eitaa logo
رو به راه... 👣
902 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
922 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش۱۹: ...تصمیمم را گرفتم. به فریبرز گفتم: «تا گندِ قضیه بیشتر از
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۰ : در این چند وقت که توی هتل کار می کردم، زبان ترکی را هم تا حدودی یاد گرفته بودم. رئیس گروه که جلوی مینی بوس نشسته بود به طرف ما برگشت و گفت: «آقایان و خانم ها ببخشید! مثل این که گیر افتادیم و دیگه نمی شه کاری کرد. لطفاً کسی کار احمقانه‌ ای نکنه که جون بقیه ی افراد رو هم به خطر می اندازه.» همگی دست ها را روی سرمان گذاشتیم و در میان نورافکن های روشن پلیس، از ماشین پیاده شدیم و یک راست روانه ی زندان استانبول شدیم. مسافران قاچاق! نه شناسنامه ای و گذرنامه ای و نه روادیدی. بی هویّتِ بی‌هویّت. آن هایی که شناسنامه یا گذرنامه داشتند، خیلی معطّل نشدند و آزاد شدند. اما من و فریبرز و یکی دو نفر دیگه، ظاهراً حالا حالا ها مهمانشان بودیم . می گفتند جاسوس هستید و از طرف انقلاب ایران وارد شده اید و... خلاصه خیلی اذّیتمان کردند. یکی دو ماه که گذشت و دیدند چیزی از ما در نمی آید، دست از سرمان برداشتند و فقط به جرم ورود غیرقانونی و این که باید وضعیتمان روشن می شد، چهار ماه دیگر برایمان زندان بریدند. سر جمع، شش ماه طول کشید تا از حبس خلاص شدیم و پس از خلاصی، یک هفته به ما مهلت دادند تا خاک ترکیه را ترک کنیم. تنها چیزی که ما را به ادامه ی این راه امیدوار می کرد، پس دادنِ پول هایمان بود. تمام وسایل شخصی و مقداری از پول هایمان را به ما برگرداندند و فقط مقداری را به عنوان هزینه ی زندان برداشتند. با همان مقدار باقی مانده هم می‌توانستیم خودمان را به آلمان برسانیم. بالأخره راهی آلمان شدیم و پس از طی مراحل قبلی و البته این بار با کمی شانس از ترکیه به بلغارستان و سپس به رومانی و بعد هم به آلمان رسیدیم. 🔹🔹🔸🔹🔹 آلمان؛ کشوری جُلگه ای؛ کشور آرزوهای من! کشور الهه ی من! بالأخره رسیدیم. اگرچه کمی دیر شده بود و خیلی سختی کشیده بودیم، ولی احساس غرور و سربلندی می کردم. شش ماه کار و تلاش و شش ماه هم زندان. ولی سرانجام رسیده بودم و همین باعث می‌شد که سختی‌ها را فراموش کنم و به آینده، امیدوار باشم. اولین کار این بود که خود را به فرانکفورت برسانم و رساندم. فریبرز هم اصرار داشت که تا آخر کار پیش من بماند. من هم مانع نشدم، البته نمی‌دانم علت این اصرارش چی بود. شاید به طمع اینکه شوهرخاله ی من پولدار است و مقام و منصبی در آلمان دارد و می تواند گره ای از کار او باز کند! به هر حال خودمان را به فرانکفورت رساندیم. ابتدا باید نشانی را پیدا می کردیم و کردیم؛ درست بود. بدون کوچکترین اشتباهی. در تعجب مانده بودم که اگر نشانی درست است، پس چرا شماره تلفن اشتباه بوده و هر بار که تماس گرفتم، می گفتند اشتباه است. گیج شده بودم! فریبرز گفت: «شاید چون تو زنگ می زدی و صدای تو را می شناختند، می گفتند اشتباهه! شاید می خواسته ن سر کارت بگذارن.» از شنیدن این جملاتِ فریبرز، خونم به جوش می آمد و شک و تردیدم بیشتر می شد. دادی سر فریبرز کشیدم و گفتم: « خفه شو لعنتی... بذار حواسم رو جمع کنم ببینم قضیه چیه؟!» کمی که فکر کردم دیدم حرف های فریبرز منطقی جلوه می کنه، به او گفتم: «اگه همین طوری باشه که می گی، حالا باید چی کار کنم!؟ چه جوری می شه راست و دروغش رو فهمید؟!» ــــ کاری نداره. با یک تلفن قضیه معلوم می شه. ــــ آخه چه جوری؟! ــــ خُب معلومه! قبل از رفتن، یک بار تو زنگ بزن و یک بار هم من. ببینیم چی جواب می دن. همان کاری را کردیم که فریبرز گفت. ابتدا من زنگ زدم؛ دوباره همان آقاهه، گوشی را برداشت و اسمم را پرسید؛ گفتم شهروز هستم و با الهه خانم کار دارم. کمی مکث کرد و گفت اشتباه گرفته اید و دوباره همان چرندیات گذشته را تحویلم داد. بعد از نیم ساعت، فریبرز که صدایش را هم عوض کرده بود و مثل یک آدم با شخصیت، لفظِ قلم صحبت می کرد، خودش را یکی از دوستان آقا سهیل معرفی کرد و خواستار صحبت با او شد. بعد از چند لحظه معطلی، حالا آقا سهیل بود که پشت گوشی صحبت می کرد و مدام با لحنی آکنده از ادب می گفت: «بفرمایید قربان، سهیل هستم، امر بفرمایید.» ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
« تو به تحریک، فلک فـتنه ی دوران منی من به تصدیق نظر محو تماشای توام» 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۰ : در این چند وقت که توی هتل کار می کردم، زبان ترکی را هم تا ح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۱ : سرم داشت منفجر می شد. پاهایم سست شده بود. این دیگر چه بازیِ مسخره ای است! عزمم را جزم کردم که بروم و زنگ منزلشان را بزنم؛ با کسی هم شوخی نداشتم. یک سال است که در به در، دنبال الهه آواره شده ام و حالا اگر کسی بخواهد با من بازی در بیاورد، خونش را می ریزم! آقا سهیل که سهیل است، هر کسی که مانع شود با او درگیر می شوم. 🔹🔹🔸🔹🔹 خون جلوی چشمانم را گرفته بود که زنگ در منزلشان را به صدا در آوردم. از شانس بد من، این آقا سهیل بود که در را باز کرد. از سر و وضعش پیدا بود که می خواهد برود بیرون. با دیدن من خیلی جا خورده بود. فکر کنم تنها چیزی که انتظار نداشت ببیند، من بودم. من هم از سه سال پیش، تا حالا ندیده بودمش. خیلی پیرتر شده بود. کمی مکث کرد و سپس با تعجب پرسید: «شما!... شما کجا و این جا کجا؟! چه جوری این جا را پیدا کردید؟ تنها هستی یا با حاج عبدالله آمدی؟!» من هم که از شدت عصبانیت صورتم سرخ شده بود، یک نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «نه، تنها هستم، حالا هم اگر اشکالی ندارد مزاحمتان بشوم!» با کراهت خودش را کنار کشید و خاله مریم را صدا زد: «ماری... ماریا... بیا مهمان داری، پسر خواهرت آمده.» با شنیدن کلمه ی «ماری» ناخود آگاه خنده ام گرفت. جلوی خنده ام را گرفتم و داخل پذیرایی، روی کاناپه نشستم. چند لحظه نگذشته بود که خاله مریم یا به قول آقا سهیل «ماری» از یکی از اتاق‌ها، سراسیمه وارد پذیرایی شد. بدتر از من، رنگ او بود که عین گچ، سفید شده بود. طفلکی دست و پایش را گم کرده بود. نمی دانست چه بگوید و یا چه کار کند. اولین حرفش این بود که این جا چه کار می کنی مجتبی؟ حالا دیگر هیچ چیزی برایم مهم نبود؛ کمی آرام تر شده بودم و با لحنی آرام جواب دادم: «سلام خاله جان، مگر اشکالی دارد که ما هم بیایم آلمان؟!» در حالی که داشت لب هایش را می گزید، خودش را جمع و جور کرد و برای این که پیش آقا سهیل، بند را آب ندهد گفت: «خیلی هم خوش آمدی! از دیدنت خوشحال شدیم،راستی از مامان منیر چه خبر؟ بهتر شده یا نه ؟» از این دروغ بزرگ، رگ هایم بر آمده شده بود. رو کردم به خاله مریم و گفتم: «یکی دو هفته بعد از مرگ مامان منیر رفتم پیش آقا یونس و ایشان همه چیز را برایم تعریف کرد.» از اینکه رو دست خورده بود حسابی عصبانی شده بود. ولی چون می‌خواست پیش آقا سهیل کم نیاورد، با یک عشوه ی خاصی، خودش را به ناراحتی زد و روی کاناپه ولو شد و دستش را به علامت ناراحتی روی سرش گذاشت. آقا سهیل هم که از دیدن این صحنه ی دروغی! حسابی کلافه شده بود، رو کرد به من و گفت: «خُب آقا مجتبی من باید بروم؛ کار مهمی دارم، در ضمن مرگ خواهرِ «ماری» را هم به شما تسلیت می گویم من فعلاً شما را با ماری تنها می گذارم. پس تا بعد.» همین که آقاسهیل خارج شد و در منزل را بست، بگویی نگویی حال خاله مریم هم بهتر شد. البته هنوز داشت با آن ادا و اطوارهای آن چنانی ادامه می‌داد که گفتم: «خُب خاله جان، خیلی خودتون رو ناراحت نکنید. بالأخره همه ی ما یک روزی باید بریم، حالا می شه بگید الهه کجاست؟» با شنیدن این پرسش سرش را بالا گرفت و چشم هایش را تنگ کرد و پرسید: «الهه؟ با الهه چه کار داری؟!» ــــ هیچی، دختر خالمه، این همه راه اومدم که از حال اون باخبر بشم. از نظر شما عیبی داره؟! ــــ عیب که نه، ولی خُب آخه الهه... ــــ الهه چی؟ چیزی شده؟ اتفاقی براش افتاده؟ ــــ نه، هیچی نشده... الهه الآن خونه نیست، با یکی از دوستانش رفته بیرون و شب دیر وقت برمی گردند. ــــ خُب من رو ترسوندید... فکر کردم خدایی نکرده براش اتفاقی افتاده. ــــ این که چیزی نیست؛ بالأخره یک کشورِ اروپایی می طلبه که دختر و پسرها راحت تر باشند و بیشتر به تفریحاتشون سرگرم باشند. خاله مریم که هنوز اضطراب از چشم هایش موج می زد، پرسید: «خُب خاله جان نگفتی برای چی اومدی آلمان، اصلاً چه جوری اومدی؟!» ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
☘ هنرمند: محمد مظفری 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۱ : سرم داشت منفجر می شد. پاهایم سست شده بود. این دیگر چه بازی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۲۲ : ...گفتم: ــــ «بگذریم خاله جون! حالا فرصت زیاده. داستانِ اومدن من هم داستان هزار و یک شبه؛ باشه سر فرصت می گم. اما این که برای چی اومدم هم، سوال به جایی هست که به موقعش جواب می دم. اما الآن اگر اجازه بدید من مرخص می شم تا شب. آخه یکی از دوستام بیرون منتظره و باید سری بهش بزنم...» ــــ حالا می موندی، از راه رسیدی خسته ای؛ یه کم استراحت می کردی بعد. ــــ بر می گردم خاله جان...! یه سر و سامانی به اوضاعِ دوستم بدم، بر می گردم. تا اون موقع، الهه هم برگشته، اون وقت بهتر می توانیم صحبت کنیم. 🔹🔹🔸🔹🔹 با هر بدبختی که بود تا غروب، یک جای سرپوشیده در یک کارگاه متروکه پیدا کردیم و قرار شد چند روزی را آن جا سر کنیم. یک ساعت از غروب نگذشته بود که خودم را به منزل آنها رساندم. خاله مریم خودش در را باز کرد و از من استقبال کرد. نمی دانم به خاطر چی رفتارش عوض شده بود. خیلی تحویل می‌گرفت. لابد با این عمل می خواست که جلوی کارهای غیر معقول و نابه جای مرا بگیرد. مثل این که بو برده بود که برای چی آمده ام. به هر حال من هم خیلی سنگین تشکر کردم و نشستم. آقا سهیل هنوز نیامده بود. از الهه هم خبری نبود. پذیرایی مفصّلی از من شد؛ این جا هم مستخدم داشتند. شامِ مفصّلی هم تدارک دیده بودند که بعد از آمدن آقاسهیل نوش جان کردیم. سر میز شام، قبل از این که خاله مریم شروع به بحث ها و سؤال های الکی بکند، پرسیدم: «راستی الهه خانم شام هم بیرون می مانند؟» آقا سهیل جواب داد: « بله. اِلی این روزها سرش خیلی شلوغه، یک سری کارهای عقب مونده داره که باید هرچه زودتر انجام بده. تازه دیر هم شده.» نمی دانم قضیه چه بود که با این جمله ی آقاسهیل، خاله مریم دست و پایش را گم کرد و با عجله حرف های آقاسهیل را قطع کرد و گفت: «آره... الی جون این روزها یه کم تنبلی کرده و کارهای تحقیقاتیِ دانشگاهش رو به موقع انجام نداده. حالا هم با دوستش رفتند خرید وسایل لازم برای تحقیقاتش.» با این حرف های خاله مریم، چشم های آقاسهیل کم مانده بود از حدقه بزند بیرون. آقاسهیل نگاهی چپ چپ به خاله مریم کرد و گفت: «ماری، معلومه چته؟! مثل این که حالت خیلی خوش نیست!» خاله مریم یا به قول خودشان، خاله ماری، آهی کشید و جواب داد: «نه چیزیم نیست. از صبح یه کم سردرد داشتم که چند تا قرص مسکن خوردم و بهتر می شم. شما هم بهتره دنبال این حرف رو نگیرید و اجازه بدید مجتبی جان از ایران برامون تعریف کنه.» رو کرد به من و با خنده گفت: «خُب خاله جون! از اوضاع ایران چه خبر؟ شنیدیم آخوندها، مملکت را قبضه کرده ن. واکنش مردم چیه؟ لابد خیلی ناراضی اند. نه؟!» من که از این حرف های ردّ و بدل شده گیج شده بودم، احساس کردم که اگر جلوی این مغلطه کاری را نگیرم، شاید دیگر نتوانم حرفم را بزنم. بنابراین بهتر دیدم که حرف آخر را اول بزنم؛ تازه موقعیّت خوبی هم بود. چرا که الهه یا به قول آقا سهیل «الی خانم» هم تشریف نداشتند که خجالت بکشند. به هر حال، نفسی کشیدم و گفتم: «خاله جان! اولاً من از اوضاع ایران کاملاً بی خبرم. حدود یک سال است که از ایران خارج شدم و هیچ خبری هم ندارم. ثانیاً اگر شما و آقاسهیل اجازه بدید می خوام فلسفه ی اومدنم به آلمان رو بگم که مثل یک گلوله ی آتشین! چند سالی است که در گلویم گیر کرده.» خانم مریم خواست جلوی حرف‌هایم را بگیرد که آقاسهیل گفت:‌ « آره، فکر خوبیه. وقت هم داریم که بشنویم. راستی شما چه جوری و برای چی اومدید آلمان؟» دلم را به دریا زدم و آن حرفی را که سالها پیش باید می زدم، زدم: «آقا سهیل، خاله مریم، اگر شما اجازه بدید، می خوام الهه را از شما خواستگاری کنم.» ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معماری ایرانی اسلامی 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
«بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود داغ تو دارد این دلم، جای دگر نمی شود» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۲۲ : ...گفتم: ــــ «بگذریم خاله جون! حالا فرصت زیاده. داستانِ او
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۳ : نمی دانم حرفم چه قدر بی جا و بی موقع بود که با شنیدن این جمله، خاله مریم سرش را پایین انداخت و آقاسهیل هم حسابی از کوره در رفت و فریاد زد: «یعنی چی آقا؟! این چرندیات چیه که می گی؟! از ایران کوبیدی اومدی آلمان که این مزخرفات را به هم ببافی؟! ماری تو یه چیزی بهش بگو. مگه از قضیه ی اِلی خبر نداره؟!» خاله مریم همچنان سرش را پایین گرفته بود و در همان حالت گفت: «نه آقا، فرصت نشد که بگم.» خودم را به زور کنترل کردم و با صدای دورگه، از آقا سهیل پرسیدم: « قضیه ی الهه چیه؟! لطفاً زودتر بگید که دارم دِق می کنم.» ــــ قضیه ی الهه خیلی روشن و واضحه، البته فکر می‌کنم به شما هم ربطی نداشته باشه! اِلی خیلی وقته که نامزد کرده و دو روز دیگه هم جشن عروسیشه؛ الآن هم نمی دونم شما برای چی و به چه نیّتی، در این موقعیت، این حرف های نامعقول رو می گید. هر چی هست گفته باشم که حال و حوصله ی این مجنون بازی ها را ندارم و در ضمن اجازه هم نمی‌دهم که با سرنوشت دخترم بازی بشه. حالا هم شامتون رو که میل کردید می تونید تشریف ببرید و گرنه سر کارتان با پلیسه. سَرَم داغ شده بود و احساس می کردم دنیا دور سرم می چرخد. نزدیک بود سکته کنم. تمام سختی هایی که برای رسیدن به الهه کشیده بودم، جلوی چشم هایم رژه می‌رفتند و آزارم می‌دادند. اما من این حرف ها را نمی فهمیدم. دیگر نفهمیدم چه جوری دهانم را باز کردم و با چه لحنی با آن ها صحبت کردم، ولی هرچه بود می دیدم که آن ها هم از این لحنِ من ترسیده بودند و رنگشان پریده بود؛ چاکِ دهانم را باز کردم و گفتم: « ببین آقا سهیل! با این که برای شما احترام زیادی قائل هستم ولی اگر بخواید به این چرندیاتتون ادامه بدید و من رو عصبانی کنید، هر چه دیدید از چشم خودتون دیدید. لازمه که بدونید من چند ساله که الهه رو دوست دارم و بهش علاقه مند هستم. اون هم تا وقتی ایران بود به من ابراز علاقه می کرد و من رو دوست داشت. تازه این ها که چیزی نیست؛ من مدرک کتبی دارم. بفرمایید.... این هم دستخطّ خودشه. یک سال پیش که به ایران آمده بودید، برام پیغام گذاشته بود که من رو دوست داره و به شرطی که من بیام آلمان و یک کار درست و حسابی دست و پا کنم، حاضره که با