رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۵: دلشوره برای سلامتی آن مرد موطلایی پا بر گلویم می فشرد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۳۶:
تا خود شب، روح و روان آبستن از بی قراری ام چون مار به خود میپیچید، اما دریغ از وضع حملی که راحت کند این درد بی درمان را. سرمای تند پاییز پشت پنجره زوزه می کشید. شب از نیمه اش که گذشت، صدای چرخیدن کلید را شنیدم. فرمانده و طاها، به خیال این که خواب آرام اهل خانه بر هم نخورد، پاورچین پاورچین راهی اتاق هایشان شدند. میدانستم که هیچ کدام از پدر و برادر در باب مسائل کاری، نم پس نمیدهند، پس پرس و جو جواب نمی داد. باید می خوابیدم. کمی این پهلو و آن پهلو شدم، اما مگر التهاب این دل بی صاحب مانده قرار میگرفت.
امتحانش ضرری نداشت. در تاریکی خانه بی صدا به سمت اتاق طاها رفتم. چند ضربه ی نرم بر در کوفتم و وارد شدم. چشمانم به بی نوری فضا عادت داشت. نگاهم را روی تخت سُر دادم. طاها با همان کاپشن و شلوار بیرون روی تخت دراز کشیده بود. با احتیاط کنارش ایستادم. نور کم جان چراغ های پیاده رو بر چهرهاش انگشت نوازش می کشید. موهای ژولیده، پلک های بر هم نشسته و نفس های صدادار خبر از خوابی عمیق می داد. قلبم از این همه خستگی به درد آمد. کاش آن ورّاجان همیشه شاکی این کوفتگی های نیمه شبانه را هم می دیدند. خدا می داند چشمان همیشه خمار پدر از بی خوابی به چند پلک زدن، مستیِ خواب را در آغوش کشید.
تا اذان صبح بیداری پرتشویش، ثانیه ای دست از سرم برنداشت. بعد از نماز به اتاق برادر رفتم. سر به سجاده داشت. روی تخت مقابل سجاده اش منتظر نشستم. حضورم را که حس کرد، سر از سجده برداشت. در تاریکی فضا چشمانش را خوب نمی دیدم اما ندیده میدانستم که سفیدیشان به خون نشسته. زیر لب صلوات فرستاد، دستی به صورتش کشید و تسبیح را دور مچش انداخت.
ـــ صبح عالی پرتقالی! جونم، کاری داری؟
زمزمه ی قرآن خوانی پدر، مانند تمام صبح های مسکوت، چون نسیم از گوشه ی سالن در همه جای خانه سرک می کشید. بیمقدمه ماجرای دانیال را جویا شدم. طاها مکثی سنگین به کلام داد. نفسش را به بیرون فوت کرد و انگشتانش را شانه وار روی محاسنش کشید.
_ چی بگم والا! یه سری اسناد و مدارک پیدا شده که بر اساس اون ها دانیال همه مون را دور زده.
باورم نمی شد.
_ یعنی چی که دور زده؟
کلافگی از صدایش می بارید.
_ یعنی مهره ی دشمن بوده وسط ما، یعنی نفوذی. اون وری ها هم وقتی که متوجه می شن دانیال لو رفته، این مهملات حمله به مجلس رو سر هم می کنند تا این جوری از این آب ریخته شده کره بگیرن.
موج صدایش غمگین شد و پایین آمد.
ــــ به هم ریخته م زهرا. اصلاً باورم نمی شه. هیچ کس باورش نمی شه.
این که مجسمه ی شجاعت و اعتماد زیر پایت پودر شود حس بدی بود. دانیال بد فرو ریخت. انگار وسعت رسانهای شدن ماجرا آن قدر زیاد بود که برادر برخلاف همیشه راحت زبان به گفتن گشود و خلاصه ی تمام حرف هایش شد خیانت و فرار دانیال.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۶: تا خود شب، روح و روان آبستن از بی قراری ام چون مار به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۳۷:
اما چیزی در این میان وجود داشت که فقط من می دانستم، آن هم حضور ناشناسی شبه ابلیس. ناشناسی که نه میدانستم کیست و نه میدانستم چه خوابی برای ما دیده است.
گیجی، شانه هایم را میفشرد. گاه با خودم می گفتم دانیال بی گناه است و آن مدارک پاپوش، اما ارتباطش با آن مرد کشمیرپوش را نمی توانستم توجیه کنم.
