🔹 امروزم بوی آرامش می دهد!
سپردن همه چيز به دستان گرم خدا
«هنرڪده»
🔸 https://eitaa.com/rooberaah
🔸⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۸: سردم بود. مایعی گرم روی دست و صورتم پاشیده شد. در حصار
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۶۹:
انگار آتش بس شده بود. همین که فضای بیرون از ماشین را نمی دیدم خودش دلهره ای بر دلهره هایم تلنبار می کرد. در پشتِ سرم را گشودم. پاهایم چون کیسه ی شن سنگینی می کردند. خودم را کشان کشان از کف ماشین کندم و روی آسفالت کف خیابان انداختم. در چار چوب محدود نگاهم چند عابر مضطرب قرار داشتند که گوشی به دست از به هم ریختگی اوضاع فیلم می گرفتند. باید می ایستادم تا بفهمم چه شده است. با کمک در، به سختی از جایم بلند شدم. زخم های تنم جیغ کشیدند. به یک درخت تنومند کنار پیاده رو برخورد کرده بودیم. مرد کلاه کاسکت نقره ای روی آسفالت خیابان افتاده بود و سلاح ها غلاف شده بودند. نگاهی به راننده ی شوم ماشین خودمان انداختم. بی هوش بود و سر بر فرمان داشت. گوشه ی لباسش را کشیدم. به سمت عقیل لیز خورد. خون از زیر گلویش چکید. گلوله گلویش را دریده بود. به حال تهوع افتادم. عق زدن های متوالی، معده ام را کش آورد. تکیه زده به ماشین روی زمین لیز خوردم. جانم از قطره های سرد عرق، خیس شد.
پسربچه ای کهنه پوش با بسته ای فال مقابلم ایستاد. دستش را دراز کرد و یک گوشی به طرفم گرفت.
_ این رو یه آقا داد. گفت بدمش به شما.
به معصومیت چشمانش زل زدم.
_ کدوم آقا؟!
نگاهی به بریدگی ابتدای کوچه انداخت.
_ اون جا بود. الآن نیست.
خواستم مشخصات چهره ی مرد را بپرسم که گوشی در دستش به صدا در آمد. پسرک گوشی را به آغوشم پرت کرد و گریخت. با تردید پاسخ دادم. صدایی مردانه قلبم را چنگ زد.
_ عین بابات هفت تا جون داری. فیلمی که می فرستم رو ببین.
تماس قطع شد و بی درنگ هشدار تلگرام گوشی، صدایم زد. با دستانی که به وضوح می لرزید پیام را باز کردم؛ فیلمی چند ثانیه ای از حمله ی آشوبگران به یک جوان بود. دوربین مدام تکان می خورد و چهره ی مرد جوان زیر دست و پای مهاجمان به خوبی دیده نمی شد.
یکی عربده می زد:
«لباس شخصیه، بزنیدش!»
دیگری می گفت:
«بسیجیه، لباس هاش رو بیرون بیارید.»
در آن میان چند نفر فریاد می زدند:
«ولش کنید... کشتینش!»
سینه ام از شدت غصه می سوخت. چه بر سر آدم ها آمده بود که این گونه می دریدند. ناگهان چهره ی خون آلود جوان به وضوح در کادر دوربین قرار گرفت. حیاتم متوقف شد. طاها... برادرم بود.
چهار ستون بدنم شروع به لرزیدن کرد. اشک پشت اشک سر می گرفت. گوشی دوباره زنگ خورد. هاله ی صدایی از نزدیک شدن پلیس در فضا پیچید. به سرعت جواب دادم:
«بی شرف برادرم رو...»
اجازه نداد حرف بزنم.
_ اگه می خوای زنده بمونه همین حالا از اون جا برو.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💦 نقاشی روی آب
هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تصویرسازی
🔸 کاری از «ریحانه بهشتی»
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
12.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪴 «به روزهای آزادی فلسطین فکر کنید»
🔰 تصویرساز: «حوریه معمارجعفری»
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
2_144195453648980827.mp3
7.29M
🌿
🎶 «برای آخرین بار»
🎙 احسان خواجه امیری
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۹: انگار آتش بس شده بود. همین که فضای بیرون از ماشین را ن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۰:
صدای بوق پلیس لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. چرا می خواست آن جا را ترک کنم؟ اصلاً چه تضمینی برای رهایی برادرم وجود داشت؟! مانده بودم میان زمین و آسمان. موج صدایش گوشم را می خراشید.
