#تصویرسازی
🔹 کاری از: «فاطمه خانلو»
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 ضربت خوردن مولا علی (درود خداوند بر او)
در سریال امام علی!
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
#مناجات 🤲
به تو پناه میآورم؛
و نسبت به آن چه کوتاهی کردم،
از تو آمرزش میخواهم،
و بر آن چه از انجامش ناتوانم،
از تو یاری میطلبم.
📚 صحیفه ی کامل سجادیه، دعای ۱۲، فراز ۱۴
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
✍ #خط_خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش سیزدهم: طارق نشسته روی کرسی، به طاقههای پارچه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش چهاردهم:
تا ببینم با چه کسانی مراوده دارد.
بعد خواستم ذرتی از او بخرم که یک دفعه چوب دستی اش را برداشت و بالا برد که چرا پا پی اش شده ام.
نزدیک بود ضربه ای حواله ام کند که گفتم من آدم بی سر و پایی نیستم و شاگرد شمایم.
ــ من از تو خواستم او را زیر نظر بگیری؟
ــ نه، اما...
ــ خودت را باید زیر نظر بگیرند تا دست از پا خطا نکنی! قول بده که دیگر به سراغ او نمی روی و کاری به کارش نخواهی داشت!
ــ اگر شما بخواهید، قول می دهم!
ابراهیم رهایش کرد. عبا را برداشت و آویخت. برگشت و نشست.
ــ کلوچه ات را بخور و این قواره ها و طاقه ها را دوباره مرتب کن! نگاهی به پشت بام بیانداز؛ ببین آب جمع نشده باشد! راه ناودان را بررسی کن! دفعه ی قبل، لانه ی پرنده ای در آن گیر کرده بود.
به انباری ته دکان، اشاره کرد.
ــ اگر دیدی خواب امانت را بریده است، در را از پشت ببند و برو آن جا بکپ!
قرآن بزرگی را از روی یکی از طاقه ها برداشت.
ــ چنان در خواب ناز بودی که اگر دکان را بار می کردند و می رفتند، خم به ابرو نمی آوردی!
قرآن را از جایی که علامت گذاشته بود، باز کرد. طارق طاقه هایی را که به آن ها تکیه داده بود، مرتب کرد. سه زن وارد شدند، پارچه های زنانه را دیدند و چند قواره خریدند. طارق سکه ها را شمرد و در قوطی کوچکی انداخت که پشت توپ های پارچه بود. در این فاصله، ابراهیم شلغم ها را خورد. رغبت نکرد تعارف کند.
ــ شلغم خواستی، برو پیش ابوالفتح!
طارق آمد نزدیک. حرفی را که می خواست بزند، سبک سنگین کرد.
ــ به یکی سپرده ام در باره اش پرس و جو کند. آدم ها گاهی همان نیستند که نشان می دهند.
ابراهیم سری از روی تأسف تکان داد.
ــ خودت چی؟ همان هستی که نشان می دهی؟ کاری را که وظیفه ی توست، انجام نمی دهی و می روی سراغ کاری که به تو مربوط نیست!
ــ گفته بودم که نامش آمال است. سال هاست که پدر و مادرش مرده اند.
تک و تنهاست. در مسافرخانه ی کاروانسرایی پشت بازار کار می کرده است. بیرونش کرده اند. هنوز نمی دانم چرا. حالا با عموی رباخوارش زندگی می کند. این همه ی چیزی بود که فهمیدم. بقیه اش با خودتان.
ابراهیم قرآن را بوسید و بست و برخاست. آن را روی طاقچه گذاشت.
ــ نشانی آن کاروانسرا را می خواهم. به آن که سپرده ای، بگو دست نگه دارد و برود پی کارش! از این به بعد اگر بدون اجازه ی من خوش خدمتی کنی، می اندازمت بیرون! شک نکن!
زن و شوهری در را باز کردند و آمدند تو. طارق لبخندی زد.
ــ خوش آمدید!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#خوشنویسی
«به خدای کعبه رستگار شدم»
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش چهاردهم: تا ببینم با چه کسانی مراوده دارد. بعد خ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪بخش پانزدهم:
ساعتی به غروب مانده بود که ابراهیم مقابل آمال ایستاد.
فانوس دکانها روشن بود و از سردی هوا، در جای جای میانه ی بازار، آتشهایی از کندهها زبانه میکشید.
ازدحام و رفت و آمد زیاد بود.
