#خوشنویسی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪بخش هفدهم: ابراهیم به کنار اجاق رفت. دیناری درآورد و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش هجدهم:
گفتم:
«فراموش نکن که تو فقیر و تنهایی! نباید کسی بفهمد که پدر و مادرت از شیعیان بودهاند وگرنه مأموران تو را با خود خواهند برد و دیگر نشانی از تو به دست نخواهد آمد!»
گفتم:
«تا جوان و زیبایی از فرصت استفاده کن.»
شاید دل در گرو دیگری داشت، نمیدانم. آب زیر کاه بود. بعد فهمیدم که دست کجی میکند. مسافرها شکایت میکردند که چیزهایی از اسباب و اثاثیه شان گم شده است. کار او بود.
سر و گوشش هم میجنبید. گاهی با مسافری غیبش میزد.
یک روز که به کارهایش اعتراض کردم، گرد و خاکی به پا کرد که بیا و ببین. چندتایی از کاسهها را به دیوار کوبید و شکست. شعبان شاهد است. رفت و فردا صبحش آمد تا کارش را شروع کند که گفتم:
«دیگر به تو احتیاجی ندارم!»
از دستش خسته شده بودم. او هم رفت و دیگر نیامد. اگر با پای خود برمیگشت، قبولش میکردم. اما نیامد. خیلی مغرور بود. من هم به دنبالش نرفتم. من هم کمی مغرورم. به نظرم آمال نمک خورد و نمکدان شکست. از رافضی زادهای چه انتظاری میتوان داشت؟ همه اش همین بود.
ابراهیم سر پایین انداخت. وضعیت رقت باری پیدا کرده بود. خون به شقیقهها و دیوارههای قلبش میکوبید. سرش گیج رفت. بنای آرزویی که در وجودش ساخته بود، فروریخته بود. دهانش تلخ شده بود. بوی مطبخ حالش را به هم میزد. بدون خداحافظی راهش را گرفت و رفت. رعد و برقی زد و رگبار گرفت.
به بازار که رسید، صدای اذان از هر طرف بلند شد. ماند که به دکان برود یا راه خانه را در پیش بگیرد.
قطرههای باران از صورتش میچکید. به سوی آتشی رفت که چند شرطه دورش را گرفته بودند.
میلرزید و نفس کشیدن برایش سخت شده بود. در مواقع دیگر از آن ها دوری میکرد، اما در آن لحظه برایش مهم نبود که وراندازش کنند و گیر دهند که کیست و کسب و کارش چیست؟
چنان با بی پروایی به آن ها نزدیک شد که برایش جایی باز کردند.
یکی از آن ها گفت:
«وقت نماز است، داری می لرزی!»
ابراهیم صاف در چشمان کسی که این حرف را زده بود، نگاه کرد و جوابی داد. گرم که شد و بخار از جلوی لباسش برخاست، تصمیمش را گرفت. به سوی مسجد جامع راه افتاد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
10.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این صدای درد از خانه همسایه است
🎞 فیلم کوتاه «یک دو سه»
با یادی از کودکان مظلوم غزه!
🔺هنرکــده
🔻https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
#نقاشی_خط
«ما را به جز خیالت فکری دگر نباشد»
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
7.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 #پویانمایی | آرزوی تولد
💠 از میان حدود سی و سه هزار شهید غزه، بیش از سیزده هزار تن کودک هستند.
🖋 کاری از گروه هنری نصر
🔺هنرکــده
🔻 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش هجدهم: گفتم: «فراموش نکن که تو فقیر و تنهایی!
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش نوزدهم:
از باب البرید وارد شد. حیاط مسجد با همه ی گستردگی و شکوهش به روی او آغوش گشود. باران و باد سرد، امان نمیداد. باران مستقیم نمیبارید.
در پرتو فانوسها، رشتههای باران را میدید که باد آن ها را به هر سو میکشید. اندیشید انگار این دست تقدیر است که آدمیان را میبرد و در جایگاهی مینشاند که سزاوارند.
