eitaa logo
رو به راه... 👣
902 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
922 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معماری ایرانی اسلامی 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
«بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود داغ تو دارد این دلم، جای دگر نمی شود» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۲۲ : ...گفتم: ــــ «بگذریم خاله جون! حالا فرصت زیاده. داستانِ او
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۳ : نمی دانم حرفم چه قدر بی جا و بی موقع بود که با شنیدن این جمله، خاله مریم سرش را پایین انداخت و آقاسهیل هم حسابی از کوره در رفت و فریاد زد: «یعنی چی آقا؟! این چرندیات چیه که می گی؟! از ایران کوبیدی اومدی آلمان که این مزخرفات را به هم ببافی؟! ماری تو یه چیزی بهش بگو. مگه از قضیه ی اِلی خبر نداره؟!» خاله مریم همچنان سرش را پایین گرفته بود و در همان حالت گفت: «نه آقا، فرصت نشد که بگم.» خودم را به زور کنترل کردم و با صدای دورگه، از آقا سهیل پرسیدم: « قضیه ی الهه چیه؟! لطفاً زودتر بگید که دارم دِق می کنم.» ــــ قضیه ی الهه خیلی روشن و واضحه، البته فکر می‌کنم به شما هم ربطی نداشته باشه! اِلی خیلی وقته که نامزد کرده و دو روز دیگه هم جشن عروسیشه؛ الآن هم نمی دونم شما برای چی و به چه نیّتی، در این موقعیت، این حرف های نامعقول رو می گید. هر چی هست گفته باشم که حال و حوصله ی این مجنون بازی ها را ندارم و در ضمن اجازه هم نمی‌دهم که با سرنوشت دخترم بازی بشه. حالا هم شامتون رو که میل کردید می تونید تشریف ببرید و گرنه سر کارتان با پلیسه. سَرَم داغ شده بود و احساس می کردم دنیا دور سرم می چرخد. نزدیک بود سکته کنم. تمام سختی هایی که برای رسیدن به الهه کشیده بودم، جلوی چشم هایم رژه می‌رفتند و آزارم می‌دادند. اما من این حرف ها را نمی فهمیدم. دیگر نفهمیدم چه جوری دهانم را باز کردم و با چه لحنی با آن ها صحبت کردم، ولی هرچه بود می دیدم که آن ها هم از این لحنِ من ترسیده بودند و رنگشان پریده بود؛ چاکِ دهانم را باز کردم و گفتم: « ببین آقا سهیل! با این که برای شما احترام زیادی قائل هستم ولی اگر بخواید به این چرندیاتتون ادامه بدید و من رو عصبانی کنید، هر چه دیدید از چشم خودتون دیدید. لازمه که بدونید من چند ساله که الهه رو دوست دارم و بهش علاقه مند هستم. اون هم تا وقتی ایران بود به من ابراز علاقه می کرد و من رو دوست داشت. تازه این ها که چیزی نیست؛ من مدرک کتبی دارم. بفرمایید.... این هم دستخطّ خودشه. یک سال پیش که به ایران آمده بودید، برام پیغام گذاشته بود که من رو دوست داره و به شرطی که من بیام آلمان و یک کار درست و حسابی دست و پا کنم، حاضره که با من ازدواج کنه، حالا چی می گید؟» داشتند شاخ در می آوردند. اما من هنوز ادامه می دادم که: «... تازه ببین آقا سهیل! به عشق الهه و به خاطر وعده ای که او به من داده بود، یک ساله که از ایران زدم بیرون. آواره ی غربت و زندان و غیر نشدم که حالا بیام این جا و شما با دو کلام، حرفِ نامربوط، تمام آرزوهای من را به باد بدید و به ریشم بخندید. نه آقا؛ من الآن این جا هستم و هیچ جا هم نخواهم رفت