فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💧آرزو دارم...
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش نهم: اصلاً توی کوچه و خیابان، بین همسایهها دن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش دهم:
«فصل دوم»
صدای ساکورا ضعیف بود. آن قدری که نتوانستم بهش نه بگویم. یا بهش بگویم امروز با چندتایی از دوستان قرار داریم و قرار است برویم باغ چیودا. گفتم تا یک ساعت دیگر میرسم بهت. باید با مترو میرفتم بون کیو و بعد دبیرستان نیشی سوگامو را پیدا میکردم. میگفت خانهاش کنار همین دبیرستان است.
بین راه حواسم دوباره رفت پیش ساکورا. چرا دیگر از آن صدای پرقدرت و شاد خبری نبود؟ ساکورا مجری برنامههای دانشگاهی بود. نه به خاطر چهره ی زیبایش و بلندی قد و ظرافت اندامش، که همه اینها هم بود. مهمترین چیز در وجود ساکورا صدایش بود؛ صدایی مخملی که حرف را لطیف اما پرقدرت ادا میکرد و خندههایش... خندههایش وقتی که شاد بود از همه دل میبرد. اشک از گوشه ی چشمهایش راه میافتاد و نرم نرم میآمد پایین و او با ملاحت خاصی خم و راست میشد. گونههای برجستهاش کمی رنگ میگرفت و توی اوج خندههایش چند بار هم پا میکوبید زمین. این جا بود که تو هر چه قدر هم گرفته بودی یا بد اخلاق، دیگر تاب نمیآوردی و پا به پایش میخندیدی. همین شادیها و بگو بخندهایش هم او را محبوبترین دختر دانشکده کرده بود. پسرها که هیچ، ما دخترها هم برایش ریسه میرفتیم.
از ایستگاه مترو آمدم بالا. باید از یک نفر سراغ دبیرستان را میگرفتم. حوصله ی پیرمردها و پیرزنها را نداشتم. بعضی که گوششان سنگین است و باید چند بار تکرار کنی دنبال کجا میگردی. بعد کمی زل میزنند و نگاهت میکنند. آن قدر که شک میکنی بالأخره صدای تو را شنیده یا نه؟ اصلاً خودش میداند کجاست و کجا میخواهد برود؟ بعد تازه شانه بالا میاندازند و میروند.
از یک جوان خوش تیپ و قدبلند پرسیدم دبیرستان نیشی سوگامو را بلد است یا نه؟ توی دلم آرزو کردم خودش همین دبیرستان را رفته باشد و بیهوده من را سرگردان کوچه و خیابان نکند. جوان، خیلی جدی و خون سرد دو تا خیابان بالاتر را نشانم داد و بیحوصله چند باری چپ و راست گفت. وقتی که رفت هنوز نگاهش میکردم. چه قدر شبیه شوییچی بود!
شوییچی یکی از پسرهای دانشگاه بود که میگفتند نخبه است. از اینهایی که سرش مدام توی کتابهایش بود و طرحهایش. بقیه ی وقتش را هم توی زمین والیبال دانشگاه بازی میکرد. قد و قواره ی بلند و ظریفی داشت. چهرهاش چندان خاص نبود، اما به دل مینشست. مهم اما نحوه ی برخوردش با دخترها بود که انگار دارد با درخت حرف میزند. یخ و بیروح، بی هیچ اشتیاق و هیجانی.
بعد یک دفعه یک روز توی دانشگاه خبرش پیچید که شوییچی و ساکورا با هم دیده شده اند. اول فکر کردیم همه چیز شوخی است. شاید هم یک برنامه ی دوستانه ی کوتاه است. اما ساکورا چند روز بعدش اعتراف کرد همه چیز کاملاً جدی است. گفت اول او عاشق شوییچی شده بوده، چون با بقیه ی پسرها فرق داشته است. چون مدام دنبال دلبری از او نبوده یا مدام دور و برش نمیپلکیده. بعد که با یک بهانه رفته و با شوییچی حرف زده، فهمیده او هم به ساکورا علاقه داشته. اما چون فکر میکرده شانسی ندارد نیامده محبتش را ابراز کند.
عشق ساکورا و شوییچی یک دفعه ای شد خبر اول دانشکده. از آن عشقهای اسطورهای که بیشتر دخترها آرزویش را دارند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از ارج
🏴🏴🏴
🌅 عصر عاشوراست
همنوا شویم با حضرت صاحب الزمان
با خواندن بخشی از زیارت ناحیه ی مقدسه:
🚩 أَلسَّلامُ عَلَى الْمُحامی بِلا مُعین
سلام بر آن مدافع بىیاور!
