نقاشی با مداد کنته
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 مشعل المپیک با آتش فلسطین روشن میماند!
#پویانمایی
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چهارشنبه_های_زیارتی ✋
دوباره تو گناهم،
منکه همش رفیق نیمه راهم
┏━━━━━━━━᭄✿
✿ https://eitaa.com/rooberaah
┗━᭄✿
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۷: چند لحظه یک بار قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۸:
تا قبل از این به خاطر افسردگی کمتر کار کرده بودم. پساندازهایم تمام شده بود. پول زیادی نداشتم و چند وقتی بود کمتر غذا میخوردم.
آن شب هم گرسنه بودم، اما دلم برای غذا هم غش نمیرفت.
رفتم سر یخچال و یک شیرینی خوردم. بعد رفتم روی تخت دراز کشیدم و با خدا حرف زدم. آن قدر حال خوبی داشتم و آرام بودم که نفهمیدم کی خوابم برد. صبح روز بعد، برخلاف روزهای دیگر با نشاط و سرزنده بیدار شدم. حس میکردم دوباره متولد شدم. اضطراب و دلهره هایی که هر روز صبح با بیدار شدنم تجربه میکردم دیگر وجود نداشتند. یک حالت معنوی پیدا کرده بودم. تا شب از خانه بیرون نرفتم. دلم نمیآمد. فکر میکردم اگر بروم بیرون این حس از بین میرود. از طرف دیگر هم حالم خیلی خوب نبود و گرسنگی جسمم را ضعیف کرده بود.
با این حال بیشتر فکر میکردم که از امروز زندگی من چه فرقی با دیروز کرده است؟
اولش این است که باید عبادت کنم. باید مثل مسلمانها نماز بخوانم. روش نماز خواندن را از توی اینترنت پیدا کردم، ولی عبارات عربی را نمیتوانستم تلفظ کنم. عربی بلد نبودم. نشستم تمامی سورهها و اذکار نماز را گوش کردم و تلفظش را به زبان ژاپنی روی کاغذ نوشتم و از روی آن نوشتهها نمازی دست و پا شکسته خواندم. چادر نماز هم نداشتم. لباس بلندی پوشیدم و روسری سرم کردم.
توی نماز دلم مشغول خدا بود. حس خیلی خوبی داشتم. یاد آن صحبت معلمم افتادم که میگفت:
«وقتی به ابرها فکر میکنید، دلتان پیش ابرهاست.»
فهمیدم وقتی به خدا فکر میکنم و با او حرف میزنم دلم پیش خداست. برای همین احساس کردم وجودم گسترده شده. انگار بینهایت شده بودم. انگار محدودیتی برایم وجود نداشت. برای قلبم هم. بعضیها خیلی سختشان است جلوی کسی تعظیم کنند. غرورشان اجازه نمیدهد. ولی من وقت رکوع و سجده، احساس عزت میکردم. با تمام وجود درک میکردم جلوی چه وجود بینظیری خم میشوم و این برایم نه تنها سخت نبود، بلکه لذت هم داشت. بعد از نماز هم سجده شکر کردم. خدا را شکر کردم که اجازه داد عبادتش کنم.
کتابی که آموزش دهنده ی تلفظات عربی بود خریدم. چند هفته وقت گذاشتم تا کم کم تلفظ و خواندن عربی را یاد گرفتم. دلم میخواست زود یاد بگیرم. تا بتوانم راحت از روی قرآن روخوانی کنم. تا بتوانم نمازهایم را با تلفظ صحیح بخوانم. آن چند هفته از خانه کمتر بیرون رفتم و وقتم را صرف یادگیری زبان عربی کردم. خیلی برایم لذت بخش بود، این که وارد مرحله ی جدیدی از زندگی شده بودم و داشتم تلاش میکردم خودم را با آن وفق دهم. انگار زندگی ام را بازتنظیم کرده بودم و داشتم دوباره از صفر شروع میکردم. اگر بگویم اصلاً نگران چیزی نبودم، دروغ گفته ام. بالأخره کمی نگران بودم. نگران واکنش خانوادهام، نگران واکنش مردم و اتفاقهایی که قرار است در این زندگی جدید برایم بیفتد، ولی تمام نگرانیها را با یاد خدا از بین میبردم. با خودم میگفتم من الآن خدایی دارم که حواسش به من هست. هوایم را دارد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غزه از درون
غزه از بیرون
شاید قصه خیلی از ما باشد...
#پویانمایی
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
#مناجات
بارالها!
