رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش نهم: اصلاً توی کوچه و خیابان، بین همسایهها دن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش دهم:
«فصل دوم»
صدای ساکورا ضعیف بود. آن قدری که نتوانستم بهش نه بگویم. یا بهش بگویم امروز با چندتایی از دوستان قرار داریم و قرار است برویم باغ چیودا. گفتم تا یک ساعت دیگر میرسم بهت. باید با مترو میرفتم بون کیو و بعد دبیرستان نیشی سوگامو را پیدا میکردم. میگفت خانهاش کنار همین دبیرستان است.
بین راه حواسم دوباره رفت پیش ساکورا. چرا دیگر از آن صدای پرقدرت و شاد خبری نبود؟ ساکورا مجری برنامههای دانشگاهی بود. نه به خاطر چهره ی زیبایش و بلندی قد و ظرافت اندامش، که همه اینها هم بود. مهمترین چیز در وجود ساکورا صدایش بود؛ صدایی مخملی که حرف را لطیف اما پرقدرت ادا میکرد و خندههایش... خندههایش وقتی که شاد بود از همه دل میبرد. اشک از گوشه ی چشمهایش راه میافتاد و نرم نرم میآمد پایین و او با ملاحت خاصی خم و راست میشد. گونههای برجستهاش کمی رنگ میگرفت و توی اوج خندههایش چند بار هم پا میکوبید زمین. این جا بود که تو هر چه قدر هم گرفته بودی یا بد اخلاق، دیگر تاب نمیآوردی و پا به پایش میخندیدی. همین شادیها و بگو بخندهایش هم او را محبوبترین دختر دانشکده کرده بود. پسرها که هیچ، ما دخترها هم برایش ریسه میرفتیم.
از ایستگاه مترو آمدم بالا. باید از یک نفر سراغ دبیرستان را میگرفتم. حوصله ی پیرمردها و پیرزنها را نداشتم. بعضی که گوششان سنگین است و باید چند بار تکرار کنی دنبال کجا میگردی. بعد کمی زل میزنند و نگاهت میکنند. آن قدر که شک میکنی بالأخره صدای تو را شنیده یا نه؟ اصلاً خودش میداند کجاست و کجا میخواهد برود؟ بعد تازه شانه بالا میاندازند و میروند.
از یک جوان خوش تیپ و قدبلند پرسیدم دبیرستان نیشی سوگامو را بلد است یا نه؟ توی دلم آرزو کردم خودش همین دبیرستان را رفته باشد و بیهوده من را سرگردان کوچه و خیابان نکند. جوان، خیلی جدی و خون سرد دو تا خیابان بالاتر را نشانم داد و بیحوصله چند باری چپ و راست گفت. وقتی که رفت هنوز نگاهش میکردم. چه قدر شبیه شوییچی بود!
شوییچی یکی از پسرهای دانشگاه بود که میگفتند نخبه است. از اینهایی که سرش مدام توی کتابهایش بود و طرحهایش. بقیه ی وقتش را هم توی زمین والیبال دانشگاه بازی میکرد. قد و قواره ی بلند و ظریفی داشت. چهرهاش چندان خاص نبود، اما به دل مینشست. مهم اما نحوه ی برخوردش با دخترها بود که انگار دارد با درخت حرف میزند. یخ و بیروح، بی هیچ اشتیاق و هیجانی.
بعد یک دفعه یک روز توی دانشگاه خبرش پیچید که شوییچی و ساکورا با هم دیده شده اند. اول فکر کردیم همه چیز شوخی است. شاید هم یک برنامه ی دوستانه ی کوتاه است. اما ساکورا چند روز بعدش اعتراف کرد همه چیز کاملاً جدی است. گفت اول او عاشق شوییچی شده بوده، چون با بقیه ی پسرها فرق داشته است. چون مدام دنبال دلبری از او نبوده یا مدام دور و برش نمیپلکیده. بعد که با یک بهانه رفته و با شوییچی حرف زده، فهمیده او هم به ساکورا علاقه داشته. اما چون فکر میکرده شانسی ندارد نیامده محبتش را ابراز کند.
عشق ساکورا و شوییچی یک دفعه ای شد خبر اول دانشکده. از آن عشقهای اسطورهای که بیشتر دخترها آرزویش را دارند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از ارج
🏴🏴🏴
🌅 عصر عاشوراست
همنوا شویم با حضرت صاحب الزمان
با خواندن بخشی از زیارت ناحیه ی مقدسه:
🚩 أَلسَّلامُ عَلَى الْمُحامی بِلا مُعین
سلام بر آن مدافع بىیاور!
🥀 أَلسَّلامُ عَلَى الشَّیْبِ الْخَضیبِ
سلام بر آن محاسن به خون خضاب شده!
🥀 أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ
سلام بر آن گونه ی خاک آلوده!