و تا با خودِ الهه روبه رو نشم و صحبت نکنم، این حرف ها رو باور نخواهم کرد. تازه این را هم بدونید که من آب از سرم گذشته و تا دم مرگ هم پیش رفته م. توی دریا نزدیک بود که غرق بشم. دماغم خرد شده و هنوز هم جاش معلومه. زندان رفتم و بقیه ی بدبختی ها. پس شما هم من رو با این تهدیداتون نترسونید که این چیزها برای من آب خوردنه.» نمی دانم از لحن صحبت کردن و حرف های من ترسیده بود، یا این که ادای آدم های منطقی را در می آورد! به هر حال رو کرد به خاله مریم و با عصبانیت گفت: «ماری تو از این جریانات و بِده بِستان ها خبر داشتی یا نه؟! حرف بزن لعنتی!... بگو ببینم قضیه چی بوده؟ این که دست خطّ خود الیه!» خاله مریم از ترس به خود می لرزید و جرأت نداشت سرش را بالا بیاورد. آقا سهیل داد زد: «پس چرا لالمونی گرفتی زن؟! پس حقیقت داره و تو هم می دونستی؟! حالا هم مثل آینه ی دِق، جلوی من نشین، بلند شو زنگ بزن به این دختره که هر جا هست خودش رو برسونه خونه.» خاله مریم که هنوز مثل بید می لرزید، بلند شد و راه افتاد به طرف تلفن و گوشی را برداشت تا شماره بگیرد. ــــ حالا کجا رفته؟ ــــ از صبح زود با مایکل رفته بیرون برای خرید عروسی و الآن هم فکر کنم خونه ی مایکل باشه. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
📷 🌸 «حرم مطهر رضوی» 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🤲 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۳ : نمی دانم حرفم چه قدر بی جا و بی موقع بود که با شنیدن این جم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۴ : شماره را گرفت و چند لحظه بعد، ابتدا آلمانی با یک نفر حرف زد و بعدش شروع کرد به فارسی صحبت کردن: «الی جون... کجایی مامان؟! هرچی زودتر بلند شو و خودت رو برسون خونه. بابات باهات کار مهمی داره.» این را گفت و گوشی را گذاشت. دوست داشتم که این حرف ها همگی خواب و رؤیا باشند. ولی چه کنم که واقعیت بود و خیلی هم تلخ. از طرفی، کمی هم خودم را مقصر می دانستم که یک سال معطّل کرده بودم و شاید الهه مجبور به این ازدواج شده باشد. بدون این که حرفی بزنم و حرفی بزنند، منتظر آمدن الهه شدیم. امیدوار بودم که با دیدن الهه، همه ی این حرف ها برعکس شود و اوضاع رو به راه شود. با خودم می گفتم اگر الهه مرا ببیند با آن عشقی که به من دارد، حتماً این ازدواج را به هم خواهد زد و به قولش وفا خواهد کرد. 🔹🔹🔸🔹🔹 آقا سهیل مدام داخل پذیرایی این طرف و آن طرف می رفت و غرولند می کرد: «دختره ی بی شعور. دختره ی احمق. این هم دست مزد زحمات منه... هِی گفتم با این جوونای یِلا قبای فامیل، رفت و آمد و سلام علیک نکن، تو گوشش نرفت که نرفت.» غرولند هایش را با یک نیشخند زهردار جواب می‌دادم و او هم بیشتر حرص می‌خورد. خاله مریم هم که بی چاره فکر کنم یکی دوتا سکته ی خفیف کرده بود و خودش خبر نداشت. به هر حال بعد از نیم ساعت انتظار، صدای ماشینی که با عجله جلوی درب منزل پارک می کرد، حاکی از این بود که الهه خانم تشریف آورده اند و همین طور هم بود. با عجله پله های راهرو را بالا آمد و به اتاق پذیرایی نزدیک می‌شد. به محض این که وارد پذیرایی شد و من را در آن جا دید، سر جایش میخکوب شد و خشکش زد. شانس آوردیم که سکته نکرد و بیهوش نشد. ولی معلوم بود که دیگر نمی تواند حتی قدمی از قدم بردارد. دو دستش را به نشانه ی تعجب جلوی دهانش گرفته بود و همان طور که تمام وجودش می لرزید گفت: «یعنی چی؟! شما... شما این جا چه کار می کنید؟!» ناخودآگاه جلو ی پایش ایستاده بودم و سلام کردم: ــــ سلام الهه. دیدی بالأخره خودم رو رسوندم؟ چیه؟ فکر نمی کردی این قدر مصمم باشم و بتونم به قولم وفا کنم.» زبانش قفل شده بود. بیشتر از این که نگاهش سمت من باشد، به آقاسهیل بود که مثل یک انبار باروت! کم مانده بود که منفجر شود و تَرکِشش همه ی آن ها را از بین ببرد. منفجر هم شد! ــــ پس چرا لال مونی گرفتی دختره ی بی شعور؟ یالّا حرفی بزن. دیگه دارم قاطی می کنم. ــــ بابا به خدا من بی‌خبرم، نمی دونم چی شده. ــــ خفه شو! خودت رو به اون راه نزن. یا همین الآن تمام جریان رو تعریف می‌کنی که چه رابطه ای با این پسره داشتی، یا توی همین خونه، قبرت رو می کنم و زنده زنده خاکت می کنم. باور نمی کردم که این قدر عشقش به من تو خالی باشد. بی شرمانه رو کرد به باباش و گفت: «به خدا دروغ می گه. هرچی گفته دروغه. من هیچ رابطه و هیچ علاقه ای به او نداشتم و ندارم. تازه هیچ حرفی هم بین ما ردّ و بدل نشده! شما که بهتر می دونید.» آقا سهیل حرفش را قطع کرد و در حالی که رگ های گردنش داشت پاره می شد، دادی سرش زد و گفت: «خفه شو دروغگو. اگه یک کلمه ی دیگه دروغ از دهنت بریزی بیرون، تیکه تیکه ات می کنم دختره ی... پس این نامه ی فدایت شوم و این دستخطِّ لعنتی مال کیه؟ این رو که دیگه نمی تونی انکار کنی.» با دیدن نامه، زانوهایش سست شد و بی اختیار کفِ سالن افتاد و شروع کرد زار زار گریه کردن. از دیدن این صحنه بندبند وجودم داشت از هم پاره می شد. با این که زانوهای من نیز توان و رمقی نداشتند، اما حرکتی کردم و به سمت الهه رفتم تا او را از زمین بلند کنم؛ چون اصلاً طاقت نداشتم گریه های او را ببینم. با خودم می گفتم، حتماً مجبور شده که انکار کنه. نزدیک الهه شده بودم و می‌خواستم او را از زمین بلند کنم که ناگهان مردی بلند قد و سفید رو، با کت و شلواری سفید، با عجله از پله ها بالا آمد و قبل از من خودش را به الهه رساند؛ مدام داد می زد: « اِلی... اِلی... چی شده؟» با صدای نعره مانندِ آقاسهیل که می گفت آقامایکل شما خودتان را دخالت ندهید، کمی ساکت شد و با تعجب نگاهی به اطراف انداخت. نگاه غضب آلود و خشمگینش به من، حاکی از این بود که حسّ عاشقی اش درست حدس زده بود و خودش را در مقابل یک رقیب می دید. ⏪ ادامه دارد... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🍀اثر هنرمند: «زینب باصری» 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۴ : شماره را گرفت و چند لحظه بعد، ابتدا آلمانی با یک نفر حرف زد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۲۵ : البته این نگاه ها متقابل بود و من هم علاوه بر این که در چشم‌هایش زُل زده بودم، مشت هایم را هم گره کرده بودم و آماده ی هر گونه درگیری بودم. جلو آمد و مثل یک خروس لاری وحشی به من نزدیک شد و با همان فارسیِ دست و پا شکسته اش گفت: « بگو ببینم تو کی هستی عوضی؟! از جون این ها چی می خوای ؟» من که مانند بشکه ی باروت شده بودم، همین یک