eitaa logo
رو به راه... 👣
895 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
926 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
.: «سوره ی انشراح» 🏡خانه ی هنر ⇨http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
.: 📸 نگاه خسته ی من در هوای دیدارت چو عطر گل، زِ گلستان به هر کجا می‌رفت 🏡خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۵۸ : ... امبر آروم دستش رو برد بالا که اشاره کنه به خانومه. ب
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۹ : ...امبر رو دیدم که داره به سمتم می آد. قیافه ش درهم و بر عکس مسیر رفت، که خوش و خندان بود، حال و روزی خوشی نداشت. رسید به من. گفتم: «شنیدی صدای اون زنه رو؟ همون خانمه بود!» گفت: «آره، شنیدم. دیدی مرتیکه چه کار کرد؟» - نه، حالا تو مطمئنی عمدی بوده؟ - این ها مریضن... مریض... یکی مثل این پسره که من رو برد شلوار نشونم بده. بیا بریم. حالم خوب نیست. - چرا چی شده؟... مگه اون پسره چه کار کرد؟ - فکر کرده من هم مثل خودش یه لاییک بیچاره م که هرچی دلش بخواد بتونه بگه... ناراحت بود. صورتش سرخ شده بود. بهش گفتم: «می خوای بریم مرکز لباس های ورزشی؟ حتماً اون جا لباس ها تنوع بیشتری داره. هان؟ می خوای؟» سرش رو بالا انداخت؛ یعنی نه. فکر می کنم کلاً بی خیال لباس ورزشی شده بود. دستش رو روی شونه ش می کشید؛ همون طرفی که پسره دستش رو گذاشته بود. من هم قبلاً این کار رو کرده بودم؛ وقتی حیوون چندش آوری روی بخشی از دستم راه رفته بود. این تنها راهی بود که حس قبلی زودتر از بین بره! دوستم حالش گرفته بود. ناراحت بودم. رفته بودیم تفریح کنیم... دیدید چی شد؟ از اتفاقی که افتاده یا حرفی که زده شده بود چیزی نپرسیدم. به اندازه ی کافی ناراحت بود. نمی خواستم موضوع براش یادآوری بشه. از فروشگاه رفتیم بیرون. با دقت بیشتری نگاه کردم به لباس هایی که تن مردم بود. چه قدر زیاد بودن زن هایی که چیزی توی مایه های همون نیمچه لباس ورزشی تنشون بود و توی خیابون در حال پرسه زدن و خرید کردن بودن. گفتم: «هه هه...کل شهر اتاق تعویض لباسه!» نمی دونم شنید یا نه؛ امبر رو می گم. هنوز داشت زیر لب غر می زد و قدم های تند و سریع بر می داشت و فقط به رو به رو نگاه می کرد. گفت: «چرا فکر نمی‌کنن که شاید یک نفر مثل اون ها نباشه و خوشش نیاد؟ هان؟ چندشم می شه وقتی این طوری دستشون رو می زنن به من. می فهمی چی می گم؟» من فقط چند بار تجربه ی رد شدن سوسک از روی دست و پام و یه بار هم نشستن شب پره روی دستم رو داشتم. پس جوابی ندادم. اما تقریباً می فهمیدم چی می گه! بعد از چند دقیقه ادامه داد: «هر چی فکر می کنم می بینم باید قانونی برای لباس پوشیدن وجود داشته باشه. لباس پوشیدن ربطی به دین نداره. به شعور مربوطه.» بعد با هیجان بیشتری ادامه داد: «حتی به امنیت... متوجهی؟ به امنیت یه زن می تونه مربوط بشه.» نگاهی به مانتو و شلوار و مقنعه ی من انداخت چند لحظه سکوت کرد و بعد آروم گفت: «تو چه می دونی من درباره ی چی حرف می زنم... خوش به حالت!» عجب اتفاق نابی افتاد! عجب جمله ی بی نظیری گفت! توی چه موضع افتخار آفرینی گیر کردم که بیش از گرفتار شدن راه و چاه رو نشونم داده، مگه به جز احساس رضایت و لبخند زدن کار دیگه ای هم در اون موقع می تونستم انجام بدم؟ ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.: 🎼 نماهنگ 🎙 با صدای: «سینا دست خوش» 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.: (چهره ی خیس) 🏡 خانه ی هنر ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨http://eitaa.com/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