کسی که در دامان تو پناه گرفت،
طعم بیپناهی را نمی چشد
هر کس که مدد از تو گرفت
بی یاور نمیماند
آن که به تو پیوست،
بی شک تنها نمیشود
خداوندا!
کنارمان باش
قرارمان باش
یارمان باش
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
#کاریکاتور
واکنش هنرمندان جهان در اعتراض به حضور رژیم جعلی صهیونیستی در المپیک!
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۸: تا قبل از این به خاطر افسردگی کمتر کار کرده
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۹:
«فصل پنجم»
هیچی نیست. نگاه میکنند دیگه. فکر کردی شوخیه؟ فکر کردی اسلام آوردن فقط به شهادتین گفتنه؟
دستی به روسری ام کشیدم و قدمهایم را تندتر کردم که زودتر وارد خیابان شوم. هوا سرد بود. تکههای برف چند روز پیش هنوز گوشه و کنار کوچه دست نخورده مانده بود.
هم تند راه میرفتم و هم حواسم بود روی برفها لیز نخورم. ترسیده بودم. چیزی از حادثه ی یازده سپتامبر نگذشته بود و مردم به مسلمانها به چشم تروریست نگاه میکردند. کوچه جای خلوتی بود. ممکن بود بریزند سرم و به جرم مسلمان بودن دخلم را بیاورند.
با روسری و حجاب هم که شده بودم گاو پیشانی سفید. هر کس از توی کوچه رد میشد چپ چپ نگاهم میکرد. سرها همه برمیگشت و به من خیره میشد. قلبم داشت میآمد توی دهانم. عرق سرد کرده بودم. عرق از سمت گردنم سر میخورد تا گودی کمرم.
اگر وارد خیابان میشدم خیالم راحت میشد. خیابان شلوغ بود و کسی اگر هم میخواست کاری کند نمیتوانست. ولی توی کوچه... هر آن ممکن بود یکی از پشت با چیزی بزند توی سرم. یک چشمم به جلو بود و دیگری به پشت سرم.
حواسم به همه جا بود. حتی پنجرهای که باز شد و مردی که آمد لب پنجره را زیر نظر گرفتم. یک وقت چیزی از بالا نیندازند روی سرم.
همین که وارد خیابان شدم، دختر کوچولویی که دست مادرش را گرفته بود و داشت از عرض خیابان رد میشد، زل زد به من. مادرش دستش را محکم کشید و سرعتش را بیشتر کرد. دختر با صدای بلند گفت:
«مامان این چیه روی سر این خانومه؟»
مادرش سرعتش را بیشتر کرد و گفت:
«چیزی نیست مامان نگاهش نکن! ولی دختر کوچولو هنوز زل زده بود به من.»
بهش لبخند زدم و او هم به من خندید. خواستم برایش شکلکی درآورم که یک نفر زد سرشانهام. بدنم خشک شد. یک لحظه سر تا پایم تیر کشید. آماده ی آماده بودم که اگر کسی خواست چیزی فرو کند توی شکمم واکنش نشان دهم. آرام آرام برگشتم پشت سرم. پلیس بود. اول خیالم راحت شد؛ اما بعد دیدم برای حجابم باید به پلیس هم جواب پس بدهم.
کلی سؤال و جواب کردند. باورشان نمیشد یک دختر ژاپنی که پدر و مادرش مسلمان نبودهاند مسلمان شده باشد. دلیلی برای بازداشتم نداشتند و بالأخره دست از سرم برداشتند. فقط یک ساعتی وقتم تلف شد.
اگر قرار بود هر روز هر پلیسی ببینم همین حساب و کتاب باشد خیلی سخت میشد.
یک لحظه توی ذهنم با خودم گفتم:
«فکر کردی شوخیه؟ فکر کردی اسلام آوردن فقط یه شهادتین بود و تمام شد و رفت؟ باید همه ی این شرایط را تحمل کنی...»
حدوداً دو ماهی از اسلام آوردنم گذشته بود و به خاطر بیکاری و نداشتن درآمد نمیتوانستم غذای خوب بخورم و حسابی مریض شده بودم. پدر و مادرم وقتی فهمیدند مریضم، گفتند به شهر خودمان برگرد. وقتی به خانه ی خودمان برگشتم کلاه سرم گذاشته بودم. برای این که دیگر پلیسها مزاحمم نشوند و سرم هم پوشیده باشد. این راه بهتری بود.
