eitaa logo
رو به راه... 👣
900 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
922 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۸: تا قبل از این به خاطر افسردگی کمتر کار کرده
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۹: «فصل پنجم» هیچی نیست. نگاه می‌کنند دیگه. فکر کردی شوخیه؟ فکر کردی اسلام آوردن فقط به شهادتین گفتنه؟ دستی به روسری ام کشیدم و قدم‌هایم را تندتر کردم که زودتر وارد خیابان شوم. هوا سرد بود. تکه‌های برف چند روز پیش هنوز گوشه و کنار کوچه دست نخورده مانده بود. هم تند راه می‌رفتم و هم حواسم بود روی برف‌ها لیز نخورم. ترسیده بودم. چیزی از حادثه ی یازده سپتامبر نگذشته بود و مردم به مسلمان‌ها به چشم تروریست نگاه می‌کردند. کوچه جای خلوتی بود. ممکن بود بریزند سرم و به جرم مسلمان بودن دخلم را بیاورند. با روسری و حجاب هم که شده بودم گاو پیشانی سفید. هر کس از توی کوچه رد می‌شد چپ چپ نگاهم می‌کرد. سرها همه برمی‌گشت و به من خیره می‌شد. قلبم داشت می‌آمد توی دهانم. عرق سرد کرده بودم. عرق از سمت گردنم سر می‌خورد تا گودی کمرم. اگر وارد خیابان می‌شدم خیالم راحت می‌شد. خیابان شلوغ بود و کسی اگر هم می‌خواست کاری کند نمی‌توانست. ولی توی کوچه... هر آن ممکن بود یکی از پشت با چیزی بزند توی سرم. یک چشمم به جلو بود و دیگری به پشت سرم. حواسم به همه جا بود. حتی پنجره‌ای که باز شد و مردی که آمد لب پنجره را زیر نظر گرفتم. یک وقت چیزی از بالا نیندازند روی سرم. همین که وارد خیابان شدم، دختر کوچولویی که دست مادرش را گرفته بود و داشت از عرض خیابان رد می‌شد، زل زد به من. مادرش دستش را محکم کشید و سرعتش را بیشتر کرد. دختر با صدای بلند گفت: «مامان این چیه روی سر این خانومه؟» مادرش سرعتش را بیشتر کرد و گفت: «چیزی نیست مامان نگاهش نکن! ولی دختر کوچولو هنوز زل زده بود به من.» بهش لبخند زدم و او هم به من خندید. خواستم برایش شکلکی درآورم که یک نفر زد سرشانه‌ام. بدنم خشک شد. یک لحظه سر تا پایم تیر کشید. آماده ی آماده بودم که اگر کسی خواست چیزی فرو کند توی شکمم واکنش نشان دهم. آرام آرام برگشتم پشت سرم. پلیس بود. اول خیالم راحت شد؛ اما بعد دیدم برای حجابم باید به پلیس هم جواب پس بدهم. کلی سؤال و جواب کردند. باورشان نمی‌شد یک دختر ژاپنی که پدر و مادرش مسلمان نبوده‌اند مسلمان شده باشد. دلیلی برای بازداشتم نداشتند و بالأخره دست از سرم برداشتند. فقط یک ساعتی وقتم تلف شد. اگر قرار بود هر روز هر پلیسی ببینم همین حساب و کتاب باشد خیلی سخت می‌شد. یک لحظه توی ذهنم با خودم گفتم: «فکر کردی شوخیه؟ فکر کردی اسلام آوردن فقط یه شهادتین بود و تمام شد و رفت؟ باید همه ی این شرایط را تحمل کنی...» حدوداً دو ماهی از اسلام آوردنم گذشته بود و به خاطر بیکاری و نداشتن درآمد نمی‌توانستم غذای خوب بخورم و حسابی مریض شده بودم. پدر و مادرم وقتی فهمیدند مریضم، گفتند به شهر خودمان برگرد. وقتی به خانه ی خودمان برگشتم کلاه سرم گذاشته بودم. برای این که دیگر پلیس‌ها مزاحمم نشوند و سرم هم پوشیده باشد. این راه بهتری بود. خانواده‌ام تا مرا دیدند پرسیدند: «این کلاه برای چیست و سر صحبت باز شد.» گفتم: «من مسلمان شده ام و این برای حجاب است.» ◀️ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪡 ۴ روش دوخت پولڪ 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