هنوز چند تایی از ذرت ها و کلوچه های آمال مانده بود. ابراهیم را که مقابلش دید، نفس بلند و صداداری کشید.
ــ باز که پیدایت شد؟ نمیدانم چرا از هرچه واهمه دارم، به سرم میآید؟
ــ یک سوال دارم. میتوانم گاهی از شما ذرت و کلوچه بخرم یا اصلاً ترجیح میدهید به سراغتان نیایم؟
آمال لب ورچید و با اکراه وراندازش کرد.
ــ مشتری را که نباید رد کرد. فقط ذرت و کلوچه ات را بگیر و برو!
ــ من ابراهیمم. با شاگردم طارق حرف زدم. دیگر مزاحمتان نمیشود.
ــ کار خوبی میکند. به نفع خود اوست. این بار به حسابش میرسیدم!
آمال با کنجکاوی به او خیره شد تا ببیند چرا همچنان ایستاده است و چه ناگفتهای را سبک سنگین میکند.
ابراهیم با صدایی لرزان گفت:
«میشود خواهش کنم موهایتان را زیر چادر پنهان کنید و ساعدهایتان را بپوشانید؟ این طوری کمتر مزاحمتان میشوند. اگر زیباییهای خودتان را آشکار نکنید، اهمیت بیشتری خواهید داشت.»
ــ اینها چه ربطی به تو دارد؟
ــ خودتان گفتید که مجبورید در بازار کار کنید و یکی هست که دنبال بهانه است تا جایتان را بگیرد.
آمال، یک مشتری را راه انداخت و واکنشی نشان نداد.
ــ ببخشید! یادم رفت بپرسم که شاگردم چه خطایی کرده است که از او ناراحت شده اید خودش گفت خطایی نکرده؛جوانک بی آزاری است.
آمال پوزخند زد.
ــ بی آزار! وقتی از او می پرسی، انتظار داری بگوید بله مزاحمش شده ام؟ به دزد هم بگویی دزد، می رنجد!
ــ شما بگویید چه شده؟
ــ دوست ندارم مرا مشغول گفت و گو با یکی مثل تو ببینند! هزار فکر و خیال می کنند! سماجت تو بیشتر از شاگردت است!
ابراهیم چشم به دهان او دوخته بود. آمال با کمک آخرین مشتری، دیگ را بلند کرد و تا سوراخ چاه میان بازار برد. آبش را خالی کرد و تنهایی دیگ را برگرداند.
ابراهیم رنجیده بود که آمال از او کمک نگرفته بود. از حالت چهره اش معلوم بود.
سه ذرت هنوز ته دیگ بود. آمال دوباره نشست. ابراهیم تکان نخورده بود و خیال رفتن نداشت.
ــ شاگردت آن رو به رو ایستاده بود. وانمود میکرد میخواهد چند قواره پارچهای را بفروشد که به دوش انداخته بود. حواسش به من بود. فکر کردم میخواهد در فرصتی مناسب، سکههایم را بدزدد. سکهها را جلو چشمانش توی جیبم ریختم. باز هم ایستاده بود. پس از ساعتی به بهانه ی خریدن کلوچه پیش آمد که مثل قرقی پریدم و با یک دست یقهاش را در چنگم خفت کردم با دست دیگر چوب دستی ام را بالا بردم.
سرش داد زدم:
«از من چه میخواهی؟»
رنگش پرید و گفت که کیست و کجا کار میکند. چند نفری دورمان جمع شدند. مجبور شدم رهایش کنم برود. نتوانستم از زیر زبانش بکشم که چرا مرا زیر نظر داشت.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
2_144211946726239788.mp3
6.09M
🎼 #موسیقی
«وصف علی»
🎙خواننده: «محمد اصفهانی»
🔹هنرڪده
⇨https://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
✍ #خط_خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪بخش پانزدهم: ساعتی به غروب مانده بود که ابراهیم مقاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪بخش شانزدهم:
ابراهیم من من کنان گفت:
«میخواسته است برای من خوش خدمتی کند! باهوش است، اما کم تجربه! قصد بدی نداشته است.مطمئن باشید.»
آمال نگاهی به روزنه ی میان سقف انداخت. برخاست و دیگ را در گاری گذاشت.