در این بین، گربه رقصانی های آن جغد شیطان صفت حکم قوز بالای قوز را در بساط نگرانی هایم داشت. دوست داشتم سر بر بالش بگذارم و چون اصحاف کهف، آن قدر بخوابم تا این روزهای پر عذاب تمام شود. دوست داشتم زندگی را روی دور تند بگذارم تا بگذرد این کابوس پر ابهام بی جواب.
دو روز در بیخبری محض گذشت؛ نه پیامی از ناشناس، نه اخبار جدید از برادر سارا. دو روزی که جمع ساعات حضور پدر و طاها در خانه به چند ساعت هم نمیرسید.
ظهر درگیر با مالیخولیایی فکری دستمال بر گرد و خاک تلویزیون می کشیدم بلکه رها شوم از آشفته بازار منفی بافی هایم، اما دریغ. مادر تلفن به دست کنار سجاده ی نماز نشسته بود و برای آرام کردن پروین دلواپس، کلمه به کلمه میچسباند.
با اشاره ی مادر متوجه شدم که باید به غذای روی گاز سر بزنم. بی حوصله به سمت آشپزخانه رفتم. نگاهم به گوشی روی مبل افتاد. بی صدا بود، اما خاموش و روشن شدن صفحه برای پاهای سنگینم خط و نشان کشید. مکثی به گام هایم دادم. تماس قطع شد. نفس هایم تند شد. مردد گوشی را برداشتم. ده ـــ دوازده تماس بی پاسخ؛ اما این بار از خبرنگار خبرهای پرشبهه، فائزه .
انگشت شمار پیش میآمد با من تماس بگیرد، چه رسد به این تعداد، تعجب کردم. دکمه ی سبز را فشردم. در انتظار برقراری تماس تن داغ سیب زمینی ها را در جلز و ولز روغن جا به جا کردم. بوق اول به انتها نرسیده پاسخ داد. موج احوالپرسی اش طوفانی نهفته داشت؛ طعنه پراند به حذف جدید سپاه. نمی فهمیدم چه می گوید. هر چه کلمات پرخشمش را زیر و رو می کردم به منظورش نمی رسیدم. خشاب تند زبانش را بدون توضیحی واضح، مسلسل وار بر شنوایی ام هدف می گرفت.
بی توجه به گیجی ام، متنی بلندبالا از ظلم مزدوران حکومت و مظلومیت همفکرانش خواند. همیشه همین طور بود؛ هر بار که خبری به کامش تلخ می آمد، به این جرم که خون حاج اسماعیل به رگ داشتم، من را نشانه می گرفت. می دانستم باز موضوعی داغ به گوشش رسیده. حوصله صبوری نداشتم.
_ ببین فائزه، خوب وقتی واسه عقده گشایی انتخاب نکردی. درست حرف بزن، بگو باز دردت چیه یا...
اجازه نداد حرفم را تمام کنم.
_ دردم؟ درد من خبرهای امروزه؛ خبرهایی که واسه تو و امثال تو این قدر عادی شده که دیگه به چشمتون نمی آد. کار ما از عقدهگشایی گذشته، خانم. تک تک جَوون های این مملکت شده ن یه نارنجک سیار. با نارنجک یه قل دو قل بازی نمی کنن.
بدون خداحافظی تماس را قطع کرد. در دیوانگی، کسی را از او برتر سراغ نداشتم. نمی دانم به چه دلیلی فکر می کرد ارث پدرش در جیب های من قلنبه شده و مسبب تمام ناکامی هایش من هستم. با روانی به هم ریخته، باید گریزی به منابع مورد علاقه اش می زدم. لابد باز خبرنگار یا فعالی مثلاً مدنی دستگیر شده بود که این چنین از کوره ی تند زبانش شعله می کشید.
صفحات مورد علاقه اش را در اینترنت گشودم. چشمم که به سر خط خبرها افتاد، دهانم کویر لوت شد. و روح از جسمم پرید.
«منابع آگاه از کشته شدن دانیال، نخبه ی ایرانی، توسط عوامل حکومت جمهوری اسلامی خبر می دهند.»
