eitaa logo
رو به راه... 👣
900 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
922 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«نقاشی سه بعدی با خاک» 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
«ای عشق همه بهانه از توست» 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
روی برگ 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۵: اولین آیه‌هایی که مطالعه کردم توی یک مقاله
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۶: این سؤال‌ها مدت‌ها توی سرم بود و آن قدر آزارم داده بود که ماه‌های آخر چند باری فکر خودکشی به سرم زد. نمی‌دانستم برای چه باید زندگی کنم. خسته شده بودم. نه تنها آیین ما، بلکه مسیحیت هم برای این سؤال‌ها جوابی نداشت. وقتی در قرآن با آن آیه برخورد کردم بار بسیار سنگینی از دوشم برداشته شد. احساس سبکی کردم. فهمیدم خالقی هست که ما را آفریده. ما تصادفی به دنیا نیامده‌ایم و هدف ما این است که او را بندگی کنیم. یکی از زیبایی‌های اسلام که چشمم را گرفت، دست نخورده بودن اسلام بود. مسیحی‌ها خودشان می‌دانند و قبول دارند دینشان تحریف شده. بودایی‌ها هم همین طور. بوداییت این قدر تحریف شده که الآن انواع و اقسامی پیدا کرده. بوداییت ژاپنی، بوداییت چینی، بوداییت تایلندی و... بودا قبل از مرگش به شاگردانش سفارش کرده بود از من مجسمه‌ای نسازید، ولی الآن هرجا بروید از بودا مجسمه‌ای گذاشته اند. هر کدامش هم یک شکلی است، ولی اسلام این طور نیست. بسیاری از سنت‌های اسلام همان چیزی است که زمان پیامبر(ص) هم بود. مسلمان‌ها همان طوری نماز می‌خوانند که پیامبر نماز می‌خواند. متن قرآن همان چیزی است که بر پیامبر نازل شد و این خیلی زیباست. از دیگر چیزهایی که مجذوبم کرد درود فرستادن مسلمان‌ها بود. این که هر وقت همدیگر را می‌بینند به هم درود می‌فرستند و می‌گویند: « سلام علیکم». این برایم خیلی قشنگ بود. این که دو انسان وقتی به هم می‌رسند برای یکدیگر طلب سلامتی و رحمت می‌کنند. ............🌿.......... «فصل چهارم» گوشی را از گوشم بیرون کشیدم و از روی تخت بلند شدم. رفتم سراغ قفسه ی کتاب‌ها. قرآن جلد چرمی جیبی را که از فروشگاه اینترنتی آمازون خریده بودم، برداشتم و برگشتم روی تخت. بالشم را به لبه ی تخت چسباندم و رویش تکیه دادم. گوشی را دوباره توی گوشم گذاشتم و گزینه ی اجرا را زدم. قرآن شروع به خواندن کرد. سوره ی یاسین. صوت الرفائی بود. یک نرم‌افزار قرآنی بارگیری کرده بودم که فقط صوت الرفائی را داشت. نوشته بود صوت قاری‌های دیگر هم به زودی اضافه خواهد شد. ولی الرفائی برای من کافی بود. خیلی صدای گرمی داشت. وقتی به قرآنش گوش می‌دادم، حس می‌کردم زیر سایه ی درختی توی بهشت در انتظار پیامبر(ص) نشسته ام و ملائکه دارند برایم قرآن می‌خوانند. با این که از قرآن چیزی نمی‌فهمیدم و معنایش را متوجه نمی‌شدم. همین صوت تنها برایم عین لالایی بود. آرامم می‌کرد. هر وقت به فکر خودکشی می‌افتادم کافی بود گوشی را فرو کنم توی گوشم تا برایم قرآن بخواند. همان موقع آرامش سر تا پایم را فرامی‌گرفت. به یک عالم دیگر می‌رفتم. حس پوچی درونم از بین می‌رفت. احساس قدرت می‌کردم. انگار پشتوانه‌ای داشته باشم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