ــ کم کم باید جمع کنم بروم. قبول کردم که جوانک، قصد دزدی نداشته است. بقیهاش برایم مهم نیست! این که برای چه آن جا ایستاده بود و مراقبم بود و به چه قصدی پیش آمد، دیگر برایم اهمیتی ندارد. به او بگو دیگر این اطراف پرسه نزند! خودت را هم دیگر نبینم بهتر است!
آمال منقل و لاوک را در گاری گذاشت.
ابراهیم دل به دریا زد و گفت:
«راستش را بخواهید، من به شما علاقمند شدهام. طارق میخواسته است تحقیق کند و ببیند شما همسر مناسبی برای من هستید یا نه. سر خود این کار را کرده؛ گفتم که کم تجربه است. راهش این نبود.»
آمال کمر راست کرد و به ابراهیم زل زد.
ــ لعنت به شیطان! من میدانم راهش چیست. باید جای دیگری را برای کار پیدا کنم؛ جایی آن طرف شهر. اگر اهل دوز و کلک نباشی، آدم سادهای هستی که ممکن است زود فریب بخورد! تو از من چه میدانی که به من علاقمند شدهای؟ به کم قانع نباش! تو قدبلند و خوش قیافهای! وضع مالی ات بدک نیست! خیلی بهتر از من را میتوانی گیر بیاوری!
گاری را از آن باریکه بیرون آورد.
ــ من جز این گاری چیزی ندارم. یک عموی خسیس و یک زن عموی جادوگر دارم که سکهای برایم خرج نمیکنند. پس پاک مفلسم. اگر مادر داشته باشی، از عروسی مثل من بیزار خواهد بود! زن عمویم مرا برای دایی رباخوار و شصت سالهاش لقمه گرفته است. به عمویم قول صد سکه ی طلا داده است. پس دیگر حرفی نمیماند. فراموشم کن و راحتم بگذار!
راه را باز کن بروم!
ابراهیم کنار کشید و آمال گاری دو چرخ را هل داد و رفت.
ــ ذرت آب پز... کلوچه...
بخر که تمام شد.
خیلی جلوتر ایستاد و دو ذرت و چند کلوچه فروخت و به راهش ادامه داد. ابراهیم نگاهش کرد تا در پیچ کوچهای نزدیک خروجی بازار ناپدید شد.
دوباره باران میبارید. تا خود را به کاروانسرا برساند، دستار و شانهاش خیس شد. مسافرخانه را پیدا کرد. در انتهای حیاط کاروانسرایی، راهروی کوتاهی بود که به حیاطی کوچک و خلوت میرسید.
در اطرافش اتاقهایی بود. مسافرها به اتاقها پناه برده بودند. سر و صدای بچهها به گوش میرسید.
رو به رو، در مطبخی خشت و گلی و تیره، دیگی روی اجاق بود و آتش از اطرافش زبانه میکشید. دود از روزنه ی سقف بیرون میرفت و دانههای باران پایین میریخت.
مرد میانسال و چاقی کفگیر در دیگ میچرخاند. بوی نان تازه و خورش قیمه همه جا پیچیده بود. پیرمردی لاغر گوشه ی دیگر روی تشکی کوچک نشسته بود و با انبر از تنوری زمینی، نان در میآورد و چانهها را پهن میکرد و به تنور میزد. سینیهای مسی و کاسههای سفالی، بالای سکو، روی هم چیده شده بود.
بالاتر از سکو، طاقچههایی بود پر از ظرفهای حبوبات و ادویه.
حدس زد صاحب مسافرخانه، همان مرد میانسال است. نزدیک رفت.
مرد نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ «خوش آمدی جوان! بیا خودت را گرم کن! مسافری؟ باروبنه ات کجاست؟ تنهایی؟ از بخت تو اتاق خالی داریم. الیاس صدایم کن. تا استراحتی کنی و لباست خشک شود، شام آماده است.
امشب قیمه داریم. کرایه ات با غذا میشود شبی چهار درهم.»
به پیرمرد گفت:
«شعبان کارت که تمام شد اتاق را به آقا نشان بده!»
رعد و برقی زد و حیات را روشن کرد. سبزههایی که از درز سنگهای کف حیاط روییده بودند و تک درختی بیبرگ که عقب حیاط بود لحظهای به چشم آمدند.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🐺 #نقاشی «لشکر گرگ ها»
🔹هنرمند: «سید محمد سالم»
🔺هنرکــده
🔻 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
نقاشی و خوشنویسی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪بخش شانزدهم: ابراهیم من من کنان گفت: «میخواسته است
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪بخش هفدهم:
ابراهیم به کنار اجاق رفت. دیناری درآورد و به مرد نشان داد.
