eitaa logo
رو به راه... 👣
957 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
941 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
واکنش هنرمندان جهان در اعتراض به حضور رژیم جعلی صهیونیستی در المپیک! 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۸: تا قبل از این به خاطر افسردگی کمتر کار کرده
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۹: «فصل پنجم» هیچی نیست. نگاه می‌کنند دیگه. فکر کردی شوخیه؟ فکر کردی اسلام آوردن فقط به شهادتین گفتنه؟ دستی به روسری ام کشیدم و قدم‌هایم را تندتر کردم که زودتر وارد خیابان شوم. هوا سرد بود. تکه‌های برف چند روز پیش هنوز گوشه و کنار کوچه دست نخورده مانده بود. هم تند راه می‌رفتم و هم حواسم بود روی برف‌ها لیز نخورم. ترسیده بودم. چیزی از حادثه ی یازده سپتامبر نگذشته بود و مردم به مسلمان‌ها به چشم تروریست نگاه می‌کردند. کوچه جای خلوتی بود. ممکن بود بریزند سرم و به جرم مسلمان بودن دخلم را بیاورند. با روسری و حجاب هم که شده بودم گاو پیشانی سفید. هر کس از توی کوچه رد می‌شد چپ چپ نگاهم می‌کرد. سرها همه برمی‌گشت و به من خیره می‌شد. قلبم داشت می‌آمد توی دهانم. عرق سرد کرده بودم. عرق از سمت گردنم سر می‌خورد تا گودی کمرم. اگر وارد خیابان می‌شدم خیالم راحت می‌شد. خیابان شلوغ بود و کسی اگر هم می‌خواست کاری کند نمی‌توانست. ولی توی کوچه... هر آن ممکن بود یکی از پشت با چیزی بزند توی سرم. یک چشمم به جلو بود و دیگری به پشت سرم. حواسم به همه جا بود. حتی پنجره‌ای که باز شد و مردی که آمد لب پنجره را زیر نظر گرفتم. یک وقت چیزی از بالا نیندازند روی سرم. همین که وارد خیابان شدم، دختر کوچولویی که دست مادرش را گرفته بود و داشت از عرض خیابان رد می‌شد، زل زد به من. مادرش دستش را محکم کشید و سرعتش را بیشتر کرد. دختر با صدای بلند گفت: «مامان این چیه روی سر این خانومه؟» مادرش سرعتش را بیشتر کرد و گفت: «چیزی نیست مامان نگاهش نکن! ولی دختر کوچولو هنوز زل زده بود به من.» بهش لبخند زدم و او هم به من خندید. خواستم برایش شکلکی درآورم که یک نفر زد سرشانه‌ام. بدنم خشک شد. یک لحظه سر تا پایم تیر کشید. آماده ی آماده بودم که اگر کسی خواست چیزی فرو کند توی شکمم واکنش نشان دهم. آرام آرام برگشتم پشت سرم. پلیس بود. اول خیالم راحت شد؛ اما بعد دیدم برای حجابم باید به پلیس هم جواب پس بدهم. کلی سؤال و جواب کردند. باورشان نمی‌شد یک دختر ژاپنی که پدر و مادرش مسلمان نبوده‌اند مسلمان شده باشد. دلیلی برای بازداشتم نداشتند و بالأخره دست از سرم برداشتند. فقط یک ساعتی وقتم تلف شد. اگر قرار بود هر روز هر پلیسی ببینم همین حساب و کتاب باشد خیلی سخت می‌شد. یک لحظه توی ذهنم با خودم گفتم: «فکر کردی شوخیه؟ فکر کردی اسلام آوردن فقط یه شهادتین بود و تمام شد و رفت؟ باید همه ی این شرایط را تحمل کنی...» حدوداً دو ماهی از اسلام آوردنم گذشته بود و به خاطر بیکاری و نداشتن درآمد نمی‌توانستم غذای خوب بخورم و حسابی مریض شده بودم. پدر و مادرم وقتی فهمیدند مریضم، گفتند به شهر خودمان برگرد. وقتی به خانه ی خودمان برگشتم کلاه سرم گذاشته بودم. برای این که دیگر پلیس‌ها مزاحمم نشوند و سرم هم پوشیده باشد. این راه بهتری بود. خانواده‌ام تا مرا دیدند پرسیدند: «این کلاه برای چیست و سر صحبت باز شد.» گفتم: «من مسلمان شده ام و این برای حجاب است.» ◀️ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪡 ۴ روش دوخت پولڪ 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