_ دختر یه نظامی دیگه باید خوب بدونه که یه ایرانی عادی، هر چه قدر هم که از اوضاع مملکتش شاکی باشه، این جوری به جون هم وطنش نمی افته و تیکه پاره اش نمی کنه. پس اگه من بخوام برادرت از زیر دست و پای اون ها زنده بیرون می آد.
پدر همیشه می گفت این دست آشوب و آشوبگران بی رحم خودی نیستند؛ لیدر دارند و آموزش دیده اند و با برنامه ریزی از نقاط مختلف و آن طرف مرزها دور هم جمع می شوند تا به نام مردم، آتش بزنند به جان ملت.
نمی توانستم سرِ زندگی طاها قمار کنم. به سختی از جایم برخاستم. دوربین گوشی های عابران دست از ثبت ثانیه ها برنمی داشتند. مردد و پریشان به اطراف نگاه انداختم. جز تنهایی چیزی نمی دیدم. جای تعلل نبود. چادرم را مشت کردم و در مقابل چشمان سؤال زده ی عابران گوشی به دست، پای لنگانم را به قصد فرار روی زمین کشیدم. جان طاها وسط بود. باید محو می شدم. باید قبل از رسیدن نیروهای نظامی آب می شدم و در زمین فرو می رفتم. شدت اشک و دویدن های یک نفس، سینه ام را به خس خس انداخت.
به خیابان اصلی که رسیدم، با چادر صورتم را پوشاندم. خود را به شلوغی فروشگاهی در آن حوالی سپردم و از در دیگرش خارج شدم. برای اولین تاکسی زرد رنگ دست تکان دادم. نگه نداشت. روسری ام را جلوتر کشیدم و با چادر صورت خونی ام را پوشاندم. چند تاکسی دیگر بی توجه رد شدند. ماشین دیگری رد شد. فریاد زدم:
«دربست!»
نگه داشت. راننده مرد میانسالی بود، با سبیل هایی از بنا گوش در رفته. با درد روی صندلی نشستم. مرد نگاه متعجبش را از درون آینه جلو به صورتم انداخت. نمی دانستم دقیقاً چه شکلی پیدا کرده ام. خواستم از دوربین جلوی گوشی ام کمک بگیرم که چشمم به تماس های متعدد از مادر، فاطمه خانم و پدر افتاد. گوشی را در دستم فشردم. یعنی اگر با پدر تماس می گرفتم آن لعنتی می فهمید؟!
پر از تردید بودم. انگشتم را روی شماره ی بابا بازی دادم. صدای کلفت راننده بلند شد.
_ کجا برم خانم؟
دکمه ی سبز را فشردم. بوق اول به نیمه نرسیده، پدر پاسخ داد. خواستم زبان باز کنم که گوشی آن ملعون در دست دیگرم به صدا در آمد. قلبم تکان خورد. فهمید. او ابلیس مجسم بود.
«الو الو» گفتن های مضطرب پدر را می شنیدم اما جرئتی برای حرف زدن نداشتم. تماس را به سرعت قطع کردم. زنگ زدن های شیطان هم متوقف شد. پیامی به تلگرام آن گوشی جهنمی آمد. به سرعت بازش کردم؛ تصویری از چهره ی مظلوم طاها با بینی و پیشانی شکسته، کز کرده کنار درختی، زیر مشت چند آشوبگر. قلب قصد شکافتن سینه ام را داشت. پیامی آمد.
«هر وقت دل تنگ شدی و خواستی با کسی تماس بگیری یا به کسی پیام بدی، با دقت به این عکس نگاه کن. من بختکم... یه بختک شوم که نشسته رو سینه ی تک تک اعضای خانواده ت و منتظر یه اشتباهته تا نفسشون رو قطع کنه.»
اشک هایم به هق هق تبدیل شد. پدر دست از تماس های مکررش بر نمی داشت. می دانستم چه حال پریشانی دارد. پیام جدید آمد.
«گوشیت رو بنداز دور... همین الآن!»
کاش دنیای من همین جا تمام می شد. نه راه پیش می دیدم نه راه پس. نام پدر روی صفحه خاموش و روشن می شد. گوشی را به پیشانی ام چسباندم. تنهاتر از این هم می شد؟! پنجره را پایین کشیدم و گوشی را به بیرون پرت کردم. پیام آمد.