جرقه کافی بود که منفجر بشم! او را به عقب هُل دادم و گفتم: «عوضی جدّ و آبائِته مرتیکه. تو بگو ببینم کی هستی و از جون دختر خاله ی من چی می خوای؟!» تا حدّی آدم فهمیده ای بود و همین که کلمه ی دختر خاله را شنید، کمی عقب‌ نشینی کرد و رو کرد به آقاسهیل و گفت: «آقاسهیل! این آقا چی می گه و از جون زنِ من چی می خواد؟! لطفاً همین الآن قضیه رو روشن کنید.» آقا سهیل که خودش از همه جا بی خبر بود، گفت: «من هم نمی‌دونم اصلِ قضیه چیه. تنها کسی که می تونه جوابت رو بده، اِلی هست.» این را گفت و نزدیک الهه شد و با عصبانیت فریاد زد: « یا همین الآن همه چیز را می گی یا می کُشمت.» الهه به پای آقاسهیل افتاده بود و مدام گریه می کرد. من که دیگه طاقت آن وضعیت را نداشتم، رو کردم به آقا سهیل و گفتم: « چرا اذّیتش می کنید؟ من که همه چیز را برای شما گفتم. حالا هم اگر بخواهید، پیش این آقای آلمانی دوباره می گم. آره، بهتره دوباره بگم و همه حالیشون بشه. بابا! من و الهه سال ها عاشقِ هم بودیم و همدیگر را می خواستیم، پارسال هم که به ایران اومده بودید، با هم قول و قرار گذاشتیم که اگر من بتونم بیام آلمان، حاضر می شه که با من ازدواج کنه. خُب الآن هم من با هر بدبختی که بوده خودم را به این جا رسوندم و منتظر جواب الهه هستم. تازه مطمئن هم هستم که الهه به قولش وفادار مونده و اگر هم راضی به ازدواج با این آقای فرنگی شده، حتماً یا به خاطر دیر کردنِ من بوده یا این که مجبورش کردن. به هر حال فرقی نمی کنه؛ حالا هم تا ازدواجی صورت نگرفته، بهتره که این آقا پاش رو از زندگی من و الهه بکشه بیرون و بره دنبال کارش.» یارو آلمانیه، همین طور که مشت هاش رو گره کرده بود و خون، خونش را می خورد رو کرد به خاله مریم و آقاسهیل و گفت: «مامی، آقا سهیل! لطفاً شما خودتان به این مسخره بازی ها خاتمه بدید. وگرنه این آقا هر چی دیده از چشم خودش دیده.» خاله مریم که مانند برق گرفته ها، سر جایش خشکش زده بود، با حالتی ملتمسانه به من نگاه می کرد و به خوبی می شد از نگاهش فهمید که چه می خواهد. رو کرد به من و با خواهش از من خواست که الهه را فراموش کنم و آقاسهیل هم که کمی از این وضعیت ترسیده بود و نمی‌خواست کار به جاهای باریک بکشه و می دید که به خواهش های خاله مریم اعتنایی نمی کنم، رو به من کرد و با لحن مؤدبانه و ملایمی گفت: « ببین آقامجتبی! حتماً یک اشتباهی صورت گرفته، قضیه خیلی ساده و روشنه. حالا گیرم که شما درست بگید و این نامه ای هم که در دست دارید، نامه ی الهه باشه و حق با شما باشه، اما این جا یک مسئله ی خیلی ساده و در عین حال مهمی وجود داره که شما از آن بی اطلاعید.» ــــ چه مسئله‌ای؟! ــــ این که، مگه شما ادّعا نمی کنید که یک سال پیش با الهه قول و قرار گذاشتید و حالا ما او را مجبور به ازدواج کردیم؟ ــــ بله... به نظر من که نمی تونه غیر از این باشه. ــــ اتفاقاً اشتباه شما همین جاست، چرا که دقیقاً زمانی که ما به ایران آمده بودیم، اِلی با مایکل نامزد کرده بودند و یک هفته ای بیشتر از نامزدیشون نگذشته بود. حالا نمی دانم این دختره ی بی شعور چه طور به خودش اجازه داده که با این که با مایکل نامزد بوده، برای تو نامه ی فدایت شوم بنویسه و قول و قرار بگذاره. هر چی هست که خیلی کار احمقانه ای بوده. در ضمن من هم می خوام که این قضیه همین جا و همین الآن، توسط خودش توضیح داده بشه که همه ی ما هم علت این بازی بچه گانه رو بفهمیم. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
