eitaa logo
رو به راه... 👣
888 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
940 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🎨 به مناسبت روز پرستار! اثری از «روح الله مختاری» بر دیوارنگاره‌ی میدان ولی عصر قاب شد، شاید که کوچک‌ترین عرض ارادت و همدلی باشد به پرستاران امروز غزه. 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
صبح است و بلند شو ببین پاییز را این دلبرِ شوخ چشمِ شور انگیز را 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» https://eitaa.com/rooberaah 🪴
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
⛅️ در راه برگشت از دانشگاه، این صحنه ی زیبا رو دیدم و به وجد اومدم و ازش عکس گرفتم. یاد این شعر حافظ افتادم که گفت: «منشین با بدان که صحبت بد گرچه پاکی تو را پلید کند آفتابی بدین بزرگی را تکه ای ابر، ناپدید کند» «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🔹شما رفتید اما خبری که می خواستین برسونید رسید! «این رژیم جعلی موندی نیست.» 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: «دیوار در قلبم» ساخته ی هنرمندان عرب 🔸 داستان درد و رنج یک خانواده فلسطینی است که در کمپ بالاتا در نزدیکی نابلس زندگی می‌کنند. در اثر ساخت دیوار حائل در سرزمین اشغالی، بخشی از زمین این خانواده نیز در معرض نابودی قرار می‌گیرد به همین دلیل آن‌ها تصمیم می‌گیرند با نیروهای اشغالگر که قصد ویران کردن خانه‌شان را دارند مقابله کرده و جلوی آن‌ها را بگیرند. 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت ⏪ بخش ۶۵: _ آماده باشید! منتظر تأیید من نبود. راهی جز تبعیت نمی دید
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۶: جوان سه چادر رنگی به سمت عقیل گرفت. _ این ها کافیه؟! عقیل با عجله چادرها باز کرد و لبه ی انتهای هر کدام را به شکلی خاص به دیگری گره زد. حتماً دیوانه شده بود. لابد می خواست با این ها من را از آن مهلکه فراری دهد. در این بین با همکارانش تماس گرفت، موقعیت مکانی را شرح داد و درخواست ماشین کرد. جوان با هیجانی خاص به عملکرد عقیل نگاه می کرد. صدای ماشین زیر پنجره شنیده شد. عقیل، نگاهی به بیرون انداخت. _ بلند شید. چرا نمی فهمید من از ارتفاع وحشت دارم؟ گستاخی به کلام دادم. _ من نمی پرم. نگاه کلافه اش را روی صورتم سر داد. _ ببین دختر خانم، من حوصله ی بچه داری ندارم. اعصاب درست و حسابی هم ندارم، رفقام هم بهم می گن موجی، پس یا عین بچه ی آدم می گذاری این رو ببندم دور کمرت و بری پایین یا همین جا ولت می کنم و میرم! همین الآن هم اگه پام برسه به اداره، توی بهترین حالت توبیخ می شم. اگه همین جا هم ولت کنم و برم نهایتاً تعلیق از کار و دادگاهی می شم اما اگه دست اون وحشی ها به تو برسه، باید فاتحه ی زندگیت رو بخونی. می بینی این وسط کسی که سر کل زندگیش قمار می کنه تویی، نه من. پس زودتر تصمیمت رو بگیر. ولی من قماربازی بلد نبودم. چشم از برزخ صورتش گرفتم. چادر به دور کمرم پیچیدم. بی تعلل دست به کار شد. گرهی عجیب به پیچ و تاب چادر انداخت. با قلبی که به تندی می زد، بر لبه ی پنجره ایستادم. سرم گیج رفت اما راهی نبود. عقیل ادامه ی چادر را مثل پیچک به دور دستش بست. یک پایش را روی قاب زیرین پنجره ستون کرد و سعی کرد