خود را به شبستان رساند و در نماز جماعت شرکت کرد. برای آن که توجه مأموران مخفی را جلب نکند، با دستان بسته نماز خواند. پس از آن، مزار هود و محل دفن سر یحیی را زیارت کرد. هر دو از پیامبران بودند. این دو زیارتگاه در شبستان بود. ابوالفتح به سویش آمد. ابراهیم متوجه او نشد. در افکارش سرگردان بود. ابوالفتح دستی به شانهاش زد و سلام کرد.
ــ حالت انگار خوش نیست همچراغ!
ابراهیم هر طور بود لبخند زد. از دیدن او خوشحال شد. بیش از اندازه تنهایی و اندوه بر او فشار میآورد.
ــ حالم خراب است! فقط خدا میتواند به دادم برسد.
ــ لازم نیست حرفی بزنی؛ از چهره ی گرفته ات پیداست!
با نمازگزاران وارد حیاط شدند. باران ایستاده بود. شبحی از دو طبقه از ستونها و سر در مجلل رواقِ رو به رو بر سنگهای خیس کف حیاط پیدا بود.
از در دیگری زنان از شبستان بیرون میآمدند. فانوسهایی کنار درها زیر سایه بان روشن بود. نگاه ابراهیم به آن سو کشیده شد.
زنان بیرون از در کفشهایشان را میپوشیدند. آمال را میان آن ها ندید و به سادگی خودش پوزخند زد.
ابوالفتح دستش را کشید و در جهت مخالف، در قسمت شرقی حیاط به سوی مقام رأس الحسین برد. وارد رواق شدند و کنار مقام، حضرت را زیارت کردند. برخی نمازگزاران که از اهل سنت بودند، آمدند و زیارت کردند و نمازی خواندند و رفتند.
ابوالفتح بیخ گوشش گفت:
«این جا حال و هوای کربلا را دارد! کاروان اسیران را که به شام آوردند، سر مقدس سیدالشهدا را این جا نگهداری میکردند. هر وقت دلت گرفت یا گرفتاری داشتی، به این جا بیا و زیارت کن و نماز بخوان!
امام سجاد(ع) در ایام اسارت در دمشق، همین جا عبادت میکرد و به یاد پدر مظلومش میگریست. اگر خوب گوش کنی، نالههای جانگداز او را میشنوی!»
نماز خواندند.
ابراهیم گفت:
«مادرم تنهاست؛ برویم!»
از در غربی بیرون آمدند و وارد بازار شدند.
ــ تو به خانه برو! من به طارق میگویم در را ببندد و برود.
موقع خداحافظی، ابوالفتح گفت:
«من هر روز به باب الصغیر میروم و سرهای مقدس شهدای کربلا را زیارت میکنم. گاهی همراهی ام کن! از زیارت اهل بیت غافل نشو! مطمئن باش گرفتاری ات را چاره میکنند! آن ها در پیشگاه خدا آبرو دارند. وقتی دعای پدر و مادر برای فرزندشان چاره ساز است، چرا دعای اهل بیت که آبرومندان درگاه الهی اند، برای گرفتاران کارساز نباشد؟
فقط یادت باشد که مأموران نباید بفهمند که ما از شیعیانیم، وگرنه دست از سرمان بر نمیدارند. یا کارمان به گیر و بند میکشد یا باید فرار کنیم و به کوهها پناه ببریم!»
باران ریزی میبارید که ابراهیم در تاریکی کوچهها خود را به خانه رساند. جایی آب باریکه ی ناودانی بر سرش ریخت و ترساندش و رعشه بر تنش انداخت.
علاوه بر اندوه آمال، از این نیز واهمه داشت که مادر ملامتش کند که چرا دیر به خانه آمده است. در را هل داد و باز کرد. نوری را از پنجره ی اتاق دید. فانوسی روشن بود. حدس می زد که اُمّ جیران همسر ابوالفتح به دیدن مادرش آمده باشد. به فاصله ی هشت خانه، همسایه بودند. صندل چوبی اش پشت در بود. سرفه ای کرد و با پشت انگشت میانی به در زد. صدای بمِ اُم جیران بلند شد.
ــ بیا تو!
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی (آبرنگ)
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
💠 فرش سه بعدی زیبای ایرانی
در یکی از مهمانسراهای کشور انگلستان
❇️ #هنر_ایرانی
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
✍ #خط_خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش نوزدهم: از باب البرید وارد شد. حیاط مسجد با هم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش بیستم:
در را باز کرد و رفت داخل. سلام کرد.