🔷 به دست توست سپاه شب اسیر! 🌿 هنرمند: «سید محمدرضا موسوی» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ که به عمری نتوان دست در آثارش برد «حسین منزوی» ✍ ارسالی از مخاطبان ☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙 أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ «آگاه باش که با یاد خدا دل‌ها آرامش می یابد.» 📗 آیه ی ۲۸ سوره ی رعد 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۲۵ : البته این نگاه ها متقابل بود و من هم علاوه بر این که در چشم‌
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۶ : باز رو کرد به الهه و با عصبانیت گفت: یالّا جواب بده. این نامه و این مسخره بازی ها چیه؟ گویی بند بند وجودم با شنیدن این جملات از هم جدا می شد. سرم گیج می رفت و فشارم رفته بود بالا. چشمهایم دیگر جایی را نمی‌دید. اگر این گفته ی آقاسهیل درست باشد که بود، دوست داشتم که زمین دهان باز کند و من را از صفحه ی روزگار محو کند. بد جوری بازی خورده بودم. به هر حال الهه ی من، عشقِ تمام سال‌های نوجوانی و جوانی من، یا نه بهتره بگم اِلی مایکل، اِلی بی شعورِ خاله مریم، همین طور که گریه می کرد، لب به سخن باز کرد و حرف‌هایی زد که گوش تمام عشّاق جهان هم تاب شنیدن این کلمات وقیحانه را نداشت، چه برسد به منِ مجنونِ بی چاره ی مفلس. ــــ من اشتباه کردم. بابا! مایکل جان! من فقط می تونم بگم اشتباه کردم. آخه من دیدم این پسره خیلی به من علاقه داره و هر روز هم علاقه ش بیشتر می شه، از طرفی هم می دونستم که اگر جواب منفیِ من رو بشنوه، ممکنِ دست به خودکشی بزنه. به همین خاطر بود که اون نامه ی لعنتی رو براش نوشتم. آخه تنها چیزی که اصلاً احتمالش رو نمی دادم، این بود که بتونه بیاد آلمان. آخه فکر نمی کردم که یک پسر مفلس و بی چیز، بتونه خرج سفر آلمان را جور کنه و خودش رو برسونه این جا. حالا هم که این اتفاق افتاده و الآن این جاست، من فقط می تونم بگم که اشتباه کردم معذرت می خوام. همه چیز در یک آن برایم تمام شده بود. دنیا به آخر رسیده بود من برگشته بودم سرِ جای اولم. زبانم بسته شده بود. فقط به الهه نگاه می کردم و نگاه. فکر می کردم که اگر به چشمانم نگاه کند، خجالت می کشد و از حرف‌هایش پشیمان می‌شود. اما نه، او در این مدت بیشتر از آن چه که فکر می کردم رنگ عوض کرده بود و انسانیت و عاطفه و شرم و حیا را کلاً به فراموشی سپرده بود. با پُررویی تمام به چشمانم زُل زد و گفت: «ببین آقا مجتبی... همه چیز بین من و شما تمام شده، یا بهتره بگم از اول هم تمام شده بود. حالا من نامزد دارم و دو روز دیگر هم ازدواج می کنیم. حالا هم اَزَت می خوام که پات رو از زندگی من بکشی بیرون و از همون راهی که اومدی، برگردی و دور من را خط بکشی. البته قبول می کنم که توی این قضیه کمی اشتباه کردم. اشتباهم این بوده که شما را خوب نشناختم. به هر حال از بابت این که این همه به زحمت افتادی و به خاطر من این همه راه رو طی کردی، می تونم اَزَتون معذرت خواهی کنم و همه چیز را فراموش کنیم. حالا هم دیگه حرفی نمونده و می خوام که... » ــــ که بِرَم... که شرّم رو کم کنم و خاطر شما را آزرده نکنم. نه؟ درست نمی گم اِلی خانوم؟ کور خوندید. جریان به این سادگی ها هم نیست که شما می گید. حرفِ یک روز و دو روز که نیست. من تمام جوونی، زندگی و آبرو و حیثیتم را برای شما خرج کردم. بدون اجازه ی حاج عبدالله از کشور خارج شدم و اون بی چاره حتی خبر نداره که من الآن کجا هستم. زندان کشیدم و تا دم مرگ رفتم. خرحمّالی کردم. حالا با یک معذرت خواهی، همه رو پایمال می کنید و جواب سربالا به من می دید. نه نمی شه. شما حق ندارید این طوری با احساسات و شخصیت من بازی کنید. شما باید به قولی که دادید وفادار بمونید. احساس می‌کردم این آخرین راهی است که می‌توانستم دل او را به دست بیاورم و شاید نظرش عوض شود و یا این که حدّاقل بُعد انسانیتش به کار بیفتد و موقعیت مرا درک کنند. اما مثل این که اشتباه کرده بودم و یا بهتر است بگویم اشتباه گرفته بودم. الهه همان گرگی بود که سال‌ها در لباس میش، پاک ترین عواطف من را دریده بود و من نفهمیده بودم. حیوانی که در لباس انسان، ناب ترین ابعاد انسانیت مرا به بازی گرفته بود و... با بی شرمی و بی حیایی تمام در جلوی من ایستاد و گفت: « اگه کر نشده باشی، حرف همون بود که گفتم. من هیچ علاقه‌ای به تو نداشتم و ندارم و نخواهم داشت... حالا هم بهتره که هر چه زودتر دُمت رو روی کولت بذاری و گورت رو گم کنی که دیگه طاقت دیدنت رو حتی برای چند لحظه هم ندارم. هِرّی! ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و پویا نمایی «آغوش ایران» 🇮🇷 🌷 «به مناسبت چهلم شهدای حادثه ی تروریستی » 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
🥀 یک خانه ی بی مادر 🍃 یک بیت روضه 🖤 و تمام 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۶ : باز رو کرد به الهه و با عصبانیت گفت: یالّا جواب بده. این ن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۲۷ : با شنیدن این اهانت، خونم به جوش آمد. آخر من به کلمه ی «هِرّی» خیلی حساس بودم. کاری را که باید از همان اول می کردم، کردم. دستم را بردم بالا و سیلیِ محکمی به صورتش زدم و دیگر نفهمیدم چه کردم. اما به یاد دارم که بعد از سیلیِ من، آقامایکل به غیرتِ نداشته اش برخورد و به سوی من حمله ور شد. او بزن و من بزن! الهه هم زیر دست و پای ما مچاله شده بود. نامرد فهمیده بود که به کجا ضربه بزند. اولین مُشتی که زد، به دماغم کوبید که صدای خُرد شدن استخوانش را هم شنید. خون از دماغ فَوَران می زد. تمام فرش و کاناپه از خونِ دماغم رنگین شده بود. خون زیادی از من رفته بود. تقریباً داشتم بیهوش می شدم. حالا آقاسهیل هم با او هم دست شده بود و دونفری دست و پایم را گرفته بودند و به طرف درب منزل می بردند. من با هیکلی خونین و دماغی شکسته و سر و وضعی آشفته، توی خیابان و بیرون درب آنها افتاده بودم و به تنها چیزی که فکر می کردم، بی غیرتیِ آن زنیکه ی به اصطلاح خاله بود که اجازه داده بود که بچه ی خواهرش را در غربت، به قصدِ کُشت، کتک بزنند و او حتی زحمت اعتراض کردن هم به خودش ندهد. 