به من اطمینان ببخشد. _ نترسید! اتفاقی نمی افته. چشم بستم تا آتش دلهره را سرکوب کنم. عقیل طناب پارچه ای را نم نم آزاد می کرد. با هر تکان به فرود روی زمین نزدیک تر می شد. هیچ وقت آرزوی پروانگی نداشتم. من از سوختن بال و سقوطی شبیه به خواب هایم می ترسیدم. پایم که به کف پیاده رو رسید نفسی آسوده کشیدم. چادر را از کمر باز کردم. مرد میانسال مؤدبانه سلام گفت و خواست سوار ماشین شوم. دستم که به دستگیره ی در عقب رسید. صدایی شبیه به زمین خوردن بلند شد. هراسان سر چرخاندم. عقیل بود. پنجره را با پرشی بلند به مقصد زمین ترک کرد. تحیرم را قورت دادم و سوار شدم. به سرعت در جایش ایستاد. نگاهی به اطراف انداخت و روی صندلی جلو نشست. صدای شعارهای به ظاهر اعتراضی از خیابان انتهای کوچه شنیده می شد. ماشین که حرکت کرد، سر بر پشتی صندلی چسباندم. درد زانو چنگ بر دلم می زد. لذت نیمچه امنیتی را که بر حالم نشسته بود با الماس کوه نور هم عوض نمی کردم. دوست داشتم زودتر به خانه برگردم؛ بوی سیب زمینی سرخ شده از آشپزخانه، راه بگیرد در مشامم، آواز خواندن های گوش خراش طاها در فضا بپیچد، پدر پای تلویزیون خوابش ببرد و مادر لیوان چای را با توت بخورد. هیچ چیز در دنیا شیرین تر از آرامش نیست. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🖌 (آبرنگ) «هنرڪده» 🔸 https://eitaa.com/rooberaah 🔸⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
(برجسته) 💗 «خالق مرا دوست دارد» 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» https://eitaa.com/rooberaah 🪴
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ «سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah --------------🌹-------------
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۶: جوان سه چادر رنگی به سمت عقیل گرفت. _ این ها کافیه؟!
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت ⏪ بخش ۶۷: پلک بر پلک نهادم. کنجکاوی عقیل در مورد ناحیه ی خدمت و رتبه ی نظامی مرد، سکوت اتاقک ماشین را شکست. کاش ساکت می‌ماند. هیاهوی بیرون برای دیوانگی من بس بود. مرد خیلی رسمی و کوتاه پاسخ داد. باز هم سکوت حاکم شد. چشمان نیمه بازم را به نیمرخ عقیل دوختم. گوشی را از گوشش بیرون کشید. تارهایی جو گندمی میان موهای کنار شقیقه‌اش دیده می‌شد. حاج بابا همیشه می‌گفت: «سفیدی موهای کنار شقیقه یعنی احوال دلت پر از وصل و پینه ست. یعنی دنیا تا تونسته توی مشتش فشارت داده. یعنی توی اوج جوانی از بس کمرت شکسته پیر شدی.» گوشه ی لبم کش آمد. این جوان به قول خودش موجی به هر چه شباهت داشت جز یک کمرشکسته. تکان های نرم ماشین چون گهواره پلک هایم را گرم می کرد. مرد کوچه پس کوچه های ناآشنا را برای گریز، میانبر می زد. عقیل انگشتانش را شانه وار روی محاسنش بازی داد. _ چرا از این مسیر می ری؟ مگه نمی ریم ستاد؟! مرد دنده را عوض کرد. _ نه، مسیرهای منتهی به ستاد، امن نیست. مکان رو تغییر دادن. مکثی عمیق بر کلام عقیل نشست. _ اما به من چیزی نگفتن. مرد، خیره به مقابل، هیچ نگفت. نمی دانم چرا اما بی دلیل بی قرار شدم. لحن عقیل عجیب شد. _ ماشین رو نگه دار! مرد با آرامشی سرد چشم از رو به رو برنداشت. _ من از شما دستور نمی گیرم. تحکم بر صدای بم عقیل استوار شد. _ مجبوری! سر از پشتی صندلی گرفتم و چشم باز کردم. عقیل لوله ی اسلحه را به سمت راننده نشانه رفته بود. تنم کرخت شد. پریدن از آن خواب قمار بر سر زندگی ام بود، نه ماندن در آن جا. راننده نگاه بی تفاوتش را از مقابل نمی‌گرفت. عقیل لوله ی اسلحه را بر پهلوی مرد فشرد و دستور توقف داد. ترسیدم. مگر او فرستاده ی همکارش عباس نبود؟ پس این تنش چه معنایی داشت؟ قاب چشمان مرد را در آینه می‌دیدم؛ هیچ واکنشی نداشت. عقیل جملاتش را با فریاد تکرار کرد. نیمچه آرامشم پرید. مرد با لحنی مطمئن جملات را ردیف کرد. _ مگه یه اسلحه چند تا فشنگ داره؟ پس الکی داد نزن. نبض نفس‌هایم تند شد. ذهنم به لکنت افتاد. این راننده دوست بود یا دشمن؟ نگاه خیره ی عقیل به نیمرخ مرد در کسری از ثانیه جایش را به صاعقه داد و جهنم درگیری به پا شد. ماشین چون گهواره در میان بوق ممتد خودروهای دیگر لی لی می‌خورد و من در حین گریبان‌گیری آن دو به این طرف و آن طرف پرت می‌شدم. ناگهان در تشویش دردناک ثانیه‌ها، چشمم به پنجره ی کنار عقیل افتاد و نفسم رفت. همان موتورسوار با کلاه کاسکت نقره ای در چند وجبی ماشین سبز شد. خواستم حضورش را فریاد بزنم که اسلحه اش را به سمت عقیل نشانه گرفت. زمان را کم دیدم. به آنی، چنگ بر یقه ی خاکی رنگ عقیل انداختم و او را به سمت پایین کشیدم. صدای سوت گلوله و خرد شدن شیشه زنگ بر شنوایی ام انداخت. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
سیاه قلم «هنرڪده» 🔸 https://eitaa.com/rooberaah 🔸⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
«کودکان غزه» 🔸 کاری از «فاطمه طیوب» 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
(بهشت کودکان غزه) 🔸 کاری از «لیلا اربابی» 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت ⏪ بخش ۶۷: پلک بر پلک نهادم. کنجکاوی عقیل در مورد ناحیه ی خدمت و رتبه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۸: سردم بود. مایعی گرم روی دست و صورتم پاشیده شد. در حصار تنگ صندلی‌ها، چسبیده به کف ماشین، هراسان چشم چرخاندم. زبانم بند آمد. خون بود. ذهنم جیغ کشید که گلوله عقیل را درید. مبهوت ماندم. دلیل این جان‌های بی‌جان، من بودم؟ سؤالم به جواب نرسیده، ماشین چون رعد به چیزی سخت کوبیده شد. شدت ضربه درد را در وجب به وجب حسگرهایم پخش کرد. دنیا ایستاد. گوش‌هایم صدایی نمی‌شنیدند. گیجی تلخی بر حواسم نشست. چشم به پنجره ی شکسته ی مقابل داشتم. تاری، نگاهم را قلقلک داد. چند بار پلک زدم. ناگهان موتور سوار کلاه کاسکت پوش پشت پنجره ظاهر شد. مستی از سرم پرید. دست به دست گیره ی در گرفت، اما در بدقلقی می‌کرد و باز نمی‌شد. نااُمیدی، روحم را دزدید. مردمک‌های نیمه هوشیارم را به سمت جایگاه عقیل هل دادم. نیمرخ خون آلودش بین پشتی صندلی و ستون اتاقک نمایان بود. تمام شد. دیگر کسی را نداشتم تا از دست این ابلیس نجاتم دهد. قطره ی داغ اشک از کنار چشمم لیز خورد و میان موهایم خزید. دوست داشتم در همان منگنه ی تنگ دو صندلی به خوابی عمیق شبیه مرگ فروروم. بالأخره تقلایش جواب داد و در باز شد. بی‌پناهی بر وجودم خیمه زد. تاری نگاهم لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. دستش را به سمتم دراز کرد. دست دستکش پوشش که به دور مچم قفل شد مثل برق گرفته‌ها به خود