خانوادهام تا مرا دیدند پرسیدند:
«این کلاه برای چیست و سر صحبت باز شد.»
گفتم:
«من مسلمان شده ام و این برای حجاب است.»
◀️ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪡 ۴ روش دوخت پولڪ
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#نقاشی (مداد رنگی)
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۹: «فصل پنجم» هیچی نیست. نگاه میکنند دیگه.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۲۰:
گفتند:
«یعنی چه مسلمان شدهای؟»
گفتم:
«دینم را عوض کرده ام. سبک زندگی ام عوض شده است.»
گفتند:
«تو دیوانه شدهای. عقلت را از دست دادهای. این لباس مسخره را در بیاور. اگر کسی این جوری ببینندت آبرو و حیثیتمان میرود.»
بهشان گفتم:
«این فقط یکی از تغییراتم است، من دیگر گوشت خوک و شراب هم نمیخورم.»
گفتند:
«پس خودت باید برای خودت غذا درست کنی.»
من هم با کمال میل قبول کردم. چاشنی خیلی از غذاهای ژاپنی، شراب است. غذا با شراب پخته میشود. بعد از پخت غذا هم اصلاً معلوم نیست با شراب پخته شده است. برای همین نمیتوانستم از همان غذایی که خانواده میخورند بخورم. معلوم نبود در پختش از شراب استفاده شده یا نه؟
بعضی از غذاها با ماهیهایی پخته میشد که در اسلام خوردنش حرام بود. از آن به بعد برای خودم جداگانه غذا درست میکردم. مشکل غذا فقط به همین جا ختم نمیشد. گوشتهای آن جا ذبح شرعی نبودند. توی شهرمان هم جایی نبود که گوشت حلال بفروشد. به خاطر همین در آن شش هفت سالی که آن جا بودم گیاه خوار شدم.
بعد از چند وقت، ماه رمضان رسید و باید روزه میگرفتم. مادرم از دستم حرص میخورد که چرا غذا نمیخوری. میگفت این جوری بدنت ضعیف میشود. برایم غذا و آب میآورد و اصرار میکرد بخورم، ولی قبول نمیکردم. میگفتم دستور خداست که از سحر تا غروب آفتاب چیزی نخورم. غیر از خانواده هر کس در ماه رمضان چیزی بهم تعارف میکرد بهشان میگفتم دستور غذایی دارم. نمیگفتم روزه میگیرم. میدانستم اگر بگویم روزه میگیرم باورش برایشان سخت خواهد بود.
به شوخی میگفتند:
«میخوای خوش هیکل شوی؟»
میگفتم:
« آره.»
با این که شهرمان کوچک بود، ولی کسی از همسایهها از مسلمان شدنم خبردار نشد. مادرم چیزی بهشان نمیگفت. خودم هم خیلی از خانه بیرون نمیرفتم که توی دید نباشم. برای نماز خواندن میرفتم توی اتاق و در را روی خودم میبستم. میخواستم کسی متوجه نشود. میترسیدم با دیدن نماز خواندنم کنجکاو بشوند و سؤالاتی درباره ی اسلام بپرسند. من هم تازه مسلمان شده بودم و هنوز چیز زیادی از اسلام نمیدانستم. میترسیدم نتوانم سؤالاتشان را جواب دهم.
یک بار وقتی داشتم نماز میخواندم، مادرم در را باز کرد و آمد داخل، چند تکه نمک آورده بود و دور و بر سجادهام گذاشت. بوداییها اعتقاد دارند نمک جن و شیطان را از انسان دور میکند. مادرم فکر میکرد اسلام آوردن من کار شیطان است. فکر میکرد جن رفته توی جلدم. این که اطرافیانم تغییراتم را درک نمیکردند و باور نمیکردند من از روی منطق و تحقیق، اسلام را پذیرفته ام و چنین واکنشهای مسخرهای نشان میدادند عذاب آور بود.
وقتی پدر و مادر خودت درکت نمیکنند، دیگر چه توقع از بقیه. ولی اینها همه در برابر چیزی که به دست آورده بودم اهمیتی نداشت. من دیگر برای زندگی کردنم هدف داشتم، برنامه داشتم، چیزی که قبلاً نداشتم. همین به من روحیه میداد. به خودم میگفتم محکم باش آتسوکو. کم نیاور... خم نشو. خدا تو را میبیند. خدا از تو حمایت میکند. پس مقاومت کن. خدا یاری ات میکند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده ای جذاب با سنگ های ریز رودخونه
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#نقاشی (آبرنگ)
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۰: گفتند: «یعنی چه مسلمان شدهای؟» گفتم: «د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۲۱:
«فصل ششم»
غذا توی دهانم بود و نمیتوانستم حرف بزنم. دستم را به نشانه ی نمیخواهم تکان دادم.