🔸🔸🔹🔸🔸 وقتی به هوش آمدم که صبح شده بود و من در همان کارخانه ی متروکه بودم و فریبرز هم بالای سَرَم خوابش برده بود. باز هم معرفت فریبرز بود که به دادم رسیده بود؛ دلش نیامده بود مرا رها کند. بعد از رفتن من، او هم پشت سرم به راه افتاده بود و یک جایی اطرافِ منزل آن ها، منتظرم نشسته بود. می گفت احتمال می داده که شاید اتفاقی شبیه به این برایم بیفتد؛ اما نه تا این حدّ... باز هم خدا را شکر که رسیده بود و مرا تا این جا کشیده و به حال و وضعم رسیده بود. اگر او نرسیده بود، خدا می داند که الآن کجا بودم و چه حال و روزی داشتم. حتما پلیس دستگیرم کرده بود و به جرمِ ورود غیرقانونی، در زندان بودم. تازه این بهترین احتمالی بود که می‌شد در نظر گرفت. به هر حال بعد از استراحت تا آخر شب، حالم کمی رو به راه شده بود و می توانستم از جایم بلند شوم. اگر حرف‌های آنها درست بود، فرداشب، عروسیِ الهه و آن پسره ی آلمانی بود. تا صبح بیدار بودم و به آسمان خیره شده بودم. از آخر و عاقبت کارم در تعجب مانده بودم. این همه زحمت و مشقّت و... یک شبه به باد رفته بود و من با کوله باری از غصه و حسرت، تنها مانده بودم. راستش اگر فریبرز کشیکِ مرا نکشیده بود و سرِ بزنگاه نرسیده بود، حتماً خودکشی کرده بودم و به این خفّت پایان داده بودم. اما خدا را شکر که فریبرز رسید و جلوی این کارِ احمقانه ی مرا گرفت. خیلی زود به این نتیجه رسیدم که دختری با این خصوصیات و با آن پَستی، سنگدلی و نفهمی، همان بهتر که نصیب حیوانی مثل خودش بشود. اما هرچه بود، فرداشب نتوانستم که به عروسیِ آن ها نروم. با دماغی شکسته که دردش امانم را بریده بود و تمام چشم هایم را نیز کاسه ی خون کرده بود، همراه فریبرز به آن جا رفتیم و از بیرون منزل، شادمانی و عروسی الهه ی من یا بهتر بگویم اِلی مایکل یا بهتر بهتر بگویم، اِلی بی شعورِ پدر را نظاره‌گر بودیم. «الهی که هر دو امشب تصادف کنید و به درک واصل بشید! الهی که هر دو سیاه بخت بشید و سرطان بگیرید و بمیرید!» این جملاتی بود که مدام زیر لب زمزمه می‌کردم و نظاره‌گر جشن، پایکوبی و هلهله ی آن ها بودم. آن شب هم گذشت و خوب شد که آن چنان گذشت. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
«صَنَما با غمِ عشـقِ تو چه تدبیر کـنم؟ تا به کـی در غمِ تو ناله ی شبگیر کنم» «حافظ» ☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«تنها صداست که می‌ماند!» ◾️«استاد اسفندیار قره‌باغی» صدای نغمه‌خوان انقلاب در تبریز دار فانی را وداع گفت. این ضایعه رو به جامعه ادبی و هنری، کشور تسلیت عرض می کنیم. 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۲۷ : با شنیدن این اهانت، خونم به جوش آمد. آخر من به کلمه ی «هِرّ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۸ : ما بودیم و بی پولی و گرسنگی که امانم را بریده بود. شهر غربت، بدون این که حتی کوچکترین کلمه ی آلمانی بلد باشیم. بالأخره با هر بدبختی که بود، محل تجمع ایرانی های مقیم فرانکفورت را پیدا کردیم و از آن مهلکه نجات پیدا کردیم. حالا دیگر نُه ماه می شد که به سر کار رفته بودیم و مانند گذشته در یک هتل، مشغول خرحمّالی شده بودیم تا اموراتمان بگذرد و از گرسنگی تلف نشویم. در قبال آن کار سخت، فقط غذا به ما می‌دادند