🥀 أَلسَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیبِ
سلام بر آن بدنِ جامه به غنیمت رفته!
🥀 أَلسَّلامُ عَلَى الثَّغْرِ الْمَقْرُوعِ بِالْقَضیبِ
سلام بر آن دندانهایی که با چوب خیزران زده شده!
🤚🏼 أَلسَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوعِ
سلام برآن سر بالاى نیزه رفته!
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
رقص زلفت سر نی دیدم و با خود گفتم /
بین هفتاد و دو سر، کاش سری بود مرا
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش دهم: «فصل دوم» صدای ساکورا ضعیف بود. آن قدری
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۱:
خیلی زود ساکورا دیگر از شوییچی جدا نمیشد. از دانشگاه با هم میرفتند خانه و روز بعد هم توی دانشگاه دوباره مدام با همدیگر بودند.
ساکورا مدام برایم از روزهای شاعرانه اش میگفت و تجربههای جدید عاطفی اش.
از این که چه قدر همه چیز برایش فرق کرده و مطمئن شده شوییچی او را برای خودش میخواهد. آن قدر در گوشم از خوبی و شیرینی عشق داستان گفت که به مرور داشتم به تجربههایم و نظریاتم درباره ی ارتباط با مردها شک میکردم.
سال تحصیلی بعد اما ساکورا دانشگاه نیامد. خندیدیم و گفتیم احتمالاً با آقا داماد ازدواج کردند و رفته اند ماه عسل. اما همان هفتههای اول یکی دو باری شوییچی دیده شد که دنبال کارهای فارغ التحصیلی اش بود و البته که کسی جرأت نداشت برود از آن تندیس بی روح و خشک و یخی، سراغ محبوبترین دوستمان را بگیرد.
بعدها اما خبر جدیدی شنیده شد که باز فکر کردیم شوخی است، اما متأسفانه شوخی نبود. خبر را یکی از پسرهای دانشگاه آورده بود. شوییچی گفته بود ساکورا به او خبر داده بود که باردار شده، اما او به ساکورا گفته فعلاً در شرایطی نیست که اجازه بدهد یک بچه ی ناخواسته برنامههای زندگی اش را به هم بریزد. به ساکورا پیشنهاد داده که برود بچهاش را سقط کند و البته روی او هم حساب نکند. چون او نه وقتش را دارد و نه پولش را که تاوان بیاحتیاطی یک دختر ابله را بدهد.
باور کردنی نبود؛ اما وقتی تا دو ماه بعد هم خبری از ساکورا نشد، دیگر مطمئن شدیم خبر درست بوده. تلفنش را هم جواب نمیداد و کسی هم نشانی از خانوادهاش نداشت.
🔹🔸🔹
یک بار دیگر به نشانی روی کاغذ نگاه میکنم. به نظر میرسد نشانی درست باشد و همین جا خانه ی ساکورا باشد. توی این مجتمع کهنه و تاریک. با این بوی نمور و خفه کننده. حتی انبار روستاهای اطراف نیگاتا هم بهتر از این جاست.
نفس عمیقی کشیدم و زنگ در را فشار دادم. کمی بعد در باز شد و من ناباورانه هاج و واج نگاه کردم به دختری که دیگر شباهتی با ساکورا نداشت. موهایی آشفته و لباسهایی ژولیده، چشمهایی بیروح و پوستی کدر، لاغر و نحیف.
ساکورا که دستم را کشید به خودم آمدم و همدیگر را در آغوش کشیدیم. بغض ساکورا همان جا توی آغوش من بیرون ریخت و یک دل سیر گریه کرد. خانهاش فقط یک اتاق ده متری بود با یک گاز کوچک برقی برای پختن غذا و یک لگن ظرفشویی برای شستن. دوتا صندلی زهوار در رفته هم بود که وقتی نشستم رویش حس کردم الآن است که زیر پایم خرد شود و پهن زمین شوم. دستهایش را گرفتم و حالش را پرسیدم.
برایم از اطمینان بیجایش به شوییچی گفت. از این که او هم مثل خیلی از جوانهای دیگر فقط به فکر خودش و هوسهایش بوده و هیچ مسئولیتی در قبال او به عهده نگرفته است. خانواده ی او هم در شهرستان بوده اند و مادرش وقتی فهمیده گفته حق ندارد با بچهای که پدر ندارد به خانه برگردد. دعوایشان شده و او حتی نتوانسته به مادرش بگوید دست کم کمی پول به او قرض بدهد تا بتواند جنین را سقط کند.
بدون پول و بدون پشتیبان، تنها مانده بود در شلوغی طوفانی توکیو.