من ازدواج کنه، حالا چی می گید؟» داشتند شاخ در می آوردند. اما من هنوز ادامه می دادم که: «... تازه ببین آقا سهیل! به عشق الهه و به خاطر وعده ای که او به من داده بود، یک ساله که از ایران زدم بیرون. آواره ی غربت و زندان و غیر نشدم که حالا بیام این جا و شما با دو کلام، حرفِ نامربوط، تمام آرزوهای من را به باد بدید و به ریشم بخندید. نه آقا؛ من الآن این جا هستم و هیچ جا هم نخواهم رفت و تا با خودِ الهه روبه رو نشم و صحبت نکنم، این حرف ها رو باور نخواهم کرد. تازه این را هم بدونید که من آب از سرم گذشته و تا دم مرگ هم پیش رفته م. توی دریا نزدیک بود که غرق بشم. دماغم خرد شده و هنوز هم جاش معلومه. زندان رفتم و بقیه ی بدبختی ها. پس شما هم من رو با این تهدیداتون نترسونید که این چیزها برای من آب خوردنه.» نمی دانم از لحن صحبت کردن و حرف های من ترسیده بود، یا این که ادای آدم های منطقی را در می آورد! به هر حال رو کرد به خاله مریم و با عصبانیت گفت: «ماری تو از این جریانات و بِده بِستان ها خبر داشتی یا نه؟! حرف بزن لعنتی!... بگو ببینم قضیه چی بوده؟ این که دست خطّ خود الیه!» خاله مریم از ترس به خود می لرزید و جرأت نداشت سرش را بالا بیاورد. آقا سهیل داد زد: «پس چرا لالمونی گرفتی زن؟! پس حقیقت داره و تو هم می دونستی؟! حالا هم مثل آینه ی دِق، جلوی من نشین، بلند شو زنگ بزن به این دختره که هر جا هست خودش رو برسونه خونه.» خاله مریم که هنوز مثل بید می لرزید، بلند شد و راه افتاد به طرف تلفن و گوشی را برداشت تا شماره بگیرد. ــــ حالا کجا رفته؟ ــــ از صبح زود با مایکل رفته بیرون برای خرید عروسی و الآن هم فکر کنم خونه ی مایکل باشه. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
📷 🌸 «حرم مطهر رضوی» 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🤲 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۳ : نمی دانم حرفم چه قدر بی جا و بی موقع بود که با شنیدن این جم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۴ : شماره را گرفت و چند لحظه بعد، ابتدا آلمانی با یک نفر حرف زد و بعدش شروع کرد به فارسی صحبت کردن: «الی جون... کجایی مامان؟! هرچی زودتر بلند شو و خودت رو برسون خونه. بابات باهات کار مهمی داره.» این را گفت و گوشی را گذاشت. دوست داشتم که این حرف ها همگی خواب و رؤیا باشند. ولی چه کنم که واقعیت بود و خیلی هم تلخ. از طرفی، کمی هم خودم را مقصر می دانستم که یک سال معطّل کرده بودم و شاید الهه مجبور به این ازدواج شده باشد. بدون این که حرفی بزنم و حرفی بزنند، منتظر آمدن الهه شدیم. امیدوار بودم که با دیدن الهه، همه ی این حرف ها برعکس شود و اوضاع رو به راه شود. با خودم می گفتم اگر الهه مرا ببیند با آن عشقی که به من دارد، حتماً این ازدواج را به هم خواهد زد و به قولش وفا خواهد کرد. 🔹🔹🔸🔹🔹 آقا سهیل مدام داخل پذیرایی این طرف و آن طرف می رفت و غرولند می کرد: «دختره ی بی شعور. دختره ی احمق. این هم دست مزد زحمات منه... هِی گفتم با این جوونای یِلا قبای فامیل، رفت و آمد و سلام علیک نکن، تو گوشش نرفت که نرفت.» غرولند هایش را با یک نیشخند زهردار جواب می‌دادم و او هم بیشتر حرص می‌خورد. خاله مریم هم که بی چاره فکر کنم یکی دوتا سکته ی خفیف کرده بود و خودش خبر نداشت. به هر حال بعد از نیم ساعت انتظار، صدای ماشینی که با عجله جلوی درب منزل پارک می کرد، حاکی از این بود که الهه خانم تشریف آورده اند و همین طور هم بود. با عجله پله های راهرو را بالا آمد و به اتاق پذیرایی نزدیک می‌شد. به محض این که وارد پذیرایی شد و من را در آن جا دید، سر جایش میخکوب شد و خشکش زد. شانس آوردیم که سکته نکرد و بیهوش نشد. ولی معلوم بود که دیگر نمی تواند حتی قدمی از قدم بردارد. دو دستش را به نشانه ی تعجب جلوی دهانش گرفته بود و همان طور که تمام وجودش می لرزید گفت: «یعنی چی؟! شما... شما این جا چه کار می کنید؟!» ناخودآگاه جلو ی پایش ایستاده بودم و سلام کردم: ــــ سلام الهه. دیدی بالأخره خودم رو رسوندم؟ چیه؟ فکر نمی کردی این قدر مصمم باشم و بتونم به قولم وفا کنم.» زبانش قفل شده بود. بیشتر از این که نگاهش سمت من باشد، به آقاسهیل بود که مثل یک انبار باروت! کم مانده بود که منفجر شود و تَرکِشش همه ی آن ها را از بین ببرد. منفجر هم شد! ــــ پس چرا لال مونی گرفتی دختره ی بی شعور؟ یالّا حرفی بزن. دیگه دارم قاطی می کنم. ــــ بابا به خدا من بی‌خبرم، نمی دونم چی شده. ــــ خفه شو! خودت رو به اون راه نزن. یا همین الآن تمام جریان رو تعریف می‌کنی که چه رابطه ای با این پسره داشتی، یا توی همین خونه، قبرت رو می کنم و زنده زنده خاکت می کنم. باور نمی کردم که این قدر عشقش به من تو خالی باشد. بی شرمانه رو کرد به باباش و گفت: «به خدا دروغ می گه. هرچی گفته دروغه. من هیچ رابطه و هیچ علاقه ای به او نداشتم و ندارم. تازه هیچ حرفی هم بین ما ردّ و بدل نشده! شما که بهتر می دونید.» آقا سهیل حرفش را قطع کرد و در حالی که رگ های گردنش داشت پاره می شد، دادی سرش زد و گفت: «خفه شو دروغگو. اگه یک کلمه ی دیگه دروغ از دهنت بریزی بیرون، تیکه تیکه ات می کنم دختره ی... پس این نامه ی فدایت شوم و این دستخطِّ لعنتی مال کیه؟ این رو که دیگه نمی تونی انکار کنی.» با دیدن نامه، زانوهایش سست شد و بی اختیار کفِ سالن افتاد و شروع کرد زار زار گریه کردن. از دیدن این صحنه بندبند وجودم داشت از هم پاره می شد. با این که زانوهای من نیز توان و رمقی نداشتند، اما حرکتی کردم و به سمت الهه رفتم تا او را از زمین بلند کنم؛ چون اصلاً طاقت نداشتم گریه های او را ببینم. با خودم می گفتم، حتماً مجبور شده که انکار کنه. نزدیک الهه شده بودم و می‌خواستم او را از زمین بلند کنم که ناگهان مردی بلند قد و سفید رو، با کت و شلواری سفید، با عجله از پله ها بالا آمد و قبل از من خودش را به الهه رساند؛ مدام داد می زد: « اِلی... اِلی... چی شده؟» با صدای نعره مانندِ آقاسهیل که می گفت آقامایکل شما خودتان را دخالت ندهید، کمی ساکت شد و با تعجب نگاهی به اطراف انداخت. نگاه غضب آلود و خشمگینش به من، حاکی از این بود که حسّ عاشقی اش درست حدس زده بود و خودش را در مقابل یک رقیب می دید. ⏪ ادامه دارد... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🍀اثر هنرمند: «زینب باصری» 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۴ : شماره را گرفت و چند لحظه بعد، ابتدا آلمانی با یک نفر حرف زد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۲۵ : البته این نگاه ها متقابل بود و من هم علاوه بر این که در چشم‌هایش زُل زده بودم، مشت هایم را هم گره کرده بودم و آماده ی هر گونه درگیری بودم. جلو آمد و مثل یک خروس لاری وحشی به من نزدیک شد و با همان فارسیِ دست و پا شکسته اش گفت: « بگو ببینم تو کی هستی عوضی؟! از جون این ها چی می خوای ؟» من که مانند بشکه ی باروت شده بودم، همین یک جرقه کافی بود که منفجر بشم! او را به عقب هُل دادم و گفتم: «عوضی جدّ و آبائِته مرتیکه. تو بگو ببینم کی هستی و از جون دختر خاله ی من چی می خوای؟!» تا حدّی آدم فهمیده ای بود و همین که کلمه ی دختر خاله را شنید، کمی عقب‌ نشینی کرد و رو کرد به آقاسهیل و گفت: «آقاسهیل! این آقا چی می گه و از جون زنِ من چی می خواد؟! لطفاً همین الآن قضیه رو روشن کنید.» آقا سهیل که خودش از همه جا بی خبر بود، گفت: «من هم نمی‌دونم اصلِ قضیه چیه. تنها کسی که می تونه جوابت رو بده، اِلی هست.» این را گفت و نزدیک الهه شد و با عصبانیت فریاد زد: « یا همین الآن همه چیز را می گی یا می کُشمت.» الهه به پای آقاسهیل افتاده بود و مدام گریه می کرد. من که دیگه طاقت آن وضعیت را نداشتم، رو کردم به آقا سهیل و گفتم: « چرا اذّیتش می کنید؟ من که همه چیز را برای شما گفتم. حالا هم اگر بخواهید، پیش این آقای آلمانی دوباره می گم. آره، بهتره دوباره بگم و همه حالیشون بشه. بابا! من و الهه سال ها عاشقِ هم بودیم و همدیگر را می خواستیم، پارسال هم که به ایران اومده بودید، با هم قول و قرار گذاشتیم که اگر من بتونم بیام آلمان، حاضر می شه که با من ازدواج کنه. خُب الآن هم من با هر بدبختی که بوده خودم را به این جا رسوندم و منتظر جواب الهه هستم. تازه مطمئن هم هستم که الهه به قولش وفادار مونده و اگر هم راضی به ازدواج با این آقای فرنگی شده، حتماً یا به خاطر دیر کردنِ من بوده یا این که مجبورش کردن. به هر حال فرقی نمی کنه؛ حالا هم تا ازدواجی صورت نگرفته، بهتره که این آقا پاش رو از زندگی من و الهه بکشه بیرون و بره دنبال کارش.» یارو آلمانیه، همین طور که مشت هاش رو گره کرده بود و خون، خونش را می خورد رو کرد به خاله مریم و آقاسهیل و گفت: «مامی، آقا سهیل! لطفاً شما خودتان به این مسخره بازی ها خاتمه بدید. وگرنه این آقا هر چی دیده از چشم خودش دیده.» خاله مریم که مانند برق گرفته ها، سر جایش خشکش زده بود، با حالتی ملتمسانه به من نگاه می کرد و به خوبی می شد از نگاهش فهمید که چه می خواهد. رو کرد به من و با خواهش از من خواست که الهه را فراموش کنم و آقاسهیل هم که کمی از این وضعیت ترسیده بود و نمی‌خواست کار به جاهای باریک بکشه و می دید که به خواهش های خاله مریم اعتنایی نمی کنم، رو به من کرد و با لحن مؤدبانه و ملایمی گفت: « ببین آقامجتبی! حتماً یک اشتباهی صورت گرفته، قضیه خیلی ساده و روشنه. حالا گیرم که شما درست بگید و این نامه ای هم که در دست دارید، نامه ی الهه باشه و حق با شما باشه، اما این جا یک مسئله ی خیلی ساده و در عین حال مهمی وجود داره که شما از آن بی اطلاعید.» ــــ چه مسئله‌ای؟! ــــ این که، مگه شما ادّعا نمی کنید که یک سال پیش با الهه قول و قرار گذاشتید و حالا ما او را مجبور به ازدواج کردیم؟ ــــ بله... به نظر من که نمی تونه غیر از این باشه. ــــ اتفاقاً اشتباه شما همین جاست، چرا که دقیقاً زمانی که ما به ایران آمده بودیم، اِلی با مایکل نامزد کرده بودند و یک هفته ای بیشتر از نامزدیشون نگذشته بود. حالا نمی دانم این دختره ی بی شعور چه طور به خودش اجازه داده که با این که با مایکل نامزد بوده، برای تو نامه ی فدایت شوم بنویسه و قول و قرار بگذاره. هر چی هست که خیلی کار احمقانه ای بوده. در ضمن من هم می خوام که این قضیه همین جا و همین الآن، توسط خودش توضیح داده بشه که همه ی ما هم علت این بازی بچه گانه رو بفهمیم. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
🔷 به دست توست سپاه شب اسیر! 🌿 هنرمند: «سید محمدرضا موسوی» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ که به عمری نتوان دست در آثارش برد «حسین منزوی» ✍ ارسالی از مخاطبان ☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙 أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ «آگاه باش که با یاد خدا دل‌ها آرامش می یابد.» 📗 آیه ی ۲۸ سوره ی رعد 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۲۵ : البته این نگاه ها متقابل بود و من هم علاوه بر این که در چشم‌
