eitaa logo
رو به راه... 👣
899 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
923 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش چهارم: پسر، فقیر بود و صبح‌ها قبل از مدرسه برا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش پنجم: تنها چیزی که ذهنم راحت قبولش می‌کرد، یکتایی خدا بود. اصلاً درباره‌اش چون و چرا نمی‌کردم. ژاپنی‌ها همیشه به بچه‌هایشان می‌گفتند: «مواظب باش کار بد انجام ندهی که آسمان تو را می‌بیند. با این که به بودا اعتقاد داشتند، ولی می‌گفتند آسمان تو را می‌بیند. این آسمان با بودا فرق داشت. انگار فطرتاً می‌دانستند خدایی هست که نظاره‌گر اعمال انسان است. برای همین زمانی که از طریق مسیحیت با خدای یکتا آشنا شدم، ذهنم این دو را به هم ربط داد و متوجه شدم آن آسمانی که ژاپنی‌ها می‌گفتند همان خدای یکتا بوده است. چون مسیحی‌ها به خدای یکتا اعتقاد داشتند. با کلیسا رفتن مشکلی نداشتم و از فضای آن لذت می‌بردم. حس می‌کردم از درون، وسعت می‌گیرم. حس می‌کردم وجودم بزرگ می‌شود و رشد پیدا می‌کند. آن جا مردم خیلی مهربان بودند. آهنگ‌های مذهبی می‌خواندند و دعا می‌کردند. انجمن‌های داوطلبانه‌ای هم بود که به دیگران خدمت می‌کرد. توی کلیسا مراسمی هم داشتند که چندان به دلم نمی‌نشست. مثلاً به همه تکه ای نان و شراب مقدس می‌دادند. عمویم به من انجیلی داده بود و گاهی اوقات آن را می‌خواندم. از عهد عتیق (تورات) که پر از جنگ و خونریزی و شراب‌خواری بود خیلی خوشم نمی‌آمد. وقتی می‌خواندمش می‌ترسیدم. ولی عهد جدید (انجیل) را دوست داشتم. با این حال، عهد جدید هم پر بود از حرف‌هایی که ازشان سر در نمی‌آوردم. چیزهایی که با عقل جور در نمی‌آمد. مثل اینکه یک کسی هم خدا باشد هم پیامبر. بعد این چه جور خدایی بود که مادر هم داشت؟ خوب پس این جهان تا قبل از به دنیا آمدن خدا چه گونه خلق شده بود و چه گونه مدیریت می‌شد؟ گاهی اوقات سؤال‌هایم را از عمویم می‌پرسیدم و گاهی چراهای ذهنم را به کلیساهای مختلفی که می‌رفتم می‌بردم. بیشترشان وقتی می‌دیدند جوابی برایش ندارند می‌گفتند: «تو اشتباه می‌کنی به این سؤالات فکر می‌کنی. این چیزها که چرا ندارد. این چیزها که دلیل نمی‌خواهد.» این سؤال‌ها تا مدت‌ها توی ذهن من رژه می‌رفت. وقتی جوابی برایشان پیدا نکردم، کارم به جایی رسید که حس کردم همه چیز پوچ است. همه چیز تو خالی و بی‌محتواست. از آن جا که دوست نداشتم این‌ها را قبول کنم، هی به خودم فشار می‌آوردم و دچار نگرانی و اضطراب می‌شدم. می‌خواستم این مسئله‌ها را یک جوری برای خودم حل کنم که نمی‌شد. آن جا بود که دچار افسردگی شدم. همه چیز برایم بی‌ارزش و بی‌معنا شد. وقتی به چنین جایی برسی دیگر نمی‌دانی برای چه باید زندگی کنی. برای چه باید تلاش کنی. یک معلمی داشتم که خیلی به فلسفه علاقه داشت و گاهی اوقات بیرون کلاس با هم گفت و گوهایی می‌کردیم. می‌گفت: «وقتی شما ابر را می‌بینید و به ابرها فکر می‌کنید دلتان کجاست؟ یا وقتی ستاره‌ها را می‌بینید؟» بعد جواب می‌داد: «وقتی به ستاره یا ابرها فکر می‌کنید، خودتان اینجایید و دلتان آن جاست، پیش ستاره‌ها، پیش ابرها. این گفت و گوها ذهنیت من را باز می‌کرد که شاید ما وجودی باشیم خیلی بزرگتر از این محدودیت زندگی، خیلی بزرگتر از این کارهایی که مردم برای آوردن نان و تهیه لباس و خانه می‌کنند. در اطرافم پر بود از افراد شریف و درستکار. اما همان آدم‌ها که می‌دانستم آدم خوبی‌اند بدون دقت به هدف و مقصد زحمت می‌کشیدند و نمی‌دانستند برای چی دارند کار و زندگی می‌کنند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
اناری را می کنم دانه به دل می گویم خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود «سهراب سپهری» ☘خانه ی هنر ☘ https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
🖌 چشم آبرنگی 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش پنجم: تنها چیزی که ذهنم راحت قبولش می‌کرد، یکتای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ششم: نمی دانستند ممکن است وجود گسترده تری از این زندگی روزمره ی فقط خوردن و خوابیدن و لذت بردن وجود داشته باشد. من این طور فکر می‌کردم که اگر با دیدن و فکر کردن دل ما بدون محدودیت بتواند پرواز کند، پس ما باید خیلی بزرگتر از فقط «زندگی روزمره» باشیم. اما در اطرافم هیچ راهی یا نشانه‌ای برای پیدا کردن آن وجود بزرگ پیدا نمی‌کردم. در مدارس، مطالب مذهبی و آیین بودا آموزش نمی‌دادند. کلاً جامعه ی ژاپن سکولار است. مذهبی نیستند؛ ولی در مدارس کلاسی هست به نام اخلاق. آن جا ارزش‌های اخلاقی را به بچه‌ها یاد می‌دهند؛ مثلاً احترام به بزرگان. در دستگاه تربیتیمان هیچ الگویی یا فرد قهرمانی برای این که بخواهی از او یاد بگیری یا به او شبیه شوی وجود ندارد. کتاب آسمانی ندارند. این است که مهمترین شیوه ی تربیتشان همزاد پنداری است. به بچه یاد می‌دهند تو اگر جای طرف مقابل بودی و در حق تو یک بی‌اخلاقی اتفاق می‌افتاد چه حسی داشتی؟ پس تو هم این کار را در حق کس دیگری انجام نده! از نظر تربیت بچه، مدارسمان خیلی سخت گیرند. توی مدرسه کلاس اولی‌ها باید خودشان مدرسه را تمیز کنند. آبیاری باغچه و نگهداری گل‌ها و درخت‌ها با بچه‌هاست. از مهم‌ترین ویژگی‌های مدارس ما این است که خود بچه‌ها در نظافت مدرسه مسئولیت دارند، یعنی کارهای نظافت مدرسه تقسیم بندی می‌شود و زیر نظر معلم کلاس بچه‌ها مسئولیت هایشان را انجام می دهند. مثلا این هفته شما و شما و شما مسئول دستمال کشیدن هستید، شما و شما و شما مسئول جارو کردن هستید، شما و شما و شما مسئول آب آوردن هستید و... مدارس ما تا قبل از جنگ جهانی دوم، دختر و پسر از همدیگر جدا بودند. از همان شش سالگی که به مدرسه می‌رفتند تفکیک جنسیتی بود. اما بعد از جنگ جهانی دوم و تأثیرگذاری فرهنگی غرب روی مردم، سنت‌های ما ضعیف‌تر شد و بخشی از سبک زندگی و اجتماعی مردم تغییر کرد. یکی از آن ها هم مختلط شدن مدارس دخترانه و پسرانه بود. ما صبح به صبح بچه‌های محله را صدا می‌زدیم. مثل یک لشکر به صف می‌شدیم و دختر و پسر به مدرسه می‌رفتیم. این‌ها را البته من آن روزها نمی‌فهمیدم. من هم آن روزها مثل همه ی بچه‌های دیگر فقط کلمه را یاد می‌گرفتم و عددها را. بعدها که توانستم کمی از بالاتر یا بیرون به ژاپن، فرهنگش و تاریخش نگاه کنم چیزهای جدیدی فهمیدم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
