eitaa logo
رو به راه... 👣
888 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
940 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
(بهشت کودکان غزه) 🔸 کاری از «لیلا اربابی» 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت ⏪ بخش ۶۷: پلک بر پلک نهادم. کنجکاوی عقیل در مورد ناحیه ی خدمت و رتبه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۸: سردم بود. مایعی گرم روی دست و صورتم پاشیده شد. در حصار تنگ صندلی‌ها، چسبیده به کف ماشین، هراسان چشم چرخاندم. زبانم بند آمد. خون بود. ذهنم جیغ کشید که گلوله عقیل را درید. مبهوت ماندم. دلیل این جان‌های بی‌جان، من بودم؟ سؤالم به جواب نرسیده، ماشین چون رعد به چیزی سخت کوبیده شد. شدت ضربه درد را در وجب به وجب حسگرهایم پخش کرد. دنیا ایستاد. گوش‌هایم صدایی نمی‌شنیدند. گیجی تلخی بر حواسم نشست. چشم به پنجره ی شکسته ی مقابل داشتم. تاری، نگاهم را قلقلک داد. چند بار پلک زدم. ناگهان موتور سوار کلاه کاسکت پوش پشت پنجره ظاهر شد. مستی از سرم پرید. دست به دست گیره ی در گرفت، اما در بدقلقی می‌کرد و باز نمی‌شد. نااُمیدی، روحم را دزدید. مردمک‌های نیمه هوشیارم را به سمت جایگاه عقیل هل دادم. نیمرخ خون آلودش بین پشتی صندلی و ستون اتاقک نمایان بود. تمام شد. دیگر کسی را نداشتم تا از دست این ابلیس نجاتم دهد. قطره ی داغ اشک از کنار چشمم لیز خورد و میان موهایم خزید. دوست داشتم در همان منگنه ی تنگ دو صندلی به خوابی عمیق شبیه مرگ فروروم. بالأخره تقلایش جواب داد و در باز شد. بی‌پناهی بر وجودم خیمه زد. تاری نگاهم لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. دستش را به سمتم دراز کرد. دست دستکش پوشش که به دور مچم قفل شد مثل برق گرفته‌ها به خود آمدم. تتمه ی انرژی تحلیل رفته ام را چنگ زدم و جیغ کشان بر سینه و شکمش لگد کوبیدم. دیوانگی من به او هم سرایت کرد. بی‌رحمانه با مشت به جانم افتاد تا متوقفم کند. در آن نبرد ناجوانمردانه درد جایی برای عرض اندام نداشت و من فقط از خود می‌پرسیدم: «چرا هیچ عابری به دادم نمی‌رسد؟» شدت مشت‌ها بر جانم لحظه به لحظه ناتوانی‌ام را بیشتر می‌کرد اما مجال بی‌حالی نبود. مقاومتم کلافه‌اش کرد. ایستاد تا اسلحه از غلاف کمرش بیرون بکشد که ناگهان گلوله‌ای بر کتفش نشست. دردمندانه اما سریع چرخید تا لوله ی سلاحش را به سمت منبع تیراندازی نشانه رود ولی فرصت نیافت و دو گلوله دیگر سینه‌اش را درید. فریاد عابران در فضا پیچید. مبهوت ماندم. مقابل چشمانم چون جسدی روی زمین فرود آمد. نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. چه شد؟ تیر غیب بود یا... صدای تیراندازی‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد. جرئت تکان خوردن نداشتم. مچاله در خود، با بند بند دردناک وجودم خدا را صدا می‌زدم. چرا امروز این قدر کش می‌آمد؟ صدای تیز چرخ‌های موتوری در همهمه ی فریاد عابران پیچید. ناگهان سکوتی نسبی حاکم شد. دیگر صدای چکاندن سلاحی نمی‌آمد. با حالی شبیه انجماد در منگنه ی قبر گونه ی دو صندلی خشکیدم. انتظار اتفاقی بدتر را می‌کشیدم. مسیر نگاهم میخ شده بود به قسمتی از خیابان که از میان در گشوده ی ماشین، قابل تماشا بود. صدای پا آمد. نفس‌های تندم به تپش افتاد. مردی سیاهپوش مقابلم ایستاد. وحشت زده، شانه‌هایم پرید. با کلاه کاسکت مشکی، صورتش را پوشانده بود. مکث کرد. بدون حرف. بدون سخن؛ فقط تماشا. قفسه ی سینه‌ام تند تند بالا و پایین می‌رفت. از شدت وحشت، توان جنبیدن نداشتم. راه به سمت عقیل گرفت. کنار پنجره ی خرد شده‌اش ایستاد. دستکش از دست بیرون کشید و انگشت روی نبض گردنش گذاشت. بغض گلویم را فشرد. کاش آدم‌ها دو جان داشتند تا عقیل دست از مردن می‌کشید و من جوانی‌اش را به او بدهکار نمی‌شدم. خیالش که از مرگ عقیل راحت شد، دوباره بازگشت به رو به رویم ایستاد. هراسان خود را روی کف ماشین کشیدم و به در پشت سرم تکیه دادم. کاش به آنی جانم را بگیرد و از این جهنم پر ابهام خلاصم کند. کمی جلوتر آمد. دستش را بالا آورد و به طرف پایین تکان داد. انگار می‌خواست بگوید آرام باش. اضطرابم بیشتر شد. از آن ها بود که قبل از سلاخی به قربانی‌اش آب می‌داد. خیرگی نگاهش را حس می‌کردم. زیر لب ثانیه‌های آخر زندگی را شمردم؛ یک... دو... سه... ناگهان رفت. مسیر تماشایم را ترک کرد. چند نفس بعد، سوار بر موتور از مقابل دیدگانم به سرعت گذشت. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🖌 (آبرنگ) «هنرڪده» 🔸 https://eitaa.com/rooberaah 🔸⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🔹 امروزم بوی آرامش می دهد! سپردن همه چيز به دستان گرم خدا «هنرڪده» 🔸 https://eitaa.com/rooberaah 🔸⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۸: سردم بود. مایعی گرم روی دست و صورتم پاشیده شد. در حصار
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۹: انگار آتش بس شده بود. همین که فضای بیرون از ماشین را نمی دیدم خودش دلهره ای بر دلهره هایم تلنبار می کرد. در پشتِ سرم را گشودم. پاهایم چون کیسه ی شن سنگینی می کردند. خودم را کشان کشان از کف ماشین کندم و روی آسفالت کف خیابان انداختم. در چار چوب محدود نگاهم چند عابر مضطرب قرار داشتند که گوشی به دست از به هم ریختگی اوضاع فیلم می گرفتند. باید می ایستادم تا بفهمم چه شده است. با کمک در، به سختی از جایم بلند شدم. زخم های تنم جیغ کشیدند. به یک درخت تنومند کنار پیاده رو برخورد کرده بودیم. مرد کلاه کاسکت نقره ای روی آسفالت خیابان افتاده بود و سلاح ها غلاف شده بودند. نگاهی به راننده ی شوم ماشین خودمان انداختم. بی هوش بود و سر بر فرمان داشت. گوشه ی لباسش را کشیدم. به سمت عقیل لیز خورد. خون از زیر گلویش چکید. گلوله گلویش را دریده بود. به حال تهوع افتادم. عق زدن های متوالی، معده ام را کش آورد. تکیه زده به ماشین روی زمین لیز خوردم. جانم از قطره های سرد عرق، خیس شد. پسربچه ای کهنه پوش با بسته ای فال مقابلم ایستاد. دستش را دراز کرد و یک گوشی به طرفم گرفت. _ این رو یه آقا داد. گفت بدمش به شما. به معصومیت چشمانش زل زدم. _ کدوم آقا؟! نگاهی به بریدگی ابتدای کوچه انداخت. _ اون جا بود. الآن نیست. خواستم مشخصات چهره ی مرد را بپرسم که گوشی در دستش به صدا در آمد. پسرک گوشی را به آغوشم پرت کرد و گریخت. با تردید پاسخ دادم. صدایی مردانه قلبم را چنگ زد. _ عین بابات هفت تا جون داری. فیلمی که می فرستم رو ببین. تماس قطع شد و بی درنگ هشدار