ــ مسافر نیستم. در بازار دکان دارم. اگر به سؤالهایم پاسخ دهی، این سکه ی طلا را تقدیمت میکنم.
مرد بدون آن که کفگیر را درآورد، دَر دیگ را گذاشت. با انبر، کندههای اجاق را جا به جا کرد. صورتش در پرتو شعله، خسته و ورم کرده به نظر میرسید. با پیش بند، عرق پیشانی اش را گرفت. چندان شوقی از خود نشان نداد. ساکت ماند تا ابراهیم بیشتر توضیح دهد.
ــ دختری برای شاگردی پیشم آمده است. در بازار ذرت و کلوچه میفروشد. شناختی از او ندارم. زمانی این جا کار میکرده است. نامش آمال است. حرفهایی پشت سرش هست. شنیدم بیرونش کردهاید. آمده ام از زبان خودتان بشنوم. اگر مشکلی دارد، به من بگویید تا دکان و جنس و دخلم را به او نسپارم.
پش از آن که الیاس حرفی بزند، شعبان چانهای خمیر به تنور زد و پرسید:
«اگر راست میگویی، دکانت کجاست؟»
ابراهیم نشانی داد، الیاس رو به شعبان غرید:
«به کارت مشغول باش، پیر خرفت!»
شعبان به علامت اطاعت، انگشتان دست راستش را به پیشانی چسباند و اندکی سر فرود آورد.
الیاس به ابراهیم گفت:
«چرا برایت مهم است که آن ولگرد شاگردی ات را بکند؟ چرا حاضری دیناری بدهی تا بیشتر از او بدانی؟ به نظر میرسد هنوز عزبی. درست نیست دختری نامحرم با تو در دکان تنها باشد!
او را فراموش کن و پسری خانوادهدار و مؤدب را به خدمت بگیر! هرچند به من مربوط نیست. بعضی دخترانی زیبا را به کار میگیرند تا مشتری جذب کنند و وسیلهای برای تفریح و وقت گذرانی داشته باشند، خود دانی!»
مسافری که جامه به سر کشیده بود از اتاقی بیرون آمد و به سوی مستراح دوید.
ابراهیم مکثی کرد و گفت:
«راستش به او علاقمند شده ام میخواهم با او ازدواج کنم. دلم میخواهد هم به مادر پیرم برسد و هم در دکان کمک کارم باشد.»
الیاس نان ها را دسته کرد و روی سکو در دستمالی بزرگ و راه راه پیچید.
خوب ابراهیم را ورانداز کرد. از نان برشتهای که از تنور درآمد، تکهای کند و تعارف کرد. ابراهیم آن را گرفت و در دهان گذاشت. الیاس به سکو تکیه داد.
ــ یک کلام، به دردت نمیخورد! رافضی زاده است. خودسر و سرکش است. وحشی است. گول ظاهر فریبایش را نخور! زبان دارد به درازی کف کفش. فکر میکنم کافی باشد. دوست ندارم پشت سر کسی که زمانی این جا کار میکرده است، حرف بزنم. اگر عاقلی، راهت را بگیر و برو؛ اگر او را برای تفریح میخواستی، باز حرفی نبود، اما برای ازدواج، برو سراغ کسی که خانواده ی ثروتمندی دارد!
تا این جا آنچه گفتم رایگان بود و پولی از تو نمی خواهم! سکه ات را بگذار در کیسه ات!
ابراهیم نان را قورت داد. چندان مزه ی دلچسبی نداشت.
ــ میخواهم بیشتر بدانم. از پدر و مادرش، از خودش. از کی این جا کار میکرده؟ کارش چه بوده؟ کجا میخوابیده است؟
الیاس دست دراز کرد. ابراهیم دینار را کف دستش گذاشت. الیاس دستش را عقب نکشید. بیشتر میخواست. ابراهیم دینار دیگری اضافه کرد. اگر الیاس ده سکه هم میگفت، میداد.
ــ پس میخوای همه چیز را دربارهاش بدانی!
سکهها را در کیسه ای کوچک انداخت که زیر شال کمرش بود. ابراهیم سر تکان داد. دلش پر میکشید که همه چیز را درباره ی او بداند. از طرفی مضطرب بود که شاید حرف ناگواری بشنود.