آمدم. تتمه ی انرژی تحلیل رفته ام را چنگ زدم و جیغ کشان بر سینه و شکمش لگد کوبیدم. دیوانگی من به او هم سرایت کرد. بی‌رحمانه با مشت به جانم افتاد تا متوقفم کند. در آن نبرد ناجوانمردانه درد جایی برای عرض اندام نداشت و من فقط از خود می‌پرسیدم: «چرا هیچ عابری به دادم نمی‌رسد؟» شدت مشت‌ها بر جانم لحظه به لحظه ناتوانی‌ام را بیشتر می‌کرد اما مجال بی‌حالی نبود. مقاومتم کلافه‌اش کرد. ایستاد تا اسلحه از غلاف کمرش بیرون بکشد که ناگهان گلوله‌ای بر کتفش نشست. دردمندانه اما سریع چرخید تا لوله ی سلاحش را به سمت منبع تیراندازی نشانه رود ولی فرصت نیافت و دو گلوله دیگر سینه‌اش را درید. فریاد عابران در فضا پیچید. مبهوت ماندم. مقابل چشمانم چون جسدی روی زمین فرود آمد. نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. چه شد؟ تیر غیب بود یا... صدای تیراندازی‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد. جرئت تکان خوردن نداشتم. مچاله در خود، با بند بند دردناک وجودم خدا را صدا می‌زدم. چرا امروز این قدر کش می‌آمد؟ صدای تیز چرخ‌های موتوری در همهمه ی فریاد عابران پیچید. ناگهان سکوتی نسبی حاکم شد. دیگر صدای چکاندن سلاحی نمی‌آمد. با حالی شبیه انجماد در منگنه ی قبر گونه ی دو صندلی خشکیدم. انتظار اتفاقی بدتر را می‌کشیدم. مسیر نگاهم میخ شده بود به قسمتی از خیابان که از میان در گشوده ی ماشین، قابل تماشا بود. صدای پا آمد. نفس‌های تندم به تپش افتاد. مردی سیاهپوش مقابلم ایستاد. وحشت زده، شانه‌هایم پرید. با کلاه کاسکت مشکی، صورتش را پوشانده بود. مکث کرد. بدون حرف. بدون سخن؛ فقط تماشا. قفسه ی سینه‌ام تند تند بالا و پایین می‌رفت. از شدت وحشت، توان جنبیدن نداشتم. راه به سمت عقیل گرفت. کنار پنجره ی خرد شده‌اش ایستاد. دستکش از دست بیرون کشید و انگشت روی نبض گردنش گذاشت. بغض گلویم را فشرد. کاش آدم‌ها دو جان داشتند تا عقیل دست از مردن می‌کشید و من جوانی‌اش را به او بدهکار نمی‌شدم. خیالش که از مرگ عقیل راحت شد، دوباره بازگشت به رو به رویم ایستاد. هراسان خود را روی کف ماشین کشیدم و به در پشت سرم تکیه دادم. کاش به آنی جانم را بگیرد و از این جهنم پر ابهام خلاصم کند. کمی جلوتر آمد. دستش را بالا آورد و به طرف پایین تکان داد. انگار می‌خواست بگوید آرام باش. اضطرابم بیشتر شد. از آن ها بود که قبل از سلاخی به قربانی‌اش آب می‌داد. خیرگی نگاهش را حس می‌کردم. زیر لب ثانیه‌های آخر زندگی را شمردم؛ یک... دو... سه... ناگهان رفت. مسیر تماشایم را ترک کرد. چند نفس بعد، سوار بر موتور از مقابل دیدگانم به سرعت گذشت. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🖌 (آبرنگ) «هنرڪده» 🔸 https://eitaa.com/rooberaah 🔸⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🔹 امروزم بوی آرامش می دهد! سپردن همه چيز به دستان گرم خدا «هنرڪده» 🔸 https://eitaa.com/rooberaah 🔸⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۸: سردم بود. مایعی گرم روی دست و صورتم پاشیده شد. در حصار