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه ی «نگهبان قدس»
🔸 ماجرای جذاب یک مسیحی که رهبر کلیسای کاتولیک بیت المقدس میشود و پس از آشنایی با گروههای مقاومت #فلسطین، جدالی سخت با اشغالگران قدس را آغاز میکند. کسی که امام موسیصدر از وی به نیکی یاد کرده و چندین کشور اسلامی برای او تمبر یادبود منتشر کردهاند.
🎬 کارگردان برجسته این اثر «باسل الخطیب» اهل سوریه است که دهها فیلم و سریال درباره ی فلسطین ساخته است.
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۷: اما چیزی در این میان وجود داشت که فقط من می دانستم، آ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۳۸:
دستانم به وضوح می لرزید. چند گزارش خبری دیگر را باز کردم. در تمامشان، مجری ها با آب و تابی خاص از احتمال کشته و سر به نیست شدن جسد دانیال به دست نیروی سپاه پاسداران می گفتند.
زانوهایم توان ایستادگی نداشتند. دستم را به لبه ی کمد گرفتم تا تعادلم بر هم نخورد. شک نداشتم پای ناشناس در میان است. کشتن و بر چسب زدن نام قاتل بر پیشانی این نظام، از طرف ناخودی های نامربوط، چیز تازه ای نبود. یعنی دانیال دیگر نفس نمی کشید؟
بی اختیار به کمد تکیه زدم و روی زمین نشستم. در همهمه ی خبرهای ذوق زده از شلوغی های اخیر در شهرهای مختلف ایران گزارش های مربوط به مرد موطلایی را یکی پس از دیگری می گشودم. همه شان از داستانی تکراری می گفتند؛ داستانی از قتل و کشتار بی گناهان به دست سپاه پاسداران. اما درد من این ها نبود. وای دانیال...
سرگیجه و تهوع، حالم را بی حال کرد. چندین بار با پدر و طاها تماس گرفتم اما هیچ کدام پاسخ نمی دادند. نکند سکوت مصلحت اندیشانه ی من بانی این مرگ و باعث این داستان ناجوانمردانه بر ضد کشورم شده باشد؟
بوی تند سوختگی در مشامم پیچید. دستپاچه روی زانوهایم جهیدم و گاز را خاموش کردم. درماندگی امانم نمی داد. یک بند در ذهنم فریاد می زدم:
«خاک بر سرم! خاک بر سرم! خاک بر سرم!»
وسط آشپزخانه، روی دو زانو، مقابل اجاق گاز ایستاده بودم و نمی دانستم دقیقاً باید چه کار کنم. گوشی میان دستانم لرزید. به امید این که پدر یا طاها باشند، به سرعت جواب دادم. صدایی غریب و مردانه شنوایی ام را هدف گرفت. سلامی اجمالی به خرج داد و جمله ای بی مقدمه چینی گفت که ناگهان زمان در کف دستانم ایستاد.
_ پدرتون... حاج اسماعیل زخمی شدن البته چیز خاصی نیست ها! نترسید! برادرتون گفتن که به مادر چیزی نگید و تشریف بیارید همون بیمارستانی که دفعه ی قبل حاجی رو بستری کرده بودن.
زبانم فلج شد. باز هم تیر و ترکش و گلوله؟ اصلاً وجبی سلامتی در جان پدر باقی مانده بود؟ جز نام بیمارستان دیگر هیچ نشنیدم. چون جنون زدگان به اتاقم دویدم و بی معطلی لباس پوشیدم. قصد خروج از اتاق را داشتم که ایستادم. می دانستم که اگر چشم مادر به احوال زارم بیفتد قلبش به اضطراب خواهد کوبید. چند گام عقب کشیدم و مقابل آینه ایستادم. لب هایم در سفیدی به پوستم فخر می فروختند. چند سیلی بر گونه هایم نشاندم تا شاید به سرخی بزند و مادر بویی نبرد. نفسی عمیق به ریه سپردم. گرمای اشک بی اختیار در حوض مشکی چشمانم حلقه زد. سرم را بالا گرفتم بلکه مانع باریدن شوم.
وای پدرم!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«ما به جوانان فلسـطین افتخار میکنیم»
☘ اثر هنرمند: «بهنام شیرمحمدی»
🪴هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🪴
19.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پویانمایی (میهمان قم)
ویژه ی وفات حضرت معصومه (سلام الله علیها)
☘ هنرڪده
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۸: دستانم به وضوح می لرزید. چند گزارش خبری دیگر را باز کر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۳۹:
با توجه به شلوغی های خیابان راضی کردن مادر با بهانه های ساختگی برای خروج از خانه سخت بود. پایم که به خودروگاه رسید، سوار بر ماشین طاها به خیابان تاختم. ذهنم قرار نداشت. سلول به سلول وجودم می لرزید.