«آفرین دختر خوب!»
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
▫️طبیعت و غروب خورشید
#سیاه_قلم
«هنرڪده»
🔸 https://eitaa.com/rooberaah
🔸⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
✍ #خط_خودکاری
☘ بار پروردگارا!
درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی اش و فرزندان عزیزش (و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی) به تعداد آن چه دانش تو بر آن احاطه دارد.»
هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️نقاشی شنی
«هنرڪده»
🔸 https://eitaa.com/rooberaah
🔸⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۰: صدای بوق پلیس لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. چرا می خواس
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۱:
چون طفلی یتیم دریا دریا برای غریبی ام اشک می ریختم. مرد راننده با حالی سردرگم جعبه ی دستمال کاغذی را از روی داشبورد برداشت و به سمتم گرفت.
_ خانم فضولی نباشه اما چیزی شده؟ اتفاقی واسه تون افتاده؟
مشتی دستمال کاغذی کشیدم. بی حرف، دوربین جلوی گوشی را گشودم و نگاهی به صورتم انداختم؛ پر بود از کبودی و خون، از پارگی لب و ابرو گرفته تا کبودی چانه و گونه. با خیسی اشک هایم خون ها را پاک کردم. شوری اشک که بر زخم ها می نشست از فرط درد، ناخن بر قلبم کشیده می شد. مرد راننده سری به تأسف تکان داد.
_ خانم نمی خواین بگید من باید کجا برم؟
نگاه خسته ام را به بیرون انداختم. کجا می توانستم بروم؟
_ شهر ری... شاه عبدالعظیم.
به جز دو هزار تومن، هر چه در جیب داشتم خرج رسیدن به مقصد شد. دلواپسی برای جان طاها، اسید معده ام را تا گلو کشانده بود. چندین مرتبه به آن شیطان صفت پیام دادم و حال برادر را پرسیدم اما دریغ از پاسخ. بی پناه تر از هر وقت دیگر، لنگان لنگان به سمت حرم رفتم. گشت پلیس آن حوالی پرسه می زد. کاش برایشان شک برانگیز بودم و بازداشتم می کردند.
صدای «الله اکبر» اذان از گلدسته های حرم چون کبوتر به آسمان پرید. چشمم که به ورودی خانم ها افتاد اشک هایم لیز خورد. راه به سمت سرویس بهداشتی کج کردم؛ باید از نجاست خون های پاک شده ی دست و صورتم طهارت می گرفتم.
سرویس بهداشتی طبق معمول شلوغ بود و همه داشتند برای نماز وضو می گرفتندـ خجالت می کشیدم که چادر از صورتم کنار بزنم. گوشه ای ایستادم تا کمی خلوت شود.
درد زخم زانو و دل آشوبی اضطراب، حالم را به ضعف انداخت. چشمانم سیاهی رفت. روی یکی از صندلی ها نشستم. حس تهوع معده ام را تراشید و جانم را به کرختی انداخت. نفس هایم را شمرده شمرده به عمق جان کشیدم تا شاید بهتر شوم. تمام هوش و حواسم پی گوشی بود تا شاید خبری از سلامتی برادر بگوید. طاقتم از بی خبری طاق شده بود. پیام دادم:
«به خدا، اگر همین حالا از سلامتی طاها مطمئنم نکنی، می رم پیش پلیس. مرگ یه بار، شیون هم یه بار!»
به سرعت پاسخ آمد:
«تهدید بامزه ای بود اما طاها، پدرت، مادرت... می بینی؟ مرگ واسه تو یه بار نیست که شیونت یه بار باشه؛ پس مراقب حرف هات باش، دختر سردار اسماعیل.»
کثیف بازی می کرد، کثیف. فروریختم.
«فقط بگو داداشم حالش خوبه یا نه. همین... التماست می کنم.»
پیام آمد:
«از جمله ی آخرت خوشم اومد. التماس کن! گفتم معترضین به گرونی و اوضاع نابه سامان مملکت طوری نوازشش کنن که صدای خرد شدن استخون هاش رو بشنوه، اما نگران نباش. زنده می مونه. الآن هم به همت برادران خدوم اورژانس، داره می ره بیمارستان.»
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