تلگرام گوشی، صدایم زد. با دستانی که به وضوح می لرزید پیام را باز کردم؛ فیلمی چند ثانیه ای از حمله ی آشوبگران به یک جوان بود. دوربین مدام تکان می خورد و چهره ی مرد جوان زیر دست و پای مهاجمان به خوبی دیده نمی شد. یکی عربده می زد: «لباس شخصیه، بزنیدش!» دیگری می گفت: «بسیجیه، لباس هاش رو بیرون بیارید.» در آن میان چند نفر فریاد می زدند: «ولش کنید... کشتینش!» سینه ام از شدت غصه می سوخت. چه بر سر آدم ها آمده بود که این گونه می دریدند. ناگهان چهره ی خون آلود جوان به وضوح در کادر دوربین قرار گرفت. حیاتم متوقف شد. طاها... برادرم بود. چهار ستون بدنم شروع به لرزیدن کرد. اشک پشت اشک سر می گرفت. گوشی دوباره زنگ خورد. هاله ی صدایی از نزدیک شدن پلیس در فضا پیچید. به سرعت جواب دادم: «بی شرف برادرم رو...» اجازه نداد حرف بزنم. _ اگه می خوای زنده بمونه همین حالا از اون جا برو. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
12.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪴 «به روزهای آزادی فلسطین فکر کنید» 🔰 تصویرساز: «حوریه معمارجعفری» 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
2_144195453648980827.mp3
7.29M
🌿 🎶 «برای آخرین بار» 🎙 احسان خواجه امیری /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۹: انگار آتش بس شده بود. همین که فضای بیرون از ماشین را ن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۰: صدای بوق پلیس لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. چرا می خواست آن جا را ترک کنم؟ اصلاً چه تضمینی برای رهایی برادرم وجود داشت؟! مانده بودم میان زمین و آسمان. موج صدایش گوشم را می خراشید. _ دختر یه نظامی دیگه باید خوب بدونه که یه ایرانی عادی، هر چه قدر هم که از اوضاع مملکتش شاکی باشه، این جوری به جون هم وطنش نمی افته و تیکه پاره اش نمی کنه. پس اگه من بخوام برادرت از زیر دست و پای اون ها زنده بیرون می آد. پدر همیشه می گفت این دست آشوب و آشوبگران بی رحم خودی نیستند؛ لیدر دارند و آموزش دیده اند و با برنامه ریزی از نقاط مختلف و آن طرف مرزها دور هم جمع می شوند تا به نام مردم، آتش بزنند به جان ملت. نمی توانستم سرِ زندگی طاها قمار کنم. به سختی از جایم برخاستم. دوربین گوشی های عابران دست از ثبت ثانیه ها برنمی داشتند. مردد و پریشان به اطراف نگاه انداختم. جز تنهایی چیزی نمی دیدم. جای تعلل نبود. چادرم را مشت کردم و در مقابل چشمان سؤال زده ی عابران گوشی به دست، پای لنگانم را به قصد فرار روی زمین کشیدم. جان طاها وسط بود. باید محو می شدم. باید قبل از رسیدن نیروهای نظامی آب می شدم و در زمین فرو می رفتم. شدت اشک و دویدن های یک نفس، سینه ام را به خس خس انداخت. به خیابان اصلی که رسیدم، با چادر صورتم را پوشاندم. خود را به شلوغی فروشگاهی در آن حوالی سپردم و از در دیگرش خارج شدم. برای اولین تاکسی زرد رنگ دست تکان دادم. نگه نداشت. روسری ام را جلوتر کشیدم و با چادر صورت خونی ام را پوشاندم. چند تاکسی دیگر بی توجه رد شدند. ماشین دیگری رد شد. فریاد زدم: «دربست!» نگه داشت. راننده مرد میانسالی بود، با سبیل هایی از بنا گوش در رفته. با درد روی صندلی نشستم. مرد نگاه متعجبش را از درون آینه جلو به صورتم انداخت. نمی دانستم دقیقاً چه شکلی پیدا کرده ام. خواستم از دوربین جلوی گوشی ام کمک بگیرم که چشمم به تماس های متعدد از مادر، فاطمه خانم و پدر افتاد. گوشی را در دستم فشردم. یعنی اگر با پدر تماس می گرفتم آن لعنتی می فهمید؟! پر از تردید بودم. انگشتم را روی شماره ی بابا بازی دادم. صدای کلفت راننده بلند شد. _ کجا برم خانم؟ دکمه ی سبز را فشردم. بوق اول به نیمه نرسیده، پدر پاسخ داد. خواستم زبان باز کنم که گوشی آن ملعون در دست دیگرم به صدا در آمد. قلبم تکان خورد. فهمید. او ابلیس مجسم بود. «الو الو» گفتن های مضطرب پدر را می شنیدم اما جرئتی برای حرف زدن نداشتم. تماس را به سرعت قطع کردم. زنگ زدن های شیطان هم متوقف شد. پیامی به تلگرام آن گوشی جهنمی آمد. به سرعت بازش کردم؛ تصویری از چهره ی مظلوم طاها با بینی و پیشانی شکسته، کز کرده کنار درختی، زیر مشت چند آشوبگر. قلب قصد شکافتن سینه ام را داشت. پیامی آمد. «هر وقت دل تنگ شدی و خواستی با کسی تماس بگیری یا به کسی پیام بدی، با دقت به این عکس نگاه کن. من بختکم... یه بختک شوم که نشسته رو سینه ی تک تک اعضای خانواده ت و منتظر یه اشتباهته تا نفسشون رو قطع کنه.» اشک هایم به هق هق تبدیل شد. پدر دست از تماس های مکررش بر نمی داشت. می دانستم چه حال پریشانی دارد. پیام جدید آمد. «گوشیت رو بنداز دور... همین الآن!» کاش دنیای من همین جا تمام می شد. نه راه پیش می دیدم نه راه پس. نام پدر روی صفحه خاموش و روشن می شد. گوشی را به پیشانی ام چسباندم. تنهاتر از این هم می شد؟! پنجره را پایین کشیدم و گوشی را به بیرون پرت کردم. پیام آمد. «آفرین دختر خوب!» ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
▫️طبیعت و غروب خورشید «هنرڪده» 🔸 https://eitaa.com/rooberaah 🔸⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
☘ بار پروردگارا! درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی اش و فرزندان عزیزش (و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی) به تعداد آن چه دانش تو بر آن احاطه دارد.» هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۰: صدای بوق پلیس لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. چرا می خواس
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۱: چون طفلی یتیم دریا دریا برای غریبی ام اشک می ریختم. مرد راننده با حالی سردرگم جعبه ی دستمال کاغذی را از روی داشبورد برداشت و به سمتم گرفت. _ خانم فضولی نباشه اما چیزی شده؟ اتفاقی واسه تون افتاده؟ مشتی دستمال کاغذی کشیدم. بی حرف، دوربین جلوی گوشی را گشودم و نگاهی به صورتم انداختم؛ پر بود از کبودی و خون، از پارگی لب و ابرو گرفته تا کبودی چانه و گونه. با خیسی اشک هایم خون ها را پاک کردم. شوری اشک که بر زخم ها می نشست از فرط درد، ناخن بر قلبم کشیده می شد. مرد راننده سری به تأسف تکان داد. _ خانم نمی خواین بگید من باید کجا برم؟ نگاه خسته ام را به بیرون انداختم. کجا می توانستم بروم؟ _ شهر ری... شاه عبدالعظیم. به جز دو هزار تومن، هر چه در جیب داشتم خرج رسیدن به مقصد شد. دلواپسی برای جان طاها، اسید معده ام را تا گلو کشانده بود. چندین مرتبه به آن شیطان صفت پیام دادم و حال برادر را پرسیدم اما دریغ از پاسخ. بی پناه تر از هر وقت دیگر، لنگان لنگان به سمت حرم رفتم. گشت پلیس آن حوالی پرسه می زد. کاش برایشان شک برانگیز بودم و بازداشتم می کردند. صدای «الله اکبر» اذان از گلدسته های حرم چون کبوتر به آسمان پرید. چشمم که به ورودی خانم ها افتاد اشک هایم لیز خورد. راه به سمت سرویس بهداشتی کج کردم؛ باید از نجاست خون های پاک شده ی دست و صورتم طهارت می گرفتم. سرویس بهداشتی طبق معمول شلوغ بود و همه داشتند برای نماز وضو می گرفتندـ خجالت می کشیدم که چادر از صورتم کنار بزنم. گوشه ای ایستادم تا کمی خلوت شود. درد زخم زانو و دل آشوبی اضطراب، حالم را به ضعف انداخت. چشمانم سیاهی رفت. روی یکی از صندلی ها نشستم. حس تهوع معده ام را تراشید و جانم را به کرختی انداخت. نفس هایم را شمرده شمرده به عمق جان کشیدم تا شاید بهتر شوم. تمام هوش و حواسم پی گوشی بود تا شاید خبری از سلامتی برادر بگوید. طاقتم از بی خبری طاق شده بود. پیام دادم: «به خدا، اگر همین حالا از سلامتی طاها مطمئنم نکنی، می رم پیش پلیس. مرگ یه بار، شیون هم یه بار!» به سرعت پاسخ آمد: «تهدید بامزه ای بود اما طاها، پدرت، مادرت... می بینی؟ مرگ واسه تو یه بار نیست که شیونت یه بار باشه؛ پس مراقب حرف هات باش، دختر سردار اسماعیل.» کثیف بازی می کرد، کثیف. فروریختم. «فقط بگو داداشم حالش خوبه یا نه. همین... التماست می کنم.» پیام آمد: «از جمله ی آخرت خوشم اومد. التماس کن! گفتم معترضین به گرونی و اوضاع نابه سامان مملکت طوری نوازشش کنن که صدای خرد شدن استخون هاش رو بشنوه، اما نگران نباش. زنده می مونه. الآن هم به همت برادران خدوم اورژانس، داره می ره بیمارستان.» ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«آزادی اسرای فلسطینی بعد از چندین سال» 🪴 تصویرساز: «لیلا اربابی» 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 یا رب! چه قدَر فاصله ی دست و زبان است! 🎙 «هوشنگ ابتهاج» 🌳 «زندگی زیباست» 💫 @sad_dar_sad_ziba
🔸🔹🔸🔹 «به نام خدا» همراهان عزیز سلام ✋ اگه مطلبی هنری دارید و فکر می کنید مناسب «هنرکده ی رو به راه» است این جا برامون بفرستید. @Bahareomid 🌸 از همراهی شما سپاسگزاریم! 🪴 https://eitaa.com/rooberaah
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۱: چون طفلی یتیم دریا دریا برای غریبی ام اشک می ریختم. مر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۲: چند عکس از طاهای خونین، بیهوش روی تخت اوژانس، ارسال کرد؛ عکس هایی که نشان می داد جان بی رمقش را از زیر دست و پای آشوبگران وسط خیابان بیرون کشیده اند. می خواستم چشم هایم را ببندم و بمیرم. دوباره پیام آمد: «هوا برت نداره! جای برادرت امن نیست. نوچه های من همه جا هستن؛ توی خیابون، بیمارستان، گاهی معترضن و گاهی دکتر و پرستار. حواست باشه، تیغ تیز من رو شاهرگ خانواده ی شماست. دست از پا خطا کنی، باید فاتحه ی تک تکشون رو بخونی. پس بپا دست هیچ نظامی و شبه نظامی بهت نرسه.» پرده ی تار اشک را پس زدم و نوشتم: «لعنتی، چرا نمی گی چی می خوای دنبال چی هستی؟! اصلاً چرا مجبورم کردی فرار کنم؟» جوابی نداد. بیچارگی که شاخ و دم نداشت؛ بیچاره یعنی من، تمام. مدتی گذشت. نمازگزاران به مقصد جماعت رفتند و فضا کمی خلوت تر شد. چادر را زیر بغلم جمع کردم تا پانسمان پایم معلوم نشود و نظرها را جلب نکند. روسری سرمه ای رنگم را کمی عقب کشیدم. قاب صورتم را که در آینه دیدم دلم چنگ خورد. مشکی چشمانم دیگر فروغ نداشت و لعاب گونه های برجسته ام به مردگی می زد. چه به روزم آورده بودند؟ پدر اگر می دانست... دستانم را زیر آب گرفتم تا هاله ی باقی مانده از قرمزی خون را بشویم؛ خون عقیل. بیچاره مادرش... بیچاره خواهرش... بیچاره من که این خون ها با هیچ آب زمزمی هم از پیشانی ام پاک نمی شدند. دختری افغان کنارم ایستاد و مشغول شستن دست هایش شد. چشمش که به چهره ام در آینه افتاد مکث کرد. بی توجه به کنجکاوی اش، خون زخم ها را به آب سپردم و وضو گرفتم. سعی می کرد خودش را مهار کند اما موفق نبود. سنگینی نگاهش، اعصاب متشنجم را به هم ریخت. به سرعت خودم را جمع و جور کردم و از آن جا بیرون زدم. چون فلک زدگان گوشه ی حرم کز کردم و خیره به ضریح، سلطان ری را صدا زدم. افکار طوفان زده ام قرار نمی گرفتند. حس می کردم درون کوره ی آتشم. به هر جان کندنی بود با آن زخم سرباز زانو و لباس های ناپاک نمازم را خواندم. خواستم کنج دیوار بخزم که چشمم کمی آن طرف تر به همان دختر افغان افتاد. به سرعت نگاهش را غلاف کرد. دوست داشتم سرش داد بزنم: «دست از تماشایم بردار، عصبی ام می کنی.» اصلاً مگر تا به حال صورت کبود ندیده بود؟ روسری را تا حد امکان جلو کشیدم و با چادر صورتم را پوشاندم. سر به کنج دیوار تکیه دادم و نم نم اشک ریختم. جز خدا کسی نمی توانست نجاتم دهد. نمی دانم چه قدر اشک ریختم که خوابم برد؛ خوابی پر از اغتشاش، خوابی که در آن با ناخن هایم زمین را کندم تا قبری هم قواره ی خودم آماده کنم. انگشتانم از فرط درد جیغ می کشیدند. ناگهان باران خون باریدن گرفت. در کسری از ثانیه، قبر لبریز شد از قطرات خونی باران. وحشت زده از قبر بیرون دویدم. خواستم فرار کنم که دستی از درون سیلاب خونی قبر، مچ پایم را چنگ زد. خواستم فریاد بزنم اما نتوانستم؛ انگار تارهای صوتی ام گره خورده بودند. عزم دویدن کردم که ناگهان به درون قبر کشیده شدم و از خواب پریدم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🖌 و سلامت جسم و روح فواید نقاشی در بخش اصلی مربوط به تقویت ذهن و حافظه است . کشیدن نقاشی به شما کمک می کند تا قدرت ارتباط و تمرکز خود را افزایش دهید. به طبع با کشیدن نقاشی، تنها موجب تخلیه شدن افکار منفی و... نمی شوید بلکه با نقاشی کشیدن و بازی با رنگ ها شما برای سلامت روح و ذهنتان قدم بر می دارید. 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» https://eitaa.com/rooberaah 🪴
30.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(کودک شهید فلسطینی) اثر هنرمند: ریحانه بهشتی 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 معنای عشق 🎞 برشی از مجموعه ی تلویزیونی امام علی (درود خدا بر او) با بازی مرحوم پروانه معصومی «زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
«تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را» هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۲: چند عکس از طاهای خونین، بیهوش روی تخت اوژانس، ارسال کر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۳: سنگینی آن کابوس برای چند ثانیه زبانم را لال و قدرت تشخیص زمان و مکان را در وجودم فلج کرد. دختر افغان مقابلم ظاهر شد. _ حالتون خوبه؟ خیره به کشیدگی چشمانش ماندم. لبخندی مصنوعی زد. _ خوابتون برد. فکر کنم خواب بد دیدی. از فرط ضعف، توان حرف زدن نداشتم. دختر، بسته ای بیسکوئیت و یک آب معدنی کوچک از کیفش بیرون آورد. _ من وقتی خواب بد می بینم کلاً قفل می کنم. این ها رو بخور، حالت رو جا می آره. شدیداً احساس گرسنگی می کردم. بی تعارف بیسکوئیت و آب را گرفتم و هر دو را کامل خوردم. زیر لب تشکر کردم. لبخند زد. چادر قجری اش را روی سر مرتب کرد. کنارم نشست و تکیه به دیوار داد. کاش می رفت. _ اسمم مهلاست. لهجه ی افغانی اش بامزه بود. هیچ نگفتم. ذهنم مدام سؤالی را تکرار می کرد: «چرا گفت فرار کنم؟» شقیقه هایم تیر کشید. حس بدی داشتم. هیچ وقت این همه بی پناه نبودم. _ چه بلایی سرت اومده؟ جواب ندادم. حوصله ی کنجکاوی های خاله زنکی نداشتم. هزار فکر جور و ناجور در سرم می چرخید. صدای مهلا دوباره از کنار گوشم بلند شد. _ این رو دیدی؟ گوشی را مقابل صورتم گرفت. دست بردار نبود. آماده ی پرخاش شدم که نگاهم به نماهنگ در حال پخش افتاد. خشکم زد. فیلمی از چند ساعت قبل بود؛‌ از آن جهنم و منی که در حال گریز بودم. دردهایم پرید. گوشی را چنگ زدم. مهلا جمله ردیف کرد. _ فیلمش تو مجازی داره دست به دست می شه. واسه چند ساعت پیشه. می گن امروز درگیری شده، چند نفر بدبخت رو هم این وسط کشتن. مثل این که این دختره هم یکی از کله گنده های سپاهه که وسط اون بلبشو بوده. نوشتن تا صدای آژیر پلیس را شنیده پا گذاشته به فرار؛حالا چرا، الله اعلم! نگاه تیز و معنادارش روی چهره ام ثابت ماند. قلبم چون طبل کوبید. وای آبروی پدرم... منصفانه نبود. آن ملعون، کثیف بازی می کرد. به سرعت از جا جهیدم و به سمت کفشداری رفتم. مهلا به دنبالم قدم برمی داشت و نجوا کرد: «خودشی... درسته؟» بی هدف از حرم بیرون زدم. مهلا پشت سرم آمد. _ صبر کن! کجا می ری؟ درمانده و پریشان دور خودم می چرخیدم. نمی دانستم باید چه کنم. دختر افغان در چند وجبی ام به تماشا ایستاد. گوشی را از جیبم بیرون کشیدم. فقط یک شماره ی عجیب در لیست تماس ها بود. می دانستم این ارقام مبهم من را به آن ابلیس وصل نمی کند اما باز امتحان کردم. شماره گیری کامل نشده، بوق نامعتبری خورد. قفسه ی سینه ام به شدت بالا و پایین می شد. به تلگرام رفتم. دستانم می لرزید و انگشتانم پر غلط می نوشت: _ این فیلم چیه که داره دست به دست می شه؟ می خوای با ما چه کار کنی، عوضی؟ پیام آمد: «تبریک می گم، داری معروف می شی! فقط مراقب باش که گیر نیفتی، چون می دونی بعدش چی می شه.» دوست داشتم سرم را آن قدر بر زمین بکوبم تا جان به عزرائیل تسلیم کنم. پیامی جدید روی صفحه نقش بست: «شاهکار اصلی هنوز مونده، دختر حاج اسماعیل.» ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ و نقاشی با چادر سیاه خود احرام بسته‌ام یعنی منم همیشه مسلمان مادرم!   «الهام صفالو» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ----------🌹--------
(قلم نی) هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