🇵🇸 فلسطینم، صدای رنج انسانم، مرا بشنو! 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۶: این سؤال‌ها مدت‌ها توی سرم بود و آن قدر آ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۷: چند لحظه یک بار قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر می‌خورد و پوست گونه ام را قلقلک می‌داد، ولی چشمم را باز نمی‌کردم. انگار اگر چشمم را باز کنم تمام آن حس و حال خوب از بین می‌رود. یک دفعه حس کردم یکی جلویم ایستاده است. بعضی وقت‌ها آدم سنگینی نگاه را حس می‌کند و یک دفعه برمی‌گردد ببیند چه کسی دارد نگاهش می‌کند. یک چنین حسی بهم دست داد. سریع چشم‌هایم را باز کردم و از جایم بلند شدم. دیدم نور بزرگی جلویم ایستاده. یک لحظه قلبم ایستاد. نفسم بالا نمی‌آمد. هم ترسیده بودم و هم ذوق کرده بودم. فکر کردم خیالاتی شده ام. چشم‌هایم را بستم با پشت دست‌هایم مالیدمشان و دوباره باز کردم. آن نور باز هم آن جا بود. از گوشی هنوز صدای ضعیف قرآن می‌آمد. نور دستش را به سمتم دراز کرد. انگار داشت می‌گفت دستت را به من بده. انگار داشت به جایی دعوتم می‌کرد. هم دلم می‌خواست دعوتش را قبول کنم و دنبالش بروم و هم ترسیده بودم. دستم را جلو بردم و نبردم. بدنم به رعشه افتاده بود. سر تا پایم می‌لرزید. چشمم به قرآن افتاد. دستم را بردم سمت قرآن. سوره ی یاسین را باز کردم. شروع کردم به خواندن ترجمه ی انگلیسی سوره. «یاسین. به قرآن حکمت آموز قسم تو از پیامبرانی و در راه درستی هستی... ...هشدارهایت فقط در کسانی اثر می‌گذارد که دنباله‌رو قرآن باشند و از ترس عذاب ندیده از خدای رحمان حساب ببرند.» بدنم یخ کرد. انگار سراسر سوره خطاب به من بود. «...در زمین‌های مرده نشانه‌ای از یکتایی خدا برای بت پرست‌هاست؛ زمین‌ها را زنده می‌کنیم و از دلش دانه‌های مختلفی می‌ رویانیم تا از آن تغذیه کنند. باغ‌های خرما و انواع انگور در آن پدید می‌آوریم و چشمه‌ها در آن می‌جوشانیم تا از میوه ی آن باغ‌ها استفاده کنند در حالی که خودشان آن میوه‌ها را عمل نیاورده‌اند. پس چرا شکر نمی‌کنند؟» پیامی از جانب خدا. داشت با من حرف می‌زد. «...مگر انسان نمی‌بیند که ما او را از ذره‌ای ناچیز آفریده‌ایم و او به جای دوستی با ما یک دفعه دشمنی سرسخت می‌شود؟» می‌دانستم یاسین یکی از القاب پیامبر(ص) است. حس کردم آن نور پیامبر است که دارد مرا به اسلام دعوت می‌کند. وقتش رسیده بود مسلمان شوم. قلبم از علاقه به اسلام پر بود. انگار گمشده‌ای را پیدا کرده باشم. انگار از بچگی مسلمان بودم و نمی‌دانستم. توی دلم به نور جواب مثبت دادم. دستم را به سمتش دراز کردم. همین که دستم را بالا بردم، آن نور به سمتم آمد و وارد قلبم شد. عاشق شدم. عاشق اسلام. گفتم: «تا این جایش با من بود. از این جا به بعدش با شما.» چند شب بعد (شب اول دسامبر) تصمیم