🥀 أَلسَّلامُ عَلَى الشَّیْبِ الْخَضیبِ
سلام بر آن محاسن به خون خضاب شده!
🥀 أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ
سلام بر آن گونه ی خاک آلوده!
🥀 أَلسَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیبِ
سلام بر آن بدنِ جامه به غنیمت رفته!
🥀 أَلسَّلامُ عَلَى الثَّغْرِ الْمَقْرُوعِ بِالْقَضیبِ
سلام بر آن دندانهایی که با چوب خیزران زده شده!
🤚🏼 أَلسَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوعِ
سلام برآن سر بالاى نیزه رفته!
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
رقص زلفت سر نی دیدم و با خود گفتم /
بین هفتاد و دو سر، کاش سری بود مرا
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش دهم: «فصل دوم» صدای ساکورا ضعیف بود. آن قدری
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۱:
خیلی زود ساکورا دیگر از شوییچی جدا نمیشد. از دانشگاه با هم میرفتند خانه و روز بعد هم توی دانشگاه دوباره مدام با همدیگر بودند.
ساکورا مدام برایم از روزهای شاعرانه اش میگفت و تجربههای جدید عاطفی اش.
از این که چه قدر همه چیز برایش فرق کرده و مطمئن شده شوییچی او را برای خودش میخواهد. آن قدر در گوشم از خوبی و شیرینی عشق داستان گفت که به مرور داشتم به تجربههایم و نظریاتم درباره ی ارتباط با مردها شک میکردم.
سال تحصیلی بعد اما ساکورا دانشگاه نیامد. خندیدیم و گفتیم احتمالاً با آقا داماد ازدواج کردند و رفته اند ماه عسل. اما همان هفتههای اول یکی دو باری شوییچی دیده شد که دنبال کارهای فارغ التحصیلی اش بود و البته که کسی جرأت نداشت برود از آن تندیس بی روح و خشک و یخی، سراغ محبوبترین دوستمان را بگیرد.
بعدها اما خبر جدیدی شنیده شد که باز فکر کردیم شوخی است، اما متأسفانه شوخی نبود. خبر را یکی از پسرهای دانشگاه آورده بود. شوییچی گفته بود ساکورا به او خبر داده بود که باردار شده، اما او به ساکورا گفته فعلاً در شرایطی نیست که اجازه بدهد یک بچه ی ناخواسته برنامههای زندگی اش را به هم بریزد. به ساکورا پیشنهاد داده که برود بچهاش را سقط کند و البته روی او هم حساب نکند. چون او نه وقتش را دارد و نه پولش را که تاوان بیاحتیاطی یک دختر ابله را بدهد.
باور کردنی نبود؛ اما وقتی تا دو ماه بعد هم خبری از ساکورا نشد، دیگر مطمئن شدیم خبر درست بوده. تلفنش را هم جواب نمیداد و کسی هم نشانی از خانوادهاش نداشت.
🔹🔸🔹
یک بار دیگر به نشانی روی کاغذ نگاه میکنم. به نظر میرسد نشانی درست باشد و همین جا خانه ی ساکورا باشد. توی این مجتمع کهنه و تاریک. با این بوی نمور و خفه کننده. حتی انبار روستاهای اطراف نیگاتا هم بهتر از این جاست.
نفس عمیقی کشیدم و زنگ در را فشار دادم. کمی بعد در باز شد و من ناباورانه هاج و واج نگاه کردم به دختری که دیگر شباهتی با ساکورا نداشت. موهایی آشفته و لباسهایی ژولیده، چشمهایی بیروح و پوستی کدر، لاغر و نحیف.
ساکورا که دستم را کشید به خودم آمدم و همدیگر را در آغوش کشیدیم. بغض ساکورا همان جا توی آغوش من بیرون ریخت و یک دل سیر گریه کرد. خانهاش فقط یک اتاق ده متری بود با یک گاز کوچک برقی برای پختن غذا و یک لگن ظرفشویی برای شستن. دوتا صندلی زهوار در رفته هم بود که وقتی نشستم رویش حس کردم الآن است که زیر پایم خرد شود و پهن زمین شوم. دستهایش را گرفتم و حالش را پرسیدم.
برایم از اطمینان بیجایش به شوییچی گفت. از این که او هم مثل خیلی از جوانهای دیگر فقط به فکر خودش و هوسهایش بوده و هیچ مسئولیتی در قبال او به عهده نگرفته است. خانواده ی او هم در شهرستان بوده اند و مادرش وقتی فهمیده گفته حق ندارد با بچهای که پدر ندارد به خانه برگردد. دعوایشان شده و او حتی نتوانسته به مادرش بگوید دست کم کمی پول به او قرض بدهد تا بتواند جنین را سقط کند.