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۹: انگار آتش بس شده بود. همین که فضای بیرون از ماشین را نمی دیدم خودش دلهره ای بر دلهره هایم تلنبار می کرد. در پشتِ سرم را گشودم. پاهایم چون کیسه ی شن سنگینی می کردند. خودم را کشان کشان از کف ماشین کندم و روی آسفالت کف خیابان انداختم. در چار چوب محدود نگاهم چند عابر مضطرب قرار داشتند که گوشی به دست از به هم ریختگی اوضاع فیلم می گرفتند. باید می ایستادم تا بفهمم چه شده است. با کمک در، به سختی از جایم بلند شدم. زخم های تنم جیغ کشیدند. به یک درخت تنومند کنار پیاده رو برخورد کرده بودیم. مرد کلاه کاسکت نقره ای روی آسفالت خیابان افتاده بود و سلاح ها غلاف شده بودند. نگاهی به راننده ی شوم ماشین خودمان انداختم. بی هوش بود و سر بر فرمان داشت. گوشه ی لباسش را کشیدم. به سمت عقیل لیز خورد. خون از زیر گلویش چکید. گلوله گلویش را دریده بود. به حال تهوع افتادم. عق زدن های متوالی، معده ام را کش آورد. تکیه زده به ماشین روی زمین لیز خوردم. جانم از قطره های سرد عرق، خیس شد. پسربچه ای کهنه پوش با بسته ای فال مقابلم ایستاد. دستش را دراز کرد و یک گوشی به طرفم گرفت. _ این رو یه آقا داد. گفت بدمش به شما. به معصومیت چشمانش زل زدم. _ کدوم آقا؟! نگاهی به بریدگی ابتدای کوچه انداخت. _ اون جا بود. الآن نیست. خواستم مشخصات چهره ی مرد را بپرسم که گوشی در دستش به صدا در آمد. پسرک گوشی را به آغوشم پرت کرد و گریخت. با تردید پاسخ دادم. صدایی مردانه قلبم را چنگ زد. _ عین بابات هفت تا جون داری. فیلمی که می فرستم رو ببین. تماس قطع شد و بی درنگ هشدار تلگرام گوشی، صدایم زد. با دستانی که به وضوح می لرزید پیام را باز کردم؛ فیلمی چند ثانیه ای از حمله ی آشوبگران به یک جوان بود. دوربین مدام تکان می خورد و چهره ی مرد جوان زیر دست و پای مهاجمان به خوبی دیده نمی شد. یکی عربده می زد: «لباس شخصیه، بزنیدش!» دیگری می گفت: «بسیجیه، لباس هاش رو بیرون بیارید.» در آن میان چند نفر فریاد می زدند: «ولش کنید... کشتینش!» سینه ام از شدت غصه می سوخت. چه بر سر آدم ها آمده بود که این گونه می دریدند. ناگهان چهره ی خون آلود جوان به وضوح در کادر دوربین قرار گرفت. حیاتم متوقف شد. طاها... برادرم بود. چهار ستون بدنم شروع به لرزیدن کرد. اشک پشت اشک سر می گرفت. گوشی دوباره زنگ خورد. هاله ی صدایی از نزدیک شدن پلیس در فضا پیچید. به سرعت جواب دادم: «بی شرف برادرم رو...» اجازه نداد حرف بزنم. _ اگه می خوای زنده بمونه همین حالا از اون جا برو. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
12.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪴 «به روزهای آزادی فلسطین فکر کنید» 🔰 تصویرساز: «حوریه معمارجعفری» 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
2_144195453648980827.mp3
7.29M
🌿 🎶 «برای آخرین بار» 🎙 احسان خواجه امیری /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۹: انگار آتش بس شده بود. همین که فضای بیرون از ماشین را ن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۰: صدای بوق پلیس لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. چرا می خواست آن جا را ترک کنم؟ اصلاً چه تضمینی برای رهایی برادرم وجود داشت؟! مانده بودم میان زمین و آسمان. موج صدایش گوشم را می خراشید. _ دختر یه نظامی دیگه باید خوب بدونه که یه ایرانی عادی، هر چه قدر هم که از اوضاع مملکتش شاکی باشه، این جوری به جون هم وطنش نمی افته و تیکه پاره اش نمی کنه. پس اگه من بخوام برادرت از زیر دست و پای اون ها زنده بیرون می آد. پدر همیشه می گفت این دست آشوب و آشوبگران بی رحم خودی نیستند؛ لیدر دارند و آموزش دیده اند و با برنامه ریزی از نقاط مختلف و آن طرف مرزها دور هم جمع می شوند تا به نام مردم، آتش بزنند به جان ملت. نمی توانستم سرِ زندگی طاها قمار کنم. به سختی از جایم برخاستم. دوربین گوشی های عابران دست از ثبت ثانیه ها برنمی داشتند. مردد و پریشان به اطراف نگاه انداختم. جز تنهایی چیزی نمی دیدم. جای تعلل نبود. چادرم را مشت کردم و در مقابل چشمان سؤال زده ی عابران گوشی به دست، پای لنگانم را به قصد فرار روی زمین کشیدم. جان طاها وسط بود. باید محو می شدم. باید قبل از رسیدن نیروهای نظامی آب می شدم و در زمین فرو می رفتم. شدت اشک و دویدن های یک نفس، سینه ام را به خس خس انداخت. به خیابان اصلی که رسیدم، با چادر صورتم را پوشاندم. خود را به شلوغی فروشگاهی در آن حوالی سپردم و از در دیگرش خارج شدم. برای اولین تاکسی زرد رنگ دست تکان دادم. نگه نداشت. روسری ام را جلوتر کشیدم و با چادر صورت خونی ام را پوشاندم. چند تاکسی دیگر بی توجه رد شدند. ماشین دیگری رد شد. فریاد زدم: «دربست!» نگه داشت. راننده مرد میانسالی بود، با سبیل هایی از بنا گوش در رفته. با درد روی صندلی نشستم. مرد نگاه متعجبش را از درون آینه جلو به صورتم انداخت. نمی دانستم دقیقاً چه شکلی پیدا کرده ام. خواستم از دوربین جلوی گوشی ام کمک بگیرم که چشمم به تماس های متعدد از مادر، فاطمه خانم و پدر افتاد. گوشی را در دستم فشردم. یعنی اگر با پدر تماس می گرفتم آن لعنتی می فهمید؟! پر از تردید بودم. انگشتم را روی شماره ی بابا بازی دادم. صدای کلفت راننده بلند شد. _ کجا برم خانم؟ دکمه ی سبز را فشردم. بوق اول به نیمه نرسیده، پدر پاسخ داد. خواستم زبان باز کنم که گوشی آن ملعون در دست دیگرم به صدا در آمد. قلبم تکان خورد. فهمید. او ابلیس مجسم بود. «الو الو» گفتن های مضطرب پدر را می شنیدم اما جرئتی برای حرف زدن نداشتم. تماس را به سرعت قطع کردم. زنگ زدن های شیطان هم متوقف شد. پیامی به تلگرام آن گوشی جهنمی آمد. به سرعت بازش کردم؛ تصویری از چهره ی مظلوم طاها با بینی و پیشانی شکسته، کز کرده کنار درختی، زیر مشت چند آشوبگر. قلب قصد شکافتن سینه ام را داشت. پیامی آمد. «هر وقت دل تنگ شدی و خواستی با کسی تماس بگیری یا به کسی پیام بدی، با دقت به این عکس نگاه کن. من بختکم... یه بختک شوم که نشسته رو سینه ی تک تک اعضای خانواده ت و منتظر یه اشتباهته تا نفسشون رو قطع کنه.» اشک هایم به هق هق تبدیل شد. پدر دست از تماس های مکررش بر نمی داشت. می دانستم چه حال پریشانی دارد. پیام جدید آمد. «گوشیت رو بنداز دور... همین الآن!» کاش دنیای من همین جا تمام می شد. نه راه پیش می دیدم نه راه پس. نام پدر روی صفحه خاموش و روشن می شد. گوشی را به پیشانی ام چسباندم. تنهاتر از این هم می شد؟! پنجره را پایین کشیدم و گوشی را به بیرون پرت کردم. پیام آمد. «آفرین دختر خوب!» ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
▫️طبیعت و غروب خورشید «هنرڪده» 🔸 https://eitaa.com/rooberaah 🔸⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