🔹 بدون شرح! 🏡 خانه ی هنر ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://splus.ir/roo_be_raah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.: 🎞 صحنه ی به شهادت رساندن در فیلم 🇮🇷 ما برای آن که ایران خانه ی خوبان شود رنج دوران برده ایم! 🏡 خانه ی هنر ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ http://eitaa.com/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
رو به راه... 👣
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۹ : ...امبر رو دیدم که داره به سمتم می آد. قیافه ش درهم و ب
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۶۰ : «شبی که دوست داشت سحر بشه.» فردای اون روز بر می گشتم ایران. بعد از یک سال برمی گشتم ایران؛ بعد از یک سال تجربه های جورواجور و عجیب و غریب و خاص. اون قدر ذوق داشتم که نمی شد توصیف کرد. بعد از یک سال بر می گشتی و همه ی اون هایی رو که دوستشون داشتی می دیدی؛ همه شون به علاوه ی یه کوچولو که قبلاً نبوده و تو بدون این که هیچ وقت اون رو دیده باشی دوستش داری. پسر کوچولوی برادرم دیگه چهار ماهه شده بود! دو سه روزی بود که چمدونم رو بسته بودم و همه چیز آماده بود برای ترک کردن چند ماهه ی خوابگاه. دو روز پیش از اون روز رفتم مرکز «سِفورا» که جمیع خاندانِ عطر و ادکلن اصل رو می شه اون جا پیدا کرد. یادم بود مادرم همیشه می گفت دوران کودکی یک عطر یاس، براش آورده بودن که خیلی اون عطر رو دوست داشت و تموم که شده بود، دیگه اصلش رو پیدا نکرده بود. کلی صبر کرده بودم تا زمان حراج سفورا برسه. با خوشحالی رفتم توی فروشگاه و اون عطر رو برداشتم. زمانی طول نکشید. چون از قبل نشون کرده بودمش و چند روز یه بار هم سری بهش می زدم که مطمئن باشم سرجاشه! عطر رو که بردم حساب کنم دیدم با همون قیمت اصلی می خوان بفروشن و هیچ تخفیفی برام قائل نمی شن. گفتم: «ببخشید، گویا شما الآن توی حراج هستید؛ نه؟ پس ده درصد تخفیفی که روی در و دیوار خبرش رو دادید چی؟» فروشنده گفت: «بله، اما چند تا عطر هست که هیچ وقت بهشون تخفیف نمی خوره یکیش همینه که دست شماست.» برای این که خودم هم کمک کرده باشم تا بهتر بتونید قیافه ی من رو توی اون لحظه متصور شید، فرض کنید بارون داره می آد و شما از یک نفر بپرسید: «مگه بارون آب نیست؟ مگه بی رنگ نیست؟ چرا چند قطره ی نارنجی رنگ ریخت روی سر من؟» و اون بهتون بگه: «بله اما بین میلیاردها قطره گاهی دو قطره آب هویج می باره. همونه که الان باریده روی سر شما.» خب این از قیافه ی من! باری، عطر رو خریدم. بعد فکر کردم اگه گرون تر هم بود، به این که مادرم بعد از سال ها عطری رو که دوست داره هدیه می گیره می ارزه. لابه لای لباس ها و وسایل می چرخیدم و از طرفی تمیزی اتاق رو، که باید کاملاً تمیز تحویل می دادم، بررسی می کردم. همه چیز آماده بود. همه چیز خوب و عالی و خوشحال کننده بود. فقط... فقط دلم برای امبروژا خیلی تنگ می شد. وقتی دوباره برمی گشتم فرانسه دیگه اون جا نبود و برگشته بود آمریکا. یهو احساس کردم دلم خیلی برایش تنگ شد. راه افتادم