خانم ایکدا گفت:
«این جا نمیخواهم نداریم. وقتی مهمان من هستی باید بخوری.»
لقمهام را فرو دادم و گفتم:
«ممنون ولی آخه...!»
اخمهایش را توی هم کشید و گفت:
«آخه بی آخه. میدانست مسلمان شدهام. توی هواپیما نماز خواندنم را دیده بود. خیلی هم خوشحال شده بود. ولی نمیدانم چرا حالا این قدر پیله کرده بود. اصرار پشت اصرار که باید شراب بخوری. توی دلم به خودم فحش دادم که چرا سفر کره را قبول کرده ام. آمده بود گفته بود میخواهد برای یک کار شخصی برود کره. اگر دوست دارم باهاش بروم و من هم قبول کرده بودم.»
جام شراب را که حالا تا نصفه پرش کرده بود برداشتم و گذاشتم کنار بشقابم.
گفتم:
«حالا کی باید بریم دانشگاه؟ میخواستم بحث را عوض کرده باشم و به محض این که چانهاش گرم توضیح برنامه ی فردا شد، جام را زیر میز یا توی گلدان خالی کنم. گلدان نسبتاً بزرگی کنار صندلی ام بود که گلی بزرگ با برگهای دراز و نوک تیز داشت.
تازه آبش داده بودند و خاکشتر بودـ اگر شراب را توی خاک میریختم کسی متوجه نمیشد. همان طور که داشت صدفی را به سمت دهانش میبرد تا محتوایش را هورت بکشد گفت:
«فردا می ریم. توی برنامه قبلا به مادرت گفته بودم و نوشته بود. برنامه ی هر روزمان را مشخص کرده بودم. مادرت بهت نداد؟»
تا آمد یادم بیاید کدام برنامه را میگوید و در جوابش بگویم چرا اتفاقاً نشان داد. بحث را عوض کرده بود و داشت از دانشگاههای کره حرف میزد. زن خیلی منظمی بود. دبیرستان که بودم گاهی اوقات میرفتم خانهشان با دخترش چیکا درس بخوانیم. خانه شان سه تا خانه با ما فاصله داشت. برنامه ی کارهایی را که باید در طول روز انجام دهد میچسباند به در یخچال و هر کدام را که انجام میداد رویش خط میکشید.
من ماهی سفارش داده بودم. طعمش خیلی برایم مهم نبود. به گارسون با زبان انگلیسی توضیح داده بودم هر ماهی باشد فرق نمیکند فقط فلس داشته باشد. گارسون هم متوجه منظورم شده بود و فهمیده بود مسلمانم.
این را وقتی داشت غذا را روی میز میگذاشت بهم گفت.
گفت:
«رستورانشان این افتخار را دارد که برای مسلمانها غذای حلال سرو کند.»
همین طور که گوشت لذیذ و آبدار ماهی را توی دهانم مزه مزه میکردم منتظر فرصتی بودم که شراب را توی گلدان خالی کنم.
خانم کشیموتو غرق صحبت شده بود و حالا داشت از غذاخوریهای ژاپن میگفت. غذاهای مورد علاقهاش را یکی یکی اسم برد تا به نودل رسید. دستی به شکمش کشید و گفت:
«هوس کردم. گارسون را صدا زد ولی گارسون داشت سفارش چند میز آن طرفتر را میگرفت. بهش پیشنهاد کردم از جست و جوگر روی میز استفاده کند. ولی گفت این ها همیشه محض رضای خدا خرابند. دستم را بردم سمت جست و جوگر دکمه اش را فشار دهم که یک دفعه از روی صندلی بلند شد و رفت گارسون را از فاصله ی نزدیکتر صدا کند.»
این دقیقاً همان فرصتی بود که دنبالش بودم. سریع جام را برداشتم. دور و برم را نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم کسی حواسش نیست خالیش کردم توی گلدان.
وقتی با ایکدا رفتیم توی دانشگاه کرهای من را با یک دختر مالزیایی مسلمان آشنا کرد. عایشه یکی دو سالی بود برای تحصیل آمده بود کره.
از من پرسید:
«چه طور شد مسلمان شدی؟ کم پیش میآید یک ژاپنی مسلمان شود!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