رقص زلفت سر نی دیدم و با خود گفتم /
بین هفتاد و دو سر، کاش سری بود مرا
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش دهم: «فصل دوم» صدای ساکورا ضعیف بود. آن قدری
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۱:
خیلی زود ساکورا دیگر از شوییچی جدا نمیشد. از دانشگاه با هم میرفتند خانه و روز بعد هم توی دانشگاه دوباره مدام با همدیگر بودند.
ساکورا مدام برایم از روزهای شاعرانه اش میگفت و تجربههای جدید عاطفی اش.
از این که چه قدر همه چیز برایش فرق کرده و مطمئن شده شوییچی او را برای خودش میخواهد. آن قدر در گوشم از خوبی و شیرینی عشق داستان گفت که به مرور داشتم به تجربههایم و نظریاتم درباره ی ارتباط با مردها شک میکردم.
سال تحصیلی بعد اما ساکورا دانشگاه نیامد. خندیدیم و گفتیم احتمالاً با آقا داماد ازدواج کردند و رفته اند ماه عسل. اما همان هفتههای اول یکی دو باری شوییچی دیده شد که دنبال کارهای فارغ التحصیلی اش بود و البته که کسی جرأت نداشت برود از آن تندیس بی روح و خشک و یخی، سراغ محبوبترین دوستمان را بگیرد.
بعدها اما خبر جدیدی شنیده شد که باز فکر کردیم شوخی است، اما متأسفانه شوخی نبود. خبر را یکی از پسرهای دانشگاه آورده بود. شوییچی گفته بود ساکورا به او خبر داده بود که باردار شده، اما او به ساکورا گفته فعلاً در شرایطی نیست که اجازه بدهد یک بچه ی ناخواسته برنامههای زندگی اش را به هم بریزد. به ساکورا پیشنهاد داده که برود بچهاش را سقط کند و البته روی او هم حساب نکند. چون او نه وقتش را دارد و نه پولش را که تاوان بیاحتیاطی یک دختر ابله را بدهد.
باور کردنی نبود؛ اما وقتی تا دو ماه بعد هم خبری از ساکورا نشد، دیگر مطمئن شدیم خبر درست بوده. تلفنش را هم جواب نمیداد و کسی هم نشانی از خانوادهاش نداشت.
🔹🔸🔹
یک بار دیگر به نشانی روی کاغذ نگاه میکنم. به نظر میرسد نشانی درست باشد و همین جا خانه ی ساکورا باشد. توی این مجتمع کهنه و تاریک. با این بوی نمور و خفه کننده. حتی انبار روستاهای اطراف نیگاتا هم بهتر از این جاست.
نفس عمیقی کشیدم و زنگ در را فشار دادم. کمی بعد در باز شد و من ناباورانه هاج و واج نگاه کردم به دختری که دیگر شباهتی با ساکورا نداشت. موهایی آشفته و لباسهایی ژولیده، چشمهایی بیروح و پوستی کدر، لاغر و نحیف.
ساکورا که دستم را کشید به خودم آمدم و همدیگر را در آغوش کشیدیم. بغض ساکورا همان جا توی آغوش من بیرون ریخت و یک دل سیر گریه کرد. خانهاش فقط یک اتاق ده متری بود با یک گاز کوچک برقی برای پختن غذا و یک لگن ظرفشویی برای شستن. دوتا صندلی زهوار در رفته هم بود که وقتی نشستم رویش حس کردم الآن است که زیر پایم خرد شود و پهن زمین شوم. دستهایش را گرفتم و حالش را پرسیدم.
برایم از اطمینان بیجایش به شوییچی گفت. از این که او هم مثل خیلی از جوانهای دیگر فقط به فکر خودش و هوسهایش بوده و هیچ مسئولیتی در قبال او به عهده نگرفته است. خانواده ی او هم در شهرستان بوده اند و مادرش وقتی فهمیده گفته حق ندارد با بچهای که پدر ندارد به خانه برگردد. دعوایشان شده و او حتی نتوانسته به مادرش بگوید دست کم کمی پول به او قرض بدهد تا بتواند جنین را سقط کند.
بدون پول و بدون پشتیبان، تنها مانده بود در شلوغی طوفانی توکیو.
بالأخره یک نفر برایش یک دکتر پیدا کرده بود که بدون مجوز و توی خانهاش چنین کار پرخطری را انجام میداده. همین هم باعث شده که بعد از عمل سقط جنینش، دچار خون ریزیها و عفونتهای زیادی شود و بیپناه تا پای مرگ برود و برگردد.