44.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتابی که روایت عاشورا را به صورت ساده برای مخاطب بیان می‌کند! «محمد علی حامد رضوی» کارشناس کتاب 💠 هنرڪده ╰┈➤ https://eitaa.com/rooberaah ‌ ‌‌
جوانی گناهکار از امام حسین (ع) نصیحت می‌خواهد. امام به او پنج شرط می‌گوید که زندگی او را تغییر می‌دهد. ‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
باب دل را هست مفتاحی عظیم اوست بسم الله الرحمن الرحیم 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
(آبرنگ)  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ششم: نمی دانستند ممکن است وجود گسترده تری از ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش هفتم: یکی دیگر از تغییرات سبک زندگی در مردم، کم شدن ارتباطات فردی و خانوادگی است. تا قبل از غربی شدن مردم ژاپن، بین خانواده‌هایمان همبستگی اجتماعی و خانوادگیشان زیاد بود. ارتباط فامیلی زیاد بود. اما بعدها و به مرور که سبک زندگی مردم در شهرهای بزرگ تغییر کرد این ارتباطات کمتر شد. فرهنگ خوراک و پوشاک عوض شد طرز فکر مردم عوض شد. مادران و مادربزرگ‌هایمان قدیم‌ترها خیلی پوشیده بودند. خیلی با حجب و حیا بودند. ما یک لباس سنتی داریم به اسم «کیمونو» خیلی پوشیده است. هر کسی آن را می‌پوشید جایگاه و احترام خاصی داشت. الآن هم با این که جامعه به سمت بی‌حیایی رفته، ولی هر کسی لباس‌های پوشیده‌تری بپوشد از احترام بیشتری برخوردار است. مردممان قبل از این خیلی غیرت داشتند، برای خانواده‌شان، برای کشورشان، آن موقع جوان‌ها خیلی راحت می‌رفتند برای کشور و ناموسشان می‌جنگیدند. ولی الآن دیگر این طور نیست. مثلاً در ماجرای هیروشیما یا ناکازاکی، همه می‌دانند آمریکایی‌ها با مردم بی‌گناه چه کردند، ولی الآن هیچ کس ضد آن ها ابراز نظر نمی‌کند. اصلاً ایستادگی نمی‌کنند، بعضی‌ها حتی اقرار می‌کنند که این حقمان بود، یعنی کشور ما بوده که اشتباه کرده است. حقمان بود که مردم این طور شوند. بعضی‌ها الآن این طوری فکر می‌کنند. البته نمی‌شود گفت هر تفکر و هر قانونی که قبل از جنگ جهانی بود، خوب بود. قوانین بدی هم آن موقع وجود داشت. مثلاً در قانون کشور، تصویب شده بود که جایگاه مادر در خانواده بعد از پدر و پسرهاست. یا درس خواندن برای خانم‌ها خیلی سخت بود. مادربزرگ مهربان خودم خیلی علاقه به درس خواندن و کسب علم داشت، ولی موقعیتش نبود. نمی‌گذاشتند. به خاطر همین در کودکی و جوانی‌اش همیشه زیر لباسش کتاب قایم می‌کرده و هر وقت فرصتش پیش می‌آمد می‌خوانده است. این‌ها چیزهایی بود که من درباره‌شان مطالعه می‌کردم. فکر می‌کردم و سؤال می‌کردم، اما جواب‌ها چندان قانع کننده نبود. حتی درباره ی دیگر ادیان و فرهنگ‌ها هم مطالعه می‌کردم ببینم شاید جواب سؤال‌هایم در آن ها باشد. سر کلاس جغرافی بودیم و معلم داشت درباره ی خاورمیانه صحبت