☘ بار پروردگارا! درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی اش و فرزندان عزیزش (و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی) به تعداد آن چه دانش تو بر آن احاطه دارد.» هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۰: صدای بوق پلیس لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. چرا می خواس
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۱: چون طفلی یتیم دریا دریا برای غریبی ام اشک می ریختم. مرد راننده با حالی سردرگم جعبه ی دستمال کاغذی را از روی داشبورد برداشت و به سمتم گرفت. _ خانم فضولی نباشه اما چیزی شده؟ اتفاقی واسه تون افتاده؟ مشتی دستمال کاغذی کشیدم. بی حرف، دوربین جلوی گوشی را گشودم و نگاهی به صورتم انداختم؛ پر بود از کبودی و خون، از پارگی لب و ابرو گرفته تا کبودی چانه و گونه. با خیسی اشک هایم خون ها را پاک کردم. شوری اشک که بر زخم ها می نشست از فرط درد، ناخن بر قلبم کشیده می شد. مرد راننده سری به تأسف تکان داد. _ خانم نمی خواین بگید من باید کجا برم؟ نگاه خسته ام را به بیرون انداختم. کجا می توانستم بروم؟ _ شهر ری... شاه عبدالعظیم. به جز دو هزار تومن، هر چه در جیب داشتم خرج رسیدن به مقصد شد. دلواپسی برای جان طاها، اسید معده ام را تا گلو کشانده بود. چندین مرتبه به آن شیطان صفت پیام دادم و حال برادر را پرسیدم اما دریغ از پاسخ. بی پناه تر از هر وقت دیگر، لنگان لنگان به سمت حرم رفتم. گشت پلیس آن حوالی پرسه می زد. کاش برایشان شک برانگیز بودم و بازداشتم می کردند. صدای «الله اکبر» اذان از گلدسته های حرم چون کبوتر به آسمان پرید. چشمم که به ورودی خانم ها افتاد اشک هایم لیز خورد. راه به سمت سرویس بهداشتی کج کردم؛ باید از نجاست خون های پاک شده ی دست و صورتم طهارت می گرفتم. سرویس بهداشتی طبق معمول شلوغ بود و همه داشتند برای نماز وضو می گرفتندـ خجالت می کشیدم که چادر از صورتم کنار بزنم. گوشه ای ایستادم تا کمی خلوت شود. درد زخم زانو و دل آشوبی اضطراب، حالم را به ضعف انداخت. چشمانم سیاهی رفت. روی یکی از صندلی ها نشستم. حس تهوع معده ام را تراشید و جانم را به کرختی انداخت. نفس هایم را شمرده شمرده به عمق جان کشیدم تا شاید بهتر شوم. تمام هوش و حواسم پی گوشی بود تا شاید خبری از سلامتی برادر بگوید. طاقتم از بی خبری طاق شده بود. پیام دادم: «به خدا، اگر همین حالا از سلامتی طاها مطمئنم نکنی، می رم پیش پلیس. مرگ یه بار، شیون هم یه بار!» به سرعت پاسخ آمد: «تهدید بامزه ای بود اما طاها، پدرت، مادرت... می بینی؟ مرگ واسه تو یه بار نیست که شیونت یه بار باشه؛ پس مراقب حرف هات باش، دختر سردار اسماعیل.» کثیف بازی می کرد، کثیف. فروریختم. «فقط بگو داداشم حالش خوبه یا نه. همین... التماست می کنم.» پیام آمد: «از جمله ی آخرت خوشم اومد. التماس کن! گفتم معترضین به گرونی و اوضاع نابه سامان مملکت طوری نوازشش کنن که صدای خرد شدن استخون هاش رو بشنوه، اما نگران نباش. زنده می مونه. الآن هم به همت برادران خدوم اورژانس، داره می ره بیمارستان.» ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«آزادی اسرای فلسطینی بعد از چندین سال» 🪴 تصویرساز: «لیلا اربابی» 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 یا رب! چه قدَر فاصله ی دست و زبان است! 🎙 «هوشنگ ابتهاج» 🌳 «زندگی زیباست» 💫 @sad_dar_sad_ziba