بالأخره یک نفر برایش یک دکتر پیدا کرده بود که بدون مجوز و توی خانهاش چنین کار پرخطری را انجام میداده. همین هم باعث شده که بعد از عمل سقط جنینش، دچار خون ریزیها و عفونتهای زیادی شود و بیپناه تا پای مرگ برود و برگردد.
ساکورا خسته بود و له شده. دیگر نه توان برگشتن به دانشگاه داشت و نه روی برگشتن به خانهشان. یکی دو باری هم با دارو خودکشی کرده بود که بعد پشیمان شده بود و همسایهاش نجاتش داده بود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۱: خیلی زود ساکورا دیگر از شوییچی جدا نمیشد. ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۲:
باور نمیکردم. از آن دختر باشکوه و مغرور فقط یک شخصیت درمانده باقی مانده بود که برای مرگ لحظه شماری میکرد.
با این که خیلیها بهم پیشنهاد میدادند برای بهبود افسردگی ام ازدواج کنم، ولی با اتفاقی که برای ساکورا افتاد، ضد ازدواج شده بودم. از ازدواج بدم میآمد. اصلاً نمیتوانستم به خودم بقبولانم دو انسان با درونهای مختلف چه طور میتوانند با هم زیر یک سقف زندگی کنند. از طرفی دور و برم خیانتهای زیادی دیده بودم و سریالهای تلویزیون هم تا دلتان بخواهد خیانتهای زن و شوهری را نشان میداد. همه ی اینها باعث شده بود من از ازدواج متنفر شوم.
ازدواج در ژاپن قدیم مثل ازدواج در ایران بود. یعنی کسی بین دو خانواده معرف میشد و دختر را به خانواده ی پسر و پسر را به خانواده ی دختر معرفی میکرد. اگر قبول میکردند مراسم خواستگاری برقرار میشد و ازدواج میکردند. پدر و مادرم همین طوری ازدواج کردند. ولی الآن دیگر این طور نیست. الآن دختر و پسر همدیگر را میبینند و با هم دوست میشوند و بعد ازدواج میکنند. یکی دیگر از دلایلی که ازدواج کردن را دوست نداشتم همین بود. همین بیقاعدگی، همین نداشتن ملاک مشخص.
در ژاپن فساد جنسی خیلی زیاد بود. مثلاً خیابانهای خاصی بود که زنهای بدکاره آن جا میایستادند و منتظر مشتری میشدند. گاهی اوقات ظرف شرابی دستشان میگرفتند و برای مشتریهایی که دور و برشان جمع میشدند شراب میریختند و با آن ها صحبت میکردند. البته فساد فقط به این خیابانها و این جور تن فروشیها ختم نمیشد. خیلی وقتها پیش میآمد وقتی زنی داشت راه میرفت مردی کنارش میآمد و به او پیشنهاد جنسی میداد. بارها پیش آمده بود که مردهای متأهل به خودم پیشنهاد داده بودند. یا این که خیلی پیش میآمد و به گوشم میرسید که مثلاً فلان مدیر شرکت به منشیاش پیشنهاد کثیفی داده. یا فلان کارمند با همکارش رابطه داشته است. این همه ارتباطات بیقاعده و بی در و پیکر حالم را بد میکرد. این که ندانم آدمی که دارد الآن به من ابراز علاقه میکند یک ساعت قبل یا نه یک هفته قبل، همین حرفها را داشته کنار گوش یکی دیگر زمزمه میکرده کلافهام میکرد.
حالم که بدتر شد تصمیم گرفتم به سمت گروههای دوستانه بروم. وارد گروههای دوستانه ی دختر و پسری شدم که کارشان برگزاری دورهمیهای تفریحی بود. یک مشت جوان الکی خوش که اکثرشان از بچههای کارخانهداران و سهام داران ژاپن بودند. آخر هفته قایقهایی میگرفتیم و میرفتیم وسط دریا. شنا میکردیم. صدای موسیقی را بلند میکردیم و میرقصیدیم و مشروب میخوردیم. یک زندگی تجملاتی برای خودم درست کرده بودم. فقط پول خرج میکردم و خوش میگذراندم.
جالب این جا بود منی که تا قبل از آن این قدر به فکر مردم گرسنه ی جهان بودم. حالا داشتم همه ی پولم را خرج خوشگذرانی و پز دادن میکردم؛ فقط برای این که از خودم فرار کنم. برای این که از افسردگی و احساس پوچی رها شوم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#عکاسی فرهنگ ایرانی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
اگر قرار است روزی از زندگی لذت ببریم امروز همان روز است!
☘ امروز باید همواره شگفت انگیزترین
روز زندگی ما باشد.
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
روستای کلپورگان استان سیستان و بلوچستان به روستای جهانی سفال شهرت پیدا کرده است و در فهرست شهرهای جهانی هنرهای دستی یونسکو به ثبت رسیده است. یکی از نکات قابل توجه در تهیه ظروف سفالی استفاده نکردن از چرخهای سفالگری است؛ بنابراین تمامی این ظروف به کمک دست ساخته شده است. همچنین نقشهای ایجاد شده بر روی این ظروف شبیه نقوش سفالهای قدیمی است.