می‌کرد. از فرهنگ مردم می‌گفت‌، از صنعتشان، از سبک زندگیشان و دست آخر درباره ی دینشان حرف زد. گفت بیشتر مردم خاورمیانه مسلمانند و روزی پنج بار نماز می‌خوانند و گوشت خوک و شراب نمی‌خورند و می‌توانند تا چهار زن همزمان داشته باشند. این را که گفت پسرها به شوخی گفتند: «عجب دین خوبی است! برویم مسلمان شویم.» و زدند زیر خنده. دخترها هم بهشان گفتند: «خجالت بکشید! این چه فکری است دیگر؟» تا آمد بحث بالا بگیرد، معلم بحث را عوض کرد. کل تعریفی که ما از اسلام در دوران تحصیلمان شنیدیم همین بود. این شد که من همان روز دور اسلام یک دایره ی قرمز کشیدم و مطمئن شدم چنین دینی بعید است بتواند به سؤال‌های من جواب بدهد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی اثر استاد: «حسن روح الامین» ‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
🌹 عشق جان است و عشق تو جان‌تر ‌‌ 💠 هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
🌷 حضرت علی اکبر( درود خداوند بر ایشان) 🎨 اثر استاد: «حسن روح الامین»  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم‌ قدم با محرم با «قصه‌های عزیز» ‌‌ 💠 هنرڪده 🔹 https://ble.ir/roo_be_raah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش هفتم: یکی دیگر از تغییرات سبک زندگی در مردم، کم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش هشتم: یکی از فرهنگ‌هایی که خیلی بهش علاقه داشتم آمریکا بود. همین شد که تصمیم گرفتم زبان انگلیسی را یاد بگیرم. در کل در دوره ی دبیرستان بچه‌ها در کنار درس، فعالیت‌های دیگر هم داشتند. فعالیت‌های فرهنگی، ورزشی، هنری و... من خودم موسیقی کار می‌کردم و بعدها زبان انگلیسی. بعد از ظهرها که کلاس ها تمام می شد بعضی بچه ها با هم می‌رفتند گردش و تفریح. اکثر دخترها با پسرها دوست بودند و می‌رفتند خوشگذرانی. من آن روزها اهل چنین تفریحاتی نبودم. بیشتر درگیر تمرین موسیقی بودم و اگر وقت اضافه می‌آوردم می‌نوشتم. پدر و مادرم از همان کلاس اول که تازه الفبا یاد می‌گرفتیم دفترچه ی یادداشتی بهم داده بودند و شب‌ها می‌نشستم به نوشتن. یک جورهایی مثل دفترچه خاطرات بود. اتفاقات روز را می‌نوشتم و کارهای خوب و بدی را که در طول روز انجام داده بودم محاسبه می‌کردم. سال دوم دبیرستان برای تقویت زبان انگلیسی ام توی یک تور آموزشی آمریکا ثبت نام کردم. روش آموزش به این شیوه بود که ما یک هزینه‌ای به تور می‌دادیم و تور با خانواده‌های مختلف آمریکایی قرارداد می‌بست. به آن ها پولی می‌داد بابت این که ما برای مدتی همراه آن ها در خانه‌هایشان زندگی کنیم و طی مکالمات روزمره زبانمان تقویت شود. حدود یک ماه در خانه ی آمریکایی‌ها زندگی کردم. قبل از این که به این سفر بروم تصوری که تبلیغات و فیلم‌های آمریکایی در ذهنم ساخته بودند این بود که آمریکا سمبل آزادی، انصاف، حقوق بشر، رونق اقتصادی و فرهنگ است، ولی بعد از این که خودم با چشمان خودم آن جا را دیدم و برای مدتی با خانواده‌های آمریکایی زندگی کردم متوجه شدم کاملاً با آن چیزی که حرفش بود فرق می‌کند. هفته