ساکورا خسته بود و له شده. دیگر نه توان برگشتن به دانشگاه داشت و نه روی برگشتن به خانهشان. یکی دو باری هم با دارو خودکشی کرده بود که بعد پشیمان شده بود و همسایهاش نجاتش داده بود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۱: خیلی زود ساکورا دیگر از شوییچی جدا نمیشد. ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۲:
باور نمیکردم. از آن دختر باشکوه و مغرور فقط یک شخصیت درمانده باقی مانده بود که برای مرگ لحظه شماری میکرد.
با این که خیلیها بهم پیشنهاد میدادند برای بهبود افسردگی ام ازدواج کنم، ولی با اتفاقی که برای ساکورا افتاد، ضد ازدواج شده بودم. از ازدواج بدم میآمد. اصلاً نمیتوانستم به خودم بقبولانم دو انسان با درونهای مختلف چه طور میتوانند با هم زیر یک سقف زندگی کنند. از طرفی دور و برم خیانتهای زیادی دیده بودم و سریالهای تلویزیون هم تا دلتان بخواهد خیانتهای زن و شوهری را نشان میداد. همه ی اینها باعث شده بود من از ازدواج متنفر شوم.
ازدواج در ژاپن قدیم مثل ازدواج در ایران بود. یعنی کسی بین دو خانواده معرف میشد و دختر را به خانواده ی پسر و پسر را به خانواده ی دختر معرفی میکرد. اگر قبول میکردند مراسم خواستگاری برقرار میشد و ازدواج میکردند. پدر و مادرم همین طوری ازدواج کردند. ولی الآن دیگر این طور نیست. الآن دختر و پسر همدیگر را میبینند و با هم دوست میشوند و بعد ازدواج میکنند. یکی دیگر از دلایلی که ازدواج کردن را دوست نداشتم همین بود. همین بیقاعدگی، همین نداشتن ملاک مشخص.
در ژاپن فساد جنسی خیلی زیاد بود. مثلاً خیابانهای خاصی بود که زنهای بدکاره آن جا میایستادند و منتظر مشتری میشدند. گاهی اوقات ظرف شرابی دستشان میگرفتند و برای مشتریهایی که دور و برشان جمع میشدند شراب میریختند و با آن ها صحبت میکردند. البته فساد فقط به این خیابانها و این جور تن فروشیها ختم نمیشد. خیلی وقتها پیش میآمد وقتی زنی داشت راه میرفت مردی کنارش میآمد و به او پیشنهاد جنسی میداد. بارها پیش آمده بود که مردهای متأهل به خودم پیشنهاد داده بودند. یا این که خیلی پیش میآمد و به گوشم میرسید که مثلاً فلان مدیر شرکت به منشیاش پیشنهاد کثیفی داده. یا فلان کارمند با همکارش رابطه داشته است. این همه ارتباطات بیقاعده و بی در و پیکر حالم را بد میکرد. این که ندانم آدمی که دارد الآن به من ابراز علاقه میکند یک ساعت قبل یا نه یک هفته قبل، همین حرفها را داشته کنار گوش یکی دیگر زمزمه میکرده کلافهام میکرد.
حالم که بدتر شد تصمیم گرفتم به سمت گروههای دوستانه بروم. وارد گروههای دوستانه ی دختر و پسری شدم که کارشان برگزاری دورهمیهای تفریحی بود. یک مشت جوان الکی خوش که اکثرشان از بچههای کارخانهداران و سهام داران ژاپن بودند. آخر هفته قایقهایی میگرفتیم و میرفتیم وسط دریا. شنا میکردیم. صدای موسیقی را بلند میکردیم و میرقصیدیم و مشروب میخوردیم. یک زندگی تجملاتی برای خودم درست کرده بودم. فقط پول خرج میکردم و خوش میگذراندم.
جالب این جا بود منی که تا قبل از آن این قدر به فکر مردم گرسنه ی جهان بودم. حالا داشتم همه ی پولم را خرج خوشگذرانی و پز دادن میکردم؛ فقط برای این که از خودم فرار کنم. برای این که از افسردگی و احساس پوچی رها شوم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#عکاسی فرهنگ ایرانی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
اگر قرار است روزی از زندگی لذت ببریم امروز همان روز است!
☘ امروز باید همواره شگفت انگیزترین
روز زندگی ما باشد.
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
روستای کلپورگان استان سیستان و بلوچستان به روستای جهانی سفال شهرت پیدا کرده است و در فهرست شهرهای جهانی هنرهای دستی یونسکو به ثبت رسیده است. یکی از نکات قابل توجه در تهیه ظروف سفالی استفاده نکردن از چرخهای سفالگری است؛ بنابراین تمامی این ظروف به کمک دست ساخته شده است. همچنین نقشهای ایجاد شده بر روی این ظروف شبیه نقوش سفالهای قدیمی است.