گرفتم به مرکز اسلامی توکیو تلفن بزنم و اسلام آوردنم را رسمی کنم. آن شب هوا سرد بود و برف می‌بارید. تلفن را برداشتم و به مرکز زنگ زدم. گفتند باید بیایی این جا. بدنم ضعف داشت و بیرون رفتن از خانه برایم سخت بود. گفتم: «راهم تا مرکز دور است و حالم خیلی خوب نیست.» گفتند: اگر مدرک نمی‌خواهی می‌توانی تلفنی هم شهادتین بگویی. مدرک برای این بود که به عنوان یک مسلمان شناخته شوی و در ازدواج با مسلمان‌ها و رفتن به حج به مشکل برنخوری. من هم که فعلاً نه برنامه‌ای برای ازدواج داشتم و نه حج. شهادتین را پشت تلفن گفتم و تلفن را گذاشتم. تلفن را که گذاشتم قلبم پر از آرامش شد. حس کردم سبک شدم. حس کردم در یک مبارزه ی دشوار و پر از دلهره برنده شده ام. خدا را شکر کردم و متکایی را که روی مبل بود در آغوش کشیدم. احساسی مثل خستگی بعد از مبارزه به من دست داد. انگار تنم درد می‌کرد. کوفته بود. انگار چند کیلومتر دویده باشی و بعد یک دفعه بدنت خالی کند و بیفتی زمین. شاید هم مبارزی بودم که سال‌ها بود داشت توی زمین مسابقه، مشت می‌زد و مشت می‌خورد. اما حالا مبارزه اش تمام شده بود و آمده بود لم داده بود روی مبل. خسته و کوفته است، اما آرام است. شاد است. پیروز است. سربلند است. انگار دیگر کاری ندارد و می‌تواند همین الآن بمیرد. مردن؟ نه... نه... الآن وقتی مردن نیست. الآن وقت زندگی کردن است. تازه خدا را شناختم و پیامبرش را، اما هنوز کافی نیست. دلم می‌خواهد بیشتر در باره شان بدانم. دلم می‌خواهد زندگی کنم تا عبادت کنم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
نقاشی با مداد کنته 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
خوشنویسی ‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ دوباره تو گناهم، من‌که همش رفیق نیمه راهم ┏━━━━━━━━᭄✿ ✿ https://eitaa.com/rooberaah ┗━᭄✿
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۷: چند لحظه یک بار قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۸: تا قبل از این به خاطر افسردگی کمتر کار کرده بودم. پس‌اندازهایم تمام شده بود. پول زیادی نداشتم و چند وقتی بود کمتر غذا می‌خوردم. آن شب هم گرسنه بودم، اما دلم برای غذا هم غش نمی‌رفت. رفتم سر یخچال و یک شیرینی خوردم. بعد رفتم روی تخت دراز کشیدم و با خدا حرف زدم. آن قدر حال خوبی داشتم و آرام بودم که نفهمیدم کی خوابم برد. صبح روز بعد، برخلاف روزهای دیگر با نشاط و سرزنده بیدار شدم. حس می‌کردم دوباره متولد شدم. اضطراب و دلهره هایی که هر روز صبح با بیدار شدنم تجربه می‌کردم دیگر وجود نداشتند. یک حالت معنوی پیدا کرده بودم. تا شب از خانه بیرون نرفتم. دلم نمی‌آمد. فکر می‌کردم اگر بروم بیرون این حس از بین می‌رود. از طرف دیگر هم حالم خیلی خوب نبود و گرسنگی جسمم را ضعیف کرده بود. با این حال بیشتر فکر می‌کردم که از امروز زندگی من چه فرقی با دیروز کرده است؟ اولش این است که باید عبادت کنم. باید مثل مسلمان‌ها نماز بخوانم. روش نماز خواندن را از توی اینترنت پیدا کردم، ولی عبارات عربی را نمی‌توانستم تلفظ کنم. عربی بلد نبودم. نشستم تمامی سوره‌ها و اذکار نماز را گوش کردم و تلفظش را به زبان ژاپنی روی کاغذ نوشتم و از روی آن نوشته‌ها نمازی دست و پا شکسته خواندم. چادر نماز هم نداشتم. لباس بلندی پوشیدم و روسری سرم کردم. توی نماز دلم مشغول خدا بود. حس خیلی خوبی داشتم. یاد آن صحبت معلمم افتادم که می‌گفت: «وقتی به ابرها فکر می‌کنید، دلتان پیش ابرهاست.» فهمیدم وقتی به خدا فکر می‌کنم و با او حرف می‌زنم دلم پیش خداست. برای همین احساس کردم وجودم گسترده شده. انگار بی‌نهایت شده بودم. انگار محدودیتی برایم وجود نداشت. برای قلبم هم. بعضی‌ها خیلی سختشان است جلوی کسی تعظیم کنند. غرورشان اجازه نمی‌دهد. ولی من وقت رکوع و سجده، احساس عزت می‌کردم. با تمام وجود درک می‌کردم جلوی چه وجود بی‌نظیری خم می‌شوم و این برایم نه تنها سخت نبود، بلکه لذت هم داشت. بعد از نماز هم سجده شکر کردم. خدا را شکر کردم که اجازه داد عبادتش کنم. کتابی که آموزش دهنده ی تلفظات عربی بود خریدم. چند هفته وقت گذاشتم تا کم کم تلفظ و خواندن عربی را یاد گرفتم. دلم می‌خواست زود یاد بگیرم. تا بتوانم راحت از روی قرآن روخوانی کنم. تا بتوانم نمازهایم را با تلفظ صحیح بخوانم. آن چند هفته از خانه کمتر بیرون رفتم و وقتم را صرف یادگیری زبان عربی کردم. خیلی برایم لذت بخش بود، این که وارد مرحله ی جدیدی از زندگی شده بودم و داشتم تلاش می‌کردم خودم را با آن وفق دهم. انگار زندگی ام را بازتنظیم کرده بودم و داشتم دوباره از صفر شروع می‌کردم. اگر بگویم اصلاً نگران چیزی نبودم، دروغ گفته ام. بالأخره کمی نگران بودم. نگران واکنش خانواده‌ام، نگران واکنش مردم و اتفاق‌هایی که قرار است در این زندگی جدید برایم بیفتد، ولی تمام نگرانی‌ها را با یاد خدا از بین می‌بردم. با خودم می‌گفتم من الآن خدایی دارم که حواسش به من هست. هوایم را دارد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غزه از درون غزه از بیرون شاید قصه خیلی از ما باشد... 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
بارالها! کسی که در دامان تو پناه گرفت، طعم بی‌پناهی را نمی‌ چشد هر کس که مدد از تو گرفت بی‌ یاور نمی‌ماند آن که به تو پیوست، بی شک تنها نمی‌شود خداوندا! کنارمان باش قرارمان باش یارمان باش ‌ ‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
واکنش هنرمندان جهان در اعتراض به حضور رژیم جعلی صهیونیستی در المپیک! 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۸: تا قبل از این به خاطر افسردگی کمتر کار کرده
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۹: «فصل پنجم» هیچی نیست. نگاه می‌کنند دیگه. فکر کردی شوخیه؟ فکر کردی اسلام آوردن فقط به شهادتین گفتنه؟ دستی به روسری ام کشیدم و قدم‌هایم را تندتر کردم که زودتر وارد خیابان شوم. هوا سرد بود. تکه‌های برف چند روز پیش هنوز گوشه و کنار کوچه دست نخورده مانده بود. هم تند راه می‌رفتم و هم حواسم بود روی برف‌ها لیز نخورم. ترسیده بودم. چیزی از حادثه ی یازده سپتامبر نگذشته بود و مردم به مسلمان‌ها به چشم تروریست نگاه می‌کردند. کوچه جای خلوتی بود. ممکن بود بریزند سرم و به جرم مسلمان بودن دخلم را بیاورند. با روسری و حجاب هم که شده بودم گاو پیشانی سفید. هر کس از توی کوچه رد می‌شد چپ چپ نگاهم می‌کرد. سرها همه برمی‌گشت و به من خیره می‌شد. قلبم داشت می‌آمد توی دهانم. عرق سرد کرده بودم. عرق از سمت گردنم سر می‌خورد تا گودی کمرم. اگر وارد خیابان می‌شدم خیالم راحت می‌شد. خیابان شلوغ بود و کسی اگر هم می‌خواست کاری کند نمی‌توانست. ولی توی کوچه... هر آن ممکن بود یکی از پشت با چیزی بزند توی سرم. یک چشمم به جلو بود و دیگری به پشت سرم. حواسم به همه جا بود. حتی پنجره‌ای که باز شد و مردی که آمد لب پنجره را زیر نظر گرفتم. یک وقت چیزی از بالا نیندازند روی سرم. همین که وارد خیابان شدم، دختر کوچولویی که دست مادرش را گرفته بود و داشت از عرض خیابان رد می‌شد، زل زد به من. مادرش دستش را محکم کشید و سرعتش را بیشتر کرد. دختر با صدای بلند گفت: «مامان این چیه روی سر این خانومه؟» مادرش سرعتش را بیشتر کرد و گفت: «چیزی نیست مامان نگاهش نکن! ولی دختر کوچولو هنوز زل زده بود به من.» بهش لبخند زدم و او هم به من خندید. خواستم برایش شکلکی درآورم که یک نفر زد سرشانه‌ام. بدنم خشک شد. یک لحظه سر تا پایم تیر کشید. آماده ی آماده بودم که اگر کسی خواست چیزی فرو کند توی شکمم واکنش نشان دهم. آرام آرام برگشتم پشت سرم. پلیس بود. اول خیالم راحت شد؛ اما بعد دیدم برای حجابم باید به پلیس هم جواب پس بدهم. کلی سؤال و جواب کردند. باورشان نمی‌شد یک دختر ژاپنی که پدر و مادرش مسلمان نبوده‌اند مسلمان شده باشد. دلیلی برای بازداشتم نداشتند و بالأخره دست از سرم برداشتند. فقط یک ساعتی وقتم تلف شد. اگر قرار بود هر روز هر پلیسی ببینم همین حساب و کتاب باشد خیلی سخت می‌شد. یک لحظه توی ذهنم با خودم گفتم: «فکر کردی شوخیه؟ فکر کردی اسلام آوردن فقط یه شهادتین بود و تمام شد و رفت؟ باید همه ی این شرایط را تحمل کنی...» حدوداً دو ماهی از اسلام آوردنم گذشته بود و به خاطر بیکاری و نداشتن درآمد نمی‌توانستم غذای خوب بخورم و حسابی مریض شده بودم. پدر و مادرم وقتی فهمیدند مریضم، گفتند به شهر خودمان برگرد. وقتی به خانه ی خودمان برگشتم کلاه سرم گذاشته بودم. برای این که دیگر پلیس‌ها مزاحمم نشوند و سرم هم پوشیده باشد. این راه بهتری بود. خانواده‌ام تا مرا دیدند پرسیدند: «این کلاه برای چیست و سر صحبت باز شد.» گفتم: «من مسلمان شده ام و این برای حجاب است.» ◀️ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪡 ۴ روش دوخت پولڪ 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