بدون پول و بدون پشتیبان، تنها مانده بود در شلوغی طوفانی توکیو.
بالأخره یک نفر برایش یک دکتر پیدا کرده بود که بدون مجوز و توی خانهاش چنین کار پرخطری را انجام میداده. همین هم باعث شده که بعد از عمل سقط جنینش، دچار خون ریزیها و عفونتهای زیادی شود و بیپناه تا پای مرگ برود و برگردد.
ساکورا خسته بود و له شده. دیگر نه توان برگشتن به دانشگاه داشت و نه روی برگشتن به خانهشان. یکی دو باری هم با دارو خودکشی کرده بود که بعد پشیمان شده بود و همسایهاش نجاتش داده بود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۱: خیلی زود ساکورا دیگر از شوییچی جدا نمیشد. ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۲:
باور نمیکردم. از آن دختر باشکوه و مغرور فقط یک شخصیت درمانده باقی مانده بود که برای مرگ لحظه شماری میکرد.
با این که خیلیها بهم پیشنهاد میدادند برای بهبود افسردگی ام ازدواج کنم، ولی با اتفاقی که برای ساکورا افتاد، ضد ازدواج شده بودم. از ازدواج بدم میآمد. اصلاً نمیتوانستم به خودم بقبولانم دو انسان با درونهای مختلف چه طور میتوانند با هم زیر یک سقف زندگی کنند. از طرفی دور و برم خیانتهای زیادی دیده بودم و سریالهای تلویزیون هم تا دلتان بخواهد خیانتهای زن و شوهری را نشان میداد. همه ی اینها باعث شده بود من از ازدواج متنفر شوم.
ازدواج در ژاپن قدیم مثل ازدواج در ایران بود. یعنی کسی بین دو خانواده معرف میشد و دختر را به خانواده ی پسر و پسر را به خانواده ی دختر معرفی میکرد. اگر قبول میکردند مراسم خواستگاری برقرار میشد و ازدواج میکردند. پدر و مادرم همین طوری ازدواج کردند. ولی الآن دیگر این طور نیست. الآن دختر و پسر همدیگر را میبینند و با هم دوست میشوند و بعد ازدواج میکنند. یکی دیگر از دلایلی که ازدواج کردن را دوست نداشتم همین بود. همین بیقاعدگی، همین نداشتن ملاک مشخص.
در ژاپن فساد جنسی خیلی زیاد بود. مثلاً خیابانهای خاصی بود که زنهای بدکاره آن جا میایستادند و منتظر مشتری میشدند. گاهی اوقات ظرف شرابی دستشان میگرفتند و برای مشتریهایی که دور و برشان جمع میشدند شراب میریختند و با آن ها صحبت میکردند. البته فساد فقط به این خیابانها و این جور تن فروشیها ختم نمیشد. خیلی وقتها پیش میآمد وقتی زنی داشت راه میرفت مردی کنارش میآمد و به او پیشنهاد جنسی میداد. بارها پیش آمده بود که مردهای متأهل به خودم پیشنهاد داده بودند. یا این که خیلی پیش میآمد و به گوشم میرسید که مثلاً فلان مدیر شرکت به منشیاش پیشنهاد کثیفی داده. یا فلان کارمند با همکارش رابطه داشته است. این همه ارتباطات بیقاعده و بی در و پیکر حالم را بد میکرد. این که ندانم آدمی که دارد الآن به من ابراز علاقه میکند یک ساعت قبل یا نه یک هفته قبل، همین حرفها را داشته کنار گوش یکی دیگر زمزمه میکرده کلافهام میکرد.
حالم که بدتر شد تصمیم گرفتم به سمت گروههای دوستانه بروم. وارد گروههای دوستانه ی دختر و پسری شدم که کارشان برگزاری دورهمیهای تفریحی بود. یک مشت جوان الکی خوش که اکثرشان از بچههای کارخانهداران و سهام داران ژاپن بودند. آخر هفته قایقهایی میگرفتیم و میرفتیم وسط دریا. شنا میکردیم. صدای موسیقی را بلند میکردیم و میرقصیدیم و مشروب میخوردیم. یک زندگی تجملاتی برای خودم درست کرده بودم. فقط پول خرج میکردم و خوش میگذراندم.
جالب این جا بود منی که تا قبل از آن این قدر به فکر مردم گرسنه ی جهان بودم. حالا داشتم همه ی پولم را خرج خوشگذرانی و پز دادن میکردم؛ فقط برای این که از خودم فرار کنم. برای این که از افسردگی و احساس پوچی رها شوم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#عکاسی فرهنگ ایرانی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
اگر قرار است روزی از زندگی لذت ببریم امروز همان روز است!