اُم جیران کنار بستر مادر، روی کرسی نشسته بود. شبیه بقچه ی بزرگی بود که جای گره، سر داشته باشد.
ــ زود در را ببند!
در را بست. اتاق گرم بود. بوی زردچوبه و روغن به دماغش خورد. باز اُم جیران پای مادر را با معجون دست سازش چرب کرده بود. مادر که هنوز اثری از خنده بر لبهایش بود، در مقابل جثه ی اُم جیران کوچک به نظر میرسید.
ــ خوش آمدی!
اُم جیران لب ورچید و از گوشه ی چشم به ابراهیم نگاه کرد.
ــ هنوز نمیدانی مرد نباید دست خالی به خانه بیاید؟ زن که گرفتی، زود این چیزها را یاد میگیری! بیچاره مادر که همیشه نگران بچهاش است و به دستهای خالیاش نگاه نمیکند!
ابراهیم کنار آتشدان نشست و دستار از سر برداشت. به مادر نگاه کرد.
به اُم جیران گفت:
«ممنونم که به مادرم سر میزنید! این جا به شما زحمت میدهیم و در بازار به ابوالفتح!»
مادر خواست حرفی بزند که اُم جیران به او فرصت نداد.
ــ اگر زن بگیری، این خانه آباد میشود. هم خودت سر و سامان میگیری، هم مادرت همدمی پیدا میکند. من خودم چند دختر خوب سراغ دارم. حیف که دخترهای دسته گل خودم را عروس کردهام!
ابراهیم به یاد حرفهای الیاس افتاد. سر پایین انداخت و به آتشدان خیره شد.
مادر این بار به اُم جیران مجال نداد.
ــ چی شده وقتی رفتی سر حال بودی! حالا چرا ناراحت و گرفتهای؟ بلایی بر سر دکان آمده است؟ طارق دوباره دست گل به آب داده است؟
ابراهیم سر تکان داد. اُم جیران خوب وراندازش کرد.
ــ چرا حرف نمیزنی؟ زبانت را گربه خورده است؟ دلت جایی گیر است؟ شدهای عین سگ کتک خورده! من با این حالتها آشنایم.
خودت راه افتادهای دنبال دلت؟ بزرگتر نداری؟ جواب رد داده است؟ من و مادرت این وسط چه کارهایم؟ اسمش را بگو؟ قانیه؟ طوعه؟ یُسرا؟
لااقل حرف اول اسمش را بگو تا بگویم. توی بازار دیدی اش؟ به دکان میآید؟ از مشتریهاست؟ همسایه است؟
ابراهیم نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. از ذکاوت اُم جیران تعجب کرده بود. مادر در بستر جا به جا شد.
ــ ولش کن! دست از سر پسرم بردار! خسته است جناب مفَتّش! از غذایی که آوردهای کاسهای بده بخورد و جانی تازه کند!
اُم جیران به سختی از جا برخاست.
به مادر تشر زد:
«خودت را به خواب نزن! اگر بگذاری خودم ته و تویش را در میآورم!»
از طاقچه، کاسه و ملاقه را برداشت و به ابراهیم داد.
ــ خودت هرچه میخواهی بردار!
آهسته گفت:
«اگر رویت نمیشود با مادرت درد و دل کنی، به من بگو! من هم مثل مادرت هستم! شیرخواره که بودی، خودم تر و خشکت میکردم.»
ابراهیم به کاسه و ملاقه نگاه کرد. انگار نمیدانست به چه دردی میخورند. اُم جیران رفت و کرسی را کشید و آورد نزدیک آتشدان. به مادر اشاره کرد که دخالت نکند. نشست. کاسه و ملاقه را چنگ زد. از دیگچه ی کنار زغالها دو ملاقه توی کاسه ریخت و به دستش داد.
مادر گفت:
«حلیم پر گوشتی است؛ تشکر کن!»
ابراهیم گفت:
«ممنونم!»
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی پرنده بر روی پر، پرنده
☘ خانه ی هنر
☘ https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