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۲: باور نمیکردم. از آن دختر باشکوه و مغرور ف
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۳:
«فصل سوم»
باران میآمد. رفتم پشت پنجره. پرده را کنار زدم و به تیر چراغ برق خیره شدم. باران کج میزد و زیر نور چراغ میدرخشید. اوکونومیاکی پخته بودم و بوی گوشت سرخ شده توی خانه پیچیده بود. پنجره را کمی باز کردم. بوی باران و خاک نم خورده از لای پنجره به داخل خزید. رفتم از روی سنگ آشپزخانه، شیشه ی شراب را برداشتم و لیوان شرابم را پر کردم. تلویزیون روشن بود. داشت اخبار نشان میداد. برگشتم لب پنجره. جوری ایستادم که نسیم بپاشد روی صورتم. مردی توی پیاده رو راه میرفت. صدای خش خش برگهای زرد که زیر پایش له میشد توی گوشم میپیچید. چشمانم را بستم و سعی کردم بوی برگهای باران خورده توی پیادهرو را تصور کنم. توی این فکر و خیالها بودم که یک دفعه شنیدم اخبار میگوید:
«خبر فوری... خبر فوری!»
روی صفحه ی تلویزیون با خط درشت نوشته بود:
«خبر فوری!»
و زیرش کوچکتر نوشته بود:
«تا دقایقی دیگر...»
رفتم روی مبل لم دادم و ظرف نوشیدنی را گذاشتم روی میز شیشهای. کنترل تلویزیون را برداشتم و شبکههای خبری دیگر را بالا پایین کردم ببینم آنها چیزی میگویند یا نه؟ همه شان نوشته بودند:
«خبر فوری!»
ولی هیچ کدام چیزی نشان نمیداد. سریع برگشتم همان شبکه ی اول.
«ای بی سی نیوز». خیره شدم به صفحه ی تلویزیون. سابقه نداشت همه ی برنامهها را قطع کنند و بنویسند خبر فوری. چه خبر شده بود؟ دنیا به آخر رسیده بود؟ خیلی کنجکاو بودم.
کمی بعد و در بین گزارشهای خبری تلویزیون برخورد هواپیما به برجهای دوقلو را نشان میداد. درست داشتم میدیدم؟ باورم نمیشد. فکر کردم یک فیلم هالیوودی جدید است و ای بی سی دارد تبلیغش را میکند، ولی بلافاصله یادم افتاد شبکههای دیگر هم نوشته بودند خبر فوری. سریع چند شبکه ی خبر دیگر را آوردم. همه داشتند همین صحنه را پخش میکردند. سیانان داشت صحنه را زنده نشان میداد. نوک برج داشت توی آتش میسوخت. مردم توی کوچه و خیابانهای اطراف ایستاده بودند و با تعجب برج را به هم نشان میدادند.
خبرنگارها دوربین به دست از برج، فیلم میگرفتند. یک دفعه دوربین زوم کرد روی هواپیمای دیگری که داشتند به برجها نزدیک میشدند.
خبرنگار گفت:
«اوه خدای من... نکنه این هم...!»
که هواپیما در یک چشم به هم زدن خورد توی برج کناری. صدای جیغ مردم بالا رفت. همه دستهایشان را جلوی دهانشان گرفته بودند و جیغ میزدند. با آن که مردم چند کوچه و خیابان با برجها فاصله داشتند، ولی آتشنشانها سعی میکردند همه را دور کنند، حتی خبرنگاری که داشت صحنه را زنده فیلمبرداری میکرد مجبور شد عقب برود. دوربینش را ولی به سمت برجها گرفته بود. یک دفعه برجها فرو ریختند. همین که صدای فرو ریختن برجها به گوش رسید همه دویدند و از برجها دور شدند. فیلمبردار هم دوربین را به پشت گرفته بود که صحنه را از دست ندهد و مثل برق میدوید.
همه جا پر از گرد و خاک شد. ابر گرد و خاک سریع تر از دویدن مردم جلو آمد و چند لحظه بعد خبرنگار و دوربینش هم در مه گرد و غبار غرق شدند و همه جا سیاه مطلق شد.
هاج و واج به تلویزیون زل زده بودم. نمیفهمیدم چه خبر است. چه اتفاقی دارد میافتد. باورش نمیکردم. چشمهایم را مالیدم. ظرف نوشیدنی را برداشتم و یک جرعه نوشیدم.
دستهایم را به هم قفل کردم و هی با خودم گفتم:
«این یک فیلم بود. این یک فیلم هالیوودی بود!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✍ #خط_خودکاری
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