پدر... دانیال... پدر... دانیال...
به خیابان اصلی که رسیدم در پیچ و تاب معترضین گیر افتادم. یکی فریاد گرانی سر می داد، یکی ندای شادی بر روح رضا شاه. قدرت حلاجی نداشتم؛ فقط می خواستم از دل آن شلوغی ها برسم به بیمارستانی که جان پدر را به آغوش داشت.
درمانده فرمان ماشین را به هر سمتی که رهایی داشت می چرخاندم. برای فرار از تأخیر، کوچه به کوچه مسیر می یافتم. مدام با گوشی طاها تماس می گرفتم اما دریغ از نیمچه پاسخی که پنجه ی مرگ را از دور گلویم باز کند. هزار داستان در ناخودآگاهم ردیف می شد. که همه شان طعم خرما داشتند و عطر حلوا. دم به دم، طوفان اشک ها را با آستین مانتویم پس می زدم تا مجال تماشا بیابم.
دانیال... پدر... دانیال... پدر...
به هر جان کندنی بود، بالأخره رسیدم. ماشین را گوشه ی حیاط بیمارستان جای دادم و هر چه توان در زانو داشتم خرج دویدن کردم. به بیمارستان که رسیدم، جانم سست شد؛ می ترسیدم، می ترسیدم از شنیدن آن چه نباید.
ریه ام تند بالا و پایین می شد اما نفس هایم رمقی به کام نداشت. چون مادری کودک مرده، میانه ی سالن ایستادم و برای یافتن تابلوی پذیرش سر چرخاندم. چشمانم فضای شیشه ای پذیرش را شکار کردند. پاهایم را چون کیسه ای سنگین از شن به دنبال خود کشیدم. مقابل دخترک جوان و نقاشی شده ی آن طرف شیشه ایستادم. صدایم نای به گوش رسیدن نداشت. دخترک بی خیال تابی به چشمان خط کشی شده اش داد و کارم را پرسید. بی نفس نام پدر را گفتم. بی حوصله نگاهی به رایانه اش انداخت.
_ فردی با این اسم رو نیاوردن.
عرقی سرد کف دستانم را دریا کرد.
اگه می شه دوباره نگاه کنید. آخه به من گفتن آوردنش این جا.
کلافه، کش و قوسی به اجزای عمل شده ی صورتش داد و دوباره رایانه را از نظر گذراند.
_ نه خانم محترم نیست.
دیگر روح در بدن نداشتم. یعنی نام بیمارستان را درست شنیده بودم؟
اما نه، اطمینان داشتم که اشتباه نکرده ام. سالن با تمام آدم هایش به دور سرم می چرخید. منگی به هوشیاری ام مشت می کوبید. چون موجی ها، گوش هایم صوت می کشید و قدرت تفکرم کور شده بود.
کرخت روی نزدیک ترین صندلی نشستم. باید با طاها حرف می زدم. مبهوت تر از ثانیه ای قبل، جیب مانتوی زرشکی رنگم را به دنبال گوشی زیر و رو کردم اما نبود. کیفم را به همراه نداشتم. پس حتماً در ماشین جا مانده بود درمانده به سمت خروجی رفتم. به محض خروج، باد تندی چادرم را به دنبال خود کشید و سرما در مغز استخوانم نشست؛ پاییز را چه به یک لاپوشی. به طرف ماشین پا تند کردم. به خدا هیچ کس پریشان حالی ام را نمی فهمید. لحظه ای مرد موطلایی مقابل چشمانم ظاهر شد و ثانیه ای تماس مجهول بر ذهنیاتم چنگ می زد. خودم را هم قاتل می دیدم، هم مقتول. هم ظالم بودم، هم مظلوم. نمی دانستم نگران پدر باشم، غصه دار دانیال و مملکتم یا برزخ زده از نیت پشت این تماس که بوی دسیسه می داد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌾 العجل
اثر: «حسن روحالامین»
برای شهدای مظلوم بیمارستان المعمدانی🍂
💠 https://eitaa.com/rooberaah 💠