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۶ : باز رو کرد به الهه و با عصبانیت گفت: یالّا جواب بده. این نامه و این مسخره بازی ها چیه؟ گویی بند بند وجودم با شنیدن این جملات از هم جدا می شد. سرم گیج می رفت و فشارم رفته بود بالا. چشمهایم دیگر جایی را نمی‌دید. اگر این گفته ی آقاسهیل درست باشد که بود، دوست داشتم که زمین دهان باز کند و من را از صفحه ی روزگار محو کند. بد جوری بازی خورده بودم. به هر حال الهه ی من، عشقِ تمام سال‌های نوجوانی و جوانی من، یا نه بهتره بگم اِلی مایکل، اِلی بی شعورِ خاله مریم، همین طور که گریه می کرد، لب به سخن باز کرد و حرف‌هایی زد که گوش تمام عشّاق جهان هم تاب شنیدن این کلمات وقیحانه را نداشت، چه برسد به منِ مجنونِ بی چاره ی مفلس. ــــ من اشتباه کردم. بابا! مایکل جان! من فقط می تونم بگم اشتباه کردم. آخه من دیدم این پسره خیلی به من علاقه داره و هر روز هم علاقه ش بیشتر می شه، از طرفی هم می دونستم که اگر جواب منفیِ من رو بشنوه، ممکنِ دست به خودکشی بزنه. به همین خاطر بود که اون نامه ی لعنتی رو براش نوشتم. آخه تنها چیزی که اصلاً احتمالش رو نمی دادم، این بود که بتونه بیاد آلمان. آخه فکر نمی کردم که یک پسر مفلس و بی چیز، بتونه خرج سفر آلمان را جور کنه و خودش رو برسونه این جا. حالا هم که این اتفاق افتاده و الآن این جاست، من فقط می تونم بگم که اشتباه کردم معذرت می خوام. همه چیز در یک آن برایم تمام شده بود. دنیا به آخر رسیده بود من برگشته بودم سرِ جای اولم. زبانم بسته شده بود. فقط به الهه نگاه می کردم و نگاه. فکر می کردم که اگر به چشمانم نگاه کند، خجالت می کشد و از حرف‌هایش پشیمان می‌شود. اما نه، او در این مدت بیشتر از آن چه که فکر می کردم رنگ عوض کرده بود و انسانیت و عاطفه و شرم و حیا را کلاً به فراموشی سپرده بود. با پُررویی تمام به چشمانم زُل زد و گفت: «ببین آقا مجتبی... همه چیز بین من و شما تمام شده، یا بهتره بگم از اول هم تمام شده بود. حالا من نامزد دارم و دو روز دیگر هم ازدواج می کنیم. حالا هم اَزَت می خوام که پات رو از زندگی من بکشی بیرون و از همون راهی که اومدی، برگردی و دور من را خط بکشی. البته قبول می کنم که توی این قضیه کمی اشتباه کردم. اشتباهم این بوده که شما را خوب نشناختم. به هر حال از بابت این که این همه به زحمت افتادی و به خاطر من این همه راه رو طی کردی، می تونم اَزَتون معذرت خواهی کنم و همه چیز را فراموش کنیم. حالا هم دیگه حرفی نمونده و می خوام که... » ــــ که بِرَم... که شرّم رو کم کنم و خاطر شما را آزرده نکنم. نه؟ درست نمی گم اِلی خانوم؟ کور خوندید. جریان به این سادگی ها هم نیست که شما می گید. حرفِ یک روز و دو روز که نیست. من تمام جوونی، زندگی و آبرو و حیثیتم را برای شما خرج کردم. بدون اجازه ی حاج عبدالله از کشور خارج شدم و اون بی چاره حتی خبر نداره که من الآن کجا هستم. زندان کشیدم و تا دم مرگ رفتم. خرحمّالی کردم. حالا با یک معذرت خواهی، همه رو پایمال می کنید و جواب سربالا به من می دید. نه نمی شه. شما حق ندارید این طوری با احساسات و شخصیت من بازی کنید. شما باید به قولی که دادید وفادار بمونید. احساس می‌کردم این آخرین راهی است که می‌توانستم دل او را به دست بیاورم و شاید نظرش عوض شود و یا این که حدّاقل بُعد انسانیتش به کار بیفتد و موقعیت مرا درک کنند. اما مثل این که اشتباه کرده بودم و یا بهتر است بگویم اشتباه گرفته بودم. الهه همان گرگی بود که سال‌ها در لباس میش، پاک ترین عواطف من را دریده بود و من نفهمیده بودم. حیوانی که در لباس انسان، ناب ترین ابعاد انسانیت مرا به بازی گرفته بود و... با بی شرمی و بی حیایی تمام در جلوی من ایستاد و گفت: « اگه کر نشده باشی، حرف همون بود که گفتم. من هیچ علاقه‌ای به تو نداشتم و ندارم و نخواهم داشت... حالا هم بهتره که هر چه زودتر دُمت رو روی کولت بذاری و گورت رو گم کنی که دیگه طاقت دیدنت رو حتی برای چند لحظه هم ندارم. هِرّی! ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•