(مداد رنگی) 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۹: «فصل پنجم» هیچی نیست. نگاه می‌کنند دیگه.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۰: گفتند: «یعنی چه مسلمان شده‌ای؟» گفتم: «دینم را عوض کرده ام. سبک زندگی ام عوض شده است.» گفتند: «تو دیوانه شده‌ای. عقلت را از دست داده‌ای. این لباس مسخره را در بیاور. اگر کسی این جوری ببینندت آبرو و حیثیتمان می‌رود.» بهشان گفتم: «این فقط یکی از تغییراتم است، من دیگر گوشت خوک و شراب هم نمی‌خورم.» گفتند: «پس خودت باید برای خودت غذا درست کنی.» من هم با کمال میل قبول کردم. چاشنی خیلی از غذاهای ژاپنی، شراب است. غذا با شراب پخته می‌شود. بعد از پخت غذا هم اصلاً معلوم نیست با شراب پخته شده است. برای همین نمی‌توانستم از همان غذایی که خانواده می‌خورند بخورم. معلوم نبود در پختش از شراب استفاده شده یا نه؟ بعضی از غذاها با ماهی‌هایی پخته می‌شد که در اسلام خوردنش حرام بود. از آن به بعد برای خودم جداگانه غذا درست می‌کردم. مشکل غذا فقط به همین جا ختم نمی‌شد. گوشت‌های آن جا ذبح شرعی نبودند. توی شهرمان هم جایی نبود که گوشت حلال بفروشد. به خاطر همین در آن شش هفت سالی که آن جا بودم گیاه خوار شدم. بعد از چند وقت، ماه رمضان رسید و باید روزه می‌گرفتم. مادرم از دستم حرص می‌خورد که چرا غذا نمی‌خوری. می‌گفت این جوری بدنت ضعیف می‌شود. برایم غذا و آب می‌آورد و اصرار می‌کرد بخورم، ولی قبول نمی‌کردم. می‌گفتم دستور خداست که از سحر تا غروب آفتاب چیزی نخورم. غیر از خانواده هر کس در ماه رمضان چیزی بهم تعارف می‌کرد بهشان می‌گفتم دستور غذایی دارم. نمی‌گفتم روزه می‌گیرم. می‌دانستم اگر بگویم روزه می‌گیرم باورش برایشان سخت خواهد بود. به شوخی می‌گفتند: «می‌خوای خوش هیکل شوی؟» می‌گفتم: « آره.» با این که شهرمان کوچک بود، ولی کسی از همسایه‌ها از مسلمان شدنم خبردار نشد. مادرم چیزی بهشان نمی‌گفت. خودم هم خیلی از خانه بیرون نمی‌رفتم که توی دید نباشم. برای نماز خواندن می‌رفتم توی اتاق و در را روی خودم می‌بستم. می‌خواستم کسی متوجه نشود. می‌ترسیدم با دیدن نماز خواندنم کنجکاو بشوند و سؤالاتی درباره ی اسلام بپرسند. من هم تازه مسلمان شده بودم و هنوز چیز زیادی از اسلام نمی‌دانستم. می‌ترسیدم نتوانم سؤالاتشان را جواب دهم. یک بار وقتی داشتم نماز می‌خواندم، مادرم در را باز کرد و آمد داخل، چند تکه نمک آورده بود و دور و بر سجاده‌ام گذاشت. بودایی‌ها اعتقاد دارند نمک جن و شیطان را از انسان دور می‌کند. مادرم فکر می‌کرد اسلام آوردن من کار شیطان است. فکر می‌کرد جن رفته توی جلدم. این که اطرافیانم تغییراتم را درک نمی‌کردند و باور نمی‌کردند من از روی منطق و تحقیق، اسلام را پذیرفته ام و چنین واکنش‌های مسخره‌ای نشان می‌دادند عذاب آور بود. وقتی پدر و مادر خودت درکت نمی‌کنند، دیگر چه توقع از بقیه. ولی این‌ها همه در برابر چیزی که به دست آورده بودم اهمیتی نداشت. من دیگر برای زندگی کردنم هدف داشتم، برنامه داشتم، چیزی که قبلاً نداشتم. همین به من روحیه می‌داد. به خودم می‌گفتم محکم باش آتسوکو. کم نیاور... خم نشو. خدا تو را می‌بیند. خدا از تو حمایت می‌کند. پس مقاومت کن. خدا یاری ات می‌کند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده ای جذاب با سنگ های ریز رودخونه 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🔹 یورو ۲۰۲۴ 🔸 غزه ۲۰۲۴ 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