☘ امروز باید همواره شگفت انگیزترین
روز زندگی ما باشد.
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
روستای کلپورگان استان سیستان و بلوچستان به روستای جهانی سفال شهرت پیدا کرده است و در فهرست شهرهای جهانی هنرهای دستی یونسکو به ثبت رسیده است. یکی از نکات قابل توجه در تهیه ظروف سفالی استفاده نکردن از چرخهای سفالگری است؛ بنابراین تمامی این ظروف به کمک دست ساخته شده است. همچنین نقشهای ایجاد شده بر روی این ظروف شبیه نقوش سفالهای قدیمی است.
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۲: باور نمیکردم. از آن دختر باشکوه و مغرور ف
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۳:
«فصل سوم»
باران میآمد. رفتم پشت پنجره. پرده را کنار زدم و به تیر چراغ برق خیره شدم. باران کج میزد و زیر نور چراغ میدرخشید. اوکونومیاکی پخته بودم و بوی گوشت سرخ شده توی خانه پیچیده بود. پنجره را کمی باز کردم. بوی باران و خاک نم خورده از لای پنجره به داخل خزید. رفتم از روی سنگ آشپزخانه، شیشه ی شراب را برداشتم و لیوان شرابم را پر کردم. تلویزیون روشن بود. داشت اخبار نشان میداد. برگشتم لب پنجره. جوری ایستادم که نسیم بپاشد روی صورتم. مردی توی پیاده رو راه میرفت. صدای خش خش برگهای زرد که زیر پایش له میشد توی گوشم میپیچید. چشمانم را بستم و سعی کردم بوی برگهای باران خورده توی پیادهرو را تصور کنم. توی این فکر و خیالها بودم که یک دفعه شنیدم اخبار میگوید:
«خبر فوری... خبر فوری!»
روی صفحه ی تلویزیون با خط درشت نوشته بود:
«خبر فوری!»
و زیرش کوچکتر نوشته بود:
«تا دقایقی دیگر...»
رفتم روی مبل لم دادم و ظرف نوشیدنی را گذاشتم روی میز شیشهای. کنترل تلویزیون را برداشتم و شبکههای خبری دیگر را بالا پایین کردم ببینم آنها چیزی میگویند یا نه؟ همه شان نوشته بودند:
«خبر فوری!»
ولی هیچ کدام چیزی نشان نمیداد. سریع برگشتم همان شبکه ی اول.
«ای بی سی نیوز». خیره شدم به صفحه ی تلویزیون. سابقه نداشت همه ی برنامهها را قطع کنند و بنویسند خبر فوری. چه خبر شده بود؟ دنیا به آخر رسیده بود؟ خیلی کنجکاو بودم.
کمی بعد و در بین گزارشهای خبری تلویزیون برخورد هواپیما به برجهای دوقلو را نشان میداد. درست داشتم میدیدم؟ باورم نمیشد. فکر کردم یک فیلم هالیوودی جدید است و ای بی سی دارد تبلیغش را میکند، ولی بلافاصله یادم افتاد شبکههای دیگر هم نوشته بودند خبر فوری. سریع چند شبکه ی خبر دیگر را آوردم. همه داشتند همین صحنه را پخش میکردند. سیانان داشت صحنه را زنده نشان میداد. نوک برج داشت توی آتش میسوخت. مردم توی کوچه و خیابانهای اطراف ایستاده بودند و با تعجب برج را به هم نشان میدادند.
خبرنگارها دوربین به دست از برج، فیلم میگرفتند. یک دفعه دوربین زوم کرد روی هواپیمای دیگری که داشتند به برجها نزدیک میشدند.
خبرنگار گفت:
«اوه خدای من... نکنه این هم...!»
که هواپیما در یک چشم به هم زدن خورد توی برج کناری. صدای جیغ مردم بالا رفت. همه دستهایشان را جلوی دهانشان گرفته بودند و جیغ میزدند. با آن که مردم چند کوچه و خیابان با برجها فاصله داشتند، ولی آتشنشانها سعی میکردند همه را دور کنند، حتی خبرنگاری که داشت صحنه را زنده فیلمبرداری میکرد مجبور شد عقب برود. دوربینش را ولی به سمت برجها گرفته بود. یک دفعه برجها فرو ریختند. همین که صدای فرو ریختن برجها به گوش رسید همه دویدند و از برجها دور شدند. فیلمبردار هم دوربین را به پشت گرفته بود که صحنه را از دست ندهد و مثل برق میدوید.
همه جا پر از گرد و خاک شد. ابر گرد و خاک سریع تر از دویدن مردم جلو آمد و چند لحظه بعد خبرنگار و دوربینش هم در مه گرد و غبار غرق شدند و همه جا سیاه مطلق شد.