(مداد رنگی) 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۹: «فصل پنجم» هیچی نیست. نگاه می‌کنند دیگه.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۰: گفتند: «یعنی چه مسلمان شده‌ای؟» گفتم: «دینم را عوض کرده ام. سبک زندگی ام عوض شده است.» گفتند: «تو دیوانه شده‌ای. عقلت را از دست داده‌ای. این لباس مسخره را در بیاور. اگر کسی این جوری ببینندت آبرو و حیثیتمان می‌رود.» بهشان گفتم: «این فقط یکی از تغییراتم است، من دیگر گوشت خوک و شراب هم نمی‌خورم.» گفتند: «پس خودت باید برای خودت غذا درست کنی.» من هم با کمال میل قبول کردم. چاشنی خیلی از غذاهای ژاپنی، شراب است. غذا با شراب پخته می‌شود. بعد از پخت غذا هم اصلاً معلوم نیست با شراب پخته شده است. برای همین نمی‌توانستم از همان غذایی که خانواده می‌خورند بخورم. معلوم نبود در پختش از شراب استفاده شده یا نه؟ بعضی از غذاها با ماهی‌هایی پخته می‌شد که در اسلام خوردنش حرام بود. از آن به بعد برای خودم جداگانه غذا درست می‌کردم. مشکل غذا فقط به همین جا ختم نمی‌شد. گوشت‌های آن جا ذبح شرعی نبودند. توی شهرمان هم جایی نبود که گوشت حلال بفروشد. به خاطر همین در آن شش هفت سالی که آن جا بودم گیاه خوار شدم. بعد از چند وقت، ماه رمضان رسید و باید روزه می‌گرفتم. مادرم از دستم حرص می‌خورد که چرا غذا نمی‌خوری. می‌گفت این جوری بدنت ضعیف می‌شود. برایم غذا و آب می‌آورد و اصرار می‌کرد بخورم، ولی قبول نمی‌کردم. می‌گفتم دستور خداست که از سحر تا غروب آفتاب چیزی نخورم. غیر از خانواده هر کس در ماه رمضان چیزی بهم تعارف می‌کرد بهشان می‌گفتم دستور غذایی دارم. نمی‌گفتم روزه می‌گیرم. می‌دانستم اگر بگویم روزه می‌گیرم باورش برایشان سخت خواهد بود. به شوخی می‌گفتند: «می‌خوای خوش هیکل شوی؟» می‌گفتم: « آره.» با این که شهرمان کوچک بود، ولی کسی از همسایه‌ها از مسلمان شدنم خبردار نشد. مادرم چیزی بهشان نمی‌گفت. خودم هم خیلی از خانه بیرون نمی‌رفتم که توی دید نباشم. برای نماز خواندن می‌رفتم توی اتاق و در را روی خودم می‌بستم. می‌خواستم کسی متوجه نشود. می‌ترسیدم با دیدن نماز خواندنم کنجکاو بشوند و سؤالاتی درباره ی اسلام بپرسند. من هم تازه مسلمان شده بودم و هنوز چیز زیادی از اسلام نمی‌دانستم. می‌ترسیدم نتوانم سؤالاتشان را جواب دهم. یک بار وقتی داشتم نماز می‌خواندم، مادرم در را باز کرد و آمد داخل، چند تکه نمک آورده بود و دور و بر سجاده‌ام گذاشت. بودایی‌ها اعتقاد دارند نمک جن و شیطان را از انسان دور می‌کند. مادرم فکر می‌کرد اسلام آوردن من کار شیطان است. فکر می‌کرد جن رفته توی جلدم. این که اطرافیانم تغییراتم را درک نمی‌کردند و باور نمی‌کردند من از روی منطق و تحقیق، اسلام را پذیرفته ام و چنین واکنش‌های مسخره‌ای نشان می‌دادند عذاب آور بود. وقتی پدر و مادر خودت درکت نمی‌کنند، دیگر چه توقع از بقیه. ولی این‌ها همه در برابر چیزی که به دست آورده بودم اهمیتی نداشت. من دیگر برای زندگی کردنم هدف داشتم، برنامه داشتم، چیزی که قبلاً نداشتم. همین به من روحیه می‌داد. به خودم می‌گفتم محکم باش آتسوکو. کم نیاور... خم نشو. خدا تو را می‌بیند. خدا از تو حمایت می‌کند. پس مقاومت کن. خدا یاری ات می‌کند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایده ای جذاب با سنگ های ریز رودخونه 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🔹 یورو ۲۰۲۴ 🔸 غزه ۲۰۲۴ 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