「📿」 استغفر الله الحمد للّه 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
(آبرنگ) 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۰: گفتند: «یعنی چه مسلمان شده‌ای؟» گفتم: «د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۱: «فصل ششم» غذا توی دهانم بود و نمی‌توانستم حرف بزنم. دستم را به نشانه ی نمی‌خواهم تکان دادم. خانم ایکدا گفت: «این جا نمی‌خواهم نداریم. وقتی مهمان من هستی باید بخوری.» لقمه‌ام را فرو دادم و گفتم: «ممنون ولی آخه...!» اخم‌هایش را توی هم کشید و گفت: «آخه بی آخه. می‌دانست مسلمان شده‌ام. توی هواپیما نماز خواندنم را دیده بود. خیلی هم خوشحال شده بود. ولی نمی‌دانم چرا حالا این قدر پیله کرده بود. اصرار پشت اصرار که باید شراب بخوری. توی دلم به خودم فحش دادم که چرا سفر کره را قبول کرده ام. آمده بود گفته بود می‌خواهد برای یک کار شخصی برود کره. اگر دوست دارم باهاش بروم و من هم قبول کرده بودم.» جام شراب را که حالا تا نصفه پرش کرده بود برداشتم و گذاشتم کنار بشقابم. گفتم: «حالا کی باید بریم دانشگاه؟ می‌خواستم بحث را عوض کرده باشم و به محض این که چانه‌اش گرم توضیح برنامه ی فردا شد، جام را زیر میز یا توی گلدان خالی کنم. گلدان نسبتاً بزرگی کنار صندلی ام بود که گلی بزرگ با برگ‌های دراز و نوک تیز داشت. تازه آبش داده بودند و خاکش‌تر بودـ اگر شراب را توی خاک می‌ریختم کسی متوجه نمی‌شد. همان طور که داشت صدفی را به سمت دهانش می‌برد تا محتوایش را هورت بکشد گفت: «فردا می ریم. توی برنامه قبلا به مادرت گفته بودم و نوشته بود. برنامه ی هر روزمان را مشخص کرده بودم. مادرت بهت نداد؟» تا آمد یادم بیاید کدام برنامه را می‌گوید و در جوابش بگویم چرا اتفاقاً نشان داد. بحث را عوض کرده بود و داشت از دانشگاه‌های کره حرف می‌زد. زن خیلی منظمی بود. دبیرستان که بودم گاهی اوقات می‌رفتم خانه‌شان با دخترش چیکا درس بخوانیم. خانه شان سه تا خانه با ما فاصله داشت. برنامه ی کارهایی را که باید در طول روز انجام دهد می‌چسباند به در یخچال و هر کدام را که انجام می‌داد رویش خط می‌کشید. من ماهی سفارش داده بودم. طعمش خیلی برایم مهم نبود. به گارسون با زبان انگلیسی توضیح داده بودم هر ماهی باشد فرق نمی‌کند فقط فلس داشته باشد. گارسون هم متوجه منظورم شده بود و فهمیده بود مسلمانم. این را وقتی داشت غذا را روی میز می‌گذاشت بهم گفت. گفت: «رستورانشان این افتخار را دارد که برای مسلمان‌ها غذای حلال سرو کند.» همین طور که گوشت لذیذ و آبدار ماهی را توی دهانم مزه مزه می‌کردم منتظر فرصتی بودم که شراب را توی گلدان خالی کنم. خانم کشیموتو غرق صحبت شده بود و حالا داشت از غذاخوری‌های ژاپن می‌گفت. غذاهای مورد علاقه‌اش را یکی یکی اسم برد تا به نودل رسید. دستی به شکمش کشید و گفت: «هوس کردم. گارسون را صدا زد ولی گارسون داشت سفارش چند میز