ی اول با مادر و دختری هم خانه شدم که در شهر لانگ بیچ (جنوب کالیفرنیا) زندگی می‌کردند. آن جا بیشتر خانواده‌ها از هم پاشیده بود. بیشتر زن و شوهرها از هم جدا شده بودند. مادر این خانواده حدوداً پنجاه ساله بود. دخترش دانشگاه را تمام کرده بود و مشغول کار شده بود. همیشه بحث این را داشتند که وضع اقتصادی چه قدر بد است و زندگیشان نمی‌چرخد. هفته ی بعد با خانواده‌ای بودم که مادر خانواده طلاق گرفته بود. یک مرد بود و دو پسر. در آن خانه چیزی به اسم آشپزی وجود نداشت. آشپزخانه رسماً تعطیل بود. پدر بچه‌ها از صبح تا آخر شب سر کار بود و بچه‌ها هم آشپزی بلد نبودند. همیشه غذای رستورانی می‌خوردند. بعد با خانواده ای سیاهپوست و مذهبی هم خانه شدم که مرد خانواده کشیش بود. همراه او به کلیسا می‌رفتم. به رغم تمام تبلیغاتی که می‌گفتند آمریکا مهد آزادی و مبارزه با نژادپرستی است، تمام مناسبات سیاه‌ها از سفیدها جدا بود؛ حتی کلیسای آن ها. در آن کلیسا حتی یک سفید پوست هم وجود نداشت. همه سیاه بودند. ازشان می‌پرسیدم پس سفیدها کجا عبادت می‌کنند؟ «می‌گفتند سفیدها کلیسای خودشان را دارند.» من که زرد پوست بودم آن جا خیلی اذیت شدم. خیلی‌ها مسخره‌ام می‌کردند. برای خیلی‌ها جای تعجب داشت که یک زرد پوست وارد کلیسای سیاه‌ها شده است. همه ی این‌ها ذهنیتم را درباره ی آمریکا و غرب عوض کرد و وقتی فهمیدم چندین سال در حال تلاش برای چیزی بوده ام که از اساس دروغ بوده حالم خیلی بد شد. اما این‌ها در برابر واقعیت‌هایی که بعدها فهمیدم چندان پراهمیت نبودند. پدرم همیشه دوست داشت من هم مانند او وکیل بشوم؛ ولی من چون خدمت کردن به مردم را خیلی دوست داشتم، بعد از دبیرستان رشته ی روابط بین الملل را انتخاب کردم و به دانشگاهی در توکیو رفتم. از بچگی بین خودم و دیگران مرزی قائل نبودم. بزرگ تر هم که شدم بین کشورها خیلی مرزی نمی‌دیدم. یک حس آزادانه‌ای داشتم. بیشتر به مردم فکر می‌کردم و به این که باید بهشان کمک کرد. می‌خواستم به مردم کمک کنم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ از شهدای ایرانی عاشورا چه می‌دانید؟ آیا می‌دانستید که بین یاران امام حسین (درود خدا بر او) چهار ایرانی حضور داشتند که روز عاشورا در رکاب او به فیض شهادت رسیدند؟ تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
«سقای آب و ادب»  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش هشتم: یکی از فرهنگ‌هایی که خیلی بهش علاقه داشتم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش نهم: اصلاً توی کوچه و خیابان، بین همسایه‌ها دنبال کسانی بودم که کمکشان کنم. بچه‌های گرسنه، دختر بچه‌ای که داشت از چند تا پسر بچه کتک می‌خورد، زن پیری که خانه‌اش را گم کرده بود. اما این راضی ام نمی‌کرد و می‌دیدم که تمام نمی‌شوند. باید کار جدی‌تری می‌کردم. یه کاری که تأثیر بیشتری داشته باشد. تازه ما ژاپنی‌ها اوضاعمان خوب بود. می‌شنیدیم که در فلان جای دنیا مردم از گرسنگی تلف می‌شوند. یا در فلان جای دیگر ظلم زیادی در حقشان می‌شود. بچه که بودیم هر چند وقت یک بار