که برم اتاقش. یک بسته شکلات هم بردم. فکر کردم: «شاید آخرین چای و شکلاتی باشه که با هم می خوریم.» گفت: «بیا تو.» در رو باز کردم. پشت میز نشسته بود. دست هاش رو گذاشته بود پشت سرش. تکیه داده بود به صندلی، بی حال و بی حوصله. رفتم کنارش و احوالپرسی جانانه ای کردیم. چشمم که بهش افتاد غصه دوری ازش چند برابر شد. اما سعی می کردم به روی خودم نیارم. انگار اون هم سعی می کرد چیزی به روی خودش نیاره. هر دو خنده های مصنوعی تحویل هم می دادیم و به زور درباره ی چیزهای بی سروته حرف می زدیم. انگار هیچ اتفاق خاصی قرار نبود بیفته. انگار صبح روز بعد باز بیدار می شدیم، می رفتیم دانشگاه، عصر بر می گشتیم، با هم شام درست می کردیم. تا این که امبر بدون هیچ پیش زمینه ای گفت: «تو فردا می ری ایران؟» - آره اما دو ماه دیگه برمی گردم. - اون موقع که دیگه من این جا نیستم. - بدترین قسمتش همین جاست. خیلی روزهای خوبی داشتیم. دلم برای لحظه لحظه ش تنگ می شه. فقط خندید. گفتم: من اصلاً قرار نبود بیام این شهر! هیچ وقت هم حکمتش رو نفهمیدم. اما خیلی خوشحالم که اومدم این جا. اگر نمی اومدم، الآن یه دوست خیلی خوب را از دست داده بودم. به رایانه ش نگاه کرد گفت: «من هم قرار نبود بیام این شهر. اما اومدم. حالا می تونی حکمت اومدن هر دومون رو از من بپرسی!» من و امبروژا مسخره بازی زیاد در می‌آوردیم. اما اون روز اصلاً و ابداً فضا به سمت شوخی نمی رفت. جدی ترین حرف های عمرمون بود انگار! حتی در شکلات ها رو باز نکردیم. امبروژا گفت: «می خوام یه چیزی رو بهت بگم.» - چی؟ - می خوام بدونی که هیچ وقت تصورم از مسلمون ها چیزی نبود که این جا و توی این مدت دیدم. من توی آمریکا با مسلمون ها در ارتباط نبودم. اونچه از جامعه یاد گرفتم هیچ شباهتی به چیزهایی که توی این مدت شنیدم و دیدم نداره. هی دختر... من تازه فهمیدم که مسلمون ها خودشون هم چند جورن! ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
.: ✍🏼 چون وانمی کنی گرهی خود گره مباش ابروگشاده باش، چو دستت گشاده نیست 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://splus.ir/roo_be_raah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
.: ☘☘☘ 📚‌‌‌برشی از کتاب: «آنک آن یتیم نظر کرده» 🔹به لحظه‌ای، سیمای پیوسته گلگون محمد، از شرم، سربه سر سرخی گرفت و پیشانی گشاده‌اش را دانه‌های درشت عرق پوشانید. چون سکوتش به درازا کشید، خدیجه گفت: «از چه رو سخن نمی گویی، ای عموزاده؟‌‌‌» محمد گفت: «دختر عمو؛ تو بسیار مالمندی، و من مردی درویشم. از این رو، همسری می خواهم که در مال و حال به من مانند باشد.» 🔹ای محمد؛ این چه سخنان است که می گویی! در میان جمله ی عرب، در نسب و خاندان، کس از تو برتر نیست. در بین ایشان، به راستی و درستی نیز، کس مانند تو نیست. نیز، آگاهی که من خواستاران بسیار دارم، از بزرگان و جوانان عرب. من امّا، درباره ی تو چیزها شنیده‌ام و خود نیز چیزها دیده‌ام، که سوی تو رغبت کرده‌ام. اینک تو نیز اگر به من راغب باشی، من خود را کنیز تو خواهم دانست، و جمله ی دارایی و غلامان و کنیزان خویش را به تو خواهم گذارد. 🔹خدیجه، لختی ساکت شد. پس، چون آثار پذیرش در سیمای محمد دید، گفت: «بر من گمان نیک بدار، ای پسر عمو؛ چنان که من بر تو گمان نیک دارم. از بسیاری مَهر نیز پروا مکن؛ که هر چه باشد، من از مال خویش خواهم پرداخت.» محمد با انگشت شست عرق از پیشانی گرفت و گفت: «چنین باشد!‌‌‌» ✍ نویسنده: محمدرضا سرشار 💠 هنــــرڪـده ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.: 🇮🇷 این کشور عشق است که صاحب دارد. 🔸 هنرمند: هانیه هادیان 🏡خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۶۰ : «شبی که دوست داشت سحر بشه.» فردای اون روز بر می گشتم ا