آن طرف‌تر را می‌گرفت. بهش پیشنهاد کردم از جست و جوگر روی میز استفاده کند. ولی گفت این ها همیشه محض رضای خدا خرابند. دستم را بردم سمت جست و جوگر دکمه اش را فشار دهم که یک دفعه از روی صندلی بلند شد و رفت گارسون را از فاصله ی نزدیک‌تر صدا کند.» این دقیقاً همان فرصتی بود که دنبالش بودم. سریع جام را برداشتم. دور و برم را نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم کسی حواسش نیست خالیش کردم توی گلدان. وقتی با ایکدا رفتیم توی دانشگاه کره‌ای من را با یک دختر مالزیایی مسلمان آشنا کرد. عایشه یکی دو سالی بود برای تحصیل آمده بود کره. از من پرسید: «چه طور شد مسلمان شدی؟ کم پیش می‌آید یک ژاپنی مسلمان شود!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«تیراندازی بدون مانع» ▪️هنرمند: سجاد گیل پور 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
خوشنویسی ما درس صداقت و صفا می خوانیم آیین محبت و وفا می دانیم زین بی هنران سفله ای دل مخروش کانها همه می روند و ما می مانیم 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖌 نقاشی پرنده (آبرنگ) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
🎞 «فراری» عنوان مجموعه ای است که این روز ها از شبکه یک سیما پخش می گردد و داستان زندگی شخصیتی با نام «هادی» و در واقع نوجوانی تا بزرگ سالی یک شهید مدافع حرم از سال ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۵ را روایت می‌کند. پرداخت به جنبه های زیست فرهنگی و اجتماعی، عوامل تربیت و سلوک یک شهید هم عصر ما ، نگاه تازه و قابل توجهی است که در این سریال دیده شده و ناشی از سال ها کنکاش در میان تاریخ شفاهی خانواده های شهدای مدافع حرم است که امروز در قالب چنین سریالی عرضه گردیده است شاید یکی از عوامل کمتر دیده شدن سریال ، پخش قسمت های نخست در دهه اول محرم و مقارن با ساعت شرکت عموم مردم در مراسمات بوده و الآن فرصت پرداخت به این سریال با موضوع ارزشمند است. به هر حال پخش این مجموعه هنوز به نیمه نرسیده و مخاطبان می توانند خود را با سیر داستان و ماجراهای آن همراه کنند. این مجموعه هر شب ساعت ۲۲:۱۵ از شبکه یک سیما در حال پخش است. 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۱: «فصل ششم» غذا توی دهانم بود و نمی‌توانستم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۲: ماجرای مسلمان شدنم را برایش تعریف کردم. پرسید: «مکه هم رفته‌ای؟» گفتم: «نه.» او با خانواده‌اش به مکه رفته بود. از سفرش به مکه گفت و از خانواده‌اش. می‌گفت پدرش مدتی توی ژاپن کار می‌کرده. طراح ساختمان بوده است. بعد شروع کرد به توضیح دادن درباره ی اسلام و آخر سر گفت همه ی کسانی که ادعای مسلمانی دارند، مسلمان نیستند. تأکید داشت حواسم را جمع کنم با آن ها دوست نشوم. می‌گفت بیشترشان در کشورهایی مثل ایران و عراق و بحرین زندگی می‌کنند. اولین باری بود که داشتم این حرف‌ها را می‌شنیدم. خیلی علاقه‌ای به این بحث نداشتم و نمی‌خواستم بیشتر ادامه پیدا کند. گفتم: «باشه و بحثمان همان جا تمام شد.» چند روز بعد سفرمان تمام شد و بلیط گرفتیم برگردیم. تمام این مدت حرف‌های آن دختر توی ذهنم بود. خیلی فکرم را درگیر کرده بود. کنجکاو شده بودم ببینم این