ــ خوب گوش کن جوان! آن دختر هشت ساله بود که پدر و مادرش گم و گور شدند. این بلاها زیاد بر سر رافضیها میآید. عمویش او را به من سپرد. در همین مطبخ کار میکرد. اتاق ها را جارو می کشید و گلیم ها را می شست. از حق نباید گذشت که زرنگ و کاری بود. من و شعبان او را مثل دخترمان دوست داشیم.
این اواخر یکی از مسافران به او پیشنهاد ازدواج داد؛ نپذیرفت. انگار منتظر بود شاهزاده ای با اسب سفید و لشگری از خدم و حشم با طبل و شیپور از دربار بغداد به خواستگاری اش بیاید! به نصیحت من گوش نکرد.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍎 #نقاشی سیب با مداد رنگی
☘ خانه ی هنر
☘ https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
#خوشنویسی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪بخش هفدهم: ابراهیم به کنار اجاق رفت. دیناری درآورد و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش هجدهم:
گفتم:
«فراموش نکن که تو فقیر و تنهایی! نباید کسی بفهمد که پدر و مادرت از شیعیان بودهاند وگرنه مأموران تو را با خود خواهند برد و دیگر نشانی از تو به دست نخواهد آمد!»
گفتم:
«تا جوان و زیبایی از فرصت استفاده کن.»
شاید دل در گرو دیگری داشت، نمیدانم. آب زیر کاه بود. بعد فهمیدم که دست کجی میکند. مسافرها شکایت میکردند که چیزهایی از اسباب و اثاثیه شان گم شده است. کار او بود.
سر و گوشش هم میجنبید. گاهی با مسافری غیبش میزد.
یک روز که به کارهایش اعتراض کردم، گرد و خاکی به پا کرد که بیا و ببین. چندتایی از کاسهها را به دیوار کوبید و شکست. شعبان شاهد است. رفت و فردا صبحش آمد تا کارش را شروع کند که گفتم:
«دیگر به تو احتیاجی ندارم!»
از دستش خسته شده بودم. او هم رفت و دیگر نیامد. اگر با پای خود برمیگشت، قبولش میکردم. اما نیامد. خیلی مغرور بود. من هم به دنبالش نرفتم. من هم کمی مغرورم. به نظرم آمال نمک خورد و نمکدان شکست. از رافضی زادهای چه انتظاری میتوان داشت؟ همه اش همین بود.
ابراهیم سر پایین انداخت. وضعیت رقت باری پیدا کرده بود. خون به شقیقهها و دیوارههای قلبش میکوبید. سرش گیج رفت. بنای آرزویی که در وجودش ساخته بود، فروریخته بود. دهانش تلخ شده بود. بوی مطبخ حالش را به هم میزد. بدون خداحافظی راهش را گرفت و رفت. رعد و برقی زد و رگبار گرفت.
به بازار که رسید، صدای اذان از هر طرف بلند شد. ماند که به دکان برود یا راه خانه را در پیش بگیرد.
قطرههای باران از صورتش میچکید. به سوی آتشی رفت که چند شرطه دورش را گرفته بودند.
میلرزید و نفس کشیدن برایش سخت شده بود. در مواقع دیگر از آن ها دوری میکرد، اما در آن لحظه برایش مهم نبود که وراندازش کنند و گیر دهند که کیست و کسب و کارش چیست؟
چنان با بی پروایی به آن ها نزدیک شد که برایش جایی باز کردند.
یکی از آن ها گفت:
«وقت نماز است، داری می لرزی!»
ابراهیم صاف در چشمان کسی که این حرف را زده بود، نگاه کرد و جوابی داد. گرم که شد و بخار از جلوی لباسش برخاست، تصمیمش را گرفت. به سوی مسجد جامع راه افتاد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این صدای درد از خانه همسایه است
🎞 فیلم کوتاه «یک دو سه»
با یادی از کودکان مظلوم غزه!
🔺هنرکــده
🔻https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
#نقاشی_خط
«ما را به جز خیالت فکری دگر نباشد»
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 #پویانمایی | آرزوی تولد
💠 از میان حدود سی و سه هزار شهید غزه، بیش از سیزده هزار تن کودک هستند.
🖋 کاری از گروه هنری نصر
🔺هنرکــده
🔻 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش هجدهم: گفتم: «فراموش نکن که تو فقیر و تنهایی!
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش نوزدهم:
از باب البرید وارد شد. حیاط مسجد با همه ی گستردگی و شکوهش به روی او آغوش گشود. باران و باد سرد، امان نمیداد. باران مستقیم نمیبارید.