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۶۱ : - مگه مسیحی ها فقط یه جورن؟ - نه، نیستن. همین دیگه! من نمی دونستم این چیزها رو. من حرف های تو رو یادمه؛ بحث هایی که توی اون آشپزخانه و سالن می کردیم. ببین، من توی این مدت خیلی فکر کردم؛ به همه چیز. من فکر نمی‌کنم حرف شما اشتباه باشه. حداقل می تونم بگم جواب خیلی از سؤال هام رو توی این بحث ها گرفتم. دین تو به نیاز من نزدیکتره. این رو می فهمم. حالا دو راه دارم. یکی این که مسیحی بمونم و همیشه نگران باشم که اگه اسلام حق باشه چه کار کنم یا این که مسلمون بشم و به خدا بگم چیزی رو که فکر می کردم درست تره و اون قدر که عقلم رسید انجام دادم. تو نظرت چیه؟ امبروژای عزیز من! چه قدر صادقانه و سالم حرف زد. چه قدر اون دختر به من نزدیک بود؛ نزدیک دلم، نزدیک همه ی لحظه هایی که دعا می کردم. اما اون هنوز خیلی از دستورهای دینی اسلام رو نمی دونست. خیلی فکر کردم و دیدم اون با دونسته های نصفه و نیمه می خواد مسلمون بشه و اگر مسلمون بشه و جا بزنه، خیلی بدتر می شه. گفتم: «عزیزم، حرف هات خیلی عاقلانه هست. اما لازمه اول اسلام رو کامل بشناسی، بعد تصمیم بگیری. امروز به من می گی می تونی مسیحی بمونی یا مسلمون بشی. این برای اسلام آوردن کافی نیست. صبر کن تا روزی ببینی غیر از اسلام نمی تونی دین دیگه ای داشته باشی. اون روز وقتشه.» گفت: «یعنی چه کار کنم؟» گفتم: «درباره ی اسلام زیاد بپرس و زیاد بخون و تحقیق کن. اگر نیاز بود، برات از ایران کتاب می فرستم. اگه خواستی بیای ایران هم مهمون ویژه ی منی.» دلم می خواست خیلی بیشتر از این ها براش کاری انجام بدم. دلم می خواست با خودم ببرمش ایران. امبروژا اگه بزرگ شده ی یه خانواده ی مذهبی ایرانی بود، قطعاً در صف اول انقلابیون جا می گرفت. خیلی راضی بودم از این که خدا خواست به اون شهر برم. توی دلم می گفتم: «خدایا، شرمنده که زود ابراز نارضایتی می کنم قبل از این که بفهمم چی برام در نظر گرفتی!» صبح روزی که باید می رفتم چند نفر از بچه ها بیدار بودن؛ امبروژا، ریاض، مغی،... تا جلوی اتوبوسی که به ایستگاه راه آهن می رفت دنبالم اومدن. با مغی روبوسی کردم و ازش قول گرفتم عکس های عروسیش رو با دینش برام بفرسته. برای ریاض آرزوی موفقیت کردم و این که در مسیر حق بمونه و امبروژا... بغلش کردم. بغلم کرد. چه قدر گریه کردیم... هیچ حرفی نزدیم... حتی خداحافظی هم نکردیم. بهش نگفتم که بهترین دوست من توی فرانسه بوده و خواهد بود. نگفتم که هدیه ی خدا بوده برای من تو دنیای خدانشناس و بی دین فرانسوی. نگفتم که خیلی خیلی دلم برای ثانیه ثانیه هایی که با هم بودیم تنگ می شه؛ برای لحظاتی که غذا درست می‌کردیم، لحظاتی که با هم بیرون می رفتیم و ساعت های طولانی که با هم بحث می‌کردیم. نگفتم که دلم می خواد فکر کنم که وقتی برمی گردم باز هم همون جاست. نگفتم که احساس می‌کنم «دنبال حق بودن» مهم ترین عاملیه که اختلافات رو ناپدید می کنه؛ که اون قدر اشتراکات