از یونیسف می‌آمدند توی مدارسمان و عکس بچه‌های فقیر آفریقایی را نشانمان می‌دادند. ما هم هر چه قدر که در توانمان بود، مثلاً به اندازه ی پول یک نوشابه به آن ها کمک می‌کردیم. از همان موقع این کارهای خیرخواهانه یونیسف توی ذهنم نقش بست. همیشه فکر می‌کردم سازمان ملل بهشتی است که باید با درس خواندن به آن برسم و از طریق آن به مردم دنیا کمک کنم. سازمان ملل همان جایی بود که می‌شد کار جدی‌تری بکنم. جایی که روی سرنوشت همه ی آدم های بیچاره‌ تأثیرگذار بود. جایی که می‌توانست جلوی زورگویی بقیه را بگیرد. بعد از چند سال تحصیل در دانشگاه، آرام آرام از طریق دانشجوها و گردهمایی‌های دانشجویی متوجه شدم که هویت این سازمان‌ها اصلاً آن چیزی نیست که نشان می‌دهند. مطالعاتم بیشتر شد. رسانه‌هایی بودند که چندان تحت تأثیر غربی‌ها نبودند. آن جا‌ با اخبار، تحلیل‌ها و واقعیت‌های تازه‌ای مواجه شدم. ظلم‌های شرکت‌های دارویی، فشارهای شرکت های مواد غذایی، حضور کارخانجات اسلحه سازی و فروششان به دولت‌های خودکامه و سرکوبگر... و در آخر کمک همین دولت‌ها و شرکت‌های دروغگو به سازمان ملل. پس این‌ها سازمان‌هایی هستند برای سودرسانی و حمایت از صهیونیست‌ها. تازه آن جا فهمیدم سال‌ها برای چیزی درس خوانده‌ام و زحمت کشیده ام که یک دروغ بزرگ بوده است. این شد که یک دفعه احساس کردم از درون خالی شدم. درونم انباشته شده بود از سؤال‌های بی‌جواب؛ از حس بیهودگی و پوچی. اگر سازمان ملل نه، پس به کجا می‌شود امید بست؟ پس چه گونه می‌شود به بهتر شدن اوضاع دنیا کمک کرد؟ هیچ جا... هیچ گونه... این شد که افسرده شدم. گوشه گیر شدم. دیگر دلیلی برای درس خواندن نداشتم. درس بخوانم که چه طور بشود؟ که بشوم وکیل و در خدمت یکی از همین شرکت‌هایی باشم که در حال مکیدن خون مردم هستند؟ که از منافع یک شرکت دارویی دفاع کنم تا بیشتر از قبل و به صورت قانونی مردم دنیا را بیمار کنند؟ بشوم چرخ دنده‌ای از این ماشین نابودگر؟! این شد که اهداف بزرگم را رها کردم. اما خودم رها نشدم. خودم بدتر شدم. حالم بدتر شد. دوستانم گفتند برو پیش مشاور دانشگاه. خیلی‌ ها تا به حال به سراغش رفته اند و بعضی از آن ها راضی بودند از راهنمایی‌هایش. مشاور دانشگاه هم حتی برای سؤال‌هایم جوابی نداشت. فقط یک چیز گفت. یک بهانه‌ای پیدا کن برای جنگیدن، برای زندگی کردن. بعد برو وقتت را پر کن تا سرگرم شوی. تا وقتی برای فکر کردن پیدا نکنی. از همین دومی شروع کردم. تدریس خصوصی زبان انگلیسی وقتم را پر می‌کرد. درآمدش هم خوب بود. بهانه ی زندگی را هم هانیکو بهم داد. زندگی لوکس و لباس‌های مارک دارش این توهم را در ذهنم به وجود آورد که شاید این طوری احساس خوشبختی کنم. مگر همین هانیکو نیست که همه ی بچه‌ها آرزو دارند مثل او زندگی کنند؟ من خوشبختم... من خوشبختم... ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
طراحی  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
‌‌ 💠 هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
روز عاشورا ‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