مسلمان‌هایی که می‌گفت توی ایران و بحرین زندگی می‌کنند چه جور اسلامی دارند که از نظر او مسلمان نیستند. وقتی برگشتیم شروع کردم به تحقیق درباره ی اسلامی که در ایران هست. فهمیدم ایرانی‌ها شیعه هستند. قبلاً هم کلمه ی شیعه و سنی را شنیده بودم، ولی خیلی برایم جدی نبود که درباره‌اش تحقیق کنم. فکر می‌کردم چیز خیلی خاصی نیست. نسبت به آن حساس نبودم. شروع کردم به تحقیق درباره ی مذهب شیعه و درباره شیعه نظرخواهی کردم. اکثر سنی‌ها می‌گفتند از فکر شیعه بیا بیرون و اصلاً حرف شیعیان را گوش نده. می‌گفتند شیعیان فرقه ی گمراهی هستند و اگر به حرفشان گوش بدهی گمراه می‌شوی. ولی شیعیان می‌گفتند ما در اسلام فرقه‌های متفاوتی داریم که یکی از آنها شیعه است. خودتان درباره ی فِرَق اسلامی مطالعه کنید و بعد از تحقیق هر کدام را که فکر می‌کنید درست و برحق است انتخاب کنید. از این حرف شیعیان خیلی خوشم آمد. قرآن در سوره ی بقره می‌فرماید: «لا اکراه فی الدین. قد تبین الرشد من الغی.» یعنی حقیقت روشن است و می توانید کسی را وادار به دوست داشتن دینی کنید. هر کسی تحقیق می‌کند و خودش آن چیزی را که فکر می‌کند صحیح و مطابق حقیقت است انتخاب می‌کند. دیدم حرف شیعیان به این آیه ی قرآن نزدیک‌تر است. این که گفتند خودت مطالعه و تحقیق کن و تصمیم بگیر، نیامدند بگویند: «ما بر حقیم و کس دیگری اگر حرفی می‌زند گمراه است و به حرفش گوش نده.» شیعه‌ها آن قدر برحق بودنشان اعتماد داشتند که برایم چیزی را توضیح ندادند. گفتند خودت مطالعه کن و ببین کدام حق است یعنی به حرف و باورشان اطمینان داشتند. نمی‌خواستند چیزی را وارونه جلوه بدهند. حس کردم شیعیان بیشتر مطابق قرآن حرف می‌زنند و آن جا بود که اولین جرقه توی دلم زده شد. البته از قبل پیش زمینه‌هایی داشتم. مثلاً در کتابچه‌ای که از مرکز اسلامی توکیو گرفته بودم نوشته بود، زمانی که پیامبر رحلت کرد همه در حال کار و بار خود بودند و به مراسم تشییع جنازه ی پیامبر نرفتند به جز یک نفر. شخصی به نام علی بن ابی طالب. وقتی این را خواندم با خودم گفتم چه کار زشتی کردند که به تشیع جنازه نرفتند. چون ما در ژاپن رسممان این است که وقتی کسی می‌میرد به تشییع جنازه‌اش می‌رویم. حتی اگر مرده از اقوام و آشنایان دور باشد باز هم رسم است به تشییع جنازه بروند. اگر کسی نرود خیلی زشت است. آن جا بود که از شخصیت علی بن ابی طالب خوشم آمد و از آنهایی که به تشییع جنازه نرفتند بدم آمد. با خودم گفتم مگر یک تشییع جنازه چه قدر وقت می‌گیرد که اگر در آن شرکت کنند حکومت اسلامی به خطر بیفتد؟ آن روز که این را خواندم رفتم توی یک تارنمای اسلامی انگلیسی زبان نوشتم کار آنهایی که در مراسم تشییع جنازه ی پیامبر شرکت نکردند اشتباه بود و با این کارشان به پیامبر بی‌احترامی کردند. به محض این که نظرم روی تارنما قرار گرفت همه آمدند گفتند: «این چه حرفی است می‌زنید! غیبت نکنید! شما مسلمان شده‌اید و دیگر نباید غیبت کنید و این حرف شما مصداق غیبت است.» آن موقع بود که فهمیدم این‌ها جواب خاصی ندارند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
حاشیه 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
👋 مراحل طراحی یک دست ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