اعتقادی آدم ها رو به هم نزدیک می کنه اشتراک زبان و ملیت و رنگ و نژاد حرفی برای گفتن نداره. نگفتم چه قدر از روزی که بهم گفت احساس می کنه از دو تا خواهرش بهش نزدیک ترم احساس مسئولیتم نسبت بهش بیشتر شد. نگفتم خداحافظی از نزدیکان سخته و حالا می بینم اون هم از نزدیکان منه. نگفتم که چه قدر براش دعا می کنم و به مهربونی خدامون یقین دارم که دستی رو که به سمتش بلند می شه و عاقبت به خیری طلب می کنه پس نمی زنه. نگفتم... هیچ کدوم رو نگفتم... اون هم درست مثل من هیچ نگفت. هیچ کدوم از جواب هایی رو که شنیدم نگفت! فقط گریه کرد. بدیهات نیاز به بیان شدن ندارن. نیاز نداری بهت بگن خورشید توی آسمونه تا بفهمی نورش داره چشم هات رو می زنه. اشک ها چه حجمی از اطلاعات رو جا به جا می کنن! چند گیگا؟... چند صد گیگا؟... نمی دونم. دیگه نگاهش نکردم. دندون هایم رو روی هم فشار دادم، بلکه اون گریه ی بی موقع تموم بشه و نشد که نشد... سوار اتوبوس شدم. ننشستم. از بالای پنجره که باز بود دستم رو بردم بیرون و براش تکون دادم لحظات ‌آخر امبروژا بلند گفت: «اگه هم دیگه رو ندیدیم... اتوبوس حرکت کرد. بلندتر داد زد: «اگر دیگه هم رو ندیدم... روز ظهور هم دیگه رو پیدا می کنیم، باشه؟» حتماً امبروژا! قول می دم همرزم خوبم. و این بود خداحافظی دو بچه شیعه از هم. هنوز اون لحظه رو یادمه... انگار همین امروز صبح بود. ⏪ پـایـان ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
.: ☘ 🏡 خانه ی هنر ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ http://eitaa.com/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
.: ✍🏼 🔹هنــــرڪـده ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
.: 🇮🇷 «پیش چشمم همیشه آرش ها می‌کنند حفظ حریم ایران را» ☘ هنرمند: «امیر محمد سرمدی» 🏡 خانه ی هنر ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ http://eitaa.com/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
.: ‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی اِلا بر آن که دارد با دلبری وصالی دانی کدام دولت در وصف می ‌نیاید چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی «سعدی» 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah ---------------------🌹------------------------
.: ✍🏼 ☁ هنــــرڪـده ⇨http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
.: 🌲 ایستاده ی استوار 🏡 خانه ی هنر ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ http://eitaa.com/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
.: 🏡مهمانخانه ی خانه ی ملاباشی / اصفهان «به امید زنده کردن همان سبک معماری» سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد/ آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد 🔹هنــــرڪـده ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
.: غربگرا بی غیرت سلبریتی 💠 هنــــرڪـده ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
.: ✍🏼 🔹هنــــرڪـده ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
.: 🖌 (آبرنگ) 🏡خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
.: 🇮🇷 بشکند دستی که ویران کند این گلخانه را ☘ هنرمند: «علی عسگری» 💠 هنــــرڪـده ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