هاج و واج به تلویزیون زل زده بودم. نمیفهمیدم چه خبر است. چه اتفاقی دارد میافتد. باورش نمیکردم. چشمهایم را مالیدم. ظرف نوشیدنی را برداشتم و یک جرعه نوشیدم.
دستهایم را به هم قفل کردم و هی با خودم گفتم:
«این یک فیلم بود. این یک فیلم هالیوودی بود!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✍ #خط_خودکاری
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖌 نقاشی درخت با «آبرنگ»
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۳: «فصل سوم» باران میآمد. رفتم پشت پنجره.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۴:
با این که واقعی بود، ولی انگار همه چیزش ساختگی بود. انگار همه چیز برنامهریزی شده بود. خبرنگارهایی کی که آمده بودند صحنه را فیلمبرداری کنند...
پنتاگونی که بی درنگ به آن حمله شد و شبکههای خبری که در عرض چند دقیقه عامل حملات را گروه تروریستی القاعده اعلام کردند همه چیز را انداختند گردن مسلمانها.
تمام شبکهها بن لادن را نشان میدادند. مردی میان سال با ریشهای جو گندمی و دستار سفید. قیافه اش را که دیدم چندشم شد. دلم میخواست یک نفر پیدا شود ریش بلند و مسخرهاش را بگیرد و مثل یک حیوان توی شهر بچرخاندش.
لباسهایش هم شبیه لباسهای دیوید بود که تنفر من را از اسلام بیشتر کرده بود.
با دیوید توی دیسکوویی در«رب بونگی» آشنا شده بودم میگفت استرالیایی است. با رفیقهایش توی دیسکوها میرقصیدند و شراب میخوردند و هزار کثافت کاری دیگر میکردند. بعد از چند وقت مشخص شد اسم اصلی اش رحمان بوده. پاکستانی بود. قضیه یک بار وقتی موبایلش را داده بود ازش عکس بگیرم لو رفت. توی موبایلش عکسهایی از پاکستان داشت که لباسهایش پیراهن سفید بلند تا زیر زانوها بود و رویش کت خاکستری رنگی پوشیده بود. بهش گفتم توی استرالیا این طوری لباس میپوشند؟
فهمید که دروغش لو رفته و به تته پته افتاد. آن جا بود که از مسلمانها بدم آمد. البته از دوره ی نوجوانی خیلی دل خوشی از اسلام نداشتم، ولی وقتی فهمیدم دیوید، یا همان رحمان بهم دروغ گفته، تنفرم از اسلام بیشتر شد.
تمام این دیدهها و شنیدهها ذهنیتم را به اسلام بد کرده بود. فکر میکردم اسلام دین کثافت کاری و کشتن انسانهای بیگناه است. دین کشت و کشتار، دین خرافه، دینی ضد زن.
اما یک روز سؤال تازهای ذهنم را اشغال کرد:
«اگر اسلام از لحاظ جمعیت دومین دین جهان است، یعنی این همه انسان کم عقل و احمق وجود دارد که پیرو همچین دینی هستند؟ مگر میشود؟
این سؤال مثل خوره افتاد به جانم و باعث شد درباره ی اسلام تحقیق کنم. مگر نه این که دینی بی منطق و مزخرف است، بگذار بفهمم چه میگوید؟ بگذار ببینم چه گونه پیروانش را به خشونت و ترور وادار میکند؟ باید درباره ی اسلام تحقیق و مطالعه کنم.
شروع کردم به مطالعه درباره ی اسلام. میخواستم بدانم حقیقت اسلام چیست. از استادان دانشگاه میپرسیدم. با مسلمانهای خارجی گفت و گو میکردم. به کتابفروشیهای مختلف سر میزدم. به کتابخانههای بزرگ و جامع میرفتم و هرچه کتاب درباره ی اسلام داشتند مطالعه میکردم.
کم کم متوجه شدم اسلام نه تنها یک دین تروریستی نیست، بلکه خیلی هم زیباست.
فهمیدم تمام این حرفهایی که دربارهاش میشنیدم دروغ بوده. به اسلام علاقمند شدم. وقتی فهمیدم اسلام دینی است که ادیان قبل از خودش را قبول دارد و نظرش این است که تکمیل شده ی آن هاست علاقه ام به آن بیشتر شد.
وارد مسائل تخصصی تر مثل حقوق زنان در اسلام شدم. فهمیدم حرفهایی که میگفتند زنها در اسلام از کمترین حقوق برخوردارند از اساس دروغ بوده است. به این نتیجه رسیدم به حرف رسانهها نمیشود اعتماد کرد.