و یک دَخمه ای برای خوابیدن و استراحت کردند که البته، صد رحمت به طویله های ایرانِ خودمان. دیگر بریده بودم و طاقت این همه سختی را نداشتم. دلم برای همان زندگی راحت و بی‌دردسر حاج عبدالله، حسابی تنگ شده بود. نان بربری تازه و خامه و عسل... آبگوشت فرد اعلا و گوشت کوبیده ی پُر مَلاط و... الآن نزدیک دو سال بود که حتی یک لحظه هم، طعم راحتی منزل حاج عبدالله را نچشیده بودم. دیگر طاقت نیاوردم و مخفیانه با تلفن رستوران هتل، با منزلمان تماس گرفتم. کسی گوشی را برنمی داشت. چندین بار در اوقات مختلف تماس گرفتم ولی کسی گوشی را بر نمی داشت. کمی نگران شده بودم. البته احتمال می دادم که حاج عبدالله بعد از مرگ مامان منیر و فرارِ من، منزل را فروخته باشد و نقل مکان کرده باشد، ولی بی دلیل، دفعات بعد هم تماس گرفتم. دفعه ی آخری که تماس گرفتم، با این که انتظار نداشتم کسی گوشی را بردارد، ولی برداشت و صدای عمو جلال بود که کاملاً برایم آشنا بود. ــــ سلام عمو جان! مجتبی هستم پس چرا چند روزه زنگ می زنم کسی گوشی رو بر نمی داره؟ حاج عبدالله کجاست؟ دیگه داشتم نگران می شدم. گفتم نکنه خونه رو فروخته و رفته. داشتم بی محابا و پشت سر هم حرف می زدم. از خوشحالی نمی‌دانستم چه می کنم. بی چاره عمو جلال که از شنیدن صدای من شوکه شده بود، با این تند تند حرف زدن من، زبانش هم بند آمده بود. ـــــ عمو جان چی شد؟ قطع کردید یا هنوز گوشی دستتونه؟ ـــــ نه، دستمه! ـــــ پس چرا حرف نمی زنید؟ ـــــ هیچی... یعنی تویی مجتبی عموجان؟! ـــــ بله خودم هستم. چیه، فکر کردید مُرده م؟ نه بابا، زنده م و نفس می کشم. ــــ نه عموجان صحبتِ این چیزا نیست. کجا گذاشتی و رفتی؟ چرا هیچ خبری نمی دادی؟ البته مهم نیست؛ یعنی الآن مهم نیست. الآن مهم اینه که کجا هستی و کِی می تونی بیای خونه. ــــ بالأخره میام خونه. دلم هم برای خونه خیلی تنگ شده، هر وقت موقعیت جور بشه، حتماً برمی گردم. ــــ مگه کجا هستی عمو جان؟ خیلی مهمه که زودتر برگردی. ــــ آلمان هستم، مگه حالا چیزی شده یا خدایی نکرده کسی طوریش شده؟! ـــــ آخه پسر، آلمان چیکار می کنی؟! به دلت بد راه نده. چیزی نشده، فقط حاج عبدالله... ــــ حاج عبدالله چی؟ ــــ حاج عبدالله کمی کسالت داره و چند روزیه توی بیمارستان بستری شده. راستش سکته ی مغزی کرده و الآن هم توی بخش مراقبت های ویژه بستریه. دکترها می گن هر وقت به هوش می آد، فقط می‌گه مجتبی. حالا هم عمو جان تو رو به خدا هر طور شده خودت رو برسون که حاج عبدالله خیلی بِهِت احتیاج داره. دکترا می گن اگه پسرش را بالا سرش حاضر بشه، حالش خیلی بهتر می شه. باز هم معرفت فامیل های حاج عبدالله. عموجلال فهمیده بود که آهی در بساط ندارم که با ناله سودا کنم و نمی توانم به ایران برگردم، واسه همین یکی از پسر عموهایم را با اولین پرواز، به آلمان فرستاده بود و من با بلیطی که عموجلال برایم تهیه کرده بود، به همراه پسرعمویم، خودم را به ایران رساندم. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
(مداد رنگی) 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«این خبرنگارها از کجا پیدا می شن؟» 🤔 📡 «بازی رسانه ای!» ☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