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۲: باور نمیکردم. از آن دختر باشکوه و مغرور ف
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۳:
«فصل سوم»
باران میآمد. رفتم پشت پنجره. پرده را کنار زدم و به تیر چراغ برق خیره شدم. باران کج میزد و زیر نور چراغ میدرخشید. اوکونومیاکی پخته بودم و بوی گوشت سرخ شده توی خانه پیچیده بود. پنجره را کمی باز کردم. بوی باران و خاک نم خورده از لای پنجره به داخل خزید. رفتم از روی سنگ آشپزخانه، شیشه ی شراب را برداشتم و لیوان شرابم را پر کردم. تلویزیون روشن بود. داشت اخبار نشان میداد. برگشتم لب پنجره. جوری ایستادم که نسیم بپاشد روی صورتم. مردی توی پیاده رو راه میرفت. صدای خش خش برگهای زرد که زیر پایش له میشد توی گوشم میپیچید. چشمانم را بستم و سعی کردم بوی برگهای باران خورده توی پیادهرو را تصور کنم. توی این فکر و خیالها بودم که یک دفعه شنیدم اخبار میگوید:
«خبر فوری... خبر فوری!»
روی صفحه ی تلویزیون با خط درشت نوشته بود:
«خبر فوری!»
و زیرش کوچکتر نوشته بود:
«تا دقایقی دیگر...»
رفتم روی مبل لم دادم و ظرف نوشیدنی را گذاشتم روی میز شیشهای. کنترل تلویزیون را برداشتم و شبکههای خبری دیگر را بالا پایین کردم ببینم آنها چیزی میگویند یا نه؟ همه شان نوشته بودند:
«خبر فوری!»
ولی هیچ کدام چیزی نشان نمیداد. سریع برگشتم همان شبکه ی اول.
«ای بی سی نیوز». خیره شدم به صفحه ی تلویزیون. سابقه نداشت همه ی برنامهها را قطع کنند و بنویسند خبر فوری. چه خبر شده بود؟ دنیا به آخر رسیده بود؟ خیلی کنجکاو بودم.
کمی بعد و در بین گزارشهای خبری تلویزیون برخورد هواپیما به برجهای دوقلو را نشان میداد. درست داشتم میدیدم؟ باورم نمیشد. فکر کردم یک فیلم هالیوودی جدید است و ای بی سی دارد تبلیغش را میکند، ولی بلافاصله یادم افتاد شبکههای دیگر هم نوشته بودند خبر فوری. سریع چند شبکه ی خبر دیگر را آوردم. همه داشتند همین صحنه را پخش میکردند. سیانان داشت صحنه را زنده نشان میداد. نوک برج داشت توی آتش میسوخت. مردم توی کوچه و خیابانهای اطراف ایستاده بودند و با تعجب برج را به هم نشان میدادند.
خبرنگارها دوربین به دست از برج، فیلم میگرفتند. یک دفعه دوربین زوم کرد روی هواپیمای دیگری که داشتند به برجها نزدیک میشدند.
خبرنگار گفت:
«اوه خدای من... نکنه این هم...!»
که هواپیما در یک چشم به هم زدن خورد توی برج کناری. صدای جیغ مردم بالا رفت. همه دستهایشان را جلوی دهانشان گرفته بودند و جیغ میزدند. با آن که مردم چند کوچه و خیابان با برجها فاصله داشتند، ولی آتشنشانها سعی میکردند همه را دور کنند، حتی خبرنگاری که داشت صحنه را زنده فیلمبرداری میکرد مجبور شد عقب برود. دوربینش را ولی به سمت برجها گرفته بود. یک دفعه برجها فرو ریختند. همین که صدای فرو ریختن برجها به گوش رسید همه دویدند و از برجها دور شدند. فیلمبردار هم دوربین را به پشت گرفته بود که صحنه را از دست ندهد و مثل برق میدوید.
همه جا پر از گرد و خاک شد. ابر گرد و خاک سریع تر از دویدن مردم جلو آمد و چند لحظه بعد خبرنگار و دوربینش هم در مه گرد و غبار غرق شدند و همه جا سیاه مطلق شد.
هاج و واج به تلویزیون زل زده بودم. نمیفهمیدم چه خبر است. چه اتفاقی دارد میافتد. باورش نمیکردم. چشمهایم را مالیدم. ظرف نوشیدنی را برداشتم و یک جرعه نوشیدم.