(مداد رنگی) 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۹: «فصل پنجم» هیچی نیست. نگاه می‌کنند دیگه.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۰: گفتند: «یعنی چه مسلمان شده‌ای؟» گفتم: «دینم را عوض کرده ام. سبک زندگی ام عوض شده است.» گفتند: «تو دیوانه شده‌ای. عقلت را از دست داده‌ای. این لباس مسخره را در بیاور. اگر کسی این جوری ببینندت آبرو و حیثیتمان می‌رود.» بهشان گفتم: «این فقط یکی از تغییراتم است، من دیگر گوشت خوک و شراب هم نمی‌خورم.» گفتند: «پس خودت باید برای خودت غذا درست کنی.» من هم با کمال میل قبول کردم. چاشنی خیلی از غذاهای ژاپنی، شراب است. غذا با شراب پخته می‌شود. بعد از پخت غذا هم اصلاً معلوم نیست با شراب پخته شده است. برای همین نمی‌توانستم از همان غذایی که خانواده می‌خورند بخورم. معلوم نبود در پختش از شراب استفاده شده یا نه؟ بعضی از غذاها با ماهی‌هایی پخته می‌شد که در اسلام خوردنش حرام بود. از آن به بعد برای خودم جداگانه غذا درست می‌کردم. مشکل غذا فقط به همین جا ختم نمی‌شد. گوشت‌های آن جا ذبح شرعی نبودند. توی شهرمان هم جایی نبود که گوشت حلال بفروشد. به خاطر همین در آن شش هفت سالی که آن جا بودم گیاه خوار شدم. بعد از چند وقت، ماه رمضان رسید و باید روزه می‌گرفتم. مادرم از دستم حرص می‌خورد که چرا غذا نمی‌خوری. می‌گفت این جوری بدنت ضعیف می‌شود. برایم غذا و آب می‌آورد و اصرار می‌کرد بخورم، ولی قبول نمی‌کردم. می‌گفتم دستور خداست که از سحر تا غروب آفتاب چیزی نخورم. غیر از خانواده هر کس در ماه رمضان چیزی بهم تعارف می‌کرد بهشان می‌گفتم دستور غذایی دارم. نمی‌گفتم روزه می‌گیرم. می‌دانستم اگر بگویم روزه می‌گیرم باورش برایشان سخت خواهد بود. به شوخی می‌گفتند: «می‌خوای خوش هیکل شوی؟» می‌گفتم: « آره.» با این که شهرمان کوچک بود، ولی کسی از همسایه‌ها از مسلمان شدنم خبردار نشد. مادرم چیزی بهشان نمی‌گفت. خودم هم خیلی از خانه بیرون نمی‌رفتم که توی دید نباشم. برای نماز خواندن می‌رفتم توی اتاق و در را روی خودم می‌بستم. می‌خواستم کسی متوجه نشود. می‌ترسیدم با دیدن نماز خواندنم کنجکاو بشوند و سؤالاتی درباره ی اسلام بپرسند. من هم تازه مسلمان شده بودم و هنوز چیز زیادی از اسلام نمی‌دانستم. می‌ترسیدم نتوانم سؤالاتشان را جواب دهم. یک بار وقتی داشتم نماز می‌خواندم، مادرم در را باز کرد و آمد داخل، چند تکه نمک آورده بود و دور و بر سجاده‌ام گذاشت. بودایی‌ها اعتقاد دارند نمک جن و شیطان را از انسان دور می‌کند. مادرم فکر می‌کرد اسلام آوردن من کار شیطان است. فکر می‌کرد جن رفته توی جلدم. این که اطرافیانم تغییراتم را درک نمی‌کردند و باور نمی‌کردند من از روی منطق و تحقیق، اسلام را پذیرفته ام و چنین واکنش‌های مسخره‌ای نشان می‌دادند عذاب آور بود. وقتی پدر و مادر خودت درکت نمی‌کنند، دیگر چه توقع از بقیه. ولی این‌ها همه در برابر چیزی که به دست آورده بودم اهمیتی نداشت. من دیگر برای زندگی کردنم هدف داشتم، برنامه داشتم، چیزی که قبلاً نداشتم. همین به من روحیه می‌داد. به خودم می‌گفتم محکم باش آتسوکو. کم نیاور... خم نشو. خدا تو را می‌بیند. خدا از تو حمایت می‌کند. پس مقاومت کن. خدا یاری ات می‌کند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده ای جذاب با سنگ های ریز رودخونه 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─