در پرتو فانوسها، رشتههای باران را میدید که باد آن ها را به هر سو میکشید. اندیشید انگار این دست تقدیر است که آدمیان را میبرد و در جایگاهی مینشاند که سزاوارند.
خود را به شبستان رساند و در نماز جماعت شرکت کرد. برای آن که توجه مأموران مخفی را جلب نکند، با دستان بسته نماز خواند. پس از آن، مزار هود و محل دفن سر یحیی را زیارت کرد. هر دو از پیامبران بودند. این دو زیارتگاه در شبستان بود. ابوالفتح به سویش آمد. ابراهیم متوجه او نشد. در افکارش سرگردان بود. ابوالفتح دستی به شانهاش زد و سلام کرد.
ــ حالت انگار خوش نیست همچراغ!
ابراهیم هر طور بود لبخند زد. از دیدن او خوشحال شد. بیش از اندازه تنهایی و اندوه بر او فشار میآورد.
ــ حالم خراب است! فقط خدا میتواند به دادم برسد.
ــ لازم نیست حرفی بزنی؛ از چهره ی گرفته ات پیداست!
با نمازگزاران وارد حیاط شدند. باران ایستاده بود. شبحی از دو طبقه از ستونها و سر در مجلل رواقِ رو به رو بر سنگهای خیس کف حیاط پیدا بود.
از در دیگری زنان از شبستان بیرون میآمدند. فانوسهایی کنار درها زیر سایه بان روشن بود. نگاه ابراهیم به آن سو کشیده شد.
زنان بیرون از در کفشهایشان را میپوشیدند. آمال را میان آن ها ندید و به سادگی خودش پوزخند زد.
ابوالفتح دستش را کشید و در جهت مخالف، در قسمت شرقی حیاط به سوی مقام رأس الحسین برد. وارد رواق شدند و کنار مقام، حضرت را زیارت کردند. برخی نمازگزاران که از اهل سنت بودند، آمدند و زیارت کردند و نمازی خواندند و رفتند.
ابوالفتح بیخ گوشش گفت:
«این جا حال و هوای کربلا را دارد! کاروان اسیران را که به شام آوردند، سر مقدس سیدالشهدا را این جا نگهداری میکردند. هر وقت دلت گرفت یا گرفتاری داشتی، به این جا بیا و زیارت کن و نماز بخوان!
امام سجاد(ع) در ایام اسارت در دمشق، همین جا عبادت میکرد و به یاد پدر مظلومش میگریست. اگر خوب گوش کنی، نالههای جانگداز او را میشنوی!»
نماز خواندند.
ابراهیم گفت:
«مادرم تنهاست؛ برویم!»
از در غربی بیرون آمدند و وارد بازار شدند.
ــ تو به خانه برو! من به طارق میگویم در را ببندد و برود.
موقع خداحافظی، ابوالفتح گفت:
«من هر روز به باب الصغیر میروم و سرهای مقدس شهدای کربلا را زیارت میکنم. گاهی همراهی ام کن! از زیارت اهل بیت غافل نشو! مطمئن باش گرفتاری ات را چاره میکنند! آن ها در پیشگاه خدا آبرو دارند. وقتی دعای پدر و مادر برای فرزندشان چاره ساز است، چرا دعای اهل بیت که آبرومندان درگاه الهی اند، برای گرفتاران کارساز نباشد؟
فقط یادت باشد که مأموران نباید بفهمند که ما از شیعیانیم، وگرنه دست از سرمان بر نمیدارند. یا کارمان به گیر و بند میکشد یا باید فرار کنیم و به کوهها پناه ببریم!»
باران ریزی میبارید که ابراهیم در تاریکی کوچهها خود را به خانه رساند. جایی آب باریکه ی ناودانی بر سرش ریخت و ترساندش و رعشه بر تنش انداخت.
علاوه بر اندوه آمال، از این نیز واهمه داشت که مادر ملامتش کند که چرا دیر به خانه آمده است. در را هل داد و باز کرد. نوری را از پنجره ی اتاق دید. فانوسی روشن بود. حدس می زد که اُمّ جیران همسر ابوالفتح به دیدن مادرش آمده باشد. به فاصله ی هشت خانه، همسایه بودند. صندل چوبی اش پشت در بود. سرفه ای کرد و با پشت انگشت میانی به در زد. صدای بمِ اُم جیران بلند شد.