دستهایم را به هم قفل کردم و هی با خودم گفتم:
«این یک فیلم بود. این یک فیلم هالیوودی بود!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✍ #خط_خودکاری
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
14.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖌 نقاشی درخت با «آبرنگ»
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۳: «فصل سوم» باران میآمد. رفتم پشت پنجره.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۴:
با این که واقعی بود، ولی انگار همه چیزش ساختگی بود. انگار همه چیز برنامهریزی شده بود. خبرنگارهایی کی که آمده بودند صحنه را فیلمبرداری کنند...
پنتاگونی که بی درنگ به آن حمله شد و شبکههای خبری که در عرض چند دقیقه عامل حملات را گروه تروریستی القاعده اعلام کردند همه چیز را انداختند گردن مسلمانها.
تمام شبکهها بن لادن را نشان میدادند. مردی میان سال با ریشهای جو گندمی و دستار سفید. قیافه اش را که دیدم چندشم شد. دلم میخواست یک نفر پیدا شود ریش بلند و مسخرهاش را بگیرد و مثل یک حیوان توی شهر بچرخاندش.
لباسهایش هم شبیه لباسهای دیوید بود که تنفر من را از اسلام بیشتر کرده بود.
با دیوید توی دیسکوویی در«رب بونگی» آشنا شده بودم میگفت استرالیایی است. با رفیقهایش توی دیسکوها میرقصیدند و شراب میخوردند و هزار کثافت کاری دیگر میکردند. بعد از چند وقت مشخص شد اسم اصلی اش رحمان بوده. پاکستانی بود. قضیه یک بار وقتی موبایلش را داده بود ازش عکس بگیرم لو رفت. توی موبایلش عکسهایی از پاکستان داشت که لباسهایش پیراهن سفید بلند تا زیر زانوها بود و رویش کت خاکستری رنگی پوشیده بود. بهش گفتم توی استرالیا این طوری لباس میپوشند؟
فهمید که دروغش لو رفته و به تته پته افتاد. آن جا بود که از مسلمانها بدم آمد. البته از دوره ی نوجوانی خیلی دل خوشی از اسلام نداشتم، ولی وقتی فهمیدم دیوید، یا همان رحمان بهم دروغ گفته، تنفرم از اسلام بیشتر شد.
تمام این دیدهها و شنیدهها ذهنیتم را به اسلام بد کرده بود. فکر میکردم اسلام دین کثافت کاری و کشتن انسانهای بیگناه است. دین کشت و کشتار، دین خرافه، دینی ضد زن.
اما یک روز سؤال تازهای ذهنم را اشغال کرد:
«اگر اسلام از لحاظ جمعیت دومین دین جهان است، یعنی این همه انسان کم عقل و احمق وجود دارد که پیرو همچین دینی هستند؟ مگر میشود؟
این سؤال مثل خوره افتاد به جانم و باعث شد درباره ی اسلام تحقیق کنم. مگر نه این که دینی بی منطق و مزخرف است، بگذار بفهمم چه میگوید؟ بگذار ببینم چه گونه پیروانش را به خشونت و ترور وادار میکند؟ باید درباره ی اسلام تحقیق و مطالعه کنم.
شروع کردم به مطالعه درباره ی اسلام. میخواستم بدانم حقیقت اسلام چیست. از استادان دانشگاه میپرسیدم. با مسلمانهای خارجی گفت و گو میکردم. به کتابفروشیهای مختلف سر میزدم. به کتابخانههای بزرگ و جامع میرفتم و هرچه کتاب درباره ی اسلام داشتند مطالعه میکردم.
کم کم متوجه شدم اسلام نه تنها یک دین تروریستی نیست، بلکه خیلی هم زیباست.
فهمیدم تمام این حرفهایی که دربارهاش میشنیدم دروغ بوده. به اسلام علاقمند شدم. وقتی فهمیدم اسلام دینی است که ادیان قبل از خودش را قبول دارد و نظرش این است که تکمیل شده ی آن هاست علاقه ام به آن بیشتر شد.
وارد مسائل تخصصی تر مثل حقوق زنان در اسلام شدم. فهمیدم حرفهایی که میگفتند زنها در اسلام از کمترین حقوق برخوردارند از اساس دروغ بوده است. به این نتیجه رسیدم به حرف رسانهها نمیشود اعتماد کرد.
فهمیدم ماجرای یازدهِ سپتامبر و امثال اینها همه اش ساختگی بوده. همه اش برای این بوده که اسلام را خراب کنند. باید خودم به صورت گسترده و تخصصی تحقیق میکردم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