فهمیدم ماجرای یازدهِ سپتامبر و امثال اینها همه اش ساختگی بوده. همه اش برای این بوده که اسلام را خراب کنند. باید خودم به صورت گسترده و تخصصی تحقیق میکردم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۴: با این که واقعی بود، ولی انگار همه چیزش ساخ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۵:
اولین آیههایی که مطالعه کردم توی یک مقاله بود.
«و من آیاته خَلقُ السماواتِ والارضِ و اختلافُ السِنَتِکُم و الوانِکُم اِنَّ فی ذلِکَ لایاتِ لِلعالمین» / «اِنَّ اکرَمَکُم عِندَ اللهِ اتقاکُم».
برایم خیلی جالب بود. خداوند در قرآنش اختلاف رنگ پوست و تفاوت زبانها را از نشانههایش معرفی میکرد. نه این که آن را مایه ای قرار دهد برای تبعیض نژادی و اختلاف و جنگ و این که گرامیترین انسان نزد خدا با تقواترین انسان است و هیچ نژاد و قوم و زبان و رنگی بر دیگری برتری ندارد.
دوباره همان حس و احساسهای قدیمم درباره ی کمک به بشریت درونم زنده شد. دوباره علاقمند شدم بدانم و بفهمم بیرون از من و کشورم چه خبر است. بیرون از جغرافیا و تاریخ من، بیرون از فهم و تجربه و دانش من... دوباره علاقمند شدم بدانم این همه هیاهو و زندگی و دویدن و کار کردن برای چیست؟
دو سال از زندگی ام را روی تحقیق درباره ی اسلام گذاشتم. از تحقیقاتم چیزی به خانواده نمیگفتم، ولی از دوران دانشگاه یک دوستی داشتم به نام ماساکو. گاهی نتایج برخی از تحقیقاتم را با او در میان میگذاشتم. او اهل اوساکا بود و ذهن خیلی بازی داشت. در برابر چیزهایی که به او میگفتم تعصب نشان نمیداد، ولی تأکید داشت که مواظب جریانها و افراد خطرناک باشم.
رسانهها همیشه ادعا میکردند اسلام دین عقب افتاده ای است. میگفتند مسلمانها هنوز در صد سال پیش سیر میکنند. فرهنگ ندارند و چیزی از علم روز سرشان نمیشود. در سیر تحقیقاتم متوجه شدم مسلمانها نه تنها از علم روز عقب نیستند بلکه قرآن شامل آیاتی است که اشاره به علوم روز دارد.
من قبل از قرآن انجیل را خوانده بودم؛ ولی بعضی قسمتهایش را نمیفهمیدم. بعد از خواندن قرآن تازه متوجه شدم آن قسمتهای انجیل چه میخواستند بگویند. قرآن مثل نوری بود که جواب بسیاری از سؤالات را در دلم روشن کرد. آن جا بود که با تمام وجودم درک کردم قرآن کتابی کاملتر از تورات و انجیل است.
در تعالیم انجیل بود که خداوند سه تا است در عین این که یکی است و یکی است در عین این که سه تاست. من این را هیچ وقت نتوانستم برای خودم حل کنم.
ولی قرآن میگوید:
«نگویید خدا سه تاست. خداوند فقط یکی است. این برایم قابل قبولتر بود.
خدایی که در عهد عتیق معرفی شده خدای وحشتناکی است؛ در صورتی که خدای اسلام خیلی مهربان است. تمام سورههای قرآن به جز سوره ی توبه که دلیل خاصی دارد، با «بسم الله الرحمن الرحیم» شروع میشوند که مهربانی و رحمانیت خدا را نشان میدهد. در اکثر سورههای قرآن واژه «لَعَّلَکُم» به چشم میخورد که خیرخواهی خداوند به بندهاش را میرساند.
دیگر این که انجیل چیزی درباره ی هدف خلقت نمیگوید. مسیحیها هم خودشان دقیق نمیدانند هدف از خلقتشان چیست. اکثرشان مینشینند و ساعتها بحث میکنند تا بین خودشان به نتیجهای برسند و هدفی برای خلقت پیدا کنند؛ در صورتی که خداوند در قرآن به آن اشاره کرده است:
«وَ ما خَلَقتُ الجِنَّ والاِنسَ إِلّا لِیَعبُدون»
این هدف داشتن یا نداشتن زندگی مهمترین سؤال و دغدغه ی من از دوره ی کودکی تا آن وقت بود. انسان بخورد، بخوابد، کار کند، درس بخواند، ازدواج کند، بچهدار شود، نسلش ادامه پیدا کند و... که چه بشود؟ اصلاً برای چه این کارها را باید بکند؟ اگر نکند چه میشود؟
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«نقاشی سه بعدی با خاک»
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#نقاشی_خط
«ای عشق همه بهانه از توست»
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
#تصویرسازی روی برگ
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۵: اولین آیههایی که مطالعه کردم توی یک مقاله
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۶:
این سؤالها مدتها توی سرم بود و آن قدر آزارم داده بود که ماههای آخر چند باری فکر خودکشی به سرم زد.