ــ بیا تو!
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی (آبرنگ)
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
💠 فرش سه بعدی زیبای ایرانی
در یکی از مهمانسراهای کشور انگلستان
❇️ #هنر_ایرانی
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
✍ #خط_خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش نوزدهم: از باب البرید وارد شد. حیاط مسجد با هم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش بیستم:
در را باز کرد و رفت داخل. سلام کرد.
اُم جیران کنار بستر مادر، روی کرسی نشسته بود. شبیه بقچه ی بزرگی بود که جای گره، سر داشته باشد.
ــ زود در را ببند!
در را بست. اتاق گرم بود. بوی زردچوبه و روغن به دماغش خورد. باز اُم جیران پای مادر را با معجون دست سازش چرب کرده بود. مادر که هنوز اثری از خنده بر لبهایش بود، در مقابل جثه ی اُم جیران کوچک به نظر میرسید.
ــ خوش آمدی!
اُم جیران لب ورچید و از گوشه ی چشم به ابراهیم نگاه کرد.
ــ هنوز نمیدانی مرد نباید دست خالی به خانه بیاید؟ زن که گرفتی، زود این چیزها را یاد میگیری! بیچاره مادر که همیشه نگران بچهاش است و به دستهای خالیاش نگاه نمیکند!
ابراهیم کنار آتشدان نشست و دستار از سر برداشت. به مادر نگاه کرد.
به اُم جیران گفت:
«ممنونم که به مادرم سر میزنید! این جا به شما زحمت میدهیم و در بازار به ابوالفتح!»
مادر خواست حرفی بزند که اُم جیران به او فرصت نداد.
ــ اگر زن بگیری، این خانه آباد میشود. هم خودت سر و سامان میگیری، هم مادرت همدمی پیدا میکند. من خودم چند دختر خوب سراغ دارم. حیف که دخترهای دسته گل خودم را عروس کردهام!
ابراهیم به یاد حرفهای الیاس افتاد. سر پایین انداخت و به آتشدان خیره شد.
مادر این بار به اُم جیران مجال نداد.
ــ چی شده وقتی رفتی سر حال بودی! حالا چرا ناراحت و گرفتهای؟ بلایی بر سر دکان آمده است؟ طارق دوباره دست گل به آب داده است؟
ابراهیم سر تکان داد. اُم جیران خوب وراندازش کرد.
ــ چرا حرف نمیزنی؟ زبانت را گربه خورده است؟ دلت جایی گیر است؟ شدهای عین سگ کتک خورده! من با این حالتها آشنایم.
خودت راه افتادهای دنبال دلت؟ بزرگتر نداری؟ جواب رد داده است؟ من و مادرت این وسط چه کارهایم؟ اسمش را بگو؟ قانیه؟ طوعه؟ یُسرا؟
لااقل حرف اول اسمش را بگو تا بگویم. توی بازار دیدی اش؟ به دکان میآید؟ از مشتریهاست؟ همسایه است؟
ابراهیم نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. از ذکاوت اُم جیران تعجب کرده بود. مادر در بستر جا به جا شد.
ــ ولش کن! دست از سر پسرم بردار! خسته است جناب مفَتّش! از غذایی که آوردهای کاسهای بده بخورد و جانی تازه کند!
اُم جیران به سختی از جا برخاست.
به مادر تشر زد:
«خودت را به خواب نزن! اگر بگذاری خودم ته و تویش را در میآورم!»
از طاقچه، کاسه و ملاقه را برداشت و به ابراهیم داد.
ــ خودت هرچه میخواهی بردار!
آهسته گفت:
«اگر رویت نمیشود با مادرت درد و دل کنی، به من بگو! من هم مثل مادرت هستم! شیرخواره که بودی، خودم تر و خشکت میکردم.»
ابراهیم به کاسه و ملاقه نگاه کرد. انگار نمیدانست به چه دردی میخورند. اُم جیران رفت و کرسی را کشید و آورد نزدیک آتشدان. به مادر اشاره کرد که دخالت نکند. نشست. کاسه و ملاقه را چنگ زد. از دیگچه ی کنار زغالها دو ملاقه توی کاسه ریخت و به دستش داد.
مادر گفت:
«حلیم پر گوشتی است؛ تشکر کن!»
ابراهیم گفت:
«ممنونم!»
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی پرنده بر روی پر، پرنده
☘ خانه ی هنر
☘ https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