: صدای زنگ گوشی ام در اتاقک ماشین پیچید و سکوت را بر زب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۴۲:
گوشی را روی صندلی جلو پرت کرد. صدای باز شدن در عقب حواسم را به خود کشید.
_ خب دیگه وقت رفتنه.
صدای بسته شدن در حکم رهایی از چنگال ابلیس را صادر کرد. به قلبم چنگ زدم بلکه آتشش آرام شود. هنوز آسودگی به ریه ام باز نگشته بود که دوباره در عقب گشوده شد. نوای نحسش از میان در نیمه باز، در شنوایی ام خزید.
_ راستی من اگه جات بودم از جام جُم نمی خوردم.
و صدای انفجار درآورد.
_ بوومممم!
نفسم قطع شد. لحنش تمسخر برداشت.
_ به امید دیدار خواهر پاسدار طاها!
باران چشمانم به یکباره خشک شد. کوبیده شدن در خبر از رفتنش داد. بی حسی بر چهار ستون بدنم خیمه زد. جرئت تکان خوردن را در خود نمی دیدم. باورم نمی شد در چنین مخمصه ای گیر افتاده باشم. دوست داشتم کسی تکانم دهد و بگوید:
«بیدار شو، خواب بد دیدی.»
نمی دانم چند نفس مات ماندم و زمان از کف دادم، چند نفس صدای یکنواخت گوشی را شنیدم و انگار نشنیدم. چند نفس مرگ آرزویم شد و نمردم تا این که برخورد قطرات تند باران به شیشه من را به خود آورد. بی رمق و دستپاچه تماس های بی وقفه ی طاها را پاسخ گفتم. فریاد عصبی اش پرده ی گوشم را درید.
_ چرا این گوشی لعنتیت رو جواب نمی دی؟! عمرم تموم شد.
مجال پاسخ نمی داد و مسلسل وار کلمه پشت کلمه ردیف می کرد.
بچه ها می گن هنوز نرفتی پیششون. تو کجایی؟ چرا نرفتی؟!
صدایم از قعر چاه می آمد.
_ نمی شه... نمی تونم برم.
تمام خشونتش به یک باره نشست و اضطراب جایش را گرفت.
_ چرا نمی شه؟ چرا نمی تونی؟
نای حرف زدن نداشتم.
_ زیر صندلیم یه بمبه.
نفس های عمیق و وحشت زده اش در دالان شنوایی ام دوید. حالا اجازه داشتم به جای تک تک آدم های روی زمین بترسم.
_ نترس... نترس دارم می آم. نزدیکم. فقط از جات تکون نخور. باشه؟ با من حرف بزن. گریه نکن، حرف بزن.
اشک هایم به هق هق افتاد. تلاش طاها برای سلطه بر اوضاع به هم ریخته ی روانی به نتیجه نمی رسید. هیچ وقت فکر نمی کردم انتهای زندگی ام تکه تکه شدن در آغوش آتش باشد.
وای مادر... وای پدر... چه بر سر آن ها می آمد؟
اغتشاش در لحن و کلمات برادر می دوید. از یک سو سعی در حفظ تماس و آرام کردنم داشت و از سوی دیگر، به لطف گوشی دومش، شرایط پیش آمده را به همکارانش توضیح می داد.
چند مرد از حراست به سراغم آمدند. دو نفرشان مشغول دور کردن مردم از ماشین شدند و یک نفرشان که مردی میانسال به نظر می رسید، کمر همت بست به امید دادن و راندن وحشت از وجودم. نمی دانم زمان چه قدر کش آمد که در گیرودار عبور از معترضان خیابانی، بالأخره طاها خود را رساند.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