نمیدانستم برای چه باید زندگی کنم. خسته شده بودم. نه تنها آیین ما، بلکه مسیحیت هم برای این سؤالها جوابی نداشت. وقتی در قرآن با آن آیه برخورد کردم بار بسیار سنگینی از دوشم برداشته شد. احساس سبکی کردم. فهمیدم خالقی هست که ما را آفریده. ما تصادفی به دنیا نیامدهایم و هدف ما این است که او را بندگی کنیم.
یکی از زیباییهای اسلام که چشمم را گرفت، دست نخورده بودن اسلام بود. مسیحیها خودشان میدانند و قبول دارند دینشان تحریف شده. بوداییها هم همین طور. بوداییت این قدر تحریف شده که الآن انواع و اقسامی پیدا کرده. بوداییت ژاپنی، بوداییت چینی، بوداییت تایلندی و...
بودا قبل از مرگش به شاگردانش سفارش کرده بود از من مجسمهای نسازید، ولی الآن هرجا بروید از بودا مجسمهای گذاشته اند. هر کدامش هم یک شکلی است، ولی اسلام این طور نیست. بسیاری از سنتهای اسلام همان چیزی است که زمان پیامبر(ص) هم بود. مسلمانها همان طوری نماز میخوانند که پیامبر نماز میخواند. متن قرآن همان چیزی است که بر پیامبر نازل شد و این خیلی زیباست.
از دیگر چیزهایی که مجذوبم کرد درود فرستادن مسلمانها بود. این که هر وقت همدیگر را میبینند به هم درود میفرستند و میگویند:
« سلام علیکم».
این برایم خیلی قشنگ بود. این که دو انسان وقتی به هم میرسند برای یکدیگر طلب سلامتی و رحمت میکنند.
............🌿..........
«فصل چهارم»
گوشی را از گوشم بیرون کشیدم و از روی تخت بلند شدم. رفتم سراغ قفسه ی کتابها. قرآن جلد چرمی جیبی را که از فروشگاه اینترنتی آمازون خریده بودم، برداشتم و برگشتم روی تخت.
بالشم را به لبه ی تخت چسباندم و رویش تکیه دادم. گوشی را دوباره توی گوشم گذاشتم و گزینه ی اجرا را زدم. قرآن شروع به خواندن کرد. سوره ی یاسین. صوت الرفائی بود. یک نرمافزار قرآنی بارگیری کرده بودم که فقط صوت الرفائی را داشت. نوشته بود صوت قاریهای دیگر هم به زودی اضافه خواهد شد. ولی الرفائی برای من کافی بود. خیلی صدای گرمی داشت. وقتی به قرآنش گوش میدادم، حس میکردم زیر سایه ی درختی توی بهشت در انتظار پیامبر(ص) نشسته ام و ملائکه دارند برایم قرآن میخوانند. با این که از قرآن چیزی نمیفهمیدم و معنایش را متوجه نمیشدم. همین صوت تنها برایم عین لالایی بود. آرامم میکرد. هر وقت به فکر خودکشی میافتادم کافی بود گوشی را فرو کنم توی گوشم تا برایم قرآن بخواند. همان موقع آرامش سر تا پایم را فرامیگرفت. به یک عالم دیگر میرفتم. حس پوچی درونم از بین میرفت. احساس قدرت میکردم. انگار پشتوانهای داشته باشم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✍ #خط_خودکاری
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
🇵🇸 فلسطینم، صدای رنج انسانم، مرا بشنو!
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۶: این سؤالها مدتها توی سرم بود و آن قدر آ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۷:
چند لحظه یک بار قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر میخورد و پوست گونه ام را قلقلک میداد، ولی چشمم را باز نمیکردم. انگار اگر چشمم را باز کنم تمام آن حس و حال خوب از بین میرود. یک دفعه حس کردم یکی جلویم ایستاده است.
بعضی وقتها آدم سنگینی نگاه را حس میکند و یک دفعه برمیگردد ببیند چه کسی دارد نگاهش میکند. یک چنین حسی بهم دست داد. سریع چشمهایم را باز کردم و از جایم بلند شدم. دیدم نور بزرگی جلویم ایستاده. یک لحظه قلبم ایستاد. نفسم بالا نمیآمد. هم ترسیده بودم و هم ذوق کرده بودم.
فکر کردم خیالاتی شده ام. چشمهایم را بستم با پشت دستهایم مالیدمشان و دوباره باز کردم.
آن نور باز هم آن جا بود.
از گوشی هنوز صدای ضعیف قرآن میآمد. نور دستش را به سمتم دراز کرد. انگار داشت میگفت دستت را به من بده. انگار داشت به جایی دعوتم میکرد. هم دلم میخواست دعوتش را قبول کنم و دنبالش بروم و هم ترسیده بودم. دستم را جلو بردم و نبردم.
بدنم به رعشه افتاده بود. سر تا پایم میلرزید. چشمم به قرآن افتاد. دستم را بردم سمت قرآن. سوره ی یاسین را باز کردم. شروع کردم به خواندن ترجمه ی انگلیسی سوره.
«یاسین. به قرآن حکمت آموز قسم تو از پیامبرانی و در راه درستی هستی...
...هشدارهایت فقط در کسانی اثر میگذارد که دنبالهرو قرآن باشند و از ترس عذاب ندیده از خدای رحمان حساب ببرند.»
بدنم یخ کرد. انگار سراسر سوره خطاب به من بود.
«...در زمینهای مرده نشانهای از یکتایی خدا برای بت پرستهاست؛ زمینها را زنده میکنیم و از دلش دانههای مختلفی می رویانیم تا از آن تغذیه کنند. باغهای خرما و انواع انگور در آن پدید میآوریم و چشمهها در آن میجوشانیم تا از میوه ی آن باغها استفاده کنند در حالی که خودشان آن میوهها را عمل نیاوردهاند. پس چرا شکر نمیکنند؟»
پیامی از جانب خدا. داشت با من حرف میزد.
«...مگر انسان نمیبیند که ما او را از ذرهای ناچیز آفریدهایم و او به جای دوستی با ما یک دفعه دشمنی سرسخت میشود؟»
میدانستم یاسین یکی از القاب پیامبر(ص) است. حس کردم آن نور پیامبر است که دارد مرا به اسلام دعوت میکند. وقتش رسیده بود مسلمان شوم. قلبم از علاقه به اسلام پر بود. انگار گمشدهای را پیدا کرده باشم. انگار از بچگی مسلمان بودم و نمیدانستم. توی دلم به نور جواب مثبت دادم. دستم را به سمتش دراز کردم. همین که دستم را بالا بردم، آن نور به سمتم آمد و وارد قلبم شد. عاشق شدم. عاشق اسلام.
گفتم:
«تا این جایش با من بود. از این جا به بعدش با شما.»
چند شب بعد (شب اول دسامبر) تصمیم گرفتم به مرکز اسلامی توکیو تلفن بزنم و اسلام آوردنم را رسمی کنم. آن شب هوا سرد بود و برف میبارید. تلفن را برداشتم و به مرکز زنگ زدم. گفتند باید بیایی این جا. بدنم ضعف داشت و بیرون رفتن از خانه برایم سخت بود.
گفتم:
«راهم تا مرکز دور است و حالم خیلی خوب نیست.»
گفتند:
اگر مدرک نمیخواهی میتوانی تلفنی هم شهادتین بگویی. مدرک برای این بود که به عنوان یک مسلمان شناخته شوی و در ازدواج با مسلمانها و رفتن به حج به مشکل برنخوری. من هم که فعلاً نه برنامهای برای ازدواج داشتم و نه حج.
شهادتین را پشت تلفن گفتم و تلفن را گذاشتم. تلفن را که گذاشتم قلبم پر از آرامش شد. حس کردم سبک شدم. حس کردم در یک مبارزه ی دشوار و پر از دلهره برنده شده ام. خدا را شکر کردم و متکایی را که روی مبل بود در آغوش کشیدم. احساسی مثل خستگی بعد از مبارزه به من دست داد. انگار تنم درد میکرد. کوفته بود. انگار چند کیلومتر دویده باشی و بعد یک دفعه بدنت خالی کند و بیفتی زمین. شاید هم مبارزی بودم که سالها بود داشت توی زمین مسابقه، مشت میزد و مشت میخورد. اما حالا مبارزه اش تمام شده بود و آمده بود لم داده بود روی مبل. خسته و کوفته است، اما آرام است. شاد است. پیروز است. سربلند است. انگار دیگر کاری ندارد و میتواند همین الآن بمیرد. مردن؟ نه... نه...
الآن وقتی مردن نیست. الآن وقت زندگی کردن است. تازه خدا را شناختم و پیامبرش را، اما هنوز کافی نیست. دلم میخواهد بیشتر در باره شان بدانم. دلم میخواهد زندگی کنم تا عبادت کنم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
